eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃 ✏️ﭘﺴﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺳﯿﻨﻪ ﭼﺎﮎ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﺯ ﺩﻟﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺭﺩ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﻪ، ﺑﻪ ﺣﺮﺍﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﯽ ﺩﻩ ... ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﯽ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻋﺎﺷﻖ، ﯾﮏ ﺟﺰﻭﻩ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ” ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﻧﺠﻮﻧﺪﻣﺖ “ ﺍﮔﺮ ﻣﻨﻮ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﻢ . ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ. ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺁﺯﮔﺎﺭ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﺮﻓﺖ!!. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻻﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻭ ﺟﺰﻭﻩ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق۷ مرد خیاط، بعد از شنیدن آن حرفها لحظه ای ایستاد، لختی به فکر فرو
۱۰۹ 👈ق۸ چون زن بهبود حاصل کرد، ضمن تشکر از پیرزن همسایه از خانه بیرون رفت تا با پای خودش به مطب طبيب برود و شوهرش را برگرداند. چون به خانه طبيب رسید، همسایه ها ماجرا را برای وی گفتند. زن هم توی سر زنان و بدو بدو، خودش را به داروغه خانه شهر پکن رسانید.زن به قاضی گفت: - شوهرم را نکشید، زیرا این من بودم که دلقک بیچاره دربار را وادار به خوردن نجویده و نخائیده ماهی تیغ دار کردم. قاضی مات و مبهوت، در حالی که پیش رویش مباشر دربار و پسرش، طبيب شهر و خیاط و همسرش ایستاده بودند، از زن خواست تا تمامی ماجرا را با دقت و از اول برایش تعریف کند. قاضی بعد از شنیدن ماجرا از زبان زن گفت: - خدا را شکر که بالاخره، مسبب اصلی و قاتل واقعی به چنگ عدالت افتاد. حال حکم آخر و قطعی من این است: مباشر و پسرش، همچنین مرد طبيب و خیاط آزادند. فقط این زن باید به جرم کشتن دلقک مخصوص دربار، مجازات شود. و اما ای ملک جوان بخت، هنوز زن خیاط را برای اجرای حکم اعدام از تالار داروغه خانه بیرون نبرده بودند که فوراشان و قراولان، فرمان ایست خبردار دادند و با صدای بلند گفتند: - مقدم حضرت سلطان را به داروغه خانه شهر پکن گرامی می داریم! و آنجا بود که رنگ از روی همه، بخصوص داروغه شهر پرید. سلطان سرزمین پهناور چین، بعد از ورود ابتدا رو به داروغه شهر کرد و گفت: - شما بروید در خانه تان بنشینید، که حکم های صادره شما درباره این پنج نفر، کمتر از کارهای آن دلقک بیچارهٔ از دست رفته ما نیست! مأموران ما که شبانه روز، در همه جا دنبال مردک دلقک ما می گردند، خبر حکم اعدام صادر کردن های فوری وبخشیدن های الکی و فوتی تو را، برای من آوردند. حتما الان هم قصد داشتی در برابر آه و ناله و گریه و زاری این زن، او را هم ببخشی؟! مردک ابله! پس خون دلقک مهربان ما چه خواهد شد؟ خونبهای او را چه کسی خواهد پرداخت؟ هر چه زودتر جامه قضاوت از تن بی قابلیت خود در آور، که اگر باز هم اینجا بایستی، دستور می دهم جلاد سر تو را هم همراه و در کنار سر این پنج تن خطا کار بزند. به نظر من که سلطان این سرزمینم، هر پنج نفر مستحق مرگند. اول سر این زن نادان خودخواه را با تبر بزنید، که دلقک بیچاره ما را وادار به خوردن ماهی تیغ دار، آنهم نخائیده و نجویده کرد تا شادی کند و بخندد ؛ که ما اگر گاهی میخندیدیم، به خاطر حرکات مضحک و رفتار و حرف های مسخره دلقک بود و هرگز در صدد آزار رسانیدن به او نبودیم. پس این زن خودخواه حتما محکوم به اعدام است. اما این شوهر نادان و احمق، که عقل خودش را به دست زنش داد و نایستاد تا این حکیم صد منی بیاید و راه علاجی پیدا کند. او هم محکوم به اعدام است، زیرا شریک جرم است و به جای آنکه با در معالجه دلقک بکوشد یا قاتل را معرفی کند، آن کار ابلهانه را انجام داد. اما ای طبیب نابخرد ! بر فرض که دلقک ما زیر هیکل صد منی تو خفه شد و مرد ؛ آیا باید جنازه اش را به خانه مباشر آشپزخانه دربار ما بیندازی؟ و ای مباشر كودن که دلم نمی خواهد دیگر ریخت تو را ببینم ؛ به جای آنکه جنازه را به قبرستان ببری و خودت را به داروغه شهر معرفی کنی، پنهان کاری کرده و آن را در کوچه ای از کوچه های محله خرابات شهر رها می کنی؟ هر کدام از این اعمال نابخردانه شما، خنجری بوده که بعد از غم مردن دلقک بیچاره ما، بر جگر ما خورد. فرمان همین است که صادر کردم. جلاد باید سر زن خیاط و شوهرش، طبيب شهر و مباشر ما را بزند. اما تو پسرک، که حد شراب خواری و جزای مبادرت به دزدی ات را دیده و کشیده ای، شنیده ام که شب ها در محله خراباتیان، پای صحبت نقالان می نشینی و قصه ها می شنوی. اول یکی از آن قصه هایت را تعریف کن تا ما بشنویم و بعد، شاهد زیر تیغ جلاد رفتن سر این چهار نفر خطاکار و قاتل باشیم... چون قصه کوتوله دلقک، بدینجا رسید، پلک های چشمان سلطان شهر باز هم روی هم افتاد و به خواب رفت و شبی دیگر سر شهرزاد قصه گو زیر تیغ جلاد نرفت. @Manifestly
#جملات_ناب ✏️خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش كردن گذشته، غنيمت شمردن حال و اميدوار بودن به آينده...! 👤موريس مترلينگ 🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 ✏️ابو عبدالله محمد بن خفيف شيرازى ، معروف به شيخ كبير را دو مريد بود كه هر دو احمد نام داشتند . يكى را احمد بزرگ تر مى گفتند و ديگرى را احمد كوچك تر . شيخ به احمد كوچك تر، توجه و عنايت بيش ترى داشت ياران ، از اين عنايت خبر داشتند و بر آن رشك مى بردند نزد شيخ آمده ، گفتند: احمد بزرگ تر، بسى رياضت كشيده و منازل سلوك را پيموده است ، چرا او را دوست تر نمى دارى ؟ شيخ گفت : آن دو را بيازمايم كه مقامشان بر همگان آشكار شود. روزى احمد بزرگ تر را گفت : يا احمد!اين شتر را برگير و بر بام خانه ما ببر . احمد بزرگ تر گفت : يا شيخ !شتر بر بام چگونه توان برد؟ شيخ گفت : از آن در گذر، كه راست گفتى . پس از آن احمد كوچك تر گفت : اين شتر بر بام بر .احمد كوچك تر، در همان دم كمر بست و آستين بالا زد و به زير شتر رفت كه او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نيرو به كار گرفت و سعى كرد، نتوانست شيخ به او فرمان داد كه رها كند، و گفت : آنچه مى خواستم ، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شيخ آشكار شد، بر ما هنوز پنهان است . شيخ گفت : از آن دو، يكى به توان خود نگريست نه به فرمان ما ديگرى به فرمان ما انديشيد، نه به توان خود بايد كه به وظيفه انديشيد و بر آن قيام كرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نيز از بندگان خواهد كه به تكليف خود قيام كنند و چون به تكليف و احكام ، روى آورند و به كار بندند، او را فرمان برده اند و سزاوار صواب اند؛ اگر چه از عهده برنيايند . و البته خداوند به ناممكن فرمان ندهد. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!! قضاوت کار ما نیست قاضی خداست. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی دم یک روباه در حادثه ای قطع شد،روباه های گروه پرسیدند دم ات را چه شد ؟ چون روباه ها نسلی مکار میباشند ، گفت خودم قطع اش کردم گفتند چرا ؟ این که بسیار بد می شود. روباه گفت نخیر ، حالا خوب آزاد و سبک احساس راحتی می کنم وقتی راه میروم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم یک روباه دیگر که بسیار ساده بود رفت دم خود را قطع کرد و درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند رفت نزد روباه اولی و گفت برادر تو که گفته بودی که سبک شده ام و احساس راحتی میکنم من که بسیار درد دارم گفت صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه های دیگر به ما میخندند هر لحظه خوشی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرارخواهیم گرفت. همان بود که تعداد دم بریده ها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباه های دم دار می خندیدند 🔻 وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشود آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند. و گاهی هم آن ها را دیوانه میگویند....! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۹ #کوتوله_دلقک 👈ق۸ چون زن بهبود حاصل کرد، ضمن تشکر از پیرزن همسایه از خانه بیرون رف
۱۱۰ 👈ق۹ و اما ای سلطان نامدار و شهیر و بایسته و لايق لقب كبير، در دنباله عرایض دیشب و بقیه قصه کوتوله دلقک، باید عرض کنم که: پسر مرد مباشر در مقابل سلطان، زمین ادب بوسید و اینطور آغاز کرد که: ای سلطان مقتدر سرزمین پهناور چین، در یکی از خانه های کوی خراباتیان این شهر، مرد خوش بیان شیرین گفتاری هست که شب ها برای مشتریان خود و باده نوشان حرفه ای اش، تا زمانی که هوشیارند به تعریف قصه های شیرین می پردازد. از جمله دیشب، داستانی را به پایان رسانید که سرگذشت خودش بود و جان نثار اکنون، با اجازه به تعریف آن می پردازم. مرد صاحب آن سرای خراباتی گفت: تولد من، در شهر « تیان شان» ولایت قرقیزستان و در دامنه بلندی های سرزمین پامیر بود. من در اصل یک مرد قرقیزی ام. پدرم مردی بزاز و پیشه اش پارچه فروشی بود که بعد از مرگ پدر، من به جای او در دکان نشستم. البته اضافه بر حرفه بزازی، به کار دلالی و واسطه گری هم می پرداختم و از این راه، در آمدی وافر اندوختم ؛ تا اینکه روزی، جوانی برازنده و خوب روی که جامه های فاخر در برداشت و دستاری پر نگین بر سر و عبایی رنگین بر دوش انداخته بود، به در دکان من آمد و سلامم داد. من به احترام آن مشتری، از جای برخاستم و پاسخ سلامش را با گرمی و مهربانی دادم. او کیسه کوچکی را که در دست داشت و داخلش، گندمی از نوع اعلا بود پیش روی من نهاد و پرسید: - این گندم به خرواری چند می ارزد؟ من دانه های گندم را در کف دستم ریختم و نگاهی کرده و گفتم: - ارزشش به نظر من، خرواری دویست سکه مس است. مرد گفت: - من از این نوع گندم، مقدار زیادی دارم. اگر مشتری آن را سراغ داری، با خریدارت به فلان کاروانسرا بیا، که در ازای فروش هر خروار گندم، بیست سکه مس هم به تو مزد واسطه گری پرداخت خواهم کرد. من به سراغ تاجرهای خریدار گندم که می شناختم رفتم و آن نمونه را به ایشان نشان دادم. بالاخره قرار فروش گندم ها را با یک تاجر معتبر، به خرواری دویست و بیست سکه مس گذاشتم و به اتفاق آن خریدار، برای خریدن پنجاه خروار گندم به کاروانسرا رفتیم. چون ماجرا را با آن برازنده خوبروی فروشنده در میان گذاشتم، وی گفت: - این حواله را بگیر و به کاروانسرادار بده. گندمها را بار کن و به انبار این خریدار محترم ببر. ضمنا بهای آن را هم پس از دریافت، در نزد خود نگاه دار تا بعدا بیایم و آن را از تو بستانم. من از دلالی آن داد و ستد، دو هزار سکه مس سود بردم. یک ماه گذشت و من از نگهداری آن ده هزار سکه مس امانت، همچنان دل نگران بودم. بالاخره روزی، همان جوان فاخر و برازنده، به در دکان من آمد و سراغ سکه های خویش را گرفت. من چون کیسه های پر از سکه مس وی را نزدش آوردم، تشکری کرد و گفت: - لطفا این امانت را باز هم بهر من نگاه دار، تا مدتی دیگر که بیایم و از تو بستانم. من از مرد برازنده فاخر دعوت کردم که برای صرف ناهار در خدمتش باشم. قبول نکرد و راه خود را گرفت و رفت. دو ماه گذشت و بعد از آن مدت طولانی، دوباره او روزی به در دکان من آمد و سراغ سکه های خود را گرفت. من مانند دفعه گذشته، کیسه های پر از سکه را پیش رویش نهادم که باز هم گفت: - لطف کرده و باز هم این کیسه های پر را نگاهداری کن که اکنون عازم سفرم و درست نیست این همه سکه را همراه خود ببرم. پرسیدم اجازه و فرصت می دهید که به بازار صراف ها رفته و سکه هایتان را از مس، تبدیل به زر نمایم تا حملش برایتان آسان تر باشد؟ اما باز هم گفت: - فعلا احتیاجی ندارم. بهتر آن است که همچنان، نزد خودتان به امانت بماند و چون باز هم او را به خوردن طعام دعوت کردم، نپذیرفت و خداحافظی کرد و رفت. اما چند قدمی نرفته برگشت و گفت: - ضمنا این حق را به تو می دهم که تا زمان دوباره برگشتنم، با سرمایه ام داد و ستد کنی که سودش از آن خودت خواهد بود. او این را گفت و روان شد، و من از سخا و کرم بی نظیر او در حیرت باقی ماندم... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
انسان ها نه نادان به دنیا می آیند و نه احمق آنها توسط آموزش نادرست، احمق می شوند...! 👤برتراند_راسل @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 ✏️یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است. این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد. آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: (تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۰ #کوتوله_دلقک 👈ق۹ و اما ای سلطان نامدار و شهیر و بایسته و لايق لقب كبير، در دنباله
۱۱۱ 👈 ق ۱۰ پسر مرد مباشر داستان خود را این گونه ادامه داد: چهار ماهی از آخرین دیدار ما گذشت. آخر سال بود که باز هم آن جوان برازنده، با لباسی فاخرتر از جامه های قبلی خود به در دکان من آمد و برخلاف آن دفعات که قبل از هر کار سراغ سکه های خود را می گرفت، به احوال پرسی و صحبت های متفرقه پرداخت. من او را قسم داده و به خوردن طعامی در کنار خویش دعوت کردم. جوان برازندهٔ پر سخا و کرم، دعوتم را پذیرفت. من بلافاصله دوان دوان خود را به دکان طباخی و چلوئی بازار رسانیده و بره ای بریان، شربت های گوناگون ، ترشی ها و شیرینی های مختلف و چلوئی زعفرانی سفارش دادم و به در دکان بازگشتم. در حجره پشت دکان سفره ای چیدم. چون غذا آوردند، جوان برازنده گفت: - مدتی است که من هرگز بیرون از خانه خویش غذا نخورده ام ؛ اما تو مرد شایسته و امین، چنان در دلم جا گرفته ای که عهد خود را شکستم و بر سر سفره ات نشستم. آنگاه با تشکر ، دعایی خواند و شکر خدا کرد و به خوردن نشست. من در نهایت تعجب دیدم که او با یک دست و آن هم با دست چپ غذا می خورد. چون صرف غذا تمام شد و من پارچ پر از آب و لگن، برای شستن دست آن مرد والا آوردم، وی در حالی که از خجالت سرش را پائین انداخته بود گفت: - از تو میزبان عزیز شرمنده ام که باید زحمت کشیده و دست مرا هم بشوئی. زیرا در آن موقع بود که آستين راست خود را بالا آورد، و من با تعجب دیدم دست راست او، از ساعد بریده شده است. من وقتی دیدم چنان جوان برازنده ای، با آن همه جود و سخا و آن همه ثروت و دارائی دست راستش قطع شده، در بهت و حیرت فرو رفتم. آن مرد شایسته فاخر هم آهی از نهاد برکشید و ابتدا این سه بیت را خواند: من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم هست امید که علیرغم عدو روز جزا فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم و سپس ادامه داد: - من، تنها فرزند یکی از بزرگ زادگان سرزمین ازبک بودم. بعد از فوت پدر، به کار تجارت پارچه که حرفه اجدادی ما بود پرداختم که از جنوب سرزمینمان ایران و بین النهرین، کالا و بخصوص پارچه های زربفت به سرزمین قزاق ها و دیار ترکمنستان و فلات پامیر و منطقه قرقیزها می آوردم ؛ تا اینکه روزی ، بعد از سفری دراز که از بین النهرین و مرو و بخارا آمده بودم، به شهر تیان شان شما وارد شدم. کالای بسیار و مال التجاره ارزنده ای هم همراه خود داشتم. من در این شهر، با کالای خود، به کاروانسرائی فرود آمدم و متاع خویش به صاحب کاروانسرا امانت داده و خود یک روزی را بیاسودم و روز دیگر، بقچه ای از انواع پارچه ها و صندوق کوچکی از دیگر کالاهای همراه آورده را با خود برداشتم و به بازار شهر رفتم. چون کالای خود را به واسطه ها ارائه دادم، ضمن آنکه دهانشان از تعجب به جهت مرغوبی کالا باز مانده بود گفتند: - رسم بازار ما این است که، کالا را نقد از فروشندگان نمی خریم، زیرا اگر تاجری قصد خرید از تو را هم داشته باشد، به صورت نقد، آنچنان پولی به تو نمی دهد که سود چشم گیری عایدت شود صرفه تو در این است که، کالایت را به امانت ، نزد فروشندگان بازار این شهر بگذاری و از ایشان رسید گرفته و روزهای دو شنبه و پنج شنبه هر هفته، به بازار بیائی و از هر دکان دار ، بهای آن مقدار را که فروخته است دریافت کنی و در ضمن، یکی دو ماهی هم در این شهر بمانی و تفرج کنی، که هوای فلات پامیر، بس فرح بخش و رفتار مردمانش به مهمان های غریب، با احترام و دلنشین می باشد. پس من نیز چنین کردم... ادامه دارد @Manifestly
#جملات_ناب ✏️امواج زندگی را بپذیر حتی اگــر گاهی تورا به عمق دریا ببرد. آن ماهی آسوده که بر سطح دریا میبینی مــرده است. #نلسون_ماندلا 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستان امروز داستان عبرت آموز 🚩 @Manifestly