eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴داستان های که برای خواندنشان دعوت شدید🔴 داستان بسیار زیبای شایان گوهری(مصری)👇 eitaa.com/Manifestly/2023 داستان زیبای دانادل👇 eitaa.com/Manifestly/2204 داستان امام علی👇 eitaa.com/Manifestly/70 داستان زیبای مرتاض و علامه طباطبایی👇 eitaa.com/Manifestly/2168 داستان زیبای بهلول و حکیم خراسانی👇 eitaa.com/Manifestly/787 داستان سلطان محمود 👇 eitaa.com/Manifestly/1002 قاضی👇 eitaa.com/Manifestly/57 مرد خسیس ثروتمند👇 eitaa.com/Manifestly/473 سه خاتون بغدادی👇 eitaa.com/Manifestly/797 نورالدین و شمس الدین👇 eitaa.com/Manifestly/1613
#جملات_ناب ✏️دوستی چیزی نیست که در مدرسه یاد بگیری. ولی اگر معنای دوستی را یاد نگرفته ای، پس معنای هیچ چیزی را واقعا یاد نگرفتی. 👤محمد علی کلی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستان امروز این داستان سراسر نکات آموزنده و درس زندگی هست برای همه و مخصوصا در مورد رهبری و مدیریت نکات آموزنده ای میگه 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 (دو قسمتی) ✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز می کرد که به مزرعه ای سرسبز رسید. روي شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. در این حین متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند، هیچ کس به من آزاري نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را پهن کرد، مقداري دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راه دور پرواز کنان و بازی کنان از آن بالا، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند. سردسته آنها کبوتري دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مي نامیدند. طوقی در حالي که به آنها اخطار می داد گفت: عجله نکنید بگذارید تا مطمئن شویم خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خيلي گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد. سپس همه آنها روي دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچي وقتي ديد آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد. طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان، ما خيلي عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما می آید. اگر لحظه اي را هدر بدهیم، فرصت را از دست خواهیم داد. ما باید متحد شویم اگر هر یک از ما به تنهايي اقدام به فرار کنیم،فایده ای نخواهد داشت. کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم ؟ طوقي جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچي به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان به بالا پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شويم. كبوترها قبول کردند و همه با هم در حالي که تور را با خود حمل می کردند، به رهبري طوقي پرواز کردند. شکارچي به سرعت دنبال آنها دوید، به تا وقتي آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد، از باهوشي پرنده ها لذت برد. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولاني پرواز کردند، طوقي گفت: شکارچي ما را دنبال میکند و منتظر است ما خسته شویم تا ما را شکار کند. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او مارا گم کند. سپس به سوي روستای پرجمعیتي پرواز کردند و از دید شکارچي ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و رفت. کبوترها پرسیدند: حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم. طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست و ما به کمک نیاز داریم. من موشي را مي شناسم که سالها با یکدیگر همسایه بوده ایم، من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام. نام او زیرک است. او مي تواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که مي شود از نعمت دوستي، بهره برد. سپس آنها روي خرابه اي که موش در آن زندگي مي کرد، فرود آمدند و طوقي موش را صدا زد تا به آنها کمک کند. موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقي پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش گرفتار شدی؟ طوقي جواب داد: ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا 🔹 اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم. 🔹از این گذشته در زندگی همیشه موقعيتهاي خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمي شود. حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمي خواهي دوستانم را از بند رها کني؟ موش شروع به بریدن بندهاي طوقي کرد. طوقي گفت : دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم مي رسد. مي خواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کرده اي. طوقی گفت:.... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2514 👈 قسمت بعد 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
اشتباه موردی✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.» رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.» کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.» 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چیزی که میبینید ریشه گیاه سنجیوانی هست جالبی این ریشه اینه که وقتی خشک میشه بندازیش تو آب یا رودخانه در خلاف جهت آب حرکت میکنه ! 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۵ #شایان_گوهری 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهل
۸۶ 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و پناه، دیشب داستان شایان مصری به آنجا رسید که: پشوتن سر خود را به نشانه موافقت فرود آورد و گفت ای شایان شایسته مصری، باید بدانی من پسر امیر شهر بخارا هستم که مدت یک سال است جادو شده و اسیر دست خدنگ دیو می باشم. داستان زندگی ام از این قرار است که من تنها پسر خانواده ام بودم. پدرم در تعلیم و تربیت من زحمت بسیار کشید و تمام آموزگاران و استادان را برای آموزش انواع فنون و هنرها انتخاب کرد و مرا به دست ایشان سپرد ؛ به ترتیبی که هم به تمام فنون جنگ و امور رزم و آئین ملک و مملکت داری آشنا هستم و هم تمام هنرها و علم ریاضی را آموخته ام. دو سال پیش بود که روزی پدرم مژده داد که امیر شهر تخارستان ما را به شهر و دیار خود دعوت کرده است. من با خوشحالی پیشنهاد پدر و دعوت امیر شهر تخارستان را پذیرفتم. چند روز بعد با هدایای بسیار و کاروانی مجلل، با تعدادی از همراهان به اتفاق مادرم و ندیمه هایش حرکت کردیم. سفر ما حدود یک ماه و شاید چند روزی بیشتر به طول انجامید. درست یک هفته ما مهمان امیر شهر تخارستان بودیم. در طول یک هفته اقامت در آن سرزمین ، به ما خیلی خوش گذشت و به خصوص در دو برنامه شکاری که امیر تخارستان ترتیب داده بود، بخت و اقبال چنان به من روی کرد که یک بار با یک تیر، کل درشتی را انداختم و بار دیگر با یک تیر، دو آهو را با هم شکار کردم. منطقه و میدان شکار را آنچنان آراسته بودند که مادرم و اندرون دربار امیر تخارستان هم حضور داشتند و تماشاگر برنامه شکار ما بودند. چون اقامت یک هفته ای ما در سرزمین تخارستان به پایان آمد و هنگام خداحافظی رسید، امیر شهر ضمن هدایای بسیاری که به پدر و مادر و همراهان ما اهدا کرد، یک قطعه الماس درشت و یک تیر و کمان مرصع و جواهرنشان به من داد و گفت: - این الماس ناقابل تقدیم به تو جوان برومند و بسیار شایسته، و این تیر و کمان هم هدیه دخترم، زیبا، به شما شکارچی پر توان و برازنده که تیرانداز قابلی هستید. ما با بدرقه بسیار محترمانه ای از شهر خارج شدیم. در اولین منزلی که اطراق کردیم، مادرم رو به پدرم کرد و گفت: - تصور می کنم یکی دو ماه دیگر باید باز هم این راه را برگردیم. و چون پدرم با تعجب پرسید «چرا؟» ، مادرم پاسخ داد: - آخر زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان نه یک دل، بلکه صد دل عاشق پشوتن شده! اتفاقا من هم دختر را خیلی پسندیده ام ، زیرا دختر بسیار زیبا و نجیب و با ادب و با سوادی است و الحق که صدها مرتبه زیباتر از نامش می باشد. من هم از آنجا که برای نظر پدر و مادرم احترام بسیار قائل بودم و از طرفی تیر و کمان اهدایی دختر امیر تخارستان را بسیار پسندیده بودم، زمانی که پدرم رو به من کرد و گفت« تا نظر پسرم چه باشد» من هم فورا پاسخ دادم نظر من همان نظر پدر بزرگوار و مادر عزیزم خواهد بود. و اما داستان هدیه دادن تیر و کمان از طرف زیبا، دختر امیر تخارستان به من در دربار امیر سروصدای زیادی بر پا کرد و ماجرا به گوش خدنگ هم رسید... در همین هنگام شایان مصری به میان حرف پشوتن پرید و گفت : - منظور همين خدنگ عفریت است که تو را اسیر و با جادوگری سنگت کرده بود؟ پشوتن پاسخ داد: - آری. گوش کن تا در طول همین راه ماجرا را به تفصیل برایت تعریف کنم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2530 قسمت بعد
✏️ابتدا فکر میکردم مملکت وزیر دانا میخواهد بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم ملت دانا میخواهد. 👤میرزا تقی خان امیر کبیر 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 #کلیله_و_دمنه #طوقی #قسمت1 (دو قسمتی) #اختصاصی‌مانیفست ✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز
(آخر) ✏️🔹طوقي گفت: خيلي ممنونم که این قدر وفادار هستي، ولي از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهي کرد، حتی اگر خيلی خسته شده باشی... اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممكن است دیگر به آنها توجهي نكني و آنها مدت طولاني اسير باقي بمانند. به علاوه، به خاطر همکاري آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچي فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم و باید بدانی 🔷 یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشي و راحتي، بلکه به هنگام خطر و سختي نيز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کني. موش گفت: آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست. سپس خيلي سريع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظي کردند و کبوترها با شادماني پرواز کردند. موش هم به لانه اش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداري و کمکي که به دوست قديمي اش کرده بود، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود. کلاغ با خود گفت: من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود. این اتفاق ممکن است روزي براي من نیز پیش بیاید. بهتر است که یک چنین دوست مفيدي داشته باشم. با این فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد. موش گفت: من تو را نمي شناسم. تو کي هستي و چگونه اسم مرا مي داني و از من چه مي خواهي؟ کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم مي آمد. امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاري کبوترها و شجاعت و وفاداري تو را در رها کردن آنها دیدم. با این کار تو، فایده دوستي و همكاري را فهمیدم. بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کني. تو مي توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود. موش گفت: برای این حرفهاي خوب متشکرم. اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است. زیرا موش غذاي کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستي بين دو موجود قوي و ضعیف بی معنی است. اولین شرط براي دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغها دشمن موشها هستند، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند. وقتی که تو با کلاغهاي دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشي، دوستي ما چه فایده ای دارد. کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداري تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها. من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم مي خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاري را مي دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود مي زنند. من یک کلاغ سیاه بیش نیستم. اما شرفي را که یک کلاغ باید داشته باشد، دارم. آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستي بستند. آنها چندین روز درباره پیمان شکني انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستي آنها سالهای سال ادامه داشت. 📚 کلیه و دمنه ✏️ رابیندرانات تاگور 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️ آیت الله سیستانی نقل میکنند: در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید». سپس داستانی تعریف کردند: «یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو. نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم» آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما طلاب عزیز مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید» 🔻برای سنجش زنده یا مرده بودن انسانها به نبض او دقت نکنید به شرف او دقت کنید. 👤 چه گوارا 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان کوتاه که به صورت فیلم در اومده به نام " بی عرضه" نوشته آنتوان چخوف 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و
۸۷ 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عفریتان به نام ساحره، از مدت ها قبل در بارگاه امیر تخارستان خدمت می کرده که با ترفند خودش را به زیبا، دختر امیر نزدیک می کند و ندیمه مخصوص او می شود. با اینکه پدر زیبا بارها به دخترش تذکر داده بوده که « شایسته نیست یک کنیز پیر، نديمه مخصوص تو باشد» ، اما دختر از آنجا که بسیار دل رحم و مهربان بوده و نمی خواسته آن کنیز را از خود برنجاند، همچنان او را در کنار خود نگاه داشت و حتی با وساطت ساحره جادوگر ، دو بار «خدنگ» عفریت باعنوان جعلی و هدایای بسیار، به عنوان امیرزاده و ملک التجار سرزمین مراکش به خواستگاری زیبا می آید که هر دو بار زیبا جواب رد می دهد و به کنیز جادوگر و جاسوس خود می گوید: - نمی دانم چرا از ریخت این مردک تاجر مراکشی که به دروغ خود را امیرزاده هم معرفی می کند، اینقدر بدم می آید. ساحره هم تمام سعی و تلاشش این بوده تا بلکه به نوعی زیبا را بفریبد تا او به ازدواج با خدنگ عفریت رضایت بدهد. رفت و آمدهای خدنگ عفریت به عنوان خواستگار زیبا به دربار امیر تخارستان همچنان ادامه پیدا می کند. خدنگ قصد داشته که در مرتبه سوم، با جلال و جبروت ساختگی فراوان تر و هدایای بیشتر، باز هم به خواستگاری بیاید که ساحره کنیز به او خبر می دهد « اگر دیر بجنبی پسر امیر بخارا، زیبای دلخواه تو را از دستت می رباید! » شایان عزیز، من با اجازه، از تفصيل ماجرا میگذرم و به طور اختصار برایت می گویم که من، مطیع امر پدر و تسلیم نظر مادر، روزی برای شکار به صحرا رفته بودم که هنگام برگشت در مسیر راه در بیرون شهر، به دختری برخورد کردم که در زیبایی بی نظیر و از برازندگی بی بدیل بود. او در گوشه ای نشسته و در حال گریه کردن بود. وقتی سواره در حالی که دو شکار آهو را هم بر پشت اسبم انداخته بودم به کنارش رسیدم. دختر زیبارو سلامی کرد و جلو آمد. علت گریه اش را فقر خانواده و گرسنگی خود اعلام کرد. من از روی دلسوزی یکی از شکارهای خود را به او بخشیدم. چون دختر نگاهی در چشمانم انداخت، گویی آتشی سراپای وجودم را فرا گرفت. در همان وضع و حالت شنیدم که دخترک با لحن خاصی گفت: - ای امیرزاده، خدا عمرت را دو برابر کند. و ناگهان از مقابل چشمان من محو شد... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2569 قسمت بعد