6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقش دلار در خوانندگی😂
خیلی خوبه😂
#طنز
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۴ #شایان_گوهری ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغ
#هزار_و_یک_شب ۸۵
#شایان_گوهری 👈ق ۱۵
چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهلیز را کنار زد ، از آن مکان تنگ و تاریک خارج شد. به طرف طاقچه تالار رفت ، ترکه را برداشت ، به طرف مجسمه آمد و ضربه ای به آهستگی بر دهان مجسمه زد. مجسمه به سخن درآمد و گفت:
- اولا که از تو و هوش بسیارت متشکرم. در ثانی، باید بدانی که من نامم پشوتن است، اگر لطف کنی و آن ترکه را پنج مرتبه به ترتیب بر گردنم، بر دو دستم و بر دو پایم بکوبی جادوی من شکسته خواهد شد.
شایان مصری به همان ترتیب جادوی پشوتن را شکست. او تبدیل به جوان بسیار زیبا و برازنده ای شد و گفت:
- به پاس محبتی که در حق من کردی، اولا به تو بگویم که تمام دینارهای زر سرخ و جواهرات پدرت در دهلیزی که وارد آن شدی قرار دارد. در انتهای دهلیز دریچه دیگری قرار دارد که از آن راه می توانیم در یک چشم بر هم زدن خود را به سرزمین یمن برسانیم. آنجا مقر حکومت پلنگ عفریت است.پلنگ برادر خدنگ ، سر دسته عفریتان این منطقه است که در کنار جرجیس نشسته بود. تو صحبت هایش را زمانی که در دهلیز پنهان بودی می شنیدی، اکنون فرصت بسیار خوبی است. ما یک هفته هم وقت داریم تا بلکه بتوانیم از جاده مخصوص عفریتان که در زیرزمین حفر شده، خودرا به قصر پلنگ عفریت برسانیم و شراره عزیز تو را آزاد کنیم.
شایان با تعجب از پشوتن پرسید:
- تو این مطالب را درباره من از کجا می دانی ؟
پشوتن پاسخ داد:
- شرنگ مادر شراره همسر تو، که زنت شیشه عمرش را بر زمین زد و شکست، خواهر خدنگ امير عفريتان این منطقه است. عفریتان هفته ای یک بار که به اینجا می آیند و یک شبانه روز با هم هستند، خیلی حرف می زنند که من هم تمام آن ها را می شنوم ؛ از جمله وقتی قصه تو و شراره و خواهرش شرنگ را تعریف می کرد، من تمام آن را شنیدم. تو را بدون آنکه خودت بدانی شناختم و از ماجرای دردناک زندگی و عاقبتت که آوارگی در دشت و بیابان است خبردار شدم. به هر صورت ، باید بدانی که پلنگ و خدنگ، برادران شرنگ هستند که اکنون خواهرزاده خود، یعنی شراره را جادو کرده اند. در بین عفریتان ، این رسم که خودشان، خودشان را طلسم و جادو کنند بسیار کم است ؛ زیرا عفریتان کمتر از دستورات سرکردگان خود سرپیچی می کنند. به هر روی، وقت را نباید از دست بدهیم که اکنون تمامی عفریتان در سرزمین های مشرق دور هم جمع هستند و پلنگ هم اکنون در قصر خود نیست. آماده حرکت باش تا از راه مخصوص و از درون دهلیز تو را نزد همسرت شراره ببرم.
چون پشوتن بخارایی و شایان مصری از مسیر جنیان به سوی سرزمین یمن به راه افتادند، شایان پرسید:
- ما از این جاده چقدر در راه خواهیم بود؟
پشوتن بخارایی جواب داد:
- این راه را که پلنگ و خدنگ، بین مقر فرماندهی های خود ایجاد کرده اند، آن طور که از خودشان شنیده ام خیلی کوتاه است و ما فاصله ده پانزده روزه از روی زمین را، بین یک صبح تا ظهر می توانیم طی کنیم.
شایان بعد از شنیدن این پاسخ به پشوتن گفت:
- تو که تمام داستان زندگی مرا می دانی ؛حالا که از حسن اتفاق، تقدير ما دو را سر راه یکدیگر قرار داده، منی که هیچ از داستان زندگی و سرگذشت تو نمی دانم خیلی دوست دارم در طي طول این راه ، تو به تعریف قصه خودت بپردازی...
که باز هم قصه ناتمام ماند و سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم یک دو ساعت مانده تا دمیدن خورشید، رفت تا بیاساید.
eitaa.com/Manifestly/2507 قسمت بعد
🔴داستان های که برای خواندنشان دعوت شدید🔴
داستان بسیار زیبای شایان گوهری(مصری)👇
eitaa.com/Manifestly/2023
داستان زیبای دانادل👇
eitaa.com/Manifestly/2204
داستان امام علی👇
eitaa.com/Manifestly/70
داستان زیبای مرتاض و علامه طباطبایی👇
eitaa.com/Manifestly/2168
داستان زیبای بهلول و حکیم خراسانی👇
eitaa.com/Manifestly/787
داستان سلطان محمود 👇
eitaa.com/Manifestly/1002
قاضی👇
eitaa.com/Manifestly/57
مرد خسیس ثروتمند👇
eitaa.com/Manifestly/473
سه خاتون بغدادی👇
eitaa.com/Manifestly/797
نورالدین و شمس الدین👇
eitaa.com/Manifestly/1613
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه
(مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...)
داستان امروز #طوقی
این داستان سراسر نکات آموزنده و درس زندگی هست برای همه و مخصوصا در مورد رهبری و مدیریت نکات آموزنده ای میگه
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
#کلیله_و_دمنه
#طوقی
#قسمت1 (دو قسمتی)
#اختصاصیمانیفست
✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز می کرد که به مزرعه ای سرسبز رسید. روي شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. در این حین متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند، هیچ کس به من آزاري نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را پهن کرد، مقداري دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راه دور پرواز کنان و بازی کنان از آن بالا، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند. سردسته آنها کبوتري دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مي نامیدند. طوقی در حالي که به آنها اخطار می داد گفت: عجله نکنید بگذارید تا مطمئن شویم خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خيلي گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد. سپس همه آنها روي دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچي وقتي ديد آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد.
طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان، ما خيلي عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما می آید. اگر لحظه اي را هدر بدهیم، فرصت را از دست
خواهیم داد. ما باید متحد شویم اگر هر یک از ما به تنهايي اقدام به فرار کنیم،فایده ای نخواهد داشت.
کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم ؟ طوقي جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچي به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان به بالا پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شويم. كبوترها قبول کردند و همه با هم در حالي که تور را با خود حمل می کردند، به رهبري طوقي پرواز کردند. شکارچي به سرعت دنبال آنها دوید، به تا وقتي آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد، از باهوشي پرنده ها لذت برد. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولاني پرواز کردند، طوقي گفت: شکارچي ما را دنبال میکند و منتظر است ما خسته شویم تا ما را شکار کند. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او مارا گم کند. سپس به سوي روستای پرجمعیتي پرواز کردند و از دید شکارچي ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و رفت.
کبوترها پرسیدند: حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم. طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست و ما به کمک نیاز داریم. من موشي را مي شناسم که سالها با یکدیگر همسایه بوده ایم، من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام. نام او زیرک است. او مي تواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که مي شود از نعمت دوستي، بهره برد.
سپس آنها روي خرابه اي که موش در آن زندگي مي کرد، فرود آمدند و طوقي موش را صدا زد تا به آنها کمک کند. موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقي پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش گرفتار شدی؟ طوقي جواب داد: ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا
🔹 اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم.
🔹از این گذشته در زندگی همیشه موقعيتهاي خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمي شود.
حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمي خواهي دوستانم را از بند رها کني؟ موش شروع به بریدن بندهاي طوقي کرد. طوقي گفت : دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم مي رسد. مي خواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کرده اي.
طوقی گفت:....
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/2514 👈 قسمت بعد
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
اشتباه موردی✏️
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم میدانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این چیزی که میبینید ریشه گیاه سنجیوانی هست
جالبی این ریشه اینه که وقتی خشک میشه بندازیش تو آب یا رودخانه در خلاف جهت آب حرکت میکنه !
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۵ #شایان_گوهری 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهل
#هزار_و_یک_شب ۸۶
#شایان_گوهری 👈 ق ۱۶
و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و پناه، دیشب داستان شایان مصری به آنجا رسید که:
پشوتن سر خود را به نشانه موافقت فرود آورد و گفت ای شایان شایسته مصری، باید بدانی من پسر امیر شهر بخارا هستم که مدت یک سال است جادو شده و اسیر دست خدنگ دیو می باشم. داستان زندگی ام از این قرار است که من تنها پسر خانواده ام بودم. پدرم در تعلیم و تربیت من زحمت بسیار کشید و تمام آموزگاران و استادان را برای آموزش انواع فنون و هنرها انتخاب کرد و مرا به دست ایشان سپرد ؛ به ترتیبی که هم به تمام فنون جنگ و امور رزم و آئین ملک و مملکت داری آشنا هستم و هم تمام هنرها و علم ریاضی را آموخته ام.
دو سال پیش بود که روزی پدرم مژده داد که امیر شهر تخارستان ما را به شهر و دیار خود دعوت کرده است. من با خوشحالی پیشنهاد پدر و دعوت امیر شهر تخارستان را پذیرفتم. چند روز بعد با هدایای بسیار و کاروانی مجلل، با تعدادی از همراهان به اتفاق مادرم و ندیمه هایش حرکت کردیم. سفر ما حدود یک ماه و شاید چند روزی بیشتر به طول انجامید. درست یک هفته ما مهمان امیر شهر تخارستان بودیم. در طول یک هفته اقامت در آن سرزمین ، به ما خیلی خوش گذشت و به خصوص در دو برنامه شکاری که امیر تخارستان ترتیب داده بود، بخت و اقبال چنان به من روی کرد که یک بار با یک تیر، کل درشتی را انداختم و بار دیگر با یک تیر، دو آهو را با هم شکار کردم. منطقه و میدان شکار را آنچنان آراسته بودند که مادرم و اندرون دربار امیر تخارستان هم حضور داشتند و تماشاگر برنامه شکار ما بودند. چون اقامت یک هفته ای ما در سرزمین تخارستان به پایان آمد و هنگام خداحافظی رسید، امیر شهر ضمن هدایای بسیاری که به پدر و مادر و همراهان ما اهدا کرد، یک قطعه الماس درشت و یک تیر و کمان مرصع و جواهرنشان به من داد و گفت:
- این الماس ناقابل تقدیم به تو جوان برومند و بسیار شایسته، و این تیر و کمان هم هدیه دخترم، زیبا، به شما شکارچی پر توان و برازنده که تیرانداز قابلی هستید.
ما با بدرقه بسیار محترمانه ای از شهر خارج شدیم. در اولین منزلی که اطراق کردیم، مادرم رو به پدرم کرد و گفت:
- تصور می کنم یکی دو ماه دیگر باید باز هم این راه را برگردیم.
و چون پدرم با تعجب پرسید «چرا؟» ، مادرم پاسخ داد:
- آخر زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان نه یک دل، بلکه صد دل عاشق پشوتن شده! اتفاقا من هم دختر را خیلی پسندیده ام ، زیرا دختر بسیار زیبا و نجیب و با ادب و با سوادی است و الحق که صدها مرتبه زیباتر از نامش می باشد.
من هم از آنجا که برای نظر پدر و مادرم احترام بسیار قائل بودم و از طرفی تیر و کمان اهدایی دختر امیر تخارستان را بسیار پسندیده بودم، زمانی که پدرم رو به من کرد و گفت« تا نظر پسرم چه باشد» من هم فورا پاسخ دادم نظر من همان نظر پدر بزرگوار و مادر عزیزم خواهد بود.
و اما داستان هدیه دادن تیر و کمان از طرف زیبا، دختر امیر تخارستان به من در دربار امیر سروصدای زیادی بر پا کرد و ماجرا به گوش خدنگ هم رسید...
در همین هنگام شایان مصری به میان حرف پشوتن پرید و گفت :
- منظور همين خدنگ عفریت است که تو را اسیر و با جادوگری سنگت کرده بود؟
پشوتن پاسخ داد:
- آری. گوش کن تا در طول همین راه ماجرا را به تفصیل برایت تعریف کنم...
ادامه دارد
eitaa.com/Manifestly/2530 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️ابتدا فکر میکردم مملکت وزیر دانا میخواهد بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم ملت دانا میخواهد.
👤میرزا تقی خان امیر کبیر
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 #کلیله_و_دمنه #طوقی #قسمت1 (دو قسمتی) #اختصاصیمانیفست ✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز
#کلیله_و_دمنه
#طوقی
#قسمت2 (آخر)
#اختصاصیمانیفست
✏️🔹طوقي گفت: خيلي ممنونم که این قدر وفادار هستي، ولي از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهي کرد، حتی اگر خيلی خسته شده باشی...
اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممكن است دیگر به آنها توجهي نكني و آنها مدت طولاني اسير باقي بمانند. به علاوه، به خاطر همکاري آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچي فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم و باید بدانی
🔷 یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشي و راحتي، بلکه به هنگام خطر و سختي نيز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کني. موش گفت: آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست. سپس خيلي سريع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظي کردند و کبوترها با شادماني پرواز کردند. موش هم به لانه اش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداري و کمکي که به دوست قديمي اش کرده بود، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود. کلاغ با خود گفت: من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود. این اتفاق ممکن است روزي براي من نیز پیش بیاید. بهتر است که یک چنین دوست مفيدي داشته باشم. با این فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد.
موش گفت: من تو را نمي شناسم. تو کي هستي و چگونه اسم مرا مي داني و از من چه مي خواهي؟
کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم مي آمد. امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاري کبوترها و شجاعت و وفاداري تو را در رها کردن آنها دیدم. با این کار تو، فایده دوستي و همكاري را فهمیدم. بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کني. تو مي توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود. موش گفت: برای این حرفهاي خوب متشکرم. اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است. زیرا موش غذاي کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستي بين دو موجود قوي و ضعیف بی معنی است. اولین شرط براي دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغها دشمن موشها هستند، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند. وقتی که تو با کلاغهاي دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشي، دوستي ما چه فایده ای دارد. کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداري تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها. من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم مي خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاري را مي دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود مي زنند. من یک کلاغ سیاه بیش نیستم. اما شرفي را که یک کلاغ باید داشته باشد، دارم.
آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستي بستند. آنها چندین روز درباره پیمان شکني انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستي آنها سالهای سال ادامه داشت.
📚 کلیه و دمنه
✏️ رابیندرانات تاگور
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️ آیت الله سیستانی نقل میکنند:
در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید». سپس داستانی تعریف کردند:
«یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو.
نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم»
آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما طلاب عزیز مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید»
🔻برای سنجش زنده یا مرده بودن انسانها به نبض او
دقت نکنید به شرف او دقت کنید.
👤 چه گوارا
#مذهبی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃