eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۹ #کوتوله_دلقک 👈ق۸ چون زن بهبود حاصل کرد، ضمن تشکر از پیرزن همسایه از خانه بیرون رف
۱۱۰ 👈ق۹ و اما ای سلطان نامدار و شهیر و بایسته و لايق لقب كبير، در دنباله عرایض دیشب و بقیه قصه کوتوله دلقک، باید عرض کنم که: پسر مرد مباشر در مقابل سلطان، زمین ادب بوسید و اینطور آغاز کرد که: ای سلطان مقتدر سرزمین پهناور چین، در یکی از خانه های کوی خراباتیان این شهر، مرد خوش بیان شیرین گفتاری هست که شب ها برای مشتریان خود و باده نوشان حرفه ای اش، تا زمانی که هوشیارند به تعریف قصه های شیرین می پردازد. از جمله دیشب، داستانی را به پایان رسانید که سرگذشت خودش بود و جان نثار اکنون، با اجازه به تعریف آن می پردازم. مرد صاحب آن سرای خراباتی گفت: تولد من، در شهر « تیان شان» ولایت قرقیزستان و در دامنه بلندی های سرزمین پامیر بود. من در اصل یک مرد قرقیزی ام. پدرم مردی بزاز و پیشه اش پارچه فروشی بود که بعد از مرگ پدر، من به جای او در دکان نشستم. البته اضافه بر حرفه بزازی، به کار دلالی و واسطه گری هم می پرداختم و از این راه، در آمدی وافر اندوختم ؛ تا اینکه روزی، جوانی برازنده و خوب روی که جامه های فاخر در برداشت و دستاری پر نگین بر سر و عبایی رنگین بر دوش انداخته بود، به در دکان من آمد و سلامم داد. من به احترام آن مشتری، از جای برخاستم و پاسخ سلامش را با گرمی و مهربانی دادم. او کیسه کوچکی را که در دست داشت و داخلش، گندمی از نوع اعلا بود پیش روی من نهاد و پرسید: - این گندم به خرواری چند می ارزد؟ من دانه های گندم را در کف دستم ریختم و نگاهی کرده و گفتم: - ارزشش به نظر من، خرواری دویست سکه مس است. مرد گفت: - من از این نوع گندم، مقدار زیادی دارم. اگر مشتری آن را سراغ داری، با خریدارت به فلان کاروانسرا بیا، که در ازای فروش هر خروار گندم، بیست سکه مس هم به تو مزد واسطه گری پرداخت خواهم کرد. من به سراغ تاجرهای خریدار گندم که می شناختم رفتم و آن نمونه را به ایشان نشان دادم. بالاخره قرار فروش گندم ها را با یک تاجر معتبر، به خرواری دویست و بیست سکه مس گذاشتم و به اتفاق آن خریدار، برای خریدن پنجاه خروار گندم به کاروانسرا رفتیم. چون ماجرا را با آن برازنده خوبروی فروشنده در میان گذاشتم، وی گفت: - این حواله را بگیر و به کاروانسرادار بده. گندمها را بار کن و به انبار این خریدار محترم ببر. ضمنا بهای آن را هم پس از دریافت، در نزد خود نگاه دار تا بعدا بیایم و آن را از تو بستانم. من از دلالی آن داد و ستد، دو هزار سکه مس سود بردم. یک ماه گذشت و من از نگهداری آن ده هزار سکه مس امانت، همچنان دل نگران بودم. بالاخره روزی، همان جوان فاخر و برازنده، به در دکان من آمد و سراغ سکه های خویش را گرفت. من چون کیسه های پر از سکه مس وی را نزدش آوردم، تشکری کرد و گفت: - لطفا این امانت را باز هم بهر من نگاه دار، تا مدتی دیگر که بیایم و از تو بستانم. من از مرد برازنده فاخر دعوت کردم که برای صرف ناهار در خدمتش باشم. قبول نکرد و راه خود را گرفت و رفت. دو ماه گذشت و بعد از آن مدت طولانی، دوباره او روزی به در دکان من آمد و سراغ سکه های خود را گرفت. من مانند دفعه گذشته، کیسه های پر از سکه را پیش رویش نهادم که باز هم گفت: - لطف کرده و باز هم این کیسه های پر را نگاهداری کن که اکنون عازم سفرم و درست نیست این همه سکه را همراه خود ببرم. پرسیدم اجازه و فرصت می دهید که به بازار صراف ها رفته و سکه هایتان را از مس، تبدیل به زر نمایم تا حملش برایتان آسان تر باشد؟ اما باز هم گفت: - فعلا احتیاجی ندارم. بهتر آن است که همچنان، نزد خودتان به امانت بماند و چون باز هم او را به خوردن طعام دعوت کردم، نپذیرفت و خداحافظی کرد و رفت. اما چند قدمی نرفته برگشت و گفت: - ضمنا این حق را به تو می دهم که تا زمان دوباره برگشتنم، با سرمایه ام داد و ستد کنی که سودش از آن خودت خواهد بود. او این را گفت و روان شد، و من از سخا و کرم بی نظیر او در حیرت باقی ماندم... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
انسان ها نه نادان به دنیا می آیند و نه احمق آنها توسط آموزش نادرست، احمق می شوند...! 👤برتراند_راسل @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 ✏️یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است. این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد. آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: (تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۰ #کوتوله_دلقک 👈ق۹ و اما ای سلطان نامدار و شهیر و بایسته و لايق لقب كبير، در دنباله
۱۱۱ 👈 ق ۱۰ پسر مرد مباشر داستان خود را این گونه ادامه داد: چهار ماهی از آخرین دیدار ما گذشت. آخر سال بود که باز هم آن جوان برازنده، با لباسی فاخرتر از جامه های قبلی خود به در دکان من آمد و برخلاف آن دفعات که قبل از هر کار سراغ سکه های خود را می گرفت، به احوال پرسی و صحبت های متفرقه پرداخت. من او را قسم داده و به خوردن طعامی در کنار خویش دعوت کردم. جوان برازندهٔ پر سخا و کرم، دعوتم را پذیرفت. من بلافاصله دوان دوان خود را به دکان طباخی و چلوئی بازار رسانیده و بره ای بریان، شربت های گوناگون ، ترشی ها و شیرینی های مختلف و چلوئی زعفرانی سفارش دادم و به در دکان بازگشتم. در حجره پشت دکان سفره ای چیدم. چون غذا آوردند، جوان برازنده گفت: - مدتی است که من هرگز بیرون از خانه خویش غذا نخورده ام ؛ اما تو مرد شایسته و امین، چنان در دلم جا گرفته ای که عهد خود را شکستم و بر سر سفره ات نشستم. آنگاه با تشکر ، دعایی خواند و شکر خدا کرد و به خوردن نشست. من در نهایت تعجب دیدم که او با یک دست و آن هم با دست چپ غذا می خورد. چون صرف غذا تمام شد و من پارچ پر از آب و لگن، برای شستن دست آن مرد والا آوردم، وی در حالی که از خجالت سرش را پائین انداخته بود گفت: - از تو میزبان عزیز شرمنده ام که باید زحمت کشیده و دست مرا هم بشوئی. زیرا در آن موقع بود که آستين راست خود را بالا آورد، و من با تعجب دیدم دست راست او، از ساعد بریده شده است. من وقتی دیدم چنان جوان برازنده ای، با آن همه جود و سخا و آن همه ثروت و دارائی دست راستش قطع شده، در بهت و حیرت فرو رفتم. آن مرد شایسته فاخر هم آهی از نهاد برکشید و ابتدا این سه بیت را خواند: من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم هست امید که علیرغم عدو روز جزا فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم و سپس ادامه داد: - من، تنها فرزند یکی از بزرگ زادگان سرزمین ازبک بودم. بعد از فوت پدر، به کار تجارت پارچه که حرفه اجدادی ما بود پرداختم که از جنوب سرزمینمان ایران و بین النهرین، کالا و بخصوص پارچه های زربفت به سرزمین قزاق ها و دیار ترکمنستان و فلات پامیر و منطقه قرقیزها می آوردم ؛ تا اینکه روزی ، بعد از سفری دراز که از بین النهرین و مرو و بخارا آمده بودم، به شهر تیان شان شما وارد شدم. کالای بسیار و مال التجاره ارزنده ای هم همراه خود داشتم. من در این شهر، با کالای خود، به کاروانسرائی فرود آمدم و متاع خویش به صاحب کاروانسرا امانت داده و خود یک روزی را بیاسودم و روز دیگر، بقچه ای از انواع پارچه ها و صندوق کوچکی از دیگر کالاهای همراه آورده را با خود برداشتم و به بازار شهر رفتم. چون کالای خود را به واسطه ها ارائه دادم، ضمن آنکه دهانشان از تعجب به جهت مرغوبی کالا باز مانده بود گفتند: - رسم بازار ما این است که، کالا را نقد از فروشندگان نمی خریم، زیرا اگر تاجری قصد خرید از تو را هم داشته باشد، به صورت نقد، آنچنان پولی به تو نمی دهد که سود چشم گیری عایدت شود صرفه تو در این است که، کالایت را به امانت ، نزد فروشندگان بازار این شهر بگذاری و از ایشان رسید گرفته و روزهای دو شنبه و پنج شنبه هر هفته، به بازار بیائی و از هر دکان دار ، بهای آن مقدار را که فروخته است دریافت کنی و در ضمن، یکی دو ماهی هم در این شهر بمانی و تفرج کنی، که هوای فلات پامیر، بس فرح بخش و رفتار مردمانش به مهمان های غریب، با احترام و دلنشین می باشد. پس من نیز چنین کردم... ادامه دارد @Manifestly
#جملات_ناب ✏️امواج زندگی را بپذیر حتی اگــر گاهی تورا به عمق دریا ببرد. آن ماهی آسوده که بر سطح دریا میبینی مــرده است. #نلسون_ماندلا 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستان امروز داستان عبرت آموز 🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته‌ای را باز می‌کردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که می‌رفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد. مرغک قدقد کرد و پنجه‌ای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمی‌افتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوک از سر همدردی گفت: واقعاً متأسفم . اما کاری به جز دعا از دست من بر نمی‌آید. مطمئن باشید که در دعاهام شما را فراموش نخواهم کرد. موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطری من را تهدید می‌کند؟ موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبرو شود. همان شب صدایی در خانه به گوش رسید، مثل صدای تله موشی که طعمه‌ای در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیند چه چیزی به تله افتاده است؟ اتاق تاریک بود و اوندید چه چیزی به تله افتاده، از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود. مار همسر کشاورز را گزید. کشاورز بی‌درنگ او را به بیمارستان رساند. وقتی به خانه برگشت تب داشت. خوب همه می‌دانند که دوای تب سوپ جوجه تازه است. از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده‌ی سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت. به همین علت دوستان و همسایه‌ها مدام به عیادت او می‌آمدند. کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت. همسر کشاورز مرد. افراد بسیاری برای مراسم خاکسپاری او آمدند. کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید. پس به یاد داشته باش که وقتی چیزی ضعیف‌ترین ما را تهدید می‌کند، همه‌ی ما در خطریم. ✏️رابیندرانات تاگور 📚 کلیله و دمنه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند. روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند ویک کاردستی هم درست کردیم. پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نهروز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز راورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید درمدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست وحسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم. بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده گفتندمریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر رابه مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند. وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا راتعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیااینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند. مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۱ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۰ پسر مرد مباشر داستان خود را این گونه ادامه داد: چهار ماهی از
۱۱۲ 👈 ق ۱۱ مرد جوان داستانش را این گونه ادامه داد: - من کالای بسیار خود را به دكانداران دادم ، از ایشان وثیقه و رسید گرفتم و رسیدها را به نزد مردی صراف نهادم. سپس برای خود، خانه ای موقت اجاره کردم و به استراحت و تفریح و تفرج پرداختم. البته روزهای دوشنبه و پنج شنبه هم ، برای دریافت بهای کالای فروخته شده خود به دکان های صرافی بازار می رفتم. رسم ما این بود که همراه مرد صراف، به در دکان ها می رفتیم و اقساط کالای ودیعه نهاده خود را جمع می کردیم. من سود صراف را می پرداختم و به خانه خود باز می گشتم و به عیش و شادمانی می نشستم ؛ تا اینکه روزی ، چون به اتفاق صراف به یکی از دکان های بزازیوارد شدیم که وی پارچه های بسیار از من امانت گرفته بود، مرد صاحب دکان گفت: - امروز هنوز فروشی نکرده و وجهی برای پرداخت به شما آماده ندارم. لطفا ساعتی در نزد من بنشینید. شاید از مبارکی قدمتان، خریداری بیاید و کالائی بخرد و من با بهای دریافتی از آن فروش، بتوانم قسط خود را به شما بپردازم. پس من در آن دکان بماندم و صراف به دنبال جمع کردن بقیه اقساط روان شد. مرد دکان دار، از دکه شربتی بازار قدحی شربت بیاورد و به پذیرایی من پرداخت که ناگهان رایحه ای دل انگیز، در فضای بازار پیچید. خاتونی که چشمانش رشک آهوان سرزمین ختن بود و صورتش چون قرص ماه شب چهارده شهر کرمان سرزمین ایران، و كلامش چهچه بلبلان مست لبنان را به خاطر می آورد به در دکان آمد و پرسید: - آیا تفصیله ای که از زر خالص بافته شده و در میان پارچه های زربفت بهترین باشد، در دکان خود داری؟ مرد فروشنده بهترین نوع پارچه ای را که من آورده و در دکان وی نهاده بودم، به آن خاتون نشان داد. خاتون پارچه زربفت را پسندید و قیمت آن را پرسید. مرد دکان دار، بهای آن را یک هزار و دویست سکه مس اعلام کرد. خاتون گفت: - به رسم دیرین، من این پارچه را می برم و پانزده روز دیگر، هزار و سیصد سکه برایت می فرستم. صد سکه اضافی، بابت تأخیر در پرداخت بهای پارچه باشد. مرد دکان دار گفت: - ای خاتون عزیز! این دفعه از فروش نسیه به شما معذورم، زیرا باید به این جوان نشسته در دگان، قسط بپردازم خاتون بعد از شنیدن آن پاسخ، بدون تأمل پارچه را بینداخت و گفت: - اگر مرا نمی شناختی دلم نمی سوخت.بعد از سال ها خرید و خوش حسابی، حال چگونه رویت می شود که از من مطالبه وجه نقد کنی؟ آن بهشتی صورتِ خورشید طلعتِ ماه سیما، پر غیظ و خشمگین، راه خویش گرفت و رفت. من ناگهان زیر لب خواندم او می رود دامن کشان، من زهر تنهائی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود و من که به یک نظر دل در گروی آن خاتون زیبارو بسته بودم، خود را منقلب و دگرگون یافته و شتابان به دنبال آن خاتون روان شدم... باری، ای سرور شایسته و سلطان بایسته، جوان تاجر پارچه ازبکی، خود را به آن خاتون رسانید و گفت: - بانو لطفا بایستید که با شما عرضی دارم. و چون خاتون ایستاد و روی برگرداند و یک بار دیگر، چشم در چشم مرد جوان تاجر پارچه دوخت، جوان حس کرد که تمام جسم و جانش بار دیگر، یک پارچه سوخت. اندکی طول کشید تا جوان عاشق شده، توان سخن گفتن را در خود یافت و سپس اظهار کرد: - ای خاتون نازنین! صاحب آن تفصيله زرین و پارچه دلخواه شما منم، نه آن مرد دکان دار که به شما بی حرمتی کرد و کالای مورد پسند شما را، دو دستی تقدیم نکرد. لطفا قدم رنجه فرموده و دوباره به در دکان برگردید، تا من متاع دلخواه شما را پیشکش نمایم. ادامه دارد @Manifestly
تفاوت بیشعور با احمق✏️ 🌺🍃🌺🍃 حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست، بیمار است.... یعنی معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند نه احمق! احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند.... بیشعور ها اما داستان شان با احمق ها فرق دارد. کسی که ساعت سه صبح بوق میزند بیشعور است. کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد بیشعور است. کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند بیشعور است. کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود بیشعور است. این ها بیشعورند حالا یا از نوع احمق بیشعور یا از نوع پرفسور بیشعور احمق بودن درد ندارد،‌ درمان هم ندارد، ربطی هم به شعور ندارد، بیشعوری از جای دیگری می آید از خانه و مدرسه، از سرانه مطالعه، از خود شیفتگی، از بی وجدانی، از مرکز فرهنگ فاسد بیشعوری واگیر دارد، هم درد دارد و هم درمان... مشکل ما، احمق ها نیستند مشکل ما، هیچوقت احمق ها نبودند مشکل ما، بیشعور ها هستند. یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاره. شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه سواد یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است! این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه! شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛ یک انسان میبایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند! 📚 بیشعوری ✏️ خاویر کرمنت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
#جملات_ناب ✏️همانطور که داشتن یک پیانو شما را به یک پیانیست تبدیل نمی کند خواندن هزاران جمله موفقیت هم، شما را به یک انسان موفق تبدیل نمی کند! "زمان"اندک است،عمل کن... 🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 متن زیر نوشته خانم غاده جابر نویسنده امریکایی لبنانی تبار است که در مورد همسر ایرانی خود نوشته است. حتما بخونید... 🌺🍃🌺🍃