مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۹ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۷ و اما ای ملک جوان بختی که از هوش و درایت، سرآمد دوران و در تد
#هزار_و_یک_شب ۱۳۰
#کوتوله_دلقک 👈 ق۲۸
ملکه، شب را در کنار تخت دختر عاشق شده خود به صبح رسانید و چون طبيب مخصوص دربار، مجددا بر سر بالین پریسا آمد، ملکه تمام ماجرا را با ذکر این مطلب که « طبیب محرم است و نباید مطلبی را از او پوشیده نگاه داشت » از ابتدای روز مسابقه چوگان، تا شب قبل و آمدن برزو به پشت پرده، و در زمانی کوتاه به هوش آمدن دخترش را برای طبيب مخصوص تعریف کرد. طبیب که برخلاف بسیاری از طبیبان حاذق، روان پیچیده و حساس آدمی را نمی شناخت گفت:
- خاتون، به نظر من چنین امری محال است. به هوش آمد گهگاه پریسا خانم هیچ ارتباطی به حضور یا نبودن آن پسرک ندارد. دختر شما دارد دوران بیماری خود را سپری می کند. این به هوش آمدن های متناوب همچنان ادامه پیدا خواهد کرد تا انشاء الله حال دختر خانم شما به کلی بهبود یابد
شما دو روز دیگر صبر کنید، حتما حال دخترتان با این نشانه ها که دادید خوب خواهد شد.
ملکه دربار یا مادر پریسا با اینکه دختر خود را خوب می شناخت گفت:
- جناب حکیم باشی! من به احترام حرف شما دو روزی صبر می کنم، اما پزشک روح و روان هر دختر، فقط مادر اوست. اگر جسارت نباشد، من بهتر از شما علت بیماری دخترم را می شناسم؛ زیرا « علت عاشق ز علت ها جداست».
دو شبانه روز دیگر هم گذشت و پریسا اصلا به هوش نیامد. در طول این دو روز آخر نیز، چندین بار پادشاه به عیادت دخترش آمد. در مرتبه آخر، فریادی دیگر بر سر طبیب کشید و گفت:
- چرا قبول نمی کنی که چیزی سرت نمی شود؟! شنیده ام که در دربار دوستم در دیار تاتارها، طبیبی بسیار حاذق وجود دارد. من او را دعوت می کنم، بلکه دوتایی بتوانید گره این کار را باز کنید.
حکیم باشی زمین ادب بوسید و گفت:
- قربان، یک امشب را هم به بنده فرصت بدهید، اگر نتیجه نگرفتم آن وقت حضرتعالی هر اقدامی را که صلاح دانستید معمول بفرمایید.
چون امیر آمودریا رفت، طبيب مخصوص به ملکه دربار دیار ازبک ها یا مادر پریسای عاشق گفت:
- من تابع نظر خاتون خود هستم.
ملکه هم گفت:
- من امشب یکبار دیگر حاجب خود را می فرستم تا این پسرک چوگان باز را به اینجا بیاورد، تا شما هم با چشم خود ببینید که دخترم چون بوی معشوق به مشامش برسد، جانی تازه می گیرد و چون غنچه گل شکفته می شود.
هنگام شب، خاتون حاجب خود را دوباره به در خانه برزوی گونی فروش فرستاد. در مرتبه دوم هم، پانصد سکه زر به وسیله حاجب برای برزو فرستاد و گفت:
- شاید دفعه قبل که آن پسر سکه ها را قبول نکرد به خاطر این بوده که صد سکه را کم می دانسته. این دفعه برو و باز هم او را به همان شیوه قبل به اینجا بیاور.
چون شب از نیمه گذشت و حاجب در خانه برزو را کوبید ، او خواب آلود در خانه را گشود. تا چشمش به حاجب مخصوص دربار افتاد، بدون آنکه اجازه دهد مأمور ملکه حرفي بزند گفت:
- فکر می کنم شما درباریان به سرتان زده و تفريحتان آزار مردمان این شهر شده! اگر آمده ای که باز هم آن بازی دو شب قبل را سر من در بیاوری و گیجم کنی، باید با قدری بی ادبی جواب بدهم کور خوانده ای برادر! منِ برزو، این موقع شب از خانه بیرون بیا نیستم. اگر قرار باشد به دربار هم بیایم، فقط به فرمان خود پادشاه و آن هم در روز روشن خواهم آمد. من یک چوگان باز و گونی فروشم و این موقع شب، نه کسی گونی می خرد و نه اینکه موقع تماشا کردن بازی چوگان است.
چون حاجب مخصوص ملکه، پانصد سکه طلا را دودستی تقدیم کرد، برزو پرسید:
- این سکه ها از پریشبی ها خیلی بیشتر است. تعدادش چقدر است؟
حاجب خوشحال شد و خیال کرد که تعداد زیاد سکه ها، برزو را رام کرده است. لذا با چرب زبانی گفت:
- قربان، تعدادش پانصدتاست.
برزو بی اعتنا به رقم پانصد، پاسخ داد:
- برو به خاتون خودت بگو، اینکه پانصدتاست. اگر پنج هزار سکه یعنی ده برابر این مقدار هم بفرستی، من شب دربار بیا نیستم. اگر بیایم در روز روشن و آن هم فقط با شنیدن پیغام از سوی امیر آمودریا خواهد بود.
به این ترتیب بود که حاجب مخصوص دست خالى (البته نه دست خالی، بلکه با دستانی پر از سکه های طلای مرجوعی اما بدون برزو!) به دربار برگشت.چون ملکه از ماجرای نیامدن برزو باخبر شد، چهره اش برافروخته گشت و گفت:
- اگر دخترم عاشق این پسرک کله شق نشده بود، دستور می دادم سر از تنش جدا کنند. حالا که به زبان خوش نیامد، فردا شب به اتفاق چند مأمور ورزیده، به در خانه این پسرک می روید ، دست و پا و دهانش را می بندید ، او را داخل یک صندوق می اندازید و به اینجا می آورید. اگر هم نیامد و مقاومت کرد، توی سرش می زنید. این گدای بی قابلیت گونی فروش، حالا دیگر برای ما ناز می فروشد؟!...
ادامه دارد
@Manifestly
#جملات_ناب
✏️اگر می خواهید با عقاب ها پرواز کنید با مرغابی ها شنا نکنید..
#انگیزشی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺
✏️مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم »
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »
ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :
« ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : « من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: « مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ » گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت. محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت
#ضرب_المثل
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🔹مراحل روشنفکری در اروپا:
• تحصیلات عالیه
• مدارک معتبر
• مطالعات گسترده
• اطلاعات عمومی بسیار بالا
• جامعه شناسی
• نوشتن کتاب
• نوشتن مقاله
• نظریه های تایید شده
• سفر به نقاط مختلف دنیا
• شخصیت و انسانیت بالا
• احترام به تمامی مذاهب و عقاید
🔸مراحل روشنفکری در ایران:
• کشیدن سیگار و خوردن قهوه
• مخالفت با دین و مذهب
• خواندن جملاتی چند از نیچه و...
• طلاق گرفتن
• موزیک خارجی گوش کردن
• سفرهای مكرر به تایلند
• نگهداری از سگ یا گربه و آن را به اندازه فرزنده نداشته عزیز شمردن
• مخالفت با چيزي كه بقيه موافقن
• موافقت با چيزي كه بقيه مخالفن
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۰ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۸ ملکه، شب را در کنار تخت دختر عاشق شده خود به صبح رسانید و چون
#هزار_و_یک_شب ۱۳۱
#کوتوله_دلقک 👈ق ۲۹
شب بعد، حاجب به اتفاق پرده دار مخصوص مادر پریسا برای سومین مرتبه به در خانه برزو، جوان برنای چوگان باز رفت و دق الباب کرد. باز هم برزو تا در را گشود و چشمش به حاجب افتاد گفت:
- مگر نگفتم که من شب هنگام و آن هم با پیغام ملکه به دربار نخواهم آمد؟ مگر نگفتم که اگر دلم بخواهد تا بیایم، فقط در روز روشن و آن هم با پیغام شخص امیر آمودریا خواهد بود؟!
حاجب گفت:
- اما این دفعه ما آمده ایم تا به هر شکلی که شده، تو را به دربار ببریم، حتی با زور...
هنوز حرف حاجب تمام نشده بود که چهار نفر از چهار سو بر سر برزو ریختند ، دست و پا و دهانش را محکم بستند ، او را داخل صندوق انداختند و صندوق را بر دوش گذاشتند و به سوی دربار و سرای پریسای بیمار به راه افتادند. چون داخل تالار شدند، در صندوق را باز کردند ، برزو را دست و پا و دهان بسته از صندوق در آوردند و در همان وسط تالار انداختند.
ناگهان پریسایی که ده شبانه روز و بلکه بیشتر و حتی روی تخت خود حرکتی نکرده بود، در حالی که همچنان چشمانش بسته بود، زیر لب زمزمه کرد
بر جان شرار عشقت خوش میکشد زبانه
باور نداشت بختم این دولت از زمانه
و چرخی زد ، از جایش بلند شد و نشست. چون چشمش به برزوی دست و پا و دهان بسته در وسط تالار افتاد، چون ببر بیان و شیر ژیان، از جا برخاست و به وسط تالار رفت. بر بالای سر برزو ایستاد و دست بر صورت گذاشت و با فریاد و نعره ای که در سرتاسر قصر پیچید گفت« نه!» و سپس ادامه داد:
- هرچه زودتر دست و پا و دهان قهرمان دیار ما را باز کنید که این کار شما خجالت آور است.
در همین هنگام بود که پادشاه و محافظینش، با شمشیر های برهنه بران و تیغ های آخته، وارد تالار سرای پریسا شدند...
و چون قصه بدینجا رسید و شهرزاد دید که پلک های چشمان سلطانش روی هم افتاد، لب از سخن فرو بست؛ خوشحال از آن بابت که، در شب چهل و سوم هم سر سلامت بر بستر میگذارد
@Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه ی آهنگران داستان های ایرانی تنش می خارید و هی بینی در کار حاکم وقت می کرد !!
حاکم محلی ، که از دست او به تنگ آمده بود نامه ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می کند !!!
پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی ، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه ی تمرد و سرکشی چیست !! حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می کنند ، کبوتر نامه بر بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می کند!!!
خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می خواند و اطرافش را خوب نگاه می کند و می بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه بر هم که وظیفه شناس است و کار درست ... !!! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس ، آهن می گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند !!!
🚩گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری
#ضرب_المثل
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺
✏️خانم و آقایی درشهر میانه آذربایجان شرقی میروند میدانی که کارگران در آن می ایستند تا کارگر بگیرند و میگویند به سه کارگر نیاز دارند
ولی بیشتر از بیست هزار تومان برای یک روز کار به آنها نمیدهند
خیلی ها عقب گرد میکنند و نمیروند
ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیاز مند بودند به ناچار برای بیست هزار تومان همراه آن زن و مرد میروند که کار کنند
وقتی به خانه آن زن و مرد میرسند حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرند سپس یکی از کارگران میگوید که کار ما را بگویید تا کار کنیم
صاحبکار میگوید ما کاری نداریم که انجام بدهید فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم بدهم پس از دقایقی صاحب خانه با شش میلیون تومان پول نقد وارد اتاق میشود و به هر نفر از کارگران دو میلیون تومان میدهد
و میگوید که این شش میلیون پول حج ما (عمره) بود که انصراف دادیم و شما که به خاطر بیست هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما میدهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی استاد #رائفی_پور درباره مذهبیون گیج
#پارت_اول
این پست مخاطب خاص داره
مخاطبش هم بعضی(فقط بعضی) ازمذهبیون افراطی و بی فکر هستن
@MANIFESTLY
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۱ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۹ شب بعد، حاجب به اتفاق پرده دار مخصوص مادر پریسا برای سومین م
#هزار_و_یک_شب ۱۳۲
#کوتوله_دلقک 👈ق۳۰
و اما ای سلطان صاحب اقتدارِ پر اشتهارِ با اعتبار، در آغاز سومین شب تعریف قصه پریسا دختر امیر آمودریا، باید به عرض قبل خودم اشاره کنم که:
بين طُغای امیر دیار تاتارها و امیر دیار آمودریا، رشته دوستی دیرینه ای برقرار بود. حتما خاطرتان هست که عرض کردم، به خاطر همین دوستی و مودت فیمابین بود که امیر آمودریا، دوست داشت دخترش همسر تولی پسر امیر تاتارستان شود. همچنین تولی هم، در سفری به دیار ازبک که فقط یکبار و در یک جلسه پریسا را دیده بود، سخت دلبسته دختر شده بود و چون عاشقی دل خسته، روزگار می گذرانید و همواره به پدرش اصرار می کرد که هرچه زودتر، بساط عروسی و مراسم ازدواج را راه بیندازد. اما طغای که می دانست پریسا پسرش را دوست ندارد و از طرفی امیر آمودریا هم به وی قول داده بود که بالاخره دختر سرکش خود را رام خواهد کرد، همواره به تولی می گفت:
- اندکی حوصله کن. چشم، بالاخره من آن عروس خوشگل را به این دربار می آورم.
زیرا که طغای به قول دوستش امیر آمودریا اطمینان داشت و در آن روزگار در دیار تاتارها و قزاق و ازبک ها، دختر مطیع محض بود و حق نداشت روی حرف پدرش حرف بزند و از تصمیم بزرگترش سرپیچی کند. شاید در آن تاریخ، در آن خطه و دیار، پریسا اولین دختری بود که مقابل پدرش ایستاده بود.
باری، در سفری که طغای به دیار ازبکها و سرزمین بین دو رودخانه سیر دریا و آمودریا، یا سیحون و جیحون کرد، کنیزی را به امیر آمو دریا هدیه داد که این کنیز، جاسوس تولی و دست نشانده او بود. کنیز، هفته ای یکبار اخبار مربوط به پریسا را به عاشق دل خسته تاتاری می رساند. از جمله ماجرای بیماری پریسا را بعد از تماشای بازی چوگان، به وسیله پیک تندرو و تیزپای خود، به گوش تولی رسانید.
تولی از شنیدن خبر بیماری معشوق دلبند خود، بی تابی بسیار کرد و مدام به پدرش می گفت ترتيب سفر او را برای عیادت پریسا به دیار ازبکها بدهد.
طغای هم طفره می رفت و امروز و فردا می کرد.
اما آن زمانی که ملکه، راز عاشقی دخترش را به برزوی گونی فروش برای طبیب مخصوص دربار فاش کرد، کنیز تاتاری پشت پرده بود و تمام حرفهای شنیده را با یک کلاغ و چهل کلاغ کردن، به سرعت برق به گوش پسر امیر تاتارستان رسانید. تولی بعد از شنیدن آن خبر، از روی اسب به زمین افتاد و از هوش رفت ؛ زیرا فراش پیغام رسان، موقعی آن خبر چند برابر بزرگ و تحریف شده را به تولی رسانید که او سوار بر اسب ، قصد رفتن به شکار داشت.
چون خبر از اسب فرو افتادن تولی به گوش پدرش طغای رسید، سراسیمه خودش را به پسر رسانید و همچنان که مادر، در دیار ازبک با پریسای بیهوش شده در میدان چوگان رفتار کرد، او هم پسر خود را شخصا بر روی دوش گذاشت و به سرای مخصوص خودش برد و چون از اطرافیان علت را پرسید، به او گفتند که فراشی در گوش ولیعهد حرفی زد که حال ایشان به هم خورد. طغای فراش را فراخواند و پرسید:
- تو به پسر من چه گفتی؟
چون فراش از دادن پاسخ ابا کرد، طغای شمشیر از نیام کشید تا گردن او را بزند که فراش از ترس زبان گشود و هر آنچه را که به تولی گفته بود، برای امیر طغای تاتاری هم باز گفت. امیر طغای شمشیر را بر زمین فرو کرد و خودش به شمشیرش، در نهایت غم تکیه داد که شمشیر شکست و از وسط دو نیم شد. اطرافیان شنیدند که طغای گفت « کمر من هم مثل این شمشیر شکست»
طغای بلافاصله، دنبال طبيب مخصوص بارگاه خود فرستاد و طبیب که حکیم فرزانه ای بود و فقط طبیب تن نبود، بلکه حکیم جان و روان انسان ها هم بود، تا بالای سر تولی رسید و نگاه به چهره در حالت به بیهوشی او انداخت، رو به امیر دیار تاتارها کرد و زمین ادبی بوسید و گفت:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند
درد عشقست و جگرسوز دوایی دارد
سپس ادامه داد:
- امیر می داند و من هم در همان نگاه اول از رنگ رخسار امیرزاده فهمیدم که وی چه دردی در دل دارد و در بیت آخر هم حضورتان عارض شدم که « چه جگر سوز دوایی دارد». حال، امیر ابراز لطف بفرمایند و بگویند این بت عاشق کش عیار کیست و کجاست؟
طغای، طبیب را به نشستن دعوت کرد و ماجرای دلدادگی پسرش به پریسا و بی اعتنایی معشوق را به او، از ابتدا تا انتها برای وی تعریف کرد. درست در همان موقع، تولی در بستر خود غلتی زد و در حالت خواب و بیداری و هوش و مدهوشی، زیر لب برای خود زمزمه کرد:
چشمی که ترا بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند، نتوان گفت که بیناست
گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم.......
تولی، بیت سوم شعر خود را تمام نکرده، دوباره از حال رفت.
ادامه دارد
@Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️بالا رفتن سن حتمی است ...
اما اینکه روح تو پیر شود ،
بستگی به خودت دارد ... !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ...
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ...
ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ دوست من...
پایان آدمیزاد
نه از دست دادن معشوق است
نه رفتن یار
نه تنهایی...
هیچکدام پایان آدمی نیست!
آدمی ان هنگام تمام میشود که دلش پیر شود.
دلتان همیشه جوان
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مهم،حتما بخوانید
🌺🍃🌺🍃
✏️ درایران چیزهای عجیبی وجود دارد که باعث نابودی فرهنگ ما به مرور زمان شده است در حالی که به راحتی میتوان آن را درمان کرد مثلا
در ایران دوست داشتن یعنی کلاس گذاشتن برای همدیگر...!
مهربانی ات را می گذارند به حساب آویزان بودنت ..!
بیایید به هم بفهمانیم دوست داشتن را به حساب چیز دیگری مگذارند ...
بیایید عشق را با نیت خوب انتخاب کنیم نه با ماشین و لباس خوب...
🍃برای ازدواج استخاره می کنیم و نه تحقیق و اگر ازدواج خوب نشد میگوییم خدا هم ما را دوست ندارد.
🍃هنوز قبل از پدر شدن حتي يك كتاب تربيت كودك نمي خوانیم اما هرشب برای تربیت کودک دعا میکنیم اما اگر کودک خوب تربیت نشد خدا را مقصر میدانیم...
🍃مردم چشم ديدن بوسه را ندارند درحاليكه براي ديدن صحنه اعدام باشوق حاضر مي شوند!
🍃در مترو یکدیگر را هل میدهیم برای نشستن بر روی صندلی و بهانه می آوریم که من هل نمیدهم نفرات پشتی هل میدهند...
🍃در خیابان و طبیعت زباله میریزیم و بهانه می آوریم که سطل زباله نبود اما زباله را با خود حمل نمیکنیم تا بعدا آن را به سطل زباله بیاندازیم و در عین حال از فرهنگ مردم اروپا تعریف میکنیم و بر حال کشورمان افسوس میخوریم
🍃برای آزادگی امام حسین (ع) اشک میریزیم اما حاضر نیستیم یکروز آزاده زندگی کنیم
🍃خود را مذهبی میدانیم اما کسانی که مثل ما فکر نمیکنند را بد میدانیم و فحش میدهیم
🍃برخی زبانشان پر است از جملات زیبا اما عملشان سرشار از زشتی وقتی میپرسیم چرا اینگونه اید میگویند:
همه جامعه اینگونه است من هم مجبورم اینگونه باشم
🔻اما من به شما میگویم به جای اینکه از جامعه تاثیر بد بگیریم ما روی آن تاثیر خوب بگذاریم همیشه که تاثیر یک طرفه نیست..
به جای اینکه همه مشکلات را به گردن دولت یا نظام بیاندازیم بیایید کمی هم خود را اصلاح کنیم.
📝ادمین مانیفست
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۲ #کوتوله_دلقک 👈ق۳۰ و اما ای سلطان صاحب اقتدارِ پر اشتهارِ با اعتبار، در آغاز سومی
#هزار_و_یک_شب ۱۳۳
#کوتوله_دلقک 👈 ق۳۱
طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت:
- آن دوای جگر سوز که حضور امیر والاتبار عرض کردم، این است که باید آن بت عاشق کش عیار را به هر ترتیب که شده بر سر بالین پسرتان بیاورید ؛ که اگر خواست خدا باشد و آن صنم بر بالای سر این جوان قدم بگذارد، شاید فرجی شود. واِلا غیر از وصل یار و دیدار آن پریسای ماه رخسار، هیچ چاره ای نیست که « رنجور عشق، به نشود مگر به بوی یار».
آنجا بود که امیر طغای گفت:
- چاره ای نیست جز آنکه دوتایی و با اعلام اینکه قصد شکار کرده ایم، بدون آنکه کسی همراهمان بیاید، به دیار ازبک و به دربار دوست صمیمی و رفیق شفیقم امیر آمودریا برویم و سه نفری یعنی من و تو و امیر آمودریا با هم چاره ای بیندیشیم.
اگر همسر والای من خاطرشان باشد، دیشب عرض کردم وقتی پریسا به هوش آمد و برزو را دست و پا بسته در وسط تالار دید، فریادی کشید که پادشاه با شنیدن صدای فریاد دخترش، به همراه عده ای با شمشیرهای برهنه و تیغ های آخته، وارد تالار سرای پریسا شدند. همراهان شاه، یکی طغای امیر دیار تاتارها بود و دیگری حکیم فرزانه، که فقط او به جای شمشیر ، با اسلحه تدبیر وارد سرای پریسا شد. اما همان طور که گفته شد ، درست مقارن با زمانی که چهار نفر مأمور اعزامی خاتون بارگاه یا مادر پریسا، برزو را دست و پا بسته وارد بارگاه کردند، از در دیگر و به طور پنهانی امیر طغای و طبیب هم وارد شدند. امیر آمودریا و امیر طغای تاتاری، دست در گردن یکدیگر کرده و مشغول روبوسی بودند که فریاد پریسا ، سکوت شب حاکم بر دربار را شکست. چون چشم پریسا به پدرش افتاد با التماس گفت:
- پدر ، شما را به خدا دستور دهید دست و پای برزو را باز کنند. مگر چه گناهی کرده که این طور وحشیانه دست و پای او را بسته اند؟
چون جمله پریسا به پایان رسید، دوباره از هوش رفت و به حال اغما، در کنار برزوی دست و پا بسته بر زمین افتاد. امیر آمودریا نگاهی به دوستش طغای و حکیم فرزانه انداخت. حکیم با اشاره سر و دست، از امیر آمودریا خواست که دست و پای برزو را باز کنند. برزو چون دست و پا و دهانش باز شد ، بلند شد و ایستاد ، در مقابل امیر آمودریا تعظیمی کرد و گفت:
- قربان، به خدا سر در نمی آورم.باور کنید دارم دیوانه می شوم!
و سپس برزو تمام ماجرای شب های گذشته و صد سکه ارسالی و پانصد عدد بعدی و نپذیرفتن سکه ها و نیامدن مرتبه دوم را مو به مو برای امیر آمودریا تعریف کرد. سپس گفت:
- قربان، من دیشب به این آقایان گفتم، فقط در روز به بارگاه خواهم آمد که خود امیر مرا احضار بفرمایند. این آقایان به جای آنکه مراتب را به اطلاع امیر برسانند، شبانه دست و پای مرا بستند و به اندرون بارگاه شما آوردند. خدا شاهد است دارم دیوانه می شوم. من اصلا نمی دانم ماجرا چیست ؛ غیر از آنکه دفعه اول که آمدم و پشت پرده هاج و واج و گیج نشستم، دو بیت شعر شنیدم که گویا از زبان و با صدای خاتون کوچک، پریسا دخترتان بود و دیگر هیچ.
و آنگاه امیر آمودریا به جانب حاجب مخصوص همسرش رفت و در حالی که خون چشمانش را پر کرده بود فریاد کشید:
- پست فطرت خائن! تو بی همه چیز، نان مرا می خوری و شب پنهانی مرد اجنبی را به اندرونی می آوری؟!
حاجب درحالی که مثل بید میلرزید، بریده بریده گفت:
- قربان... من... اطاعت امر ...خاتون بزرگ را کردم.
امیر آمودریا در حالی که به مرز جنون و خشم رسیده بود، فریاد کشید «خاتون بزرگ غلط کرد...» و سپس با یک ضربه شمشیر، سر از تن حاجب خیانتکار همسرش جدا کرد ؛ به ترتیبی که فواره خون گردن بی سر حاجب، بر سر و روی مادر پریسا، که ترسان در کناری ایستاده بود پاشید. بعد امیر آمودریا خشمگین و عصبانی به جانب همسرش رفت و گفت:
- اگر امیر طغای محبوب مهمانم نبود، هم اکنون خون کثیف تو زن خیانتکار را هم بر زمین می ریختم. ای زن نانجیب و بی آبرو، حالا کارت به جایی رسیده که جوانان شهر را به زور، دست و پا بسته به بالین دخترم می آوری؟ آن هم نیمه شب و از در پنهانی قصر؟
مادر پریسا با صدای لرزان گفت:
- مرا ببخشید. چه کنم که پای مرگ و زندگی این دختر قُد و یک دنده در میان است. مگر خودتان ندیده اید که یک هفته است در حالت اغما و بیهوشی است؟ شما بر من خشم نگیرید که مادرم و دلم سوخت.من چه کنم که دختر شما، عاشق این جوان ورزشکار شده است؟
ادامه دارد
@Manifestly
✏️عجله داشتم
تندتند راه ميرفتم...
محكم به چيزي خوردم
ادم بود!
منتظر بودم بگويد : كوري ؟!
دستش را بطرفم دراز كرد
با من دست داد...
و لبخندي زد...!!!
به گمانم " انسان " بود...
مسعود رستمزاد
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق۳۱ طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت: - آن دوای جگر سوز که
#هزار_و_یک_شب ۱۳۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۲
امیر دیوانه شده آمودریا، باز هم فریادکشان گفت:
- دخترم غلط کرد! اگر دختر من است که همین الان و در حالت بیهوشی، با این شمشیر سر از بدنش جدا می کنم. من دختر هرزه نمی خواهم.
چون دیوانه وار و با شمشیر برهنه به جانب پریسا رفت، حکیم فرزانه و طبیب خاص امیر طغای به وسط پرید ، راه را بر امیر آمودریا سد کرد و با متانت و آرامش و کلامی پر طنین گفت:
دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان كه مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
و سپس ادامه داد:
- از امیر بزرگوار استدعا می کنم قدری بر وجود شریف خود مسلط باشند و آتش خشم خود را به آب صبر و تأمل خاموش کنند تا من حقیر، با تدبیر و تفکر گره کار را باز کنم؛ زیرا تولی فرزند دوست بزرگوارتان و ولی نعمت من، امیر تاتارها هم دچار چنین حالتی است و اگر شما سر از تن دوشیزه بارگاه خود جدا کنید، روح از تن امیرزاده تاتارستان هم جدا خواهد شد.
و سپس همانگونه با لحنی شوخ و نگاهی پدرانه ، در حالی که شمشیر خون آلود را از دست امیر آمودریا می گرفت، این ابیات را خواند:
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
بشرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
چون امیر آمودریا اندکی آرام شد، حکیم فرزانه باز هم ادامه سخن داد و گفت:
- تا آنجا که من در این مدت کوتاه متوجه شدم، این ورزشکار چوگان باز اصلا روحش خبر ندارد که تیر مژگانش چگونه بر قلب دختر امیر نشسته. حرف ها و نگاه های این مرد ورزشکار، نشان از صداقت کلامش دارد. جسارتا من از امیر درخواست می کنم این جوان را آزاد کرده و مرخص بفرمایند، به شرطی که لب از لب باز نکند و حرف اندرون امیر را جایی نبرد.
امیر آمودریا گفت:
- اگر این کار را بکند و آبروی مرا ببرد، به يقين سر خود را از دست خواهد داد!
برزو باز هم زمین ادب بوسید و گفت:
- ای امیر والاتبار، خدا شاهد است که روح من از این ماجرا خبر نداشت و اگر امشب مرا دست و پای بسته به اینجا نمی آوردند، قصد داشتم خودم فردا صبح به بارگاهتان آمده و ماجرا را با شما در میان بگذارم.
امیر آمودریا گفت:
- هم لب از سخن باز نخواهی کرد و هم پایت را از شهر بیرون نخواهی گذاشت. شاید تو بتوانی مقدار کمی از بار سنگین روی دوشم را سبک کنی.
چون برزو از بارگاه امیر خارج شد، حکیم فرزانه، دو امیر را به استراحت دعوت کرد و در حالی که سه نفری از آن سرای بر خون نشسته، و از کنار آن افراد از ترس لب فرو بسته رد می شدند، باز هم حکیم فرزانه این ابیات را خواند:
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر در آمد و از پای در فتاد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
بسیار کسی شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
و سپس گفت:
- تقارن عجیبی است. پریسا اینجا دل از دست داده، مدهوش عشق است و تولی در آنجا از بی وفایی معشوق به حالت اغما افتاده. ای سروران! وظیفه خطیری بر گردنم افتاده است. یک طرف نجات جان تولی، پسر ولی نعمتم و از طرف دیگر، زندگی بخشیدن به دختر عزیز کرده میزبان بزرگوار و والاتبارم. باور کنید در طول هفتاد و پنج سال عمر و پنجاه سال طبابت و بیست و پنج سالی که حکمت آموخته و فرزانگی پیشه کرده ام، با چنین مشکلی روبه رو نشده بودم. کار بسیار سختی است. اگر بخواهم به پریسا زندگی بخشم، باید او را به وصال معشوقش برزو برسانم، که اگر امیرزاده تولی خبر دار شود می میرد. اگر به مداوای درد جانسوز پریسا نپردازم، به يقين او هم خواهد مرد و آن وقت، باز هم امیرزاده تولی می میرد. خدایا کمکم کن!
چون دو امیر به خوابگاه رفتند، پیر فرزانه به حیاط قصر آمد ، کنار نهر آب روان ایستاد ، چشم بر ماه آسمان دوخت و با خود گفت:
حدیث عشق به طومار درنمیگنجد
بیان شوق به گفتار در نمیگنجد
سماع حسن که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار درنمیگنجد
و چون قصه بدينجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد آسوده بیاسود.
@Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد.
پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام . دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد.
آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد:
پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد.
📚انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۲ امیر دیوانه شده آمودریا، باز هم فریادکشان گفت: - دخترم غلط ک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۳
و اما ای سلطان گرانقدر و عظیم الشأنی که بر کنیز خود منت می گذارید و با امشب، چهل و پنج شب است که با گوش جان، شنونده عرایض همسر کمترین خود، در قالب داستان هستید! دیشب قصه به آنجا رسید که حکیم خردمند، یا آن پیر فرزانه، دو امیر را به خوابگاه فرستاد و خود به حیاط قصر رفت و کنار نهر آب ابتدا دو بیت شعر خواند. آن طبیب حاذق، بیشتر از یک ساعت آهسته آهسته کنار استخر قدم زد و فکر کرد . در آخر، زیر لب با خود گفت:
- غیر از این چاره ای نیست. باید همین کار را کرد.
و سپس خود نیز برای استراحت به اتاقی که برای پذیرایی اش در نظر گرفته بودند رفت. صبح روز بعد خدمت طغای، امیر خود و فرمانروای دیار تاتارها رفت ، تصمیم شب قبلش را با وی در میان گذاشت و سپس ادامه داد:
- من از امیر بزرگوار خود استدعا می کنم، برای اینکه زمان غیبتشان در دربار طولانی نشود، همین امروز مراجعت فرمایند. من طبق همان نقشه ای که کشیده و به عرض امیر رسانده و مورد قبول هم قرار گرفته، عمل خواهم کرد.
سپس نسخه ای از چند نوع داروی گیاهی که تقویت کننده حالت عمومی بدن و آرام بخش اعصاب باشد را نوشت ، به امیر طغای داد و به وی گفت:
- من یقین دارم، تا مراجعت شما اگر امیرزاده تولی حالش جا نیامده باشد، با خوردن این داروها بهبود خواهد یافت. اگر از شما سؤالی کرد که حتمی خواهد بود، بفرمایید که بنده را مأمور کرده و برای معالجه پریسا خاتون فرستاده اید. شما با امیدوار نگاه داشتن امیرزاده، منتظر بمانید تا من مقدمات عروسی را فراهم کنم و حضورتان پیغام بفرستم که به اتفاق امیرزاده تولی تشریف بیاورید ؛ که دور از گوش شیطان تصور میکنم نقشه ام به نتیجه برسد.
امیر طغای به فرزانگی و کیاست حکیم دربار و طبیب مخصوص خود اعتقاد بسیار داشت و حکیم فرزانه را دست امیر آمودریا سپرد. امیر آمودریا، ضمن تشکر از دوست خود امیر طغای گفت:
- از همان روز اول، من به حکیم ابله و طبيب نادان خود گفتم گره این مشکل به دست طبیب فرزانه شما گشوده می شود. کاش زودتر اقدام می کردم که نه باعث زحمت شما برادر عزیز می شدم، و نه خون آن حاجب احمق را بر زمین می ریختم. شما مطمئن باشید که من پریسا دختر خود را جز به ولیعهد عزیز و شریف شما، به کس دیگری شوهر نخواهم داد ؛ زیرا پریسا یا باید عروس دربار امیر طغای شود و یا اینکه بمیرد. اگر بهبود یابد و اطاعت امر مرا نکند، همچنان که سر از تن حاجب مخصوص همسرم جدا کردم، سر از تن او جدا خواهم کرد.
آری ای ملک گرانمایه، امیر طغای که به همراه حکیم فرزانه خود به دیار ازبکها و دربار امیر آمودریا آمده بود، به تنهایی به سرزمین تحت فرماندهی خود برگشت. بعد از آن، حکیم فرزانه و امیر آمودریا، ساعتی با هم به گفت وگو نشستند. چون حکیم فرزانه رضایت خاطر امیر آمودریا را جلب کرد، حکیم به اتفاق یک راهنما به سوی خانه برزوی چوگان باز حرکت کرد.
نزدیک ظهر بود که به در خانه برزو رسیدند و چون او را آن موقع در خانه نیافتند، به بازار و بر در دکان گونی فروشی وی رفتند. برزو با دیدن حکیم، نهایت احترام را در حق وی روا داشت. دکان خود را بست و دو تایی به سوی خانه اش روان شدند. در خانه، بعد از پذیرایی و صرف ناهار، ابتدا حکیم این چند بیت را خواند:
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چکنیم اگر نباشد
آیین وفاو مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
بیچاره کجا رود گرفتار
کز کوی تو ره به در نباشد
و ادامه داد:
- حادثه ای نباید پیش می آمد و اتفاقی نباید می افتاد که افتاد. دیشب شما در بارگاه امیر دیارتان، حال زار دخترشان را دیدید و بر خشم بی حد امیر هم پی بردید. خاطرتان هست که اگر من واسطه نشده بودم، سر پریسا خاتون هم از تن جدا شده بود، همچنان که سر حاجب بیچاره بر باد رفت؟ در ضمن، شما می دانید که شفای بیمار ما به رضایت شما بستگی دارد. آیا حاضرید کاری کنید که جان دختر امیر دیارتان را نجات دهید؟
ادامه دارد
@manifestly
✏️پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🌺🍃
#داستان_پیامبران
#مذهبی
✏️حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت:
اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد!
موسي عليه السلام گفت:
من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد:
آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟
عابد جواب داد: آري! فلان شخص.
نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت:
بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي.
حضرت موسي عليه السلام باز فرمود:
من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم!
سپس از او پرسيد:
آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟
گفت:
آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است.
حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست.
وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت:
تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟
حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم.
سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد.
مرد پرسيد:
چرا خنديدي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد:
مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست!
مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد.
سپس از موسي پرسيد:
مي خواهي به وطن خود بروي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي!
مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد:
كجا مي روي؟
ابر: به سرزمين موسي بن عمران.
مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان.
هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد:
بار خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟
خداوند فرمود:
(ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي):
اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است.
📚 #بحارالانوار ج69ص223
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۳ و اما ای سلطان گرانقدر و عظیم الشأنی که بر کنیز خود منت می گ
#هزار_و_یک_شب ۱۳۶
#کوتوله_دلقک 👈ق ۳۴
برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید:
- آیا شما هم همان تقاضای قبلی را دارید با این تفاوت که این دفعه با دعوت سلطان و در روز روشن به بارگاه امیر و بالای سر دخترش بیایم؟! اگر با یک بار دیگر آمدن مشکل حل می شود اطاعت امر می کنم، و الا از حضور شریفتان استدعا می کنم ،مرا از وارد شدن به این گونه ماجراهای درباری معذور دارید ؛ زیرا اگر الان پریسا خاتون، یک عاشق تاب از دست داده و از هوش رفته است، وقتی به هوش آید و بهبود پیدا کند، باز هم همان امیرزاده مغرور خواهد بود و زندگی منِ چوگان باز ورزشکار گونی فروش، با یک شاهزاده زیبای مغرور همیشه در حال بانگ و خروش، زیر یک سقف امکان ندارد. زیرا هم اتاق تنگ و تاریک من، جای ماندن پریسا خاتون نیست و هم من گونی فروش تهی کیسه، جای اقامتم در قصر مخصوص پریسا خاتون با تالارهای تودرتوی آیینه کاری شده نخواهد بود.
یادم نمی رود شب اولی که با پای خود به قصر پریسا خاتون رفتم، از شش تالار تودرتو گذشتم تا به پشت آن پرده رسیدم و نشستم. نه جناب حکیم فرزانه، نه. زیرا از قدیم گفته اند و چقدر هم درست گفته اند که
« کبوتر با کبوتر باز با باز / کند همجنس با همجنس پرواز ».
اما حکیم فرزانه تاتاری در پاسخ صحبت های برزو، ابتدا این ابیات را خواند:
تو آن نئی که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شدی صاحبی دگر گیرند
به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی زسر گیرند
به چند سال نشاید گرفت ملکی را
که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند
و سپس گفت:
- آیا تو جوانمرد ورزشکار دلت راضی می شود دختری در عشق تو همچنان بسوزد و از سوختن در این آتش، دود شده و نابود گردد؟ مگر نه آنکه ورزشکاران و جوانمردان را شیوه فتوت و مردانگی است؟ آیا فکر نمی کنی که کار تو، یعنی در بستر مرگ نگاه داشتن دختر امیر مهربان آمودریا، دور از فتوت و رادی و مردانگی است؟
برزو باز هم در پاسخ گفت:
- ای حکیم شایسته! برای من مسلم و یقین است، ماجرا با یکبار آمدن من به بارگاه امیر خاتمه پیدا نمی کند. این ماجرا سر دراز دارد و همان طور که گفتم، آخرش باید به ازدواج با دختر امیر کشیده شود. اگر من تمام آن دلایلی را که آوردم نادیده بگیرم و قبول کنم، البته ازدواج با تنها دختر امیر آمودریا واقعا یک افتخار است که نصیب من خواهد شد و چون امیر آمودریا فرزند پسر و برادر زاده و خواهرزاده ذکور ندارد، پس بعد از صدوبیست سال عمر امیر، آخر فرمانروایی دیار ازبک هم به من خواهد رسید. اما شما حکیم فرزانه در صحبت های خود از فتوت و مردانگی صحبت به میان آوردید. آخر کدام جوانمرد رادی، در حالی که می داند پسری از عشق همسر آینده احتمالی اش در بستر افتاده و جاده سرازیری فنا را به سرعت سیر می کند، حاضر می شود با به عقد خود در آوردن دختری آن پسر را بکشد. من که باورم نمی شود.
حکیم مخصوص و حاذق بارگاه امیر تاتارها، به جای آنکه جانب پسر ولی نعمت خود را نگاه دارد، دلش به حال من بسوزد. حال اگر من هم عاشق و شیفته درمانده پریسا خاتون بودم ممکن بود تصور کنم که شما حکیم فرزانه ، عشق یک ورزشکار تھی کیسه را، خالصانه تر از عشق یک امیرزاده عاشق شکار در بیشه بدانید. اما چه کنم که هرچه هم بفرمایید، باور حرف های شما برای من مشکل است.
بعد از آنکه استدلال های برزو تمام شد، حکیم فرزانه از او سؤال کرد:
- آیا در این خانه، غیر از من و شما شخص دیگری هم هست که شنونده حرف های ما باشد؟
و چون پاسخ شنید که خیر، حکیم از روی احتیاط ، سرش را نزدیک گوش برزو برد و مدتی آهسته با او به گفت وگو پرداخت. بعد از تمام شدن صحبت های آهسته حکیم فرزانه و طبیب مخصوص تاتاری، برزو گفت:
- به روی چشم. می پذیرم. من که حاضر نیستم پا روی مورچه ای بگذارم.حال که پای جان دو نفر در میان است و اگر من به شما نه بگویم، درد جان ستان و جانسوز عشق جان دو امیرزاده را می گیرد، مطیع اوامر شما هستم.
آنجا بود که حکیم فرزانه از جا برخاست ، سر و روی برزوی ورزشکار را غرق بوسه کرد و از او خواست که همراهش به بارگاه امیر و قصر مخصوص پریسا بیاید.
ادامه دارد
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۶ #کوتوله_دلقک 👈ق ۳۴ برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید: - آیا شما هم همان تقاض
#هزار_و_یک_شب ۱۴۶
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۵
باز هم مانند اولین بار، بی صدا و با احتیاط ، برزو به پشت پرده ای که آن سویش پریسا در بستر و در حالت اغما افتاده بود رفت و نشست. هنوز چند دقیقه ای از نشستن همراه با سکوت برزو نگذشته بود که پریسا چشمان خود را گشود ، نگاهی به اطراف انداخت و این سه بیت را با صدای بلند خواند:
روندگان مقیم از بلانپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگريزند
مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند
پریسا بعد از خواندن ابیات، در بستر نشست و با تهور و رشادتی غیر قابل تصور گفت:
- جناب برزو! شما چرا روی از من پنهان می دارید؟ این منم که شرمسار از آزارهایی هستم که توسط مأموران مادرم دیده اید. من باید خود را از خجالت پنهان کنم...
که ناگهان پرده پس رفت و برزو به اتفاق آن حکیم فرزانه وارد تالار شدند. حکیم گفت:
- ای خاتون گرانمایه! هرچه بوده، اولا که گذشته و در ثانی تقصیرش هم بر عهده شما نبوده است. بهتر آن است که من، شما دو انسان شایسته را مدتی تنها بگذارم. فقط قبل از خروج خود از تالار میگویم « خوشا عشقی که وصلی در پی اش هست»
بعد از خروج حکیم فرزانه، برزو لب به سخن گشود و گفت:
- منِ چوگان باز گونی فروش را که دانشی اندک و زبانی الکن دارم، قدرت آن نیست تا چون شما خاتون گرانمایه و آن حکیم فرزانه ، با ابیات شورانگیز حرف دل را حضور شما خاتون بزرگوار یا پریسای روح انگیز ابراز دارم ؛ اما در نهایت افتخار معروض می دارم ، هرچند شایسته عشق پاک آن امیرزاده محترم و آن دوشیزه ارزنده مکرم نیستم، اما سعادت است اگر شوکت همسری شما نصيب من گردد.
در این موقع بود که پریسا زیباتر، رعناتر، پرتوان تر و شاداب تر از روز مشاهده ورزش چوگان، از جا برخاست ، دو کف دست برهم کوبید و شادی کنان گفت:
- برای ما شربت بیاورید!
غافل از آنکه پشت یکی دیگر از پرده ها ، آن کنیز عجوزه که جاسوس تولی عاشق بود تمام حرف هایشان را شنیده است. کنیز که خبر دفعه اول را هم او به تولی رساند و باعث غصه و بیماری و بستری شدنش شده بود، باز هم پیک بادپایی را اجیر کرد و به او گفت:
- هرچه سریع تر و به سرعت باد، خودت را به دیار تاتارها و به قصر پادشاه آن سرزمین برسان. امیرزاده تولی را هرطور که شده پیدا کن و به او بگو، برزو و پریسا شربت نامزدی شان را هم نوشیدند و به زودی زود عروسی خواهند کرد.
حال وظیفه کنیز خدمتگزار در این موقع حساس چیست؟ کنیز دو سکه زر برای سریع رساندن پیغام به پیک بادپا یا مرد شاطر داد و شاطر پیغام بر، بعداز ظهر همان روزی که صبحش امیر طغای بنا به توصیه حکیم فرزانه به سرزمین خود عزیمت کرده بود، به سوی سرزمین تاتارها حرکت کرد.
پیک بادپا با اینکه چندین ساعت حرکتش دیرتر از حرکت امیر طغای بود، اما سه روز زودتر به تاتارستان و قصر مخصوص تولی، ولي عهد آن سرزمین رسید. پیک خبررسان وقتی وارد قصر شد که حال تولی اندکی بهتر شده و او در کنار استخر قصر در حال قدم زدن و تماشای گل ها به یاد پریسا بود. چون پیک از راه رسید و زمین ادب بوسید و پیغام را رسانید، رنگ تولی مثل گچ سفید شد و چهار ستون بدنش به لرزه در آمد. برای اینکه مجددا به زمین نیفتد به تنه یک درخت تکیه داد، به ترتیبی که پیک واقعا ترسید و تصور کرد امیرزاده تولی سکته کرده است. چون تصمیم گرفت برود و حکیم دربار را خبر کند، تولی با دست لرزان اشاره ای به پیک کرد، او را به طرف خود فراخواند و بعد، با صدایی لرزان از مرد شاطر پیغام رسان پرسید:
- آیا پدرم را در قصر آمودریا ندیدی؟
پیک سر خود را به علامت تصدیق تکان داد و عرض کرد:
- درد و بلای امیرزاده تولی بر جان من باد! چرا، دیدم.فرمانروای بزرگوار هم در آنجا تشریف داشتند. چند ساعتی هم زودتر از من، به قصد این سرزمین آن دیار را ترک کردند. اما چون من بدون توقف و شبانه روزی تاختم، زودتر از سلطان خدمت رسیده ام.
چون تولی سراغ حکیم فرزانه را گرفت، بلافاصله مرد شاطر گفت:
- حکیم در قصر امیر آمودریا باقی ماند.
تولی باز هم به تنه همان درخت تکیه داد و قطراتی از اشک، چشمانش را خیس کرد. چون پیک پرسید «حالا امیرزاده چه دستور می فرمایند؟» تولی بدون آنکه فکری کند گفت:
- سلام مرا به کنیز برسان و از طرف من به او بگو، امیرزاده تولی دستور قتل برزو را صادر کرد. تو به هر ترتیب که می توانی آن را اجرا كن.
سپس دو کیسه پر از سکه های زر به پیک بادپا داد و گفت:
- یک کیسه مال خودت، یک کیسه هم مال کنیز. ضمنا یادت باشد، هر وقت خبر مرگ برزو را برای من آوردی، کیسه دیگری از سکه های زر به تو خواهم داد.
باز هم خواب غلبه کرده بر سلطان شهر باز باعث شد تا شهرزاد لب از سخن فرو بندد و تعریف بقیه داستان را برای شب بعد بگذارد.
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۵ باز هم مانند اولین بار، بی صدا و با احتیاط ، برزو به پشت پرد
#هزار_و_یک_شب ۱۴۷
#کوتوله_دلقک 👈ق ۳۶
و اما ای سلطان بخرد و آگاه و گشاینده گره های بسته و مفتاح هر راه، تولی بعد از آنکه آنگونه فرمان مرگ برزو را صادر کرد، سرشار از غم و اندوه ، کشان کشان خود را به اتاق خواب و بسترش رسانید ، فورا چشمانش روی هم افتاد و مجددا به حال اغما از هوش رفت. تولی دو روز را همچنان در حالت بیهوشی گذراند تا اینکه امیر طغای از راه رسید ، یکراست بر سر بالین پسرش آمد و در حالی که دست تولی را در دستان خود گرفته بود و او را تکان می داد، پشت سر هم می پرسید: « تولی! تولی! حالت چطور است؟» بعد از چند بار سؤال، تولی چشمان خود را باز کرد و پاسخ داد:
- مگر حال تولی هم برای شما مهم است؟
امیر طغای گفت:
- اگر مهم نبود پسرجان، من این همه راه با این سرعت نمی رفتم و برنمیگشتم. آیا میدانی من الان خسته و کوفته از کجا می آیم؟
تولی بلند شد، نشست و گفت:
- بله، می دانم. از سرزمین ازبک ها و از قصر دوست عزیزتان امیر آمودریا.
باز امیر طغای گفت:
- می دانی من بی خبر، برای چه تا آنجا رفته بودم؟
که باز هم تولی جواب داد:
- بله.برای شرکت در مراسم نامزدی پریسا دختر دوستتان با یک پسرک بی قابلیت گونی فروش. ضمنا خبر دارم شما از هیچگونه محبتی به این پسرک، که امیدوارم توپ چوگانش سنگی شود و توی سرش بخورد کوتاهی نکردید. حتی حکیم و طبيب مخصوص دربار را هم به همراه خود بردید که در بهبود پریسا بکوشد و او را بهبود بخشد و زودتر به چنگ آن ابله بیندازد. آخر پدرجان، چرا شما در گذاشتن لقمه در دهان گرگ شرکت کردید؟
امیر طغای هاج و واج گفت:
- تولی عزیز من! این حرفها چیست است که میزنی؟ پریسا نامزد تو، گرفتار یک بیماری روانی و افسردگی روحی شده است. امیر آمو دریا از من درخواست کرد که طبیب مخصوصم را برای معالجه دخترش بفرستم. خودم هم چند روزی به دیدن دوستم رفتم. مطمئن باش وقتی بیماری روحی پریسا برطرف شود، بلافاصله مراسم عقد و عروسی تو را با دختر مورد علاقه ات برگزار میکنم. وقتی من از قصر دوستم بیرون آمدم، هنوز پریسا در حال اغما و بیهوشی بود...
که تولی با لحنی بی ادبانه گفت:
- پدرجان، ساعت خواب! گویا خبر ندارید که شربت و شیرینی مراسم نامزدی پریسا خانم با آن پسرک گونی فروش را هم بسیاری از درباریان خورده اند.
چون امیر طغای گفت « غیر ممکن است» باز هم تولی با خشم گفت:
- حالا که ممکن شده است حضرت آقای خوش خیال!
اینجا بود که امیر طغای از کوره در رفت و گفت:
- تا به حال در سرزمین تاتارها سابقه نداشته که پسری این قدر جسورانه با پدرش صحبت کند. بخصوص که پدر، پادشاه مملکت هم باشد.
باز هم تولی که خون چشمانش را پر کرده و دهانش از غیظ کف کرده بود گفت:
- پادشاهی ارزانی خودتان! پسر پادشاه بودن را هم نمی خواهم. من در شکل یک پسرک جوال فروش، اما با شمشیر به دیار ازبک می روم و حقم را از آن پسرک گونی فروش غاصب میگیرم.
او همچنان خشمناک، ناگهان از جا بلند شد، از مقابل پدر دور گردید و داخل اتاق دیگری رفت. شمشیر بر کمر بست ، کیسه ای پر از سکه های زر در جیب نهاد ، شتابان خود را به اصطبل شاهی رسانید و زین بر اسب مخصوص خود نهاد و با خیزی حیرت آور سوار شد و اسب را هِی کرد.
چون به در قصر رسید، لحظه ای درنگ کرد و ایستاد. سپس به سر دسته اسب سواران قصر که همچنان سواره آنجا ایستاده بود، فریادکشان گفت:
- هرچه زودتر سواری را همراه من کن؛ سواری که روی زین خوابش نبرد. راه درازی در پیش است.
سردسته اسب سواران قصر گفت:
- خود بنده قربان! افتخاری است همراه ولیعهد جوان بخت سرزمین تاتار به هر جای رفتن.
و هر دو مهمیز بر اسب های خویش زدند و به طرف جنوب و به سوی سرزمین ازبکها تاختن و تازیدن گرفتند، به ترتیبی که گرد برخاسته از جای سم اسبان برخاک، مدت ها بعد از رفتنشان همچنان هوا را تیره و تار داشته بود.
چند فرسنگی از قصر دور شدند و تولی و سردسته سواران، بدون آنکه حرف و کلام و اشاره ای با هم داشته باشند، همچنان می تاختند. ناگهان، چشمان تولی از بستر بیماری برخاسته سیاهی رفت. سرش گیج خورد و حالت تهوع گرفت. تعادل از دست داد و از روی آن اسب دوان، چون ببر دمان، بر زمین افتاد؛ سرش به صخره ای خورد و پای راستش بر تیزی سنگ دیگری گرفت...
ادامه دارد
@Manifestly
#جملات_ناب
✏️می پرسند مجردی یا متاهل؟
میگویم:.....
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃