داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه
(مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...)
داستان امروز #طوقی
این داستان سراسر نکات آموزنده و درس زندگی هست برای همه و مخصوصا در مورد رهبری و مدیریت نکات آموزنده ای میگه
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
#کلیله_و_دمنه
#طوقی
#قسمت1 (دو قسمتی)
#اختصاصیمانیفست
✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز می کرد که به مزرعه ای سرسبز رسید. روي شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. در این حین متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند، هیچ کس به من آزاري نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را پهن کرد، مقداري دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راه دور پرواز کنان و بازی کنان از آن بالا، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند. سردسته آنها کبوتري دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مي نامیدند. طوقی در حالي که به آنها اخطار می داد گفت: عجله نکنید بگذارید تا مطمئن شویم خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خيلي گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد. سپس همه آنها روي دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچي وقتي ديد آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد.
طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان، ما خيلي عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما می آید. اگر لحظه اي را هدر بدهیم، فرصت را از دست
خواهیم داد. ما باید متحد شویم اگر هر یک از ما به تنهايي اقدام به فرار کنیم،فایده ای نخواهد داشت.
کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم ؟ طوقي جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچي به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان به بالا پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شويم. كبوترها قبول کردند و همه با هم در حالي که تور را با خود حمل می کردند، به رهبري طوقي پرواز کردند. شکارچي به سرعت دنبال آنها دوید، به تا وقتي آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد، از باهوشي پرنده ها لذت برد. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولاني پرواز کردند، طوقي گفت: شکارچي ما را دنبال میکند و منتظر است ما خسته شویم تا ما را شکار کند. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او مارا گم کند. سپس به سوي روستای پرجمعیتي پرواز کردند و از دید شکارچي ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و رفت.
کبوترها پرسیدند: حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم. طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست و ما به کمک نیاز داریم. من موشي را مي شناسم که سالها با یکدیگر همسایه بوده ایم، من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام. نام او زیرک است. او مي تواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که مي شود از نعمت دوستي، بهره برد.
سپس آنها روي خرابه اي که موش در آن زندگي مي کرد، فرود آمدند و طوقي موش را صدا زد تا به آنها کمک کند. موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقي پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش گرفتار شدی؟ طوقي جواب داد: ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا
🔹 اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم.
🔹از این گذشته در زندگی همیشه موقعيتهاي خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمي شود.
حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمي خواهي دوستانم را از بند رها کني؟ موش شروع به بریدن بندهاي طوقي کرد. طوقي گفت : دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم مي رسد. مي خواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کرده اي.
طوقی گفت:....
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/2514 👈 قسمت بعد
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
اشتباه موردی✏️
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم میدانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چیزی که میبینید ریشه گیاه سنجیوانی هست
جالبی این ریشه اینه که وقتی خشک میشه بندازیش تو آب یا رودخانه در خلاف جهت آب حرکت میکنه !
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۵ #شایان_گوهری 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهل
#هزار_و_یک_شب ۸۶
#شایان_گوهری 👈 ق ۱۶
و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و پناه، دیشب داستان شایان مصری به آنجا رسید که:
پشوتن سر خود را به نشانه موافقت فرود آورد و گفت ای شایان شایسته مصری، باید بدانی من پسر امیر شهر بخارا هستم که مدت یک سال است جادو شده و اسیر دست خدنگ دیو می باشم. داستان زندگی ام از این قرار است که من تنها پسر خانواده ام بودم. پدرم در تعلیم و تربیت من زحمت بسیار کشید و تمام آموزگاران و استادان را برای آموزش انواع فنون و هنرها انتخاب کرد و مرا به دست ایشان سپرد ؛ به ترتیبی که هم به تمام فنون جنگ و امور رزم و آئین ملک و مملکت داری آشنا هستم و هم تمام هنرها و علم ریاضی را آموخته ام.
دو سال پیش بود که روزی پدرم مژده داد که امیر شهر تخارستان ما را به شهر و دیار خود دعوت کرده است. من با خوشحالی پیشنهاد پدر و دعوت امیر شهر تخارستان را پذیرفتم. چند روز بعد با هدایای بسیار و کاروانی مجلل، با تعدادی از همراهان به اتفاق مادرم و ندیمه هایش حرکت کردیم. سفر ما حدود یک ماه و شاید چند روزی بیشتر به طول انجامید. درست یک هفته ما مهمان امیر شهر تخارستان بودیم. در طول یک هفته اقامت در آن سرزمین ، به ما خیلی خوش گذشت و به خصوص در دو برنامه شکاری که امیر تخارستان ترتیب داده بود، بخت و اقبال چنان به من روی کرد که یک بار با یک تیر، کل درشتی را انداختم و بار دیگر با یک تیر، دو آهو را با هم شکار کردم. منطقه و میدان شکار را آنچنان آراسته بودند که مادرم و اندرون دربار امیر تخارستان هم حضور داشتند و تماشاگر برنامه شکار ما بودند. چون اقامت یک هفته ای ما در سرزمین تخارستان به پایان آمد و هنگام خداحافظی رسید، امیر شهر ضمن هدایای بسیاری که به پدر و مادر و همراهان ما اهدا کرد، یک قطعه الماس درشت و یک تیر و کمان مرصع و جواهرنشان به من داد و گفت:
- این الماس ناقابل تقدیم به تو جوان برومند و بسیار شایسته، و این تیر و کمان هم هدیه دخترم، زیبا، به شما شکارچی پر توان و برازنده که تیرانداز قابلی هستید.
ما با بدرقه بسیار محترمانه ای از شهر خارج شدیم. در اولین منزلی که اطراق کردیم، مادرم رو به پدرم کرد و گفت:
- تصور می کنم یکی دو ماه دیگر باید باز هم این راه را برگردیم.
و چون پدرم با تعجب پرسید «چرا؟» ، مادرم پاسخ داد:
- آخر زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان نه یک دل، بلکه صد دل عاشق پشوتن شده! اتفاقا من هم دختر را خیلی پسندیده ام ، زیرا دختر بسیار زیبا و نجیب و با ادب و با سوادی است و الحق که صدها مرتبه زیباتر از نامش می باشد.
من هم از آنجا که برای نظر پدر و مادرم احترام بسیار قائل بودم و از طرفی تیر و کمان اهدایی دختر امیر تخارستان را بسیار پسندیده بودم، زمانی که پدرم رو به من کرد و گفت« تا نظر پسرم چه باشد» من هم فورا پاسخ دادم نظر من همان نظر پدر بزرگوار و مادر عزیزم خواهد بود.
و اما داستان هدیه دادن تیر و کمان از طرف زیبا، دختر امیر تخارستان به من در دربار امیر سروصدای زیادی بر پا کرد و ماجرا به گوش خدنگ هم رسید...
در همین هنگام شایان مصری به میان حرف پشوتن پرید و گفت :
- منظور همين خدنگ عفریت است که تو را اسیر و با جادوگری سنگت کرده بود؟
پشوتن پاسخ داد:
- آری. گوش کن تا در طول همین راه ماجرا را به تفصیل برایت تعریف کنم...
ادامه دارد
eitaa.com/Manifestly/2530 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️ابتدا فکر میکردم مملکت وزیر دانا میخواهد بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم ملت دانا میخواهد.
👤میرزا تقی خان امیر کبیر
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 #کلیله_و_دمنه #طوقی #قسمت1 (دو قسمتی) #اختصاصیمانیفست ✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز
#کلیله_و_دمنه
#طوقی
#قسمت2 (آخر)
#اختصاصیمانیفست
✏️🔹طوقي گفت: خيلي ممنونم که این قدر وفادار هستي، ولي از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهي کرد، حتی اگر خيلی خسته شده باشی...
اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممكن است دیگر به آنها توجهي نكني و آنها مدت طولاني اسير باقي بمانند. به علاوه، به خاطر همکاري آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچي فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم و باید بدانی
🔷 یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشي و راحتي، بلکه به هنگام خطر و سختي نيز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کني. موش گفت: آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست. سپس خيلي سريع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظي کردند و کبوترها با شادماني پرواز کردند. موش هم به لانه اش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداري و کمکي که به دوست قديمي اش کرده بود، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود. کلاغ با خود گفت: من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود. این اتفاق ممکن است روزي براي من نیز پیش بیاید. بهتر است که یک چنین دوست مفيدي داشته باشم. با این فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد.
موش گفت: من تو را نمي شناسم. تو کي هستي و چگونه اسم مرا مي داني و از من چه مي خواهي؟
کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم مي آمد. امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاري کبوترها و شجاعت و وفاداري تو را در رها کردن آنها دیدم. با این کار تو، فایده دوستي و همكاري را فهمیدم. بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کني. تو مي توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود. موش گفت: برای این حرفهاي خوب متشکرم. اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است. زیرا موش غذاي کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستي بين دو موجود قوي و ضعیف بی معنی است. اولین شرط براي دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغها دشمن موشها هستند، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند. وقتی که تو با کلاغهاي دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشي، دوستي ما چه فایده ای دارد. کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداري تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها. من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم مي خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاري را مي دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود مي زنند. من یک کلاغ سیاه بیش نیستم. اما شرفي را که یک کلاغ باید داشته باشد، دارم.
آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستي بستند. آنها چندین روز درباره پیمان شکني انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستي آنها سالهای سال ادامه داشت.
📚 کلیه و دمنه
✏️ رابیندرانات تاگور
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️ آیت الله سیستانی نقل میکنند:
در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید». سپس داستانی تعریف کردند:
«یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو.
نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم»
آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما طلاب عزیز مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید»
🔻برای سنجش زنده یا مرده بودن انسانها به نبض او
دقت نکنید به شرف او دقت کنید.
👤 چه گوارا
#مذهبی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کوتاه که به صورت فیلم در اومده
به نام " بی عرضه"
نوشته آنتوان چخوف
#فیلم_کوتاه
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و
#هزار_و_یک_شب ۸۷
#شایان_گوهری 👈 ق ۱۷
پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت :
- کنیز سیاهی از طایفه عفریتان به نام ساحره، از مدت ها قبل در بارگاه امیر تخارستان خدمت می کرده که با ترفند خودش را به زیبا، دختر امیر نزدیک می کند و ندیمه مخصوص او می شود. با اینکه پدر زیبا بارها به دخترش تذکر داده بوده که « شایسته نیست یک کنیز پیر، نديمه مخصوص تو باشد» ، اما دختر از آنجا که بسیار دل رحم و مهربان بوده و نمی خواسته آن کنیز را از خود برنجاند، همچنان او را در کنار خود نگاه داشت و حتی با وساطت ساحره جادوگر ، دو بار «خدنگ» عفریت باعنوان جعلی و هدایای بسیار، به عنوان امیرزاده و ملک التجار سرزمین مراکش به خواستگاری زیبا می آید که هر دو بار زیبا جواب رد می دهد و به کنیز جادوگر و جاسوس خود می گوید:
- نمی دانم چرا از ریخت این مردک تاجر مراکشی که به دروغ خود را امیرزاده هم معرفی می کند، اینقدر بدم می آید.
ساحره هم تمام سعی و تلاشش این بوده تا بلکه به نوعی زیبا را بفریبد تا او به ازدواج با خدنگ عفریت رضایت بدهد.
رفت و آمدهای خدنگ عفریت به عنوان خواستگار زیبا به دربار امیر تخارستان همچنان ادامه پیدا می کند. خدنگ قصد داشته که در مرتبه سوم، با جلال و جبروت ساختگی فراوان تر و هدایای بیشتر، باز هم به خواستگاری بیاید که ساحره کنیز به او خبر می دهد « اگر دیر بجنبی پسر امیر بخارا، زیبای دلخواه تو را از دستت می رباید! »
شایان عزیز، من با اجازه، از تفصيل ماجرا میگذرم و به طور اختصار برایت می گویم که من، مطیع امر پدر و تسلیم نظر مادر، روزی برای شکار به صحرا رفته بودم که هنگام برگشت در مسیر راه در بیرون شهر، به دختری برخورد کردم که در زیبایی بی نظیر و از برازندگی بی بدیل بود. او در گوشه ای نشسته و در حال گریه کردن بود. وقتی سواره در حالی که دو شکار آهو را هم بر پشت اسبم انداخته بودم به کنارش رسیدم. دختر زیبارو سلامی کرد و جلو آمد. علت گریه اش را فقر خانواده و گرسنگی خود اعلام کرد. من از روی دلسوزی یکی از شکارهای خود را به او بخشیدم.
چون دختر نگاهی در چشمانم انداخت، گویی آتشی سراپای وجودم را فرا گرفت. در همان وضع و حالت شنیدم که دخترک با لحن خاصی گفت:
- ای امیرزاده، خدا عمرت را دو برابر کند.
و ناگهان از مقابل چشمان من محو شد...
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/2569 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
✏️امروز داستانی #واقعی براتون آماده کردیم در ژانر #عاشقانه که در عین حال #آموزنده هم هست. بعد از خو
#معشوقه_جدید
#قسمت1
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را به تو بگویم. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می دیدم.
من طلاق می خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
جواب ندادم. عصبانی شد. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی!
آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می کرد. می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی اش آمده است. اما واقعاً نمی توانستم جواب قانع کننده ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می سوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می تواند خانه، ماشین و 30% از سهم کارخانه ام را بردارد. نگاهی به برگه ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم تر و واضح تر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل تحمل تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانی که طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده.
اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام.
فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده ام.
ادامه دارد...👇👇
مانیفست - داستانک
#معشوقه_جدید #قسمت1 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را
#معشوقه_جدید
#قسمت2 (آخر)
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می رفتند، بغل کردن او برایم راحت تر می شد. این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری...
برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله ها بالا رفتم. معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی خواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟
دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم.
حالا می فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم.
معشوقه ام احساس می کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیرون می آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه ها بود که با سرطان می جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می دانست که خیلی زود خواهد مرد و می خواست من را از واکنش های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
🔻جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می آورد اما خودشان خوشبختی نمی آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید...
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
ایمان✏️
کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین، سفرش را آغاز کرد. آنقدر بالا رفت تا این که هوا کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان بودند.
در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟ کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری همیشه به تو ایمان داشتهام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع پس گفت:
خدایا نمیتوانم.
– آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عف
#هزار_و_یک_شب ۸۸
#شایان_گوهری 👈 ق ۱۸
پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد :
- من از آن لحظه به بعد بود که حال خود را نفهمیدم. در تمام لحظه ها صورت و چهره آن دختر در نظرم مجسم بود تا اینکه باز هم فردا به بهانه شکار از قصر خارج شدم. چون هنگام غروب به جانب شهر و قصر بر می گشتم، باز هم همان دخترک را در همان مکان دیدم و مثل روز قبل یکی از آهوان شکار کرده را به آن دختر دادم. دیدم دختر مشک آبی را بر دوش دارد. پرسیدم از کجا می آیی که گفت :
- رفته بودم از سرچشمه، آب برای خوردن به خانه ببرم. آیا میل دارید جرعه ای از آب مشک مرا بنوشید؟
من برای آنکه گفت وگویم با دختر بیشتر باشد، جرعه ای از آب مشک او را نوشیدم ؛ که نوشیدن آب همان و دگرگونی حال و التهاب درون من همان.
این ماجرا درست زمانی رخ داد که پس فردایش قرار بود من به اتفاق مادرم و تعدادی از اقوام و وزیر پدرم، با کاروانی بزرگ و هدایای بسیار به سوی سرزمین تخارستان حرکت کنیم. ماجرای حرکت کاروان را هم از قبل، به وسیله پیکهای بادپا به اطلاع زیبا و پدرش رسانیده بودند. من با نوشیدن آن جرعه آب، تعادل روحی خودرا از دست دادم و به بستر بیمار افتادم و در نتیجه، حرکت ما به سوی سرزمین تخارستان به تأخیر افتاد. پدر و مادرم آنچنان از بیماری من دگرگون شدند و به قدری افکارشان مغشوش و به من مشغول شد، که حتی ماجرای تعویق افتادن حرکت و مسافرت را به اطلاع امیر سرزمین تخارستان نرساندند. من در بستر بیماری با حالت التهاب و دگرگونی افتاده بودم که خدنگ، در حالی که با افسون و جادوگری خودش را به شکل من، یعنی پشوتن بخارایی در آورده بود، با هدایایی بسیار وارد بارگاه امیر سرزمین تخارستان می شود تا مراسم خواستگاری و عقد با زیبا دختر امیر را با هم انجام دهد. ساحره جادوگر و خدنگ عفریت، با دم و دستگاه ساختگی و دروغین، چنان صحنه سازی می کنند و جادو به کار می برند که بلافاصله مراسم عقد برگزار می شود. بعد از جشنی مختصر، خدنگ، زیبا را به همراه خود می برد تا مثلا مراسم بعدی در سرزمین پدری من یعنی بخارا برگزار شود. بعد از مراسم عقد، وقتی که زیبا و خدنگ جادوگر که خود را به جای من معرفی کرده بود، در کجاوه کنار هم می نشینند، زیبای باهوش چون نگاهی به شوهر خود می اندازد، روی بر می گرداند و می گوید:
- تو از جمله دیوانی و بوی آدمیزاد نمی دهی! نگاه نفرت انگیز تو، آن نگاه پشوتن پسر امیر شهر بخارا نیست.
چون خدنگ جادوگر می فهمد که زیبای باهوش، پی به تزویر و جادویش برده، از ترس اینکه مبادا زیبا داد و فریاد راه بیندازد وردی می خواند ، زیبا را در زیر بغل می گیرد ، درِ کجاوه را باز می کند و هر دو پروازکنان بدون آنکه اطرافیان متوجه شوند به آسمان می روند.
چون کاروان در اولین منزل اطراق می نماید و در کجاوه را باز می کنند ، کجاوه را خالی می بینند. چون درِ قسمت پشت کجاوه را هم باز می کنند، از ندیمه دختر امیر، یا آن کنیز سیاه جادوگر هم نشانی نمی بینند. ماجرا به سرعت به گوش امیر سرزمین تخارستان می رسد و امیر بدون آنکه بداند، با سپاهی گران به سوی سرزمین بخارا به راه می افتد.
فعلا امیر سرزمین تخارستان را با سپاهی گران به سوی سرزمین پدری ام یعنی بخارا در راه داشته باش تا ای شایان عزیز، من از خودم برایت بگویم ، که بیمار و ملتهب و با دل درد شدید و بی خبر از ماجرا در بستر افتاده بودم...
ادامه دارد
eitaa.com/Manifestly/2585 قسمت بعد
داستان امروز در ژانر #عاشقانه هست که در سال۱۹۴۳ بهترین داستان کوتاه در آمریکا شناخته شده.
این داستان نوشته خانم S. I. Kishor، نویسنده آمریکایی است. و اولین بار در سال ۱۹۴۳ با نام «Appointment with Love» در مجله کولیر منتشر شده است.
این داستان خیلی وقت پیش تقدیمتون شده بوده اما برای خوندن بقیه اعضا #بازخوانی کردیم.
🚩 @Manifestly
گل سرخی برای محبوبم✏️
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد که در حاشیه ی صفحات آن به چشم میخورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس می نل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت هالیس روبه رو شد. به نظر هالیس اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: «تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت».
بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر جان به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ی ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد، بلند قامت و خوش اندام موهای طلاییاش در حلقههای زیبا، کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود.
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم.
لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم.
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۵۰ ساله، با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر صورتی پوش از من دور می شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.
از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید. و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم. با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم و درواقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!»
ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ دهد.
#عاشقانه
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
✏️در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی میکنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی!!!
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #فیلم_کوتاه:(Room 8(2013
⏰ مدت زمان: ۶ دقیقه
🕴 کارگردان: جیمز گریفیتس
➕ برنده2جایزه بهترین فیلم کوتاه جشنواره بفتا
خلاصه داستان: یک زندانی جعبه ای جادویی مرموز پیدا می کند و ......
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۸ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظ
#هزار_و_یک_شب ۸۹
#شایان_گوهری ق ۱۹
پدرم تمام اطبا را بر سر بالين من فراخواند ، اما هیچ کدام از ایشان نتوانستند درد دل مرا برطرف کنند. برایت ای رفیق همراه، بگویم که از فردای روزی که گرفتار آن اتهاب و دل درد شدم، ماجرای آن دختر و نوشیدن جرعه ای آب از جام در دستش را برای مادر خود تعریف کردم. مادرم که زن هوشمند و دانایی است، با یک دست محکم پشت دست دیگرش کوبید و گفت:
- ای داد بیداد! پسرم، عفريتان تو را جادو کرده اند و مداوای هیچ کدام از این اطبا تأثیری ندارد ؛ مگر آنکه پدرت به سراغ کاهن معبد نوبهار شهر بلخ برود ، که فقط آن مرد وارسته می تواند جادوی عفریتان را باطل کند.
بنابراین پدرم با گروهی از زبده سواران به سوی شهر بلخ حرکت کرد.
پشوتن بخارایی اینگونه برای شایان مصری در ادامه داستانش گفت:
- چند روز گذشت تا پدرم به اتفاق کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ بر بالینم آمد. چون من در حالت درد شدید داستان را برای آن کاهن تعریف کردم، در پاسخ من گفت:
- مادرت راست می گوید. تو نمی بایست آن جام آب را از دست آن دختر می گرفتی و مینوشیدی. در سرزمین های این اطراف، فقط من به خاطر علمم راه باطل کردن سحر جادوگران را می دانم.
آن مرد اندیشمند برای مداوای من با علم مخصوص خود مشغول به کار شد. ناگهان همهمه ای در قصر پیچید و دربانان قصر شتابان آمدند و به پدرم که بالای سرم ایستاده بود خبر دادند امیر سرزمین تخارستان با تعدادی از سواران زبده پشت در قصر ایستاده و می خواهد داخل شود. پدرم بی خبر از همه جا خود به استقبال امیر رفت و بلافاصله صدای فریاد امیر تخارستان در حیاط قصر پیچید که نعره کشان می پرسید:
- دخترم کجاست؟ پسر نابکارت چرا او را دزدید؟ در میان راه کجا غیبشان زد؟ چه ایرادی داشت که او را با حرمت و احترام وارد شهر می کرد؟ من که بارضا و رغبت او را به عقد پسرت در آوردم. دیگر این دیوانه بازی ها برای چیست؟
و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و پدر زیبا در حالی که شمشیر از نیام کشیده بود، وارد شد و بدون درنگ از من پرسید:
- تو که بیماری و افتاده ای! پس زیبا دخترم کجاست؟
و آنجا بود که همه چیز روشن شد. کاهن معبد نوبهار شهر بلخ، گره کور مسئله را گشود و همه دانستیم که عفریتان چه بر سر من و زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان آورده اند.
پدر زیبا وقتی پی به آن حادثه شوم برد، دو دست بر سر کوبید و فریاد کشید:
- بیچاره شدم! دخترم را جادوگران بردند!
آن گاه آن مرد تنومند شمشیر بر دست، از حال رفت و بر زمین افتاد. با تلاش اطرافیان بعد از زمانی کوتاه، امیر تخارستان حالش جا آمد ، سر پا نشست و بنای گریستن را گذاشت. آنجا بود که من پی به عظمت فاجعه بردم و فهمیدم جادوگران، دختر امیر سرزمین تخارستان را دزدیده اند. مادرم بنای التماس به کاهن معبد شهر بلخ را گذاشت و گفت:
- شما را به خدا، اول نشانی عروس گمشده ام را بدهید و بعد به مداوای پسرم بپردازید. پسرم صبرش در درد کشیدن زیاد است. اول فکری به حال آن نوگل دست دیوان افتاده بکنید.
کاهن بزرگ ضمن آنکه همگی ما را دعوت به آرامش کرد، ابتدا رو به پدر و مادرم کرده و گفت:
- آیا شما مطمئن هستید اکنون در دور و بر و اطراف و نزدیکانتان، از این اجنه های فریبکار خوش ظاهر وجود ندارد؟ من یقین دارم که در حرمسرای همین جناب امیر تخارستان عفریته ای وجود داشته ؛ زیرا اجنه با تمام قدرت جادوییشان از ما آدم ها خیلی می ترسند و هرگز تنها و بدون نقشه قبلی و دسیسه چینی جاسوس های خود، به جایی وارد نمی شوند.
آن هنگام بود که آه از نهاد امیر تخارستان بلند شد و به کنیز سیاهی اشاره کرد که ندیمه دخترش شده بود. چون باز هم مصرانه از کاهن بزرگ راه حل را جست و جو کردیم، کاهن مدت یک شبانه روز از ما مهلت خواست تا با علم مخصوص خود و اسباب و وسایلی که تا حد زیادی به ابزار جادوگری شباهت داشت، نشانی از زیبای دزدیده شده من را بیابد...
ادامه دارد
eitaa.com/Manifestly/2631 قسمت بعد
امروز داستانی #مفهومی براتون آماده کردیم که گذران عمر رو برای انسان تداعی میکنه.
خوندنش برای همه توصیه میشه
✏️خدا از "هیس "خوشش نمياد!
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،
آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز
از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه
همه خندیدند ولی من ، خجالت کشیدم
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟
عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
عین یه غنچه بودم که گل نشده
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود
زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم
پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس "خوشش نمياد
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
نصیحتی که استیو جابز هرگز فراموش نکرد✏️
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
اکثر افراد شرکت اپل را برای تعهدش به طراحی زیبا میشناسند، فردی که باید مورد تشکر قرار گیرد، پاول جابز، پدرخواندهی استیو جابز است!
والتر ایزاکسون، زندگینامهنویس جابز، در مصاحبهاش با شبکهی CBS گفت:
پاول جابز یک مکانیک فوقالعاده بود. او به پسرش استیو یاد داد که چگونه چیزهای عالی بسازد.
آنها روزی در حال ساختن یک حصار بودند. پاول به پسرش گفت:
"تو باید پشت حصار را هم به همان خوبی جلوی آن درست و رنگ کنی. هرچند که ممکن است کمتر کسی آنجا را ببیند، اما خودت که میبینی. درست کردن پشت حصار نشان میدهد که تو میتوانی وسایل را کامل و بینقص بسازی."
🔻غربی ها حتی مارک لباسهایشان هم با کیفیت میسازند.
#تولید_ملی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃