eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️انسانها شکست نمیخورند بلکه تنها از تلاش کردنشان دست می کشند! 👤ارنست همینگوی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
دختر ترشیده✏️ 🍃🌺🍃🌺 پری ترشيده بود. 38 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود. . . با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت. اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت. همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون. اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است. آقابهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی. ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت. ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم. ✏️احمد غلامی 📚آدم ها 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️برد پیت پیش از بازیگری، در کنار گارسونی و رانندگی در لباس مرغ برای فروشگاه زنجیره‌ای "El Pollo Loco" تبلیغ می‌کرده! هیچ #موفقیت ای تصادفی بدست نیومده! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۵ امیر آمودریا هم که وعده ازدواج پریسا را به پسر دوستش، حکمران
۱۲۷ 👈ق ۲۶ پریسا را به سرای مخصوص و به اتاق خودش بردند. ملکه بلافاصله دستور داد پزشک مخصوص دربار را بر بالین پریسا حاضر کنند. چون پزشک آمد، مادر پریسا بدون آنکه اشاره ای به حضور برزوی چوگان باز در مقابل پریسا کرده، یا صحبتی از تلاقی نگاه آن دو، و اشعاری را که پریسا بعد از تلاقی نگاهها زیر لب زمزمه کرد بنماید، فقط گفت: - امروز دخترم در میدان بازی چوگان، هنگام تماشا حالش به هم خورد و این گونه که می بینید، در حالت اغما فرو رفت. ملکه نخواست پزشک مخصوص دربار از آن ماجرا چیزی بداند ؛ زیرا بسیار واهمه داشت از آنکه پدر پریسا بوئی از ماجرا ببرد. قبلا به عرض سلطان رساندم که امیر آمودریا، دخترش را نامزد تولی، پسر سرزمین تاتارها کرده بود، ولی زمانی که شنید پریسا در جواب گفته « اگر پدرم بخواهد مرا به اجبار شوهر داده و به عقد پسر دوستش، که اصلا هم دوستش ندارم در آورد، خود را خواهم کشت» ، بسیار عصبانی و خشمگین شد و اگر مادر پریسا مانع نشده بود، چه بسا که امیر آمودریا عکس العمل شدیدی نسبت به دخترش نشان می داد. باری، پزشک شروع به مداوای عارضه های عادی و معمولی، مثل سرماخوردگی و سردی کردن و خستگی دماغی و غیره کرد که هیچ کدام از آنها اثربخش نبود. پزشک و مادر پریسا، درست یک شبانه روز بر بالای سر دختر نشستند. پزشک تقریبا دستپاچه شده از ترس سلطان، در طول آن بیست و چهار ساعت پر از دلهره و اضطراب،هر کاری که می توانست انجام داد. پادشاه هم چندین بار به عیادت دخترش آمد و هر بار به پزشک مخصوص خود، تأکید می کرد و می گفت: - اگر لازم می بینید، حکیمان حاذق دیگر را حتی از کشورهای همسایه خبر کنید. پزشک هم، هر بار عرض می کرد: - قربان! اندک زمانی دیگر فرصت بدهید. اما هرچه پزشک بیشتر کوشید ، کمتر نتیجه گرفت؛ تا اینکه در مرتبه آخر و نزدیک های غروب روز بعد، ناگهان شاه از کوره در رفت و بر سر همسرش فریاد کشید: - نکند این ابله دیوانه، خودکشی کرده باشد و زهر ماری خورده باشد؟ که پزشک ، هنوز صحبت و سؤال پادشاه تمام نشده گفت: - قربان! بنده معده خاتون کوچک را هم، شستشو داده ام. هیچگونه اثری از سم و زهر ، که خدای ناکرده خورده باشند مشاهده نشد. خاتون کوچک در حالت اغما فرو رفته اند. خاطر مبارک آسوده باشد، این حالت کشنده نیست. عجیب آنکه در همان موقع، پریسا در رختخواب حرکتی کرد و خیلی آهسته و زیر لب، این بیت را که فقط مادرش شنید خواند مریض عشق را نَبوَد دوایی غیر جان دادن مگر وصل تو سازد چارهْ درد انتظارم را توجه همه، به نجوای زیر لب پریسا جلب شد. پادشاه شعف زده از همسرش پرسید « چی گفت؟ مثل اینکه به هوش آمد! » که ملکه پاسخ داد: - سرور من، هذیان گفت. هنوز به هوش نیامده. باز هم زمان لازم است.البته خیالمان راحت شد.... و چون قصه بدینجا رسید، خیال شهرزاد هم راحت شد که در آن سحرگاه سرش زیر تیغ جلاد نمی رود؛ زیرا سلطان شهباز را خواب ربوده و با خود برده بود. @Manifestly
✏️وقتی همه خوابن برای رویاهات تلاش کن و وقتی همه یه زندگی معمولی دارن تو از رویاهات لذت ببر 👤دیوید بکهام 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
خاطره ای از یک پزشک✏️ 🍃🌺🍃🌺 سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است! گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است) باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم... گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم. مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم . احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم . آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم. گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم ، ما کجا اینها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ <شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم> دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی: گفت باور نمی کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفت این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و ما خاموش 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#کلاغ_و_کبوتر #قسمت اول (دوقسمتی) 🍃🌺🍃🌺 ✏️یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.یک روز کبوتری به ج
دوم ( آخر ) ✏️هدهد از کلاغ پرسید: تو شاهدی و سندی داری ؟ گفت: نه.از کبوتر پرسید: تو شاهدی داری که لانه را خودت ساخته ای یا خریده ای؟ گفت:نه.هدهد از کلاغ پرسید: تو تا حالا کجا بودی ؟ کلاغ گفت: در لانه دیگرم بودم.از کبوتر پرسید: تو تا حالا کجا بودی؟ گفت:من همین جا هستم،من همین جا بودم که کلاغ آمد و جنجال درست کرد.هدهد گفت: خوب،اگر من حکمی بکنم همه قبول دارند ؟ همه مرغها هم صدا گفتند: بله قبول است،هرچه باشد ما آن را اجرا می کنیم.مرغها باید آسایش داشته باشند و آسایش مرغها وقتی به دست می آید که قانون اجرا شود.هدهد کمی فکر کرد و بعد گفت: بسیار خوب،به عقیده من باید لانه را به کبوتر واگذاریم.کلاغ آمد داد بزند ولی مرغها به او مجال ندادند و همه گفتند: بله،لانه مال کبوتر است و کلاغ ول معطل است. کلاغ وقتی دید همه اینطور می گویند فهمید که دیگر زورش نمی رسد و ساکت شد و مرغها هر کدام شرحی از وحشیگری کلاغ ها و خوبی کبوترها می گفتند و همه با هم مشغول صحبت بودند.در این موقع کبوتر آمد نزدیک هدهد و آهسته گفت: آقای قاضی،من از لطف شما متشکرم ولی می خواهم یک چیزی بپرسم چطور شد که شما حق را به من دادید در صورتی که من هم مثل کلاغ شاهدی نداشتم و هیچ کس هم حقیقت را نمی دانست.هدهد گفت: درست است،جز تو و کلاغ هیچ کس حقیقت را نمی دانست من هم نمی دانم. ولی وقتی دلیل دیگری در میان نباشد حق را به کسی می دهند که نیک نام تر باشد و اخلاقش بهتر باشد و سوء سابقه نداشته باشد و هرگز کسی از او دروغی نشنیده و ستمی ندیده باشد و تو به راستگویی معروفی و کلاغ به دروغگویی معروف است.کبوتر گفت: خیلی خوشوقتم که راست گویی و نیک نامی اینقدر فایده دارد ولی ای قاضی بدان که این لانه مال من نیست، مال کلاغ است و من دوست نمی دارم که به راستگویی معروف باشم و برخلاف آن عمل کنم.هدهد گفت: آفرین،من هم خوشوقتم که گمان من درباره تو درست بود،ولی چرا موقع محاکمه دروغ گفتی ؟ کبوتر گفت: اولا در حضور شما یک کلمه دروغ نگفتم و صورت مذاکرات حاضر است.من نگفتم خانه را ساخته ام یا خریده ام،گفتم که در آن نشسته بودم و راست می گفتم.اما پیش از آمدن شما کلاغ با جنجال بازی و داد و فریاد بیخودی مرا مجبور کرد که مثل خودش با او حرف بزنم.من داشتم به جوجه ام پرواز یاد می دادم،بچه ام خسته شده بود یک لحظه اینجا نشست و کلاغ آمد و اعتراض کرد،از او عذرخواهی کردم و خواستم بروم ولی او نگذاشت برویم و جنجال به پا کرد و خواست دعوا درست کند،من هم خواستم او را تنبیه کنم.ولی حالا که صحبت از راستی و نیک نامی من است من این نام نیک را با صد تا لانه هم عوض نمی کنم.قاضی گفت: بارک الله،حالا که اینطور است من هم ترا رسوا نمی کنم.بعد هدهد مرغها را صدا زد و گفت: همه شاهد باشید اگر کلاغ حاضر باشد از کبوتر عذرخواهی کند کبوتر حاضر است لانه را به او واگذار کند.کلاغ که دیگر چاره ای نداشت گفت: آقای قاضی من تقصیری نداشتم رسم ما قال قال و قارقار است و همه هم از صدای ما ناراحت می شوند و از ما دوری می کنند ولی ما هم بدخواه کسی نیستیم،حالا هم حاضرم معذرت بخواهم و از اینکه جوجه کبوتر را به زمین انداخته ام خیلی شرمنده ام.هدهد گفت: بسیار خوب.کبوتر لانه را به کلاغ می بخشد و تمام مرغها گفتند: آفرین بر کبوتر که اینقدر مهربان است. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۷ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۶ پریسا را به سرای مخصوص و به اتاق خودش بردند. ملکه بلافاصله دس
۱۲۹ 👈ق ۲۷ و اما ای ملک جوان بختی که از هوش و درایت، سرآمد دوران و در تدبیر و سیاست برتر از اقرانی، دیشب قصه تازه آغاز شده پریسا دختر امیر آمودریا به آنجا رسید که... مادر یا ملکه دربار، در پاسخ همسرش گفت: - قربان هنوز به هوش نیامده، باز هم زمان لازم است. البته خیالمان راحت شد. باری، پدر پریسا یا امیر آمودریا رفت. پزشک مخصوص هم که بیست و چهار ساعت، کنار تخت پریسا سر پا ایستاده بود، بعد از دادن دستورات لازم به ملکه، برای استراحت به خانه اش رفت. چون چراغ ها خاموش شد و همه به خواب رفتند، ملکه حاجب مخصوص خودش را صدا زد و در حالی که به او سفارش می کرد اطراف را خوب بررسی کند تا گوش نامحرمی شنونده حرفهایش نباشد، گفت: - اگر آنچه را که الان می شنوی، جایی درز پیدا کند، دستور می دهم سرت را ببرند. هم الان با یک کیسه پر از سکه های زر، به خانه برزو، چوگان باز شهر می روی و از او خواهش میکنی که چند دقیقه ای به قصر بیاید. به او بگو، هیچ کس با شما هیچ کاری ندارد. فقط می آید و چند دقیقه ای در اتاقی می نشیند و دوباره به خانه بر می گردد. برای اینکه نترسد، به او از طرف من امان بده. یادت باشد که هیچ کس نباید متوجه آمدن او همراه تو به دربار شود. برزو را حتما از در پنهانی وارد قصر بنما. چون حاجب برای اجرای فرمان خاتون خود از اتاق خارج شد، ملکه زیر لب گفت: - من دختر خودم را خوب می شناسم. شامه ای بسیار قوی دارد. اگر برزو آمد، او را چند دقیقه ای پشت آن پرده که در این سویش پریسا بیهوش افتاده می نشانم. تصورم این است، چون بوی معشوق به مشام دخترم برسد، حالش بهبود پیدا کند. و اما حاجب در آن نیمه شب ، خود را به در خانه برزوی چوگان باز یا برزوی گونی فروش شهر رساند و دق الباب کرد. چون برزو به در خانه آمد، حاجب یک کیسه پر از سکه های زر به برزو داد و حاجت خود را به او گفت. برزو پاسخ داد: - انشاء الله خير است. چون این موقع شب که وقت بازی چوگان نیست نمی دانم خاتون دربار با من چه کار دارد. خدا عالم است. بسیار خب، توکل بر خدا می کنم و می آیم ، البته بدون آنکه بپرسم موضوع چیست، زیرا کار بزرگان، هیچ وقت بدون حکمت نیست. اما از پذیرفتن کیسه پر از سکه های طلا معذورم، زیرا اگر کارتان خیر باشد و حضور من، این موقع شب، در دربار لازم و واجب باشد، من حق ندارم، در مقابل کار خیری که انجامش وظیفه من است، از بندگان خدا طلب اجرت کنم، که خداوند خود به موقعش اجر مرا خواهد داد. اگر هم شری در بین باشد، من هرگز حاضر نیستم زر بستانم و با برپا کننده شر شریک شوم. باری، برزوی بی خبر از همه جا در آن شب تاریک وارد قصر شد و با راهنمایی حاجب مخصوص ملکه، به پشت پرده ای که در آن سویش پریسا خوابیده بود هدایت شد. چون روی تختی نشست و مشغول خوردن انارهای دانه کرده شد، ناگهان صدای ناله و ضعیفی را شنید که این ابیات را می خواند دلم فتاده بر آن زلف پر شکن که تو داری قرار برده زمن، آن لب و دهن که تو داری زبوی پیرهنت زنده می شود دل مرده چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری آری ، چون بوی معشوق به مشام پریسای عاشق رسید و او را از حالت اغما به هوش آورد، آن ابیات را زمزمه کرد. ملکه به حاجب اشاره کرد که به برزو بگوید دیگر کاری با او ندارند و با تشکر بسیاری از در مخفی، همان طور که آمده بود روانه اش کنند. حاجب به نزد برزو رفت و گفت: - هر وقت شربت خود را میل کردید، می توانید تشریف ببرید. برزو در حالی که می گفت « ما که حق دخالت در کار بزرگ ترها و امور امرا و تصمیم پادشاهان را نداریم، اما حیرت زده آمدم و حیرت زده تر می روم. الهی که این آمدن و رفتن ما شری نداشته باشد که دامان کسی را بگیرد.» از همان در مخفی، از دربار خارج شد و به خانه اش رفت. اما پریسا دقایقی بعد از خواندن آن دو بیت باز هم به حال اغما در آمد و از هوش رفت... ادامه دارد @Manifestly
هدایت شده از مانیفست - داستانک
✏️شیطان را پرسیدند كدام طایفه را دوست داری؟ گفت:دلالان را ! گفتند:‌چرا؟ گفت : از بهر آنكه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند .... 👤عبید زاکانی 🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✏️درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی کلاس ۱۰۶ دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش ! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود ! وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ، نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان ، دلم میخواستم تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟ دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم .. رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم : " ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی " رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ، همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟ ... میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی .. همین ✏️پویان اوحدی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود هنگام عبور از رودخانه الاغ درون آب افتاد وقتی بیرون آمد، بار نمک حل شده بود و سبکتر شده بود روز بعد الاغ باز هم همان کار را کرد فردای آنروز مرد پشم بار الاغ کرد الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت، اما مجبور شد باری چند برابر قبل را حمل کند 🔻روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود معلوم نیست که امروز هم عامل موفقیت باشد. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۹ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۷ و اما ای ملک جوان بختی که از هوش و درایت، سرآمد دوران و در تد
۱۳۰ 👈 ق۲۸ ملکه، شب را در کنار تخت دختر عاشق شده خود به صبح رسانید و چون طبيب مخصوص دربار، مجددا بر سر بالین پریسا آمد، ملکه تمام ماجرا را با ذکر این مطلب که « طبیب محرم است و نباید مطلبی را از او پوشیده نگاه داشت » از ابتدای روز مسابقه چوگان، تا شب قبل و آمدن برزو به پشت پرده، و در زمانی کوتاه به هوش آمدن دخترش را برای طبيب مخصوص تعریف کرد. طبیب که برخلاف بسیاری از طبیبان حاذق، روان پیچیده و حساس آدمی را نمی شناخت گفت: - خاتون، به نظر من چنین امری محال است. به هوش آمد گهگاه پریسا خانم هیچ ارتباطی به حضور یا نبودن آن پسرک ندارد. دختر شما دارد دوران بیماری خود را سپری می کند. این به هوش آمدن های متناوب همچنان ادامه پیدا خواهد کرد تا انشاء الله حال دختر خانم شما به کلی بهبود یابد شما دو روز دیگر صبر کنید، حتما حال دخترتان با این نشانه ها که دادید خوب خواهد شد. ملکه دربار یا مادر پریسا با اینکه دختر خود را خوب می شناخت گفت: - جناب حکیم باشی! من به احترام حرف شما دو روزی صبر می کنم، اما پزشک روح و روان هر دختر، فقط مادر اوست. اگر جسارت نباشد، من بهتر از شما علت بیماری دخترم را می شناسم؛ زیرا « علت عاشق ز علت ها جداست». دو شبانه روز دیگر هم گذشت و پریسا اصلا به هوش نیامد. در طول این دو روز آخر نیز، چندین بار پادشاه به عیادت دخترش آمد. در مرتبه آخر، فریادی دیگر بر سر طبیب کشید و گفت: - چرا قبول نمی کنی که چیزی سرت نمی شود؟! شنیده ام که در دربار دوستم در دیار تاتارها، طبیبی بسیار حاذق وجود دارد. من او را دعوت می کنم، بلکه دوتایی بتوانید گره این کار را باز کنید. حکیم باشی زمین ادب بوسید و گفت: - قربان، یک امشب را هم به بنده فرصت بدهید، اگر نتیجه نگرفتم آن وقت حضرتعالی هر اقدامی را که صلاح دانستید معمول بفرمایید. چون امیر آمودریا رفت، طبيب مخصوص به ملکه دربار دیار ازبک ها یا مادر پریسای عاشق گفت: - من تابع نظر خاتون خود هستم. ملکه هم گفت: - من امشب یکبار دیگر حاجب خود را می فرستم تا این پسرک چوگان باز را به اینجا بیاورد، تا شما هم با چشم خود ببینید که دخترم چون بوی معشوق به مشامش برسد، جانی تازه می گیرد و چون غنچه گل شکفته می شود. هنگام شب، خاتون حاجب خود را دوباره به در خانه برزوی گونی فروش فرستاد. در مرتبه دوم هم، پانصد سکه زر به وسیله حاجب برای برزو فرستاد و گفت: - شاید دفعه قبل که آن پسر سکه ها را قبول نکرد به خاطر این بوده که صد سکه را کم می دانسته. این دفعه برو و باز هم او را به همان شیوه قبل به اینجا بیاور. چون شب از نیمه گذشت و حاجب در خانه برزو را کوبید ، او خواب آلود در خانه را گشود. تا چشمش به حاجب مخصوص دربار افتاد، بدون آنکه اجازه دهد مأمور ملکه حرفي بزند گفت: - فکر می کنم شما درباریان به سرتان زده و تفريحتان آزار مردمان این شهر شده! اگر آمده ای که باز هم آن بازی دو شب قبل را سر من در بیاوری و گیجم کنی، باید با قدری بی ادبی جواب بدهم کور خوانده ای برادر! منِ برزو، این موقع شب از خانه بیرون بیا نیستم. اگر قرار باشد به دربار هم بیایم، فقط به فرمان خود پادشاه و آن هم در روز روشن خواهم آمد. من یک چوگان باز و گونی فروشم و این موقع شب، نه کسی گونی می خرد و نه اینکه موقع تماشا کردن بازی چوگان است. چون حاجب مخصوص ملکه، پانصد سکه طلا را دودستی تقدیم کرد، برزو پرسید: - این سکه ها از پریشبی ها خیلی بیشتر است. تعدادش چقدر است؟ حاجب خوشحال شد و خیال کرد که تعداد زیاد سکه ها، برزو را رام کرده است. لذا با چرب زبانی گفت: - قربان، تعدادش پانصدتاست. برزو بی اعتنا به رقم پانصد، پاسخ داد: - برو به خاتون خودت بگو، اینکه پانصدتاست. اگر پنج هزار سکه یعنی ده برابر این مقدار هم بفرستی، من شب دربار بیا نیستم. اگر بیایم در روز روشن و آن هم فقط با شنیدن پیغام از سوی امیر آمودریا خواهد بود. به این ترتیب بود که حاجب مخصوص دست خالى (البته نه دست خالی، بلکه با دستانی پر از سکه های طلای مرجوعی اما بدون برزو!) به دربار برگشت.چون ملکه از ماجرای نیامدن برزو باخبر شد، چهره اش برافروخته گشت و گفت: - اگر دخترم عاشق این پسرک کله شق نشده بود، دستور می دادم سر از تنش جدا کنند. حالا که به زبان خوش نیامد، فردا شب به اتفاق چند مأمور ورزیده، به در خانه این پسرک می روید ، دست و پا و دهانش را می بندید ، او را داخل یک صندوق می اندازید و به اینجا می آورید. اگر هم نیامد و مقاومت کرد، توی سرش می زنید. این گدای بی قابلیت گونی فروش، حالا دیگر برای ما ناز می فروشد؟!... ادامه دارد @Manifestly