eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب ✏️اگر قرار است کاری را انجام دهید . خیلی بهتر است که آن را همین الان انجام دهید اصلا خوب نیست که ۱۰ سال دیگر به خودتان بگویید خیلی دلم می خواست فلان کار را انجام دهم ولی نتوانستم. 👤 رابرت دنیرو 🚩 @Manifestly
✏️امروز داستانی براتون آماده کردیم در ژانر که در عین حال هم هست. بعد از خوندن این داستان شاید بغض کنید. این داستان شما رو با خودش به حال و هوای داستان میبره واقعا داستان جالبی هست و خوندنش به خیلی توصیه میشه
مانیفست - داستانک
✏️امروز داستانی #واقعی براتون آماده کردیم در ژانر #عاشقانه که در عین حال #آموزنده هم هست. بعد از خو
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را به تو بگویم. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می دیدم. من طلاق می خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ جواب ندادم. عصبانی شد. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می کرد. می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی اش آمده است. اما واقعاً نمی توانستم جواب قانع کننده ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می تواند خانه، ماشین و 30% از سهم کارخانه ام را بردارد. نگاهی به برگه ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم تر و واضح تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل تحمل تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانی که طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده ام. ادامه دارد...👇👇
مانیفست - داستانک
#معشوقه_جدید #قسمت1 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را
(آخر) در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می رفتند، بغل کردن او برایم راحت تر می شد. این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری... برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله ها بالا رفتم. معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی خواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس می کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیرون می آورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه ها بود که با سرطان می جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می دانست که خیلی زود خواهد مرد و می خواست من را از واکنش های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. 🔻جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می آورد اما خودشان خوشبختی نمی آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
ایمان✏️ کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین، سفرش را آغاز کرد. آنقدر بالا رفت تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان بودند. در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری همیشه به تو ایمان داشته‌ام - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع پس گفت: خدایا نمی‌توانم. – آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب این دخترا تو کافه باشید در کمین هستن😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عف
۸۸ 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظه به بعد بود که حال خود را نفهمیدم. در تمام لحظه ها صورت و چهره آن دختر در نظرم مجسم بود تا اینکه باز هم فردا به بهانه شکار از قصر خارج شدم. چون هنگام غروب به جانب شهر و قصر بر می گشتم، باز هم همان دخترک را در همان مکان دیدم و مثل روز قبل یکی از آهوان شکار کرده را به آن دختر دادم. دیدم دختر مشک آبی را بر دوش دارد. پرسیدم از کجا می آیی که گفت : - رفته بودم از سرچشمه، آب برای خوردن به خانه ببرم. آیا میل دارید جرعه ای از آب مشک مرا بنوشید؟ من برای آنکه گفت وگویم با دختر بیشتر باشد، جرعه ای از آب مشک او را نوشیدم ؛ که نوشیدن آب همان و دگرگونی حال و التهاب درون من همان. این ماجرا درست زمانی رخ داد که پس فردایش قرار بود من به اتفاق مادرم و تعدادی از اقوام و وزیر پدرم، با کاروانی بزرگ و هدایای بسیار به سوی سرزمین تخارستان حرکت کنیم. ماجرای حرکت کاروان را هم از قبل، به وسیله پیکهای بادپا به اطلاع زیبا و پدرش رسانیده بودند. من با نوشیدن آن جرعه آب، تعادل روحی خودرا از دست دادم و به بستر بیمار افتادم و در نتیجه، حرکت ما به سوی سرزمین تخارستان به تأخیر افتاد. پدر و مادرم آنچنان از بیماری من دگرگون شدند و به قدری افکارشان مغشوش و به من مشغول شد، که حتی ماجرای تعویق افتادن حرکت و مسافرت را به اطلاع امیر سرزمین تخارستان نرساندند. من در بستر بیماری با حالت التهاب و دگرگونی افتاده بودم که خدنگ، در حالی که با افسون و جادوگری خودش را به شکل من، یعنی پشوتن بخارایی در آورده بود، با هدایایی بسیار وارد بارگاه امیر سرزمین تخارستان می شود تا مراسم خواستگاری و عقد با زیبا دختر امیر را با هم انجام دهد. ساحره جادوگر و خدنگ عفریت، با دم و دستگاه ساختگی و دروغین، چنان صحنه سازی می کنند و جادو به کار می برند که بلافاصله مراسم عقد برگزار می شود. بعد از جشنی مختصر، خدنگ، زیبا را به همراه خود می برد تا مثلا مراسم بعدی در سرزمین پدری من یعنی بخارا برگزار شود. بعد از مراسم عقد، وقتی که زیبا و خدنگ جادوگر که خود را به جای من معرفی کرده بود، در کجاوه کنار هم می نشینند، زیبای باهوش چون نگاهی به شوهر خود می اندازد، روی بر می گرداند و می گوید: - تو از جمله دیوانی و بوی آدمیزاد نمی دهی! نگاه نفرت انگیز تو، آن نگاه پشوتن پسر امیر شهر بخارا نیست. چون خدنگ جادوگر می فهمد که زیبای باهوش، پی به تزویر و جادویش برده، از ترس اینکه مبادا زیبا داد و فریاد راه بیندازد وردی می خواند ، زیبا را در زیر بغل می گیرد ، درِ کجاوه را باز می کند و هر دو پروازکنان بدون آنکه اطرافیان متوجه شوند به آسمان می روند. چون کاروان در اولین منزل اطراق می نماید و در کجاوه را باز می کنند ، کجاوه را خالی می بینند. چون درِ قسمت پشت کجاوه را هم باز می کنند، از ندیمه دختر امیر، یا آن کنیز سیاه جادوگر هم نشانی نمی بینند. ماجرا به سرعت به گوش امیر سرزمین تخارستان می رسد و امیر بدون آنکه بداند، با سپاهی گران به سوی سرزمین بخارا به راه می افتد. فعلا امیر سرزمین تخارستان را با سپاهی گران به سوی سرزمین پدری ام یعنی بخارا در راه داشته باش تا ای شایان عزیز، من از خودم برایت بگویم ، که بیمار و ملتهب و با دل درد شدید و بی خبر از ماجرا در بستر افتاده بودم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2585 قسمت بعد
✏️اَلنّاسُ بِاُمَرائِهِمْ اَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِمْ؛ مردم، به دولت‌مردان خود شبيه‌ترند تا به پدران‌شان. 🔆 امام على علیه السّلام 📖 تحف العقول، ص208 🚩 @Manifestly
داستان امروز در ژانر هست که در سال۱۹۴۳ بهترین داستان کوتاه در آمریکا شناخته شده. این داستان نوشته خانم S. I. Kishor، نویسنده آمریکایی است. و اولین بار در سال ۱۹۴۳ با نام «Appointment with Love» در مجله کولیر منتشر شده است. این داستان خیلی وقت پیش تقدیمتون شده بوده اما برای خوندن بقیه اعضا کردیم. 🚩 @Manifestly
گل سرخی برای محبوبم✏️ جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل» با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت هالیس روبه رو شد. به نظر هالیس اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: «تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت». بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر جان به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ی ماجرا را از زبان خود جان بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا، کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟» بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۵۰ ساله، با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر صورتی پوش از من دور می شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید. و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم و درواقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!» ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ دهد. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟» مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.» مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟» مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ » مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی!!! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 :(Room 8(2013 ⏰ مدت زمان: ۶ دقیقه 🕴 کارگردان: جیمز گریفیتس ➕ برنده2جایزه بهترین فیلم کوتاه جشنواره بفتا خلاصه داستان: یک زندانی جعبه ای جادویی مرموز پیدا می کند و ...... @Manifestly