🌺🍃🌺🍃
✏️من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۲ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۱ وقتی که فریاد پریسا به گوش فراشان اجیر شده سکه زر ستانده رسی
#هزار_و_یک_شب ۱۵۳
#کوتوله_دلقک 👈ق ۴۲
و اما ای پادشاه پر حشمت و کامکار و شهیر و بلند مرتبه و نامدار، در دنباله داستان پریسا دختر امیر آمودریا باید معروض دارم:
بعد از آنکه کنیز خائن و جاسوس، در جواب پریسا گفت برزو زیر ضربات تازیانه ای که شما دستور فرمودید می باشد و بعد از آنکه پریسا دوان دوان به طرف شکنجه خانه رفت، پیک بادپای امیر طغای از راه رسید ، نزد عجوزه کنیز آمد و گفت:
- از کشتن برزو طبق فرمان امير طغای صرف نظر کن، که فرمان پادشاه مقدم بر دستور ولیعهد است.
و آنجا بود که عجوزه پیر خائن و جاسوس هم از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد. از قضا در همان لحظه، حکیم فرزانه وارد تالار سرای پریسا شد، و وقتی بوی تند سیر به مشامش رسید، دلش فرو ریخت و چون پیک مخصوص دربار امیر طغای را آنجا دید و کنیز را بیهوش کف تالار یافت، ماجرا را از پیک پرسید. پس از آنکه از وضعیت آگاه شد، با عجله به جانب شکنجه خانه دوید و پریسا و برزو را بیهوش يافت. آنجا بود که پیر فرزانه مشت بر سر خود کوبید و فریاد کشید:
- وای که تدبیر حکیمانه ام در برابر تصمیم رذیلانه ای بی اثر ماند. وای که دلم گواهی حوادث شوم دیگری را هم می دهد.
در همان موقع امیر آمودریا به اتاق شکنجه خانه آمد و چون بوی سیر به مشامش خورد و برزو را بیهوش و شست های کنده شده روی تخت آهنی و دخترش را مدهوش کف شکنجه خانه دید، آهی از نهادش برخاست و ناگهان فریاد کشید:
- توطئه ای در کار است! چه کسی به برزو سیر خورانیده است؟ آن آشپز احمق را به اینجا بیاورید!
اطرافیان گفتند « قربان، غذای سیر دار را کنیزک پیر پخته است.» دوباره امیر آمودریا گفت:
- دیگر بدتر! آن کنیز پیر نفرت انگیز را به اینجا بیاورید!
که باز هم اطرافیان گفتند « قربان او هم در گوشه تالار پریسا خانم بیهوش افتاده است.» در این موقع، امیر آمودریا فریاد کشان گفت:
- آنقدر آب جوش روی سروصورتش بریزید تا به هوش آید!
چند دقیقه بعد، کنیزک پیر را با سروصورت از آب جوش سوخته و تاول زده، به حضور آوردند. چون امیر آمودریا چگونگی ماجرا را از کنیزک پرسید، او هم از ترس تمام ماجرا را از ابتدا تا آخر برای امیر آمودریا و حکیم فرزانه و حاضران تعریف کرد. چون امیر آمو دریا قصه را از کنیزک عجوزه شنید، او هم مشتی بر سر خود کوبید و با صدای بلند و گریه کنان گفت:
- خدایا! مگر من چه کردم که باید چنین عقوبتی ببینم؟
و بعد فریاد کشید : « این پیرزن عجوزه را در آب جوش بیندازید! » سپس امیر به حکیم فرزانه گفت:
- پریسا و برزو را به هوش بیاورید ، اما برزو را نزد من نیاورید، زیرا از خجالت خواهم مرد.
ندیمان و کنیزان، تن های بیهوش پریسا و برزو را به اتاق های خوابشان بردند. هرچه کردند پریسا به هوش نیامد، اما بعد از ساعت ها تلاش ، برزویی که در حالت بیهوشی جای شست های کنده شده اش را حکیم فرزانه پانسمان کرده بود به هوش آمد و تمام ماجرا را بلافاصله به خاطر آورد. برزو با حالتی غیظ آلود پرسید:
- ای حکیم فرزانه! چه شد که حکمتتان را نکبت گرفت؟ این چه بلایی بود که بر سر من آوردید؟ چرا مرا از معشوقم اینگونه بی رحمانه دور کردید؟
حکیم پیر فرزانه در پاسخ برزوی بزرگوار گفت:
- معشوق تو و خاتون والای ما تا دقایقی دیگر به هوش خواهد آمد. او هم اکنون بیهوش در اتاق خود افتاده است.
برزو گریه کنان گفت:
- خاتون والای شما، معشوق تولی خونخوار تاتارهاست. معشوق من چوب چوگانم بود که با دستان بی شست ، دیگر هرگز...
دقیقه ای سکوت همه جا را فراگرفت. امیر آمودریا که از زیرزمین شکنجه خانه به پشت در سرای مخصوص برزو آمده و به گوش ایستاده بود، وارد اتاق شد و برزو گریه کنان گفت:
- ای امیر به ظاهر عادل آمودریا! « از طلا گشتن پشیمان گشته ایم ، مرحمت فرموده ما را مس کنید.» دستور دهید درهای دربار پر دسیسه تان را به روی منِ تا آخر عمر در حسرت گرفتن چوب چوگان در دست باز کنند، که کاش پاهایم می شکست و روز اول به قصرتان نمی آمدم.
و سپس با انگشتان کنده شده از دربار خارج شد.
برزو که رفت، مدتی سکوت بین حاضران مجلس، بخصوص امیر آمودریا و حکیم فرزانه برقرار شد. سکوت همچنان ادامه یافت تا اینکه حاجب مخصوص امیر وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت:
- امیرزاده تولی در سرسرای تالار قصر، انتظار حضرت والا را می کشند.
ادامه دارد
@manifestly
#جملات_ناب
✏️خلق و خوى بد مثل چرخ پنچر ميمونه. تا عوضش نكنى نميتونى باهاش جايى برى.
🍃 @Manifestly 🍃
دار مکافات✏️
🍃🍃🍃🍃
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!!
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم...
گندم و جو می فروختم...
خیلی سال پیش، شناختمش
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤دکترمرتضی عبدالوهابی ، استاد آناتومی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۳ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۲ و اما ای پادشاه پر حشمت و کامکار و شهیر و بلند مرتبه و نامدار،
#هزار_و_یک_شب ۱۵۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۳
حکیم فرزانه و امیر آمودریا نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو شتابان به جانب سرسرای تالار روان شدند. چون وارد سرسرا شدند و تولی را با یک پا، در حالی که چوبی زیر بغل داشت دیدند، هر دو در یک آن و با بهت و حیرت و با هم گفتند:« تولی این تویی؟ پس پایت کو؟» تولی با ابهت و وقار تمام، رو به امیر آمودریا کرد و گفت:
- عموجان! می خواستم در راه والاگهر پریسا سر دهم، خدا قبول نکرد و پایم را گرفت.
سپس رو به حکیم فرزانه کرد و گفت:
- شاید اگر شما حکیم بِخرد و متصل به حق در دربار پدرم بودید، حضرت حق شفاعتتان را قبول می کرد و بی پا نمی ماندم. به هر صورت، در برابر مصلحت حضرتش سر تسلیم فرود می آورم .
باز تولی رویش را به امیر آمودریا کرد و گفت:
- عمو جان! می دانید با پای لنگ چرا این همه راه آمده ام؟ دیگر نه برای خواستگاری پریسا خانم، زیرا آن زمان که پا داشتم، خاتون کوچک دربارتان، با اینکه شما و پدرم برادر خوانده یکدیگر بودید و هستید، مرا قبول نکرد. حال مسلم می دانم که چوگان بازِ ورزیده خوش دست را نمی گذارد تا مرد لنگی را به جایش برگزیند.
در این موقع ، پیر فرزان گفت:
- تولی جان! آن چوگان باز ورزیده خوش دست ، چهار انگشت خود را اینجا نهاد و لحظه ای قبل از آمدن شما رفت.
تولی سری تکان داد و گفت:
- بدتر شد. کاش نمی رفت. کاش می ماند؛ زیرا اگر رفت، یا خاتون کوچک را با خود برده یا حتما خواهد برد.
با شنیدن این کلام، امیر آمودریا و حکیم فرزانه هر دو پشتشان لرزید.
امیر آمودریا بلافاصله دستور داد تا برای تولی سرای مخصوصی آماده سازند. اما تولی گفت:
- عموجان بسیار متشکرم. اما باید به عرضتان برسانم که من قصد ماندن ندارم و همین امشب بر می گردم. فقط این همه راه آمدم تا از خاتون کوچک خداحافظی کنم، زیرا از پدرم هم خداحافظی کرده ام و ولایت عهدی سرزمین تاتارستان را بوسیدم و کنار گذاشتم. زیرا وقتی پریسا خاتون مرا نخواهد، تمام خاک تاتارستان و قرقیزستان و ترکمنستان ، مرا ارزنی نمی ارزد. اجازه فرمایید فقط یکبار دیگر به دیدار ایشان نائل شوم. فقط یک دیدار ، که ذلیل شدن در عشق و گدایی محبت، در فرهنگ و قاموس مردم سرزمین تاتارها نیست.
امیر آمودریا در پاسخ گفت:
- تولی عزیز! این کار را بگذار برای فردا ؛ زیرا الان تو هم خسته هستی و هم پریسا در حال اغما و بیهوشی است.
تولی گفت:
- چه بهتر! البته جسارت می کنم، اما از نظر خودم بگذار بیهوش باشد و نفهمد که من بر بالای سرش رفته ام. او به قدری بی جهت از من متنفر است که اگر به هوش باشد و مرا روبه روی خود ببیند، حتما حالش دگرگون تر خواهد شد.
لحظه ای سکوت در آن جا حاکم شد و سپس امیر آمو دریا ، تولی و حکیم فرزانه به سوی سرای پریسا حرکت کردند.
چون وارد خوابگاه شدند، امیر آمودریا گفت:
- دیدی عموجان؟ پریسا هنوز بیهوش است.
تولی نگاهی که هرگز تاکنون هیچ عاشقی به معشوقش نینداخته، به چهره پریسا انداخت و گفت:
- عموجان، بیهوش نیست. بی جان است. عرض کردم برزوی چوگان باز اگر برود پریسا هم به دنبالش خواهد رفت.
آن زمان بود که حکیم فرزانه نبض پریسا را گرفت ، قطرات اشک از دیده فرو بارید و آنجا بود که امیر ستبر قامت و استوار آمودریا، ابتدا از کمر تا شد و سپس بر زمین افتاد و از هوش رفت. تولی آهسته زیر لب گفت:
- خوش به حال برزو که اکنون روح پاک پریسا، عجین در جان اوست.
سراسر دیار از یک را غم فرا گرفت. ابر سیاهی بر فراز آسمان شهرهای تاشکند ، سمرقند ، بخارا ، خیوه و فرغانه نشست. تمام مردم ، با چشم گریان لباس عزا پوشیدند. ابر غم سیل ماتم شد. دو رودخانه سيحون و جيحون طغیان کردند؛ زیرا باهوش ترین و ظریف و حساس ترین دختر دیارشان، رخت سفر بربسته ، بر توسن عشق نشسته و از دیارشان رفته بود. فردای آن شب ماتم و قبل از آنکه خبر آن، فراگیر سراسر عالم آن زمان شود، تولی رو به امیر آمودریا کرد و گفت:
- عموجان! یک خواهش دارم.
امیر آمودریا گفت:
- بخواه تولی عزیز. من به تو نه نمی گویم. حتی اگر جانم را بطلبی هرچند که جان از تنم رفت.
و تولی گفت:
- اجازه فرمایید پیکر بی جان پریسا را آن جایی که دوست دارم به خاک بسپارم؟
امیر آمودریا این جمله را گفت و از هوش رفت:
- ما مردمان ازبک، همیشه و همواره بر سر حرف و قول خود بوده و هستیم. من قسم خورده بودم که زنده یا مرده پریسا را فقط به تو بدهم. حال مرده اش مال تو...
ادامه دارد
@manifestly
🍃🍃🍃🍃
اندیشمندی میگفت :
سقراط بیشتر اوقات جلوی دروازه شهر آتن مینشست و به غریبهها خوشامد میگفت.
روزی غریبهای از راه رسید و نزد او رفت و گفت:
“من میخوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟”
سقراط پرسید:
“در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی میکنند.”
مرد غریبه گفت:
“مردم چندان خوبی نیستند. دروغ میگویند، حقه میزنند و دزدی میکنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کردهام.”
سقراط خردمند در جوابش گفت:
“مردم اینجا هم همانگونهاند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه میدادم.”
چندساعت بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط امد و درباره مردم آن شهر سوال کرد .
سقراط دوباره پرسید:
“آدمهای شهر خودت چه جور آدمهایی هستند؟”
غریبه پاسخ داد:
“فوقالعادهاند، به هم کمک میکنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.”
سقراط اندیشمند پاسخ داد:
“اینجا هم همینطور است. چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را میکنی؟!”
شخصی که هر دو ملاقات را نظاره گر بود و راهنمایی و پیشنهاد های سقراط را شنیده بود با تعجب پرسید چرا به آن گفتی خوب نیست و برو بگرد و جستجوکن و به این گفتی خوب است و خوش آمد گفتی ؟ پاسخ داد:
ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که در درون مان وجود دارد.
انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد
وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است.
🍃
🍃🍃
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۳ حکیم فرزانه و امیر آمودریا نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو
#هزار_و_یک_شب ۱۵۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۴
حکیم فرزانه و طبیب مخصوص دربار تاتارها ، از تولی پرسید:
- قصد داری جنازه پریسا را کجا دفن کنی؟ اگر بخواهی به سرزمین پدری ات ببری، باید جنازه را مومیایی کنیم.
تولی پاسخ داد:
- من دیگر هرگز پایم را به قصر پدر و دیار تاتارستان نمی گذارم. در همین دیار ازبکها و در جنوب صحرای قراقوم کوهی است اسرارآمیز که جایگاه قلندران عاشق است. می خواهم جنازه پریسا را بر بالای آن کوه بر روی قله اش به خاک بسپارم.
و تولی آن کار را انجام داد. برای پریسا بر بالای قله کوهی از کوه های جنوبی صحرای قراقوم مقبرهای ساخت و در کنار آن مقبره زیبا، اتاقی کوچک برای خود فراهم کرد و تا زنده بود و شاید بیشتر از پنجاه سال، هر شب بربط در دست می گرفت و فارغ و بی خیال از گروه دلدادگانی که برای دمی نشستن بر سر گور پریسا از کوه بالا آمده بودند، ابیاتی را با حزن و اندوه بسیار می خواند. میان اشعاری که تولی با آوازی قشنگ همراه با نغمه بربط خود می خواند این ابیات را بیشتر از همه تکرار می کرد:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیده ام که مپرس
پایان قصه پریسا دختر امیر آمودریا
@Manifestly
#شعر
✏️روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیدهی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که دِه خَرَد و مِلک، رهزن است
آن پادشا که مال ز رعیت خورد گداست
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
👤 #پروین_اعتصامی
@Manifestly
🍃🍃🌺🍃🍃
✏️یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی در ﻣﮑﺰیک ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ !
ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﯿﭽﺮﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...
ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ... ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
🔻ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ی ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻠﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﻣﻨﺖ
ﻣﻨﺖ ﻧﮑﺶ ﺍﺯ ﻏﯿﺮ ﻭ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍنی
ﭘﺲ ﺷﺎﮐﺮ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
👤 #اقبال_لاهوری
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۴ حکیم فرزانه و طبیب مخصوص دربار تاتارها ، از تولی پرسید: - قص
#هزار_و_یک_شب ۱۵۶
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۵
و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه، و مردم مملکتت را، دوستدار و پشت و پناهی! اجازه فرمایید حضور انورتان عرض کنم:
چون داستان پریسا دختر امیر آمودریا به پایان رسید، مباشر سلطان سرزمین پهناور چین، چشم در چشم پادشاه همچنان ساکت ایستاد. سلطان گفت:
- نه. این داستان عاشقانه غمناک، برای مشکل تو و طبيب و خیاط و زنش به هیچ وجه کارساز نبود. دلقک مخصوص ما که شما بی رحم ها او را کشتید، وقتی شروع به تعریف داستان می کرد، همواره با کلمات و حرکاتش، ما را از خنده روده بر می نمود. اما تو و پسرت، دوتایی با تعریف آن داستان لعبت قرقیزی و این قصه پریسا دختر امیر آمودریا، اشک مرا هم درآوردید. من دوست دارم شب ها ساعتی از وقتم به شادی و سرور و خنده بگذرد، نه با اشک و آه و ناله. من که همیشه و سراسر زندگی ام غم و درد و رنج و جنگ و کشت و کشتار است. من که از صبح تا شب، شاهد اشک چشم انبوه مردم گرسنه ای هستم که بر ایشان حکومت می کنم. پس گاهی لبانم خنده می خواهد و به دنبالش اندکی هم خوشی. نه، قصه های تو و پسرت، خونبهای شما چهار نفر نشد. از حق نگذریم، قصه ات قشنگ بود. البته دلچسب برای عشاق دلسوخته، اما نه برای منِ پادشاه بر مسئولیتِ با بیم چشم بر فردا دوخته.
سپس دو دست بر هم کوبید و فریاد کشید:« جلاد! » که طبیب گریه کنان خود را روی پاهای سلطان انداخت و گفت:
- پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرقی نگذارد. شما که مباشر سابق خود و پسرش را اجازه داستان سرایی فرمودید و وقت شریفتان را در اختیارشان گذاشتید، پس به من حقیر سراپا تقصیر هم وقت و فرصتی عنایت فرمایید تا داستانی را برایتان تعریف کنم. شاید که داستان من، به امید خدا مورد قبول طبع مشکل پسند سلطان قرار گیرد. البته می دانم که قصه من طبيب، هرگز همانند داستان های شیرین آن دلقک از دست رفته نمی شود. اما جناب سلطان، لطفا این فرصت را از من دریغ نفرمایید. شاید بوی خوش داستان من، مشام جان شما را خوش آید.
سلطان پاسخ داد:
- راست گفتی. پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرق نگذارد؛ به خصوص در مورد چهار نفری که همه محکوم به مرگ هستند. پس هر چه زودتر قصه خودت را آغاز کن که وقت من مال خودم نیست.
باری ای ملک شهباز بزرگوار، طبيب بعد از جلب موافقت سلطان تعظیمی کرد و گفت:
- ای پادشاه صاحب اقتدار کشور پهناور چین، هر چند که من هم چون دیگر افراد این مملکت، از رعیت های جان نثار شما هستم، اما باید معروض دارم از اهالی این مملکت نیستم؛ زیرا من مردی یهودی از سرزمین بیت المقدسم که بعد از آموختن علم طب در دیار خود، سال ها در دمشق و حلب و بغداد، ضمن تحصيل شبانه روزی، به کار طبابت هم پرداخته و بیماران را معالجه کرده ام. علت مسافرتم به این سرزمین کهنسال آن بوده که، پدران و بزرگان قوم ما، همواره از پیشرفت علم طب، در سرزمین شما صحبت کرده اند. من هم بیشتر از دو سالی نیست که وارد شهر پکن شده ام. همچنان که خود پادشاه هم ملاحظه می فرمایند، رنگ پوست و شکل صورتم نیز، با سایر افراد این مملکت تفاوت دارد و اصولا در همین شهر پکن هم، به طبيب مهاجر يهودی معروفم. اکنون اولا در حضور شما سلطان بزرگ، به خدایی که مرا آفریده قسم یاد می کنم، هیچ گونه دخالتی در کشته شدن دلقک مخصوص شما نداشتم و اگر نادانی کردم و جنازه را به حیاط خانه این مرد مباشر انداختم، فقط از جهت ترس بود. آخر من مردی غریبم که برای اندوختن دانش و افزون ساختن علم طب به سرزمین شما آمده ام. در ضمن، من یقین دارم داستانی را که تعریف خواهم کرد، ماجرای شاد و خنده آوری نیست که باعث انبساط خاطر حضرت سلطان شود. اما چون دو داستانی را که مباشر شما و پسرش تعریف کردند هر دو از داستان های عاشقانه کشورهای تحت فرماندهی شما بود و عاشق و معشوق هایش هم از مردمان سرزمین های آزیک و قرقیز و تاتار بودند، من هم می خواهم قصه دختر زیبارویی از قوم خود را برایتان تعریف کنم تا سلطان بدانند که عشق، حد و مرز ندارد و زرد و سفید و سیاه نمی شناسد و بین یهود و کافر و بودایی هم فرقی نمی گذارد. چون شعله کشد، تر و خشک را با هم می سوزاند و پیر و جوان را یکسان می کشد. هرچه هم که از عشق گفته شود، حتی یک از صدهزار و ارزنی از خروار نخواهد بود، زیرا که
مسئله عشق نیست در خور شرح و بیان
بی ثمر و بی اثر هم قلم و هم زبان
وان یکی الکن شود وین یکی خشکد به دست
گر که بخواهند دهند از ره عشق یک نشان
ادامه دارد
@manifestly