eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
۴۴ 👈 قسمت ۱ در روزگاران بسیار قدیم، در سرزمین بین النهرین، پادشاهی حکومت میکرد که بسیاری از شبها با لباس مبدل، همراه وزیر خود، در شهر میگشت و با مردم رهگذر، همکلام می شد و پشت در خانه ها می ایستاد و با تحقیق و تفحص شخصی، از حال و روز مردمی که بر آنها حکومت میکرد با خبر می شد، و چه بسا که در این شبها، به داد دادخواهی هم می رسید، یا از ظلم و ستم زمامدار و امیر و داروغه های آنان باخبر میشد و یا در ضمن هم صحبتی با اوباش، پی به طرحهای شوم آنها می برد و نقشه هایشان را نقش بر آب می کرد و از جمله، در یکی از شب ها که در حال گشت زدن در کوچه پس کوچه های شهر بود، صدای سوزناک آوازی را شنید که این اشعار را با دلی پر درد زمزمه میکرد : هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و رسوائی ما غم به دل، کیسه تهی، درد فزون میدانم هست خدائی که شود ضامن تنهائی ما دارم ایمان که خداوند تبارک امشب شاد و مسرور کند این دل دریائی ما پادشاه قدری جلوتر رفت که در تاریکی شب، خود را با پیر مرد سالخوردهای روبرو دید، که دامی بر دوش و سبدی در یک دست و عصائی در دست دیگر داشت. پادشاه ، آهسته به وزیرش گفت این موی سپید و قامت خمیده و ابیات سوزناک، اما مطمئن و امیدوار کننده، نشان از ایمان و خداشناسی این پیر مرد دارد.صدایش بزن و حالش را بپرس، بلکه بتوانیم گره ای از کارش باز کنیم وزیر با لباس مبدل جلوتر رفت و سلامی به پیر مرد داد و پرسید تو کی هستی و به کجا میروی؟ پیرمرد پاسخ داد ماهیگیر پیری هستم که صبحها، از دجله ماهی صید می کنم و عصرها آن را در بازار به بغداد میفروشم، و شب ها هم با گرده ای نان و کاسه ای ماست، به خانه ام می روم که امروز صبح، دجله مرا بی ماهی گذاشت و عصرش هم مشتریهای همیشگی و خریداران هر روزه بازار بغداد، حتی پول سیاهی به من قرض ندادند و امشب نیز که دستم تھی است و دهان کودکانم بر لقمه ای نان باز و چشمانشان منتظر و گوششان بر صدای دراست، روی خانه رفتن ندارم و لذا اکنون در کوچه ها میگردم و آواز میخوانم و ایمان دارم که خدا حال که ز حکمت دری را بسته است حتما رحمت در دیگری را خواهد گشود و مجددا به زمزمه پرداخت که: کفر نگو گر که شبی بی نانی چاره ساز است خداوند رحيم میگشاید گره کارت زود پر زجود است خداوند کریم پادشاه گفت: ای مرد، مگر نگفتی «خداگر به حکمت به ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری». تو حضور مرا که از بازرگانان تازه به این شهر آمده هستم، رحمتی برای خود بدان. پیشنهادی برایت دارم و آن این که، بيا همین موقع شب، به کنار دجله برگردیم و تو یکبار دیگر تور در آب رودخانه بینداز . اگر تور تو باز هم خالی از آب در آمد، بابت حق پایت دو سکه زر به تو خواهم داد و اگر تورت خالی از آب در نیامد، چه یک ماهی، چه دو ماهی و چه ده و یا هر تعداد دیگر، من صد سکه زر به تو خواهم داد آیا راضی هستی؟ پیر مرد ماهیگیر جواب داد، چرا که راضی نباشم؟ تو حتما اهل شهر گرمستان، از ملک جودآباد هستی که به امر خداوند کریم، سر راه من قرار گرفته ای همان دو سکه زر را هم که مرحمت کنی، مساوی درآمد یک سال من، از این رودخانه دجله است پیرمرد ماهیگیر و پادشاه و وزیرش، به کنار دجله رفتند و ماهیگیر، تور در رودخانه انداخت، و بعد از مدتی حس کرد که تورش سنگین شده، خواست آن را از آب بیرون بکشد، اما به تنهایی نتوانست.از پادشاه و وزیرش کمک خواست و سه نفری با زحمت، تور را از آب بیرون کشیدند و صندوق بزرگی را در داخل تور یافتند. پیر مرد با حیرت نگاهی به صندوق انداخت و گفت : خدایا حکمتت را شکر، و تصمیم گرفت در صندوق را باز کند که پادشاه گفت نه، قرار ما این نبود چه داخل صندوق پر از سکه های زر باشد و چه مملو از سنگ و شن دریا، فقط مال من است.تو طبق قرارمان، صد سکه زر را از من بستان و صندوق را برای من بگذار و راه خودت را بگیر و برو. پیر مرد رفت و پادشاه به وزیرش گفت که صندوق را باز کند. در صندوق را شکستند که قالیچه ای ابریشمی و در هم پیچیده شده ای را یافتند. قالیچه را باز کردند. چادری دیدند و چون چادر را هم گشودند، لای چادر، جنازه زن جوان زیبائی را دیدند که خنجری بر سینه اش فرو رفته بود. پادشاه فکری کرد و گفت: این برای من ننگ آور است که در دوران پادشاهی ام بر سرزمین بین النهرین،دختری را بکشند و در رودخانه دجله بیندازند و خودشان آسوده در شهر بگردند.ای وزیر! از فردا سه روز مهلت داری قاتل این زن را پیدا کنی تا در میدان شهر بغداد او را به دار آویزم که عبرت دیگران شود. اگر او را یافتی که پاداش زیادی خواهی گرفت و اگر نیافتی، غروب روز سوم، سر بریده ات را به در خانه ات میفرستم. ادامه دارد... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۴ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۱ در روزگاران بسیار قدیم، در سرزمین بین النهرین، پادشاهی حکومت
۴۵ 👈 قسمت ۲ وزیر وقتی آن مأموریت سخت و انجام نشدنی را از زبان پادشاه سرزمین بین النهرین شنید، گفت: قربان مأموریت بسیار سختی بر بنده محول فرموده اید که در این مدت کوتاه، انجام آن و یافتن قاتل غير ممکن است ؛ ولی این کار یک راه دارد و آن هم زمان طولانی می خواهد؛ زیرا این قالیچه ابریشمی، بافت مردمان سرزمین پارس است و معمولا هم جفت جفت بافته می شود. اگر تا و لنگه آن در هر خانه ای پیدا شود، معلوم می گردد که قتل در آن خانه به وقوع پیوسته.ولی نه ما اجازه ورود به خانه های مردم را داریم و نه این کار به فاصله سه روز امکان پذیر است.پادشاه باز هم همان حرف اول خود را زد و گفت برای وزیر باتدبیری چون تو که همین الان این راه جالب را پیدا کرد، سه روز زمان کمی نیست.همان طور که گفتم، فقط سه روز مهلت داری.آن گاه وزیر، پریشان و سر در گریبان به خانه رفت و پادشاه هم دستور داد خادمان آمدند و جنازه از آب گرفته دخترک را دفن کردند. وزیر ، آن سه روز را هر چه فکر کرد راهی برای یافتن قاتل به نظرش نرسید و چون با کمک داروغه و گزمه های شهر بغداد هم هر چه در بین اراذل و اوباش و سابقه داران به تحقیق و جستجو پرداختند، نتیجه ای عایدش نشد. غروب روز سوم، وزیر به بارگاه پادشاه رفت و عرض کرد، موفق به یافتن قاتل نشده است.پادشاه که قدری درباره انجام آن تهدید شدید با ضرب الاجل کوتاه مدت خود سست شده بود گفت: بسیار خب.یک هفته دیگر هم به تو مهلت میدهم تا بروی و قاتل را پیدا کنی.وزیر گفت: بنده پیشنهادی دارم که نتیجه مشورتم با داروغه شهر بغداد است و آن پیشنهاد این است که حضرتعالی دستور دهید، از امشب در شهر بغداد و شهرهای کناره رودخانه دجله، منادی ها جار بزنند که فردا صبح به امر پادشاه، جلاد در میدان شهر، با تبر گردن وزیر را خواهد زد.مسلما تعدادی از مردمان جمع می شوند و یک ساعتی قبل از آن که مرا به میدان بیاورند، چند نفری علت گردن زدن مرا به مردم حاضر در میدان شهر بگویند. البته با داروغه شهر هم قرار مان این شده که مأموران و گزمه هایش، در میان مردم بگردند تا از گفت و گوی بین آنها شاید مطلبی دستگیر شان شده و از قاتل نشان و رد پائی پیدا کنند.اگر از این کار نتیجه ای به دست نیامد، آن وقت داروغه از شما که در میدان حضور خواهید یافت درخواست میکند یک هفته دیگر مهلت دهید تا در صورت پیدا شدن قاتل، در پایان یک هفته مهلت دوم، گردن هر دوی ما، یعنی من وزیر و داروغه شهر با هم زده شود. سلطان سرزمین بین النهرین، پیشنهاد وزیر خود را پذیرفت و از همان شب، جارچیان در سراسر شهر بغداد و شهرهای کناره رودخانه دجله جار زدند که فردا، سر وزیر اعظم در میدان بزرگ شهر بغداد، در حضور پادشاه زیر تیغ جلاد می رود و علت آن هم ناتوانی وزير اعظم در یافتن قاتل زنی است که جنازه اش درون صندوقی در آب رودخانه دجله پیدا شده است. از سحرگاه روز بعد، مردم شهر بغداد و حوالی آن، در میدان بزرگ شهر جمع شدند.ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که وزیر اعظم را دست بسته به میدان آوردند و به دنبال آن، درباریان و امرا و سرکردگان لشکر و خود پادشاه هم حاضر شدند. آن گاه، دبیر و مستوفی دربار، فرمان پادشاه را با صدای بلند این گونه خواند: چون وزیر اعظم نتوانسته است در مهلت مقرر، قاتل زنی را که ما جنازه اش را در آب رودخانه دجله یافتیم پیدا کند و از آنجا که در سرزمین تحت فرماندهی مان، هرگز نباید نه آن جنایت ها و نه این سهل انگاری ها رخ دهد، لذا به موجب این فرمان، هم اکنون سر وزیر اعظم زیر تبر جلاد می رود و دوم اینکه اگر در آینده، قاتل آن زن پیدا شود، غیر از خود قاتل، سر ده تن از اعضای خانواده او هم از تن جدا خواهد شد.مدت اعتبار فرمان دوم، درباره یافتن قاتل و معدوم کردن اعضای خانواده اش، ده سال می باشد. هنوز خواندن فرمان پادشاه به پایان نرسیده بود که جوانی خوب روی و خوش سیما، جمعیت را کنار زد و خود را بین جلاد و وزیر اعظم حائل قرار داد و رو به پادشاه با صدای بلند گفت: قاتل آن زنی که جنازه اش را درون صندوق در آب های رودخانه دجله یافتید، من هستم. وزیر اعظم مملکت ما هیچ گناهی ندارد. باید سر مرا از تن جدا کنید. من که شوهر آن زن هستم، خنجر بر سینه اش فرو کردم... هنوز حرف آن جوان به پایان نرسیده بود که پیر مردی شتابان خود را به کنار سکو رسانید و رو به پادشاه گفت: قاتل منم.دخترم را من خودم کشتم و این من بودم که خنجر را با دستان خود در سینه اش فرو بردم. دامادم دروغ می گوید. پسر جوان باز هم رو به پادشاه کرد و در حالی که با دو دست خود، آن پیر مرد را کنار میزد گفت: حضرت سلطان، عموی من پیر شده و گرفتار فراموشی گشته است حرفهای او را قبول نکنید. من قاتل همسر و دختر عمویم هستم. چون قصه به اینجا رسید، باز هم سلطان را خواب در ربود و شهرزاد مانند تمام شبهای گذشته لب از سخن فرو بست ادامه دارد... پایان شب نوزدهم 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۵ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۲ وزیر وقتی آن مأموریت سخت و انجام نشدنی را از زبان پادشاه سرز
۴۶ 👈 قسمت ۳ و اما ملک جوان بخت، در ادامه داستان غلام دروغگو، باید عرض کنم که پادشاه سرزمین بین النهرین، از جا بلند شد و بر تخت ایستاد و گفت: بسیار خب، این برادر زاده و عمو را همراه با جلاد، به بارگاه من بیاورید ضمنا وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد هم همراه با آنها به بارگاه پادشاه بیایند. ابتدا از پیر مرد خواسته شد که ماجرا را بگوید، و پیرمرد چنین گفت: چون بر من معلوم شد که دخترم، با وجود سه فرزند، فعل حرام انجام داده و در غیاب شوهر خود که برادرزاده ام باشد به او خیانت کرده، من او را با خنجر کشتم و جنازه اش را درون قالیچه ای پیچیدم و در صندوقی نهادم و به آب رودخانه دجله سپردم. چون همین سؤال از مرد جوان پرسیده شد ، او هم همان پاسخ را داد ولی فقط اضافه کرد او را درون چادری پیچیدم و لای قالیچه ای نهادم و در صندوق گذاشتم. پادشاه بدون آنکه به تناقض گوئی عمو و برادرزاده، در مورد فقط لای قالیچه پیچیدن و یا لای چادر و بعد درون قالیچه نهادن توجه کند و اینکه پیر مرد اصلا اشاره ای به چادر نکرد، فرمان داد که جلاد سر هر دو را از تن جدا کند که وزیر اعظم اجازه خواست و به پادشاه گفت : اولا به قصاص کشتن یک نفر، نباید سر دو تن را زیر تیغ جلاد داد. اگر این دو نفر اعتراف میکردند که مشترک و دوتایی با هم آن زن را کشته اند، در آن صورت شاید کشتن هر دو شریک جرم جایز بود ؛ حال آنکه اکنون هر کدام از این دو نفر مدعی اند که به تنهایی مرتکب قتل شده اند. پس به نظر بنده، کشتن هر دو نفر با هم جایز نیست و دیگر اینکه، از آن زن سه فرزند پسر خردسال باقی مانده، که سرپرستی ایشان یا باید بر عهده پدر باشد یا پدر بزرگ و چون پدر دختر، در تشریح جزئیات قتل، اشاره ای به پیچیدن جنازه در ابتدا لای چادر، و سپس درون قالیچه ننمود، لذا به نظر من قاتل حقیقی باید شوهر زن، و این جوان باشد؛ نه پیر مرد و پدر بزرگ بچه ها. به هر صورت ، باز هم رأي رأى پادشاه عظيم الشأن خواهد بود. پادشاه سرزمین بین النهرین که با توضیح وزیر، و توجه به تناقض گویی های برادر زاده و عمو فهمید که مرد جوان و شوهر زن، قاتل است ، رو به آن مرد جوان کرد و گفت: برای ما بگو علت اینکه همسرت را آنگونه فجیع به قتل رساندی چه بود؟ شاید تعریف آن داستان، باعث تخفیف مجازات تو بشود. مرد جوان قاتل اینگونه داستان زندگی خود را آغاز کرد: من که از کودکی پدر و مادر خود را از دست داده بودم، نزد عمویم که همین مرد مهربان و از خود گذشته باشد، زندگی می کردم. من و دختر عمویم با هم بزرگ شدیم، و به خاطر دلبستگی شدیدی که هر دو نسبت به یکدیگر داشتیم، به محض اینکه من به سن رشد و بلوغ رسیدم عمویم، راحله دختر بسیار زیبایش را به عقد من در آورد. من در طول ده سال زندگی با او صاحب سه فرزند پسر، به نامهای رشید، رحیم و رئوف شدم ؛ تا اینکه نمیدانم به چه علت، همسرم دچار بیماری صرع شد و هر چند وقت یکبار، بی جهت و ناگهان غش میکرد و بر زمین می افتاد. به هر حکیم و پزشکی در شهر بغداد مراجعه کردم و بیماری همسرم را با ایشان در میان گذاشتم، اما داروهای هیچ کدام از آنها اثر نمی بخشید، و روز به روز، تعداد و شدت حمله های صرع همسرم بیشتر می شد. من برای یافتن راه درمان، حتی تا سرزمین های پارس و شام و حلب هم رفتم، ولی متأسفانه هیچ داروی مؤثری برای رفع ناراحتی همسر و معالجه وی به دست نیاوردم ؛ تا اینکه روزی، حکیمی از سرزمین سیستان به بغداد آمد و من او را بر بالین همسرم، که از اتفاق همان روز هم دچار حمله صرع شده بود آوردم. آن حکیم سیستانی گفت بیماری همسرت فقط با بوئیدن بِه بنفش برطرف می شود؛ ولی بِه بنفش خیلی خیلی کم است و شاید میان هر هزار درخت بِه، یک میوه اش به رنگ بنفش باشد.تو اگر همسرت را دوست داری و می خواهی او زنده بماند، باید به هر ترتیبی که شده، حداقل سه تا بِه بنفش برایش تهیه کنی. اگر همسر تو، یکماه پیاپی و روزی سه مرتبه، آن بِه های بنفش را ببوید ، به طور قطع و یقین بیماری اش برطرف شده و بهبود خواهد یافت جوان در ادامه تعریف داستانش گفت برای یافتن بِه بنفش، تمام باغ های شهر بغداد را زیر پا گذاشتم، ولی در بغداد هیچ نشانی از آن نیافتم ؛ تا اینکه یکی از باغداران شهر بغداد به من گفت آنطور که شنیده ام در شهر مدائن از سرزمین پارسیان که اتفاقا به بغداد هم نزدیک است، باغی وجود دارد که در آنجا دو درخت بِه بنفش روئیده است. چند سال پیش که من بار بِھی از بازار میوه فروشان شهر بغداد خریدم، چند بِه بنفش داخل آن بار به چشم خود دیدم.و چون از فروشنده علت را پرسیدم، او گفت در اطراف شهر مدائن، باغی است که در آن باغ، دو درخت به وجود دارد و میوه اش به رنگ بنفش است که رایحه و بوی آن، علاج حتمی بیماری صرع می باشد. ادامه دارد... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۶ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۳ و اما ملک جوان بخت، در ادامه داستان غلام دروغگو، باید عرض کن
۴۷ 👈قسمت ۴ من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزندانم را به دست عمویم سپردم وبرای یافتن بِه بنفش، رخت سفر به جانب شهر مدائن، در سرزمین ایران بستم و به تمام باغ های شهر مدائن سر زدم . از همه باغداران هم سؤال کردم تا بالاخره صاحب درخت بِھی را که میوههای آن، به رنگ بنفش بود را پیدا کردم. وقتی بهای آن را پرسیدم، مرد باغدار گفت چون بوی خوش این بِه های بنفش، برطرف کننده بیماری های دماغی است، قیمت هر یکدانه آن دو سکه زر سرخ است که فقط سه عدد دیگر از آن هنوز بر سر درخت باقی مانده است. من خوشحال و شادان از یافتن بِه بنفش، و اینکه همسرم با بوئیدن آن معالجه خواهد شد، شش سکه زر سرخ دادم و هر سه عدد بِه را خریدم و شادمان و شتابان، رو به سوی بغداد نهادم و راه پنج روزه را، در دو شبانه روز طی کردم و به این ترتیب، سه عدد بِه بنفش را برای همسر مهربان و عزیز خود آوردم. مرد جوان قاتل، در حضور پادشاه سرزمین به بین النهرین و وزیر اعظم، و دیگر حاضران در مجلس و هم چنین عمویش ادامه داد از عجائب روزگار آنکه، چون همسرم اولین به را برداشت و به بینی خود نزدیک کرد و آن را بوئید، رنگ کدر شده چهره اش روشن شد و حالتش بهبود یافت و دیگر هیچ شکلی از بیماری صرع هم در او پیدا نشد. من که مردی بزاز در بازار شهر بغدادم، دوباره بر سر کار خود رفتم و دکانم را بعد از بیست روز تعطیلی گشوده و به کاسبی ام پرداختم. هنوز چند روزی نگذشته بود که روزی در مقابل مغازهام، غلام سیاهی را دیدم که یک عدد بِه بنفش در دست داشت و در هوا می چرخانید و گه گاهی آن را به نزدیک بینی می برد، می بوئید و به آواز بلند می خواند: نگارم داده این بِه را به دستم نمیدانی که از بویش چه مستم نمی دانید از دیدن آن غلام سیاه و مشاهده به بنفش در دستان او و شنیدن آن اراجیف شعر گونه، به چه حالی در آمدم منقلب و ناراحتی غلام سیاه آوازه خوان را صدا زدم و از او پرسیدم: این بِه را از کجا آورده ای؟ و غلام سیاه که نگاهش نگاه عفریتان بود، با خنده تلخی پاسخ داد: ای جوان! گفتم که، نگارم داده این بِه را به دستم. پرسیدم نگار تو کیست؟ که پاسخ داد نگار من در فلان کوچه و کوی منزل دارد که چون بعد از مدتها فراغ و دوری به دیدارش رفتم و با او در خلوت نشستم، سه عدد به از این رنگ را در کنارش دیدم از او پرسیدم این بِه ها چیست و از کجا آورده ای؟ گفت شوهر ابله من که دلم نمی خواهد رویش را ببینم، و فقط به خاطر پدرم تحملش می کنم، این بِه ها را برای معالجه بیماری ام از شهر مدائن برایم آورده و او یک دانه از آنها را به من داد. غلام سیاه بعد از گفتن آن عبارت، راه خود را کشید و رفت، که من هم چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم. بعد از مدتی که به هوش آمدم، خشمناک و عصبانی از جا برخاستم و دکان خود را بستم و از دکان قصابی محل هم کاردی عاریت گرفتم و وارد خانه شدم که همسرم را بر بستر خوابیده دیدم.با عصبانیت از زن پرسیدم بِه های بنفش کجاست؟ و او دو عدد آن را به من نشان داد و گفت سومی را نمیدانم چه شده است و من ديوانه، بدون آنکه سؤال دیگری از همسرم بنمایم، بدون معطلی کارد را در سینه اش فرو کردم و به سرعت جنازه اش را در چادرش پیچیده و لای یک قالیچه ابریشمی، که هر جفت آن را در سفر به شهر مدائن از تجار فرش فروش کاشانی آن جا خریداری کرده بودم نهادم و قالیچه را در صندوقی گذاشتم و صندوق را بار استری کردم و آن را در شمال شهر بغداد، ساعتی از غروب گذشته، به آب انداختم. چون به خانه برگشتم، پسر بزرگتر هشت ساله خود را دیدم که در کنار دو برادر کوچکترش نشسته و گریه میکند. علت گریه را از پسرم رشید پرسیدم، گفت به خاطر کار زشتی که کرده ام گریه میکنم و شاید هم مادرم به همین خاطر قهر کرده و از خانه بیرون رفته. پرسیدم کار زشت تو چه بوده ؟ که پاسخم داد بدون اجازه یک دانه از به های مادرم را برداشتم و بازی کنان به کوچه رفتم، که غلام سیاه زشتی، آن به را بعد از آن که پرسید از کجا آورده ام، از من گرفت و با خود برد... جوان پارچه فروش قاتل، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین، گریه کنان ادامه داد: بعد از شنیدن حقیقت ماجرا از زبان پسر هشت ساله ام رشید، دو دستی بر سر خود کوبیدم و فریاد و شیون سر دادم ، تا عمو و پدر همسرم که هم خانه ما بود، از راه رسید و چون علت فریاد و شیون کردنم را پرسید، ماجرا را با او در میان گذاشتم.او هم چون من بر سر خود کوبید و شیون کرد و گفت تصمیم گرفتن در هنگام خشم، و عکس العمل بدون مشورت و اندیشه، و واکنش سریع بدون تدبیر ، نتیجه اش همین می شود که بر سرت آمده است. البته من همان موقع تصمیم گرفتم که خود را به داروغه شهر برسانم و ماجرا را به او بگویم ؛ ولی باز عمویم مرا از آن عمل عجولانه منع کرد و گفت: تو بالاخره کیفر خود را خواهی دید و طعم تلخ مجازات را خواهی چشید ادامه دارد @manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۷ #غلام_دروغگو 👈قسمت ۴ من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزن
۴۸ 👈 قسمت ۵ اما قدری صبر کن تا فکری برای رشید و رحیم و رئوفت کنیم. من که پیر و پایم لب گور است، اگر تو هم بروی و خودت را معرفی کنی و اقرار نمائی، مسلما صبح روز بعد، در میدان شهر بغداد گردنت را می زنند. آن وقت این بچه های چهار ساله و شش ساله و هشت ساله، چه خاکی باید بر سرشان بریزند؟ و آنجا بود که حرف عمویم را گوش کردم و در خانه نشستم و هر دو هم چنان به گریه و شیون و زاری پرداختیم. بعد فهمیدم درست همان هنگامی که من مشت بر سینه و دست بر سر خود میزدم، یک مرد ماهیگیر، به امر سلطان، صندوق را در جنوب شهر بغداد از آب دجله گرفت، و باز سه شب بعدش بود که جارچیان، در کوچه ما جار زدند و ما هم شنیدیم که صبح فردا، در میدان شهر، جلاد با تبر گردن وزیر اعظم پادشاه را خواهد زد. به پیشنهاد عمویم، بعد از چهار روز ماندن در خانه، امروز صبح زود از خانه خارج شدیم که به میدان شهر بیائیم و علت گردن زدن وزیر اعظم سلطان را بدانیم. در ضمن، من میخواستم صحنه گردن زدن یک محکوم را به وسیله جلاد، که عاقبت خود من هم هست، در ملأ عام ببینم. مرد بزاز قاتل ادامه داد: چون در میدان، از مردم شنیدم که علت گردن زدن وزیر اعظم آن است که نتوانسته قاتل زن جوان را در مهلت سه روزه پیدا کند، من که خود گرفتار عذاب وجدان و فشار روحی بودم، به عمویم گفتم هم الآن میروم خودم را معرفی می کنم و جان وزیر اعظم را نجات می دهم. پسر هایم را دست تو سپردم. عمویم گفت: نه، اجازه بده که من به عنوان قاتل خود را معرفی کنم. زیرا من که آفتاب لب بام هستم و دیر یا زود، رفتنی ام. اما اگر تو بمیری، آینده رشید و رحیم و رئوف تباه خواهد شد. چون از بگو مگوهای ما دو نفر، اطرافیان ما حساس شدند و گوشهای خود را تیز کردند، من دیگر درنگ را جایز ندانستم و همانگونه که ملاحظه فرمودید، جلو دویدم و خود را به عنوان قاتل معرفی کردم. البته عمویم نیز فداکارانه همین کار را کرد، اما جناب وزیر با تدبیر شما از اقرارهای من و عمویم، پی به حقیقت ماجرا برد و قاتل حقیقی را که من باشم شناخت البته این را هم برای شما بگویم، هنگامی که من شرح آن عمل عجولانه و احمقانه خود را برای عمویم می گفتم، بدون دلیل از بیان اینکه ابتدا جنازه را لای چادر پیچیدم و سپس میان قالیچه نهادم گذشتم. همین مسئله باعث شد تا گناهکار حقیقی که من باشم از نظر شما شناخته شود.اکنون در برابر شما سلطان مقتدر، استدعا می کنم که هم الان دستور بدهید، جلاد سر از تن من جدا کند. آری ای سلطان مقتدر، شما را به اجدادت قسم میدهم، هم الان مرا بکش و قصاص آن زن معصوم و پاکدامن و پاکیزه خو را از من احمق بستان که من از بیم مکافات روز رستاخیز، هم اکنون لرزه بر اندامم افتاده است. سلطان در پاسخ مرد پارچه فروش بغدادی گفت: تو برای من تکلیف معین نکن، برو و به سرپرستی رشید و رحیم و رئوف پسران خردسالت بپرداز. من از خون تو درگذشتم در مورد مکافات روز رستاخیز هم، تو میدانی و خدای خودت سلطان سرزمین بین النهرین، رو به وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد کرد و گفت: و اما از امروز تا یک هفته به شما مهلت میدهم، آن غلام سیاه نابکار را یافته و نزد من بیاورید. اگر غلام نابکار را یافتید که هیچ، والا یک هفته دیگر دستور می دهم در میدان شهر، جلاد سر هر دویتان را از تن جدا کند. باز هم، چون سخن شهرزاد به این جا رسید، سلطان را خواب در ربود و قصه گوی خوش بیان و شیرین گفتار هم، لب از سخن فروبست. پایان شب بیستم 🚩 @Manifestly
۴۹ 👈 قسمت ۶ واما ای ملک جوان بخت و همسر مهربان شهرزاد خوشبخت ، در آغاز سومین شب تعریف داستان غلام سیاه دروغگو، و دنباله مطالب معروض داشته دیشب، باید عرض کنم که: آنجا بود که رنگ از روی داروغه شهر بغداد و وزیر اعظم پرید. وزير حس کرد این تهدید سلطان، با حرف قبلش که در کنار رودخانه دجله و بعد از یافتن صندوق حاوی جنازه به تنهائی و در دل شب گفته بود، خیلی تفاوت دارد. به این جهت، هر دو با هم به سرعت به محل کارشان رفتند و به مشورت پرداختند. اولین تصمیمی که گرفتند، این بود که داروغه شهر دستور بدهد در شهر بغداد و تمامی شهرهای شمال بغداد و حاشیه دجله، جار بزنند که هر کس غلامی سیاه پوست در خانه دارد، با غلام خود به داروغه خانه بیاید و همچنین برای پدر رشید و رحیم و رئوف، و یا قاتل آن زن بی گناه هم پیغام فرستاد که از صبح روز بعد، در داروغه خانه باشند تا غلام سياهها را یکایک ببینند و آن فرد دروغگو را پیدا کنند. ضمنا، وزیر به تمامی جارچیان و منادیان که در داروغه خانه جمع شده بودند، تأکید کرد که در اعلام خبر از زبان سلطان، اضافه نمایند که چنانچه فردی از اجرای فرمان سلطان سرباز زند و از آوردن غلام سیاه خود امتناع ورزد، گردن صاحب و غلام، هر دو با هم در میدان شهر زده خواهد شد. به فوریت، اطلاعيه وزیر اعظم به داروغه های شهرهای شمال ساحل دجله هم ابلاغ شد. هنوز یک ساعت از صدور فرمان وزیر اعظم نگذشته بود که گزمه های شهر بغداد و کارکنان داروغه خانه، به در خانه تمامی افرادی که صاحب غلام سیاه بودند و در سرای خود غلام و برده نگهداری میکردند رفتند و دستور وزیراعظم را به ایشان اعلام کردند. از طرفی ، مأموران سری هم، به کاروان سراها و قهوه خانه ها و محل اجتماع اوباش شهر زدند و هر جا غلام سیاهی می دیدند دستگیر کرده و به داروغه خانه می آوردند و یکایک غلامان را از مکانی که وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل زن بی گناه نشسته بودند، عبور می دادند. در طول یک هفته، بیشتر از چهار هزار غلام سیاه که با شغل بردگی، در بغداد و شهرهای ساحلی رودخانه دجله، و حتی دیگر شهرهای سرزمین بین النهرین زندگی میکردند را، از جلوی چشمان وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز عبور دادند. هر بار، بعد از نگاه دقیقی که مرد بزاز، به چهره غلامان می انداخت، با اشاره سر به حاضران پاسخ منفی میداد. آخرین ساعات روز هفتم هم در حال سپری شدن بود و با وجود بسیج عمومی که وزیر اعظم داده بود، و با آنکه مأموران و گزمه ها، تمام شهرهای سرزمین بین النهرین و تمام خانه های مردم را تفتیش کرده و زیر و رو نموده بودند، اما نشانی از غلام سیاه دروغگو به دست نیامد. وزیر اعظم و داروغه که مطمئن بودند فردا صبح به دستور سلطان، سرشان زیر تیغ جلاد خواهد رفت، با اعتراض و تهدید بر سر مرد بزاز فریاد کشیده و هر کدام مطلبی میگفتند، که خلاصه اش این بود : « تو به سلطان دروغ گفته ای و داستان تو در مورد کشتن همسرت ساختگی بوده، و حال که فردا صبح، به خاطر صحنه سازی و داستان پردازی غیر واقعیات، باید سر ما به فرمان سلطان زیر تیغ جلاد برود. ما هم سحرگاهان سر تو را از بدنت جدا خواهیم کرد» در همان هنگام، نایب داروغه شهر بغداد وارد شد و گفت : «طبق تحقیقاتی که به عمل آوردیم، معلوم شد در محله ای که خانه این مرد بزاز قرار دارد، پیر مردی ثروتمند زندگی می کرده که او هم صاحب یک غلام سیاه بوده است.وی حدود یک ماه پیش از دنیا رفته و غلامش هم ناپدید شده است.» نایب داروغه اضافه کرد « به همین خاطر هم بود که ما در طول یک هفته گذشته، تمام شهر بغداد و اطرافش، و حتی تمام سرزمین بین النهرین را زیر و رو کردیم و در میان اراذل و اوباش و دزدان گشته، و هر چه غلام سیاه بی صاحب بود را هم به حضور شما آوردیم،.الان هم شرفیاب گشته ام تا به عرض وزیر اعظم برسانم که، وقتی در بارانداز بندر بصره، در حال تحقیق بودیم، خبردار شدیم که هفته قبل، غلامی که اثاثیه بسیاری هم همراه داشته با یک کشتی عازم شمال آفریقا شده و این سرزمین را ترک کرده است. اکنون آمده ام تا هم از حضور وزیر اعظم، مهلت دیگری بگیرم، و هم با در دست داشتن حکمی از سوی شما، به وسیله قایقهای تندرو و پاروزنان ورزیده سر در پی آن کشتی بگذاریم که هفته پیش، بندر بصره را به سوی شمال آفریقا ترک کرده است.» وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، شبانه به بارگاه سلطان رفتند و از او مهلت دیگری گرفتند، و همان دم چهار قایق تندرو، به همراه نایب داروغه شهر بغداد، با چهل پاروزن ورزیده و ده تن از مأموران کار کشته، و همچنین حکمی از طرف وزیر اعظم، برای ناخدای کشتی، به سوی شمال آفریقا حرکت کردند. ادامه دارد... @Manifestly
۵۰ 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا شد؛ زیرا اگر نایب داروغه آن خبر را برای ایشان نمی آورد، سر هر سه آنها زیر تیغ جلاد می رفت. پاروزنان ورزیده آن چهار قایق تندرو، چهار شبانه روز در دل دریاها پارو زدند و به سوی شمال آفریقا، قلب آب ها را شکافتند و به جلو رفتند. آنها به هر کشتی، چه در میان آبها و چه در ساحل بندرها که می رسیدند، تمام مسافران را شناسایی کرده و همه جای کشتی را زیر و رو میکردند تا اینکه نزدیکی های تُرعه* ای که به امر خشایار شاه، سلطان سرزمین پارس، میان دریای حجاز و دریای شمال سرزمین آفریقا حفر شده بود، به کشتی ای رسیدند و آن آخرين کشتی بود که در طول ده روز گذشته از آن تاریخ، در بندر بصره بارگیری کرده و به جانب شمال آفریقا، در دل آب های دریا به حرکت درآمده بود. مأموران با اجازه ناخدا وارد کشتی شدند؛ در گوشه ای از محوطه کشتی، با مرد سیاه زشت روی بد هیبتی روبه رو شدند که در حال شمردن سکه های زر بود. مأموران با نشانه هائی که از مرد بزاز گرفته بودند، بلافاصله غلام دروغگو را شناختند و به سرعت بر سر او ریختند و در حالی که مشغول بستن دست و پای وی بودند، شنیدند که غلام، زیر دست و پایشان التماس کنان میگوید «به خدا من او را نکشتم! به خدا من نکشتم! رهایم کنید! رهایم کنید! » و آنجا بود که مأموران فهمیدند، غلام سیاه نابکار گذشته از آنکه با دروغگوئی اش، باعث قتل زنی بی گناه شده، خود نیز قاتل هم می باشد. مأموران با خوشحالی از موفقیت خود در یافتن غلام دروغگو، او را به یکی از قایق ها منتقل کردند و با همان سرعت، و شاید هم بیشتر، رو به سوی سرزمین بین النهرین و رودخانه دجله و شهر بغداد گذاشتند. چون با غلام سیاه در بند، وارد مقر داروغه خانه شهر بغداد شدند، دیدند که وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز ، همچنان بی صبرانه و منتظر، چشم بر در دوخته اند. مرد بزاز تا چشمش به غلام در بند افتاد، چون فنر از جا پرید و برقی از چشمانش جهید و شادمانه فریاد کشید «خودش است!» و بعد از شدت ذوق، بنای گریستن را گذاشت. وزیر اعظم به جانب غلام سیاه در بند رفت و گفت: «اکنون بر ما معلوم شد که تو ملعون، غیر از دروغگوئی که خود گناه بزرگی است و برابر با دشمنی خداست، مرتکب جرم دیگری هم شده ای و آدم کشته ای. بگو تا بدانیم دستت به خون چه کسی آلوده شده است؟» غلام سیاه در بند شده فقط این جمله را کوتاه گفت «قربان! به خون صاحبم»... و اما ای سلطان مقتدر، و ای مالک جان و تن شهرزاد خدمتگزار، وزیر اعظم در حالیکه شمشیر از نیام کشیده و لبه آن را بر سینه سیاهِ غلام رو سیاه نهاده بود گفت «ماجرای کشتن صاحبت را اینجا برای من تعریف کن و علت دروغگوئی خود را هم، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین بیان نما، که وای به روزت اگر اینجا و آنجا، کلمه ای خلاف گفته و باز هم دروغ گفتن را ساز کنی» غلام سیه روی این گونه آغاز کرد: - شاید، منِ اکنون نگون بخت و در انتظار کیفری سخت، روزی از خوشبخت ترین غلامان شهر بغداد بودم؛ زیرا صاحبم، مرد تنهای مهربان ثروتمندی بود که دو فرزندش، یکی ناخدای کشتی و دیگری بازرگان ادویه بود. آن دو در طول سال، شاید بیشتر از یک ماه تا چهل روز، نزد پدر نمی ماندند و بقیه ایام را در حال سفر بودند. آن پیرمرد که نامش رحمان بود، رفتارش با من، حتى از رفتار با پسرانش هم بهتر بود و هرگز مانند یک غلام با من رفتار نمیکرد. بهترین لباسها را به من می پوشاند، بهترین غذاها را به من می داد، با من همسفره می شد و شبها در اطاقی که جوار اتاقش بود می خوابیدم. هر هفته یک روز هم مرا مرخص میکرد و آزادم میگذاشت و سه سکه نقره هم، قبل از مرخصی رفتنم به من می داد. تمام غلامان شهر بغداد به من حسادت میکردند و همه آرزو داشتند که کاش جای من بودند و چنان صاحبي داشتند. باید بگویم که تا من دستم به خون پاک صاحبم آلوده نشده بود، با تمام سیاهی رنگ، چهره ای آرام و دوست داشتنی داشتم،تا اینکه... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۰ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا
۵۱ 👈 قسمت ۸ تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد مهربان به خواب می رفت و صدای خرخرش بلند می شد، در حالت خواب و بیداری، غلام سیاه دیگری می دیدم که با زشتی فعلی چهره ام، بر آستان اتاقم ظاهر می شد و با خنده کریهی میگفت: «احمق! او را بکش و طلاهایش را صاحب شو! ببین با هفته ای سه سکه نقره که تو از او میگیری، به چه راحتی و آسایشی دست می یابی و چه لذتی می بری! احمق او را بکش و طلاهایش را صاحب شو!» یک هفته اول، هراسان از جا می پریدم و به حیاط خانه می آمدم و دلو به چاه می انداختم و آب میکشیدم و سر و روی خودم را می شستم ؛ ولی از هفته دوم، وقتی همان غلام ، مثل هر شب در آستانه اتاق ظاهر می شد، ابتدا می گفت: « مرد، من همزاد تو ام. من نیمه ناتمام تو ام. حرف مرا گوش کن و او را بکش و طلاهایش را صاحب شو. این کار را انجام بده، تا تو را همراه خود به سرزمین عفریتان ببرم. تو اگر در اینجا بمانی، تا آخر غلام خواهی ماند؛ آن هم فقط با هفته ای سه سکه نقره! و چه بسا که اگر فردا صاحبت بمیرد، فرزندان او تو را بفروشند و روزگار بدتری پیدا کنی.» بالاخره بعد از بیست شب بود که وسوسه های آن غلام سیاه زشت رو در من کارگر افتاد و تصمیم غلط نابجایی گرفتم و اما ای ملک جوان بخت مقتدر نشسته بر تخت، غلام دروغگوی گناهکار، در حالی که روی زمین به پشت افتاده و لبه شمشیر وزیر اعظم، بر سینه اش و پای چپ وی، بر روی شکمش بود، این طور ادامه داد: - در نیمه شب بیستم، وقتی باز هم همزاد زشت رویم در آستانه اتاق ظاهر شد، قبل از آنکه او حرف های تکراری و وسوسه آمیز شب های قبل خود را آغاز کند، من رو به او کردم و گفتم بسیار خب، بگذار خوابش سنگین شود، قول می دهم سحرگاه نشده او را بکشم و جنازه اش را در باغچه حیاط خانه دفن کنم. تو هم فرداشب بیا و مرا همراه خودت به سرزمین عفریتان ببر. غلام همزاد من، خنده زشتی کرد و ناگهان ناپدید شد من آهسته به پشت در اتاق صاحبم رفتم و دیدم، پیر مرد، در زیر نور شمع، مشغول نوشتن مطلبی بر روی پوست آهوست. دوباره سر جایم برگشتم و چون صدای خرخر صاحبم بلند شد، آهسته وارد اتاقش شدم و در زیر نور ماه که از پنجره به داخل اتاق تابیده می شد، ریسمانی به گردنش بستم و آن را آنقدر کشیدم تا صاحب بیچاره ام خفه شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. آنگاه، احمقانه و وحشیانه، جنازه اش را به کنار باغچه بردم و با بیل زمین را کندم و در آنجا دفنش کردم و تا صبح، پریشان و منقلب، در حیاط خانه راه رفتم و چون صبح به اتاق صاحبم برگشتم، پوست آهو را برداشتم و این متن را خواندم ولی باید قبلا به شما بگویم، شاید من تنها غلام باسواد شهر بغداد باشم، زیرا صاحبم که مرد فاضلی بود، در دورانی که من در خدمتش بودم، خواندن و نوشتن را به من آموخت. اما نوشته متن پوست آهو چنین بود «خطاب به پسرانم سلمان و سلیمان که این وصیت من به شماست. به موجب این نوشته، از شما می خواهم که بعد از مرگم، نیم سرمایه نقدی و این خانه را به غلامم مبارک ببخشید و از او هم می خواهم که تا آخر عمر، در این خانه بماند و چراغ آن را روشن نگاه دارد ؛ تا هر گاه که شما از سفر می آئید و وارد بغداد می شوید و سری به این خانه می زنید، درِ این خانه همچنان به روی شما باز باشد و چراغش همیشه روشن بماند.» با خواندن وصیت نامه، آه از نهادم بلند شد و بنای گریستن را گذاشتم ولی ناگهان گریه ام تبدیل به قهقهه های دیوانه وار شد و چون خود را مقابل آئینه رساندم، دیدم که چهره آرام و مهربان قبلی ام، مبدل به چهره آن غلام وسوسه گر شده که بیست شب تمام، بعد از نیمه شبها بر آستان اتاقم ظاهر می شد. یعنی من ناگهان خود را در شکل و قالب همان غلام همزادم دیدم؛ یعنی همین قیافهای که شما الان ملاحظه میکنید. آری ای وزیراعظم! این بود ماجرای کشتن رحمان، همان پیر مرد مهربانی که صاحبم بود. درست همان موقع هم، وزیر اعظم سلطان سرزمین بین النهرین، آب دهانی بر صورت آن غلام رو سیاه انداخت و رو به مأموران کرد و گفت « این جرثومه فساد و نشانه رذالت را، به سگ دانی بیندازید تا بقیه داستان نفرت انگیز زندگانی خودش را فردا در حضور سلطان برایمان تعریف کند» صبح روز بعد که پایان هفته دوم مهلت هم بود، وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، غلام دروغگوی روسیاه را به قصر پادشاه بردند و او در ادامه شرح سیاہ کاری هایش در حضور پادشاه گفت: - و اما ماجرای من و آن خاتون زیبا که شنیدم بعد به دست همسرش کشته شد، از این قرار است .... ادامه دارد..... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۱ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۸ تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد
۵۲ 👈قسمت آخر که، خانه پیر مرد صاحبم که در آن زندگی می کردم، یک کوچه بالاتر از خانه آن خاتون بود، و یکی از روزها که من برای خرید نان، به در دکان نانوائی رفتم، بانویی را در نهایت زیبائی و متانت دیدم که او هم به در دکان آمد و گفت «شاطر آقا، پدرم چند روزی بیمار است. شوهرم که صبح زود به سفر رفتند، سلام رساندند و گفتند فعلا این چند روزی که ایشان بستری هستند، شما روزی ده عدد نان به در خانه ما بفرستید» غلام در حضور سلطان ایستاده، این گونه ادامه داد: « چون خاتون به عقب برگشت، تا دست فرزند خردسال خود را بگیرد و به خانه برگردد، من با دیدن آن خاتون زیبا منقلب و دگرگون شدم. دستم را به دیوار گرفتم که زمین و زمان دور سرم چرخیدن گرفت چند روزی حالت خود را نمیفهمیدم و کارهای روزمره خود را هم از یاد برده بودم. صاحب من که پیر مرد با خرد و پر اندیشه ای بود، مصرانه علت آن دگرگونی را از من پرسید و من هم که طی سالها خدمت در خانه او، بسیاری از خلق و خوهایش را سر مشق خود قرار داده بودم، راستی پیشه خود کردم و ماجرا را برای وی تعریف نمودم. صاحبم بعد از شنیدن آن ماجرا، شاید دهها شب با من صحبت کرد و نصيحتم نمود، تا پذیرفتم که چشم پی ناموس مردم داشتن و دل به عشق زنان شوهردار بستن، گناهی بس بزرگ است یادم نمیرود که صاحبم میگفت کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند هم جنس با هم جنس پرواز، و به من قول داد هر گاه فرزندانش، سلمان و سلیمان از سفر بیایند، از آنها بخواهد که از سرزمین سیاهان، دختری پاکیزه را به کنیزی بخرند و به بغداد بیاورند، تا صاحبم آن کنیز را همسر من گرداند من حرفهای پدرانه صاحبم را پذیرفتم و فکر آن خاتون را از سر و مهر او را از دل خود بیرون کردم، تا اینکه در ست روز بعد از کشتن صاحبم که گفتم چهره ام را در آئینه دیدم و از تغییرش وحشت کردم، ناگهان یاد آن خاتون دوباره در سرم افتاد و عشقش مجدد در دلم آتشی به پا کرد و افکاری شیطانی به سرم نشست آن فکر این بود که به هر صورت شده، خاتون را بدزدم و به وسیله عفریتی که بعد از کشتن صاحبم دیگر خبری از او نبود، پری رو را به سرزمین عفريتان که هنوز هم نمی دانم کجاست ببرم و با او در آنجا زندگی کنم البته این مطلب را هم اضافه کنم چون صاحبم کمتر از خانه بیرون می آمد، لذا کسی از مرگش در آن مدت کوتاه باخبر نشد من از طرف دیگر، هر روز بر در خانه خاتون کمین می کردم تا بلکه فرصتی پیدا کنم و داخل شده و او را بدزدم، با این فکر ابلهانه که ابتدا چند روزی وی را دست و پا بسته در خانه ام نگهش دارم،تا غلام اقلی دوباره بر آستان اتاقم بیاید و به وسیله او، خاتون را با خود به سرزمین عفریتان ببرم آری من هر روز، بر در خانه آن خاتون، به قصد دزدیدنش کمین می کردم تا اینکه روزی فرزندش را دیدم که با به ای در دست از خانه بیرون آمد، با فکری شیطانی به سراغ آن پسر که نامش رشید بود رفتم و او را به حرف کشیدم چون رشید در عالم کودکی قصه بیماری برطرف شده مادرش و سه به بنفش را برای من تعریف کرد، آن به را با وعده بخشیدن یک کره اسب زیبا، از رشید گرفتم و چون دیوانه ها به در دکان بازی شوهرش، یعنی همین مردی که کنار وزیر اعظم و مقابلم ایستاده رفتم با این فکر احمقانه که بلکه شوهر، با شنیدن داستان ساختگی خیانت همسرش، او را طلاق بدهد و من بدون ارتکاب گناهی، راحت تر بتوانم صاحب آن خاتون پری رو شوم ولی چون فهمیدم که آن زن بیچاره به دست شوهرش کشته شد، دوباره بدون آنکه شکل صورت و قیافه ظاهرم به حالت اول در آید دگرگونی در خود احساس کرده و پشیمان شدم و حالت درون و عواطف گذشته ام به من بازگشت که متأسفانه خیلی دیر شده بود من پشیمان و نادم از آن دو گناه بزرگ، آن گاه که فهمیدم سلطان به دنبال من است، از بغداد گریختم و اما ای ملک جوان بخت، در این هنگام بود که سلطان سرزمین بین النهرین، با خشم فریاد کشید «کافی است ای حیوان بی رحم» و بعد به جلاد فرمان داد و گفت «خفه اش کن» صبح روز بعد بود که پیکر غلام سياه دروغگوی قصه ما را چهار شقه کردند و هر شقه را به یکی از دروازه های شهر بغداد آویختند و در این لحظه بود که هم سلطان را خواب در ربود و هم داستان غلام سیاه دروغگو به پایان رسید و هم شبی دیگر تیغ جلاد بر گردن شهرزاد نرسید پایان شب بیست و یکم پایان قصه غلام سیاه دروغگو ✏️ داستان بعد داستان اعجاب انگیز ❤️نورالدین و شمس الدین❤️ 🚩 @Manifestly