#شعر
✏️روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیدهی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که دِه خَرَد و مِلک، رهزن است
آن پادشا که مال ز رعیت خورد گداست
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
👤 #پروین_اعتصامی
@Manifestly
🍃🍃🌺🍃🍃
✏️یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی در ﻣﮑﺰیک ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ !
ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﯿﭽﺮﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...
ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ... ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
🔻ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ی ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻠﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﻣﻨﺖ
ﻣﻨﺖ ﻧﮑﺶ ﺍﺯ ﻏﯿﺮ ﻭ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍنی
ﭘﺲ ﺷﺎﮐﺮ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
👤 #اقبال_لاهوری
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۴ حکیم فرزانه و طبیب مخصوص دربار تاتارها ، از تولی پرسید: - قص
#هزار_و_یک_شب ۱۵۶
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۵
و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه، و مردم مملکتت را، دوستدار و پشت و پناهی! اجازه فرمایید حضور انورتان عرض کنم:
چون داستان پریسا دختر امیر آمودریا به پایان رسید، مباشر سلطان سرزمین پهناور چین، چشم در چشم پادشاه همچنان ساکت ایستاد. سلطان گفت:
- نه. این داستان عاشقانه غمناک، برای مشکل تو و طبيب و خیاط و زنش به هیچ وجه کارساز نبود. دلقک مخصوص ما که شما بی رحم ها او را کشتید، وقتی شروع به تعریف داستان می کرد، همواره با کلمات و حرکاتش، ما را از خنده روده بر می نمود. اما تو و پسرت، دوتایی با تعریف آن داستان لعبت قرقیزی و این قصه پریسا دختر امیر آمودریا، اشک مرا هم درآوردید. من دوست دارم شب ها ساعتی از وقتم به شادی و سرور و خنده بگذرد، نه با اشک و آه و ناله. من که همیشه و سراسر زندگی ام غم و درد و رنج و جنگ و کشت و کشتار است. من که از صبح تا شب، شاهد اشک چشم انبوه مردم گرسنه ای هستم که بر ایشان حکومت می کنم. پس گاهی لبانم خنده می خواهد و به دنبالش اندکی هم خوشی. نه، قصه های تو و پسرت، خونبهای شما چهار نفر نشد. از حق نگذریم، قصه ات قشنگ بود. البته دلچسب برای عشاق دلسوخته، اما نه برای منِ پادشاه بر مسئولیتِ با بیم چشم بر فردا دوخته.
سپس دو دست بر هم کوبید و فریاد کشید:« جلاد! » که طبیب گریه کنان خود را روی پاهای سلطان انداخت و گفت:
- پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرقی نگذارد. شما که مباشر سابق خود و پسرش را اجازه داستان سرایی فرمودید و وقت شریفتان را در اختیارشان گذاشتید، پس به من حقیر سراپا تقصیر هم وقت و فرصتی عنایت فرمایید تا داستانی را برایتان تعریف کنم. شاید که داستان من، به امید خدا مورد قبول طبع مشکل پسند سلطان قرار گیرد. البته می دانم که قصه من طبيب، هرگز همانند داستان های شیرین آن دلقک از دست رفته نمی شود. اما جناب سلطان، لطفا این فرصت را از من دریغ نفرمایید. شاید بوی خوش داستان من، مشام جان شما را خوش آید.
سلطان پاسخ داد:
- راست گفتی. پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرق نگذارد؛ به خصوص در مورد چهار نفری که همه محکوم به مرگ هستند. پس هر چه زودتر قصه خودت را آغاز کن که وقت من مال خودم نیست.
باری ای ملک شهباز بزرگوار، طبيب بعد از جلب موافقت سلطان تعظیمی کرد و گفت:
- ای پادشاه صاحب اقتدار کشور پهناور چین، هر چند که من هم چون دیگر افراد این مملکت، از رعیت های جان نثار شما هستم، اما باید معروض دارم از اهالی این مملکت نیستم؛ زیرا من مردی یهودی از سرزمین بیت المقدسم که بعد از آموختن علم طب در دیار خود، سال ها در دمشق و حلب و بغداد، ضمن تحصيل شبانه روزی، به کار طبابت هم پرداخته و بیماران را معالجه کرده ام. علت مسافرتم به این سرزمین کهنسال آن بوده که، پدران و بزرگان قوم ما، همواره از پیشرفت علم طب، در سرزمین شما صحبت کرده اند. من هم بیشتر از دو سالی نیست که وارد شهر پکن شده ام. همچنان که خود پادشاه هم ملاحظه می فرمایند، رنگ پوست و شکل صورتم نیز، با سایر افراد این مملکت تفاوت دارد و اصولا در همین شهر پکن هم، به طبيب مهاجر يهودی معروفم. اکنون اولا در حضور شما سلطان بزرگ، به خدایی که مرا آفریده قسم یاد می کنم، هیچ گونه دخالتی در کشته شدن دلقک مخصوص شما نداشتم و اگر نادانی کردم و جنازه را به حیاط خانه این مرد مباشر انداختم، فقط از جهت ترس بود. آخر من مردی غریبم که برای اندوختن دانش و افزون ساختن علم طب به سرزمین شما آمده ام. در ضمن، من یقین دارم داستانی را که تعریف خواهم کرد، ماجرای شاد و خنده آوری نیست که باعث انبساط خاطر حضرت سلطان شود. اما چون دو داستانی را که مباشر شما و پسرش تعریف کردند هر دو از داستان های عاشقانه کشورهای تحت فرماندهی شما بود و عاشق و معشوق هایش هم از مردمان سرزمین های آزیک و قرقیز و تاتار بودند، من هم می خواهم قصه دختر زیبارویی از قوم خود را برایتان تعریف کنم تا سلطان بدانند که عشق، حد و مرز ندارد و زرد و سفید و سیاه نمی شناسد و بین یهود و کافر و بودایی هم فرقی نمی گذارد. چون شعله کشد، تر و خشک را با هم می سوزاند و پیر و جوان را یکسان می کشد. هرچه هم که از عشق گفته شود، حتی یک از صدهزار و ارزنی از خروار نخواهد بود، زیرا که
مسئله عشق نیست در خور شرح و بیان
بی ثمر و بی اثر هم قلم و هم زبان
وان یکی الکن شود وین یکی خشکد به دست
گر که بخواهند دهند از ره عشق یک نشان
ادامه دارد
@manifestly
دو كاج✏️
#نوستالژى
#شعر
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست می دیدند
یکی از روزهای سرد پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار؛ از تو بیزارم
دور شو؛ دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟!
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی مروت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
با تبر تکه تکه بشکستند.
👤 #محمد_جواد_محبت
🍃 @Manifestly 🍃
✏️میگویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند
.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم میآید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین مییابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت مینماید راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقهای به رنگ سبز به تن كند. او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او میپرسد آیا چشم دردش تسكین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخهای بوده كه تاكنون تجویز كردهام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری. تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۵ و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه
#هزار_و_یک_شب ۱۵۷
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۶
پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت:
- در ابتدا به حدی از مرگ دلقکم پریشان و به اندازه ای از حماقت داروغه شهرم خشمناک بودم که اصلا توجه به این تفاوت واضح چهره تو نکردم. گذشته از آن، در خاک پهناور کشورم که ما همه از نژاد زردیم، مردمان دیگر هم بسیارند. قبل از تعریف داستانت باید بگویم که من تو را نخواهم کشت، زیرا که تو در طلب علم، راه به این درازی را آمده ای. نادانی ات هم ناشی از ترس ذاتی و قومی ات بوده است. من اگر طبیبی را بکشم، گویی که هزاران هزار بیمار را کشته ام ؛ زیرا هر طبیب، خود نجات دهنده جان صدها هزار انسان است. به هر صورت، ما مشتاق شنیدن سومین داستان عاشقانه این مجلس پرغصه هستیم. پس زودتر قصه ات را آغاز کن که وقتمان تنگ است.
آری ای سلطان خردمند، طبیب یهودی قصه اش را این گونه آغاز کرد:
من بعد از تحصیل علم طب در سرزمینم بیت المقدس، به شهر دمشق رفتم و در آنجا، هم به تحصیل و هم به معالجه و مداوای بیماران پرداختم. روزی از روزها غلامی به مطب من آمد و گفت:
- مولایم مرا فرستاده تا قدم رنجه بفرمایید و به خانه ما تشریف بیاورید، زیرا که ایشان دچار عارضه کسالت شده اند. چون شنیده اند که تشخیص و داروهای شما واقعا معجزه می کند ؛ لذا فقط شما را طلبیده اند.
من با راهنمایی آن غلام، به خانه مردی رفتم که سنش از پنجاه سال بالاتر بود، تنها زندگی می کرد و دو غلام داشت. چون داخل سرای بزرگ و مجلل آن مرد صاحب مکنتِ بسیار برازنده و زیبا شدم، فورا به بالینش نشستم و چشم بر جمالش دوختم. باور کنید که من در عمرم هرگز مردی به آن زیبایی ندیده بودم. چون خواستم نبض وی را بگیرم، او دست چپ خود را از زیر پتو و روی اندازش بیرون آورد و در دستان من نهاد. البته من تا حدی از بی ادبی آن مرد بیمار که طبق رسم رایج، به جای دست راست، دست چپش را بیرون آورده بود ناراحت شدم ، اما زیبایی چهره و نگاه جذاب و گیرای مرد به حدی مرا تحت تأثیر قرار داد که به هیچ وجه، آن حرکتش در من تأثير بدی نگذاشت.
نبض مرد را که گرفتم، پی بردم و دانستم دچار سرماخوردگی شدید و سختی شده است. چون با تجویز مقداری از داروهای گیاهی و جوشانده های مخصوص خواستم از آن سرای کوچک، اما بسیار زیبا و در حد خود مجلل خارج شوم، آن مرد زیبای موقر گفت:
- ای طبیب شایسته! اگر وقت و فرصتی دارید، از شما خواهش می کنم یک یا دو روزی را نزد من بمانید و شخصا جوشانده و داروهای دم کردنی مرا تهیه کنید، یا با نظر خود، پرستاری را برایم تعيين بفرمایید، زیرا این دو غلامی که ملاحظه می فرمایید، هیچ کدام شایستگی پرستاری من در دوران بیماری ام را ندارند و متأسفانه خودم هم نمی توانم در تهیه جوشانده و ترکیب داروها کاری انجام بدهم.
باری ای سرور والاتبار، من از آنجا که فرصت تمام وقت ماندن در کنار آن مرد تنهای برازنده و زیبا را نداشتم، قبول کردم که روزی چند بار به او سر بزنم و داروهایش را به موقع داده ، جوشانده های مخصوصش را درست کرده و به او بخورانم. بعد از چند روز که بیمار بهبودی کامل یافت، به او پیشنهاد دادم به دلیل تنهایی اش من او را به حمام برده و به قول معروف، از حمام که بیرون آمد، جامه عافیت بر تنش بپوشانم. ولی بلافاصله حس کردم، مردی که تا آن حد مشتاق به بودن من در کنار خودش بود، وقتی صحبت حمام بردنش را کردم، قدری درهم شد و من و من کرد. من بلافاصله به علت تردید او پی بردم، زیرا اگر خاطر سلطان باشد، عرض کردم وقتی برای اولین بار به عیادت آن مرد که نامش جمال بود رفتم و خواستم نبض وی را گرفته و میزان درجه تبش را بدانم، او دست چپ خودش را به من داد. در طول چند روزی هم که مکرر برای عیادت و خوراندن داروهایش می رفتم، فقط او با دست چپش کار می کرد. بنابراین من پی بردم که دست راست او حتما مورد و اشکالی دارد. ولی نه جمال هرگز حرفی زد و نه من هرگز سؤالی کردم.
جمال بعد از قدری فکر کردن در مورد پیشنهاد من گفت:
- نمی خواستم شما طبیب حاذق و مهربان را بیشتر از این اذیت کنم، اما خوش وقت خواهم شد اگر با شما، بعد از گذراندن دوره این بیماری به گرمابه هم بروم. ولی بعد از آنکه به گرمابه رفتیم، من از شما تقاضایی دارم که دلم می خواهد خواسته مرا بپذیرید.
من با اعتقاد و اعتمادی که به او پیدا کرده بودم، فوری گفتم:
- حتى قبل از آنکه شما خواسته خود را بگویید، من جواب مثبت و قطعی را درباره پیشنهاد ناشنیده شما اعلام می کنم.
جمال گفت:
- من در بهترین محله شهر دمشق یک خانه بزرگ ارث رسیده از پدر دارم، که به شکرانه سلامتی خود، قصد کردم آنجا را وقف نموده و تبدیل به بیمارستان نمایم. اکنون دلم می خواهد، ریاست و سرپرستی آن بیمارستان با شما باشد.
ادامه دارد
🍃 @manifestly 🍃
✏️از آریستوکلس (افلاطون) پرسيدند :شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود .
ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند .
طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است .
انقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.
👤 #افلاطون
🍃 @Manifestly 🍃
🍃🍃🌺🍃🍃
✏️من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۷ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۶ پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت: - در ابتدا به حدی از
#هزار_و_یک_شب ۱۵۸
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۷
طبیب یهودی در ادامه داستان یافای عاشق گفت:
- چون با آن مرد جمال نام جمیل چهره، به گرمابه رفتم و چون جمال جامه از تن بر کند، دیدم که دست راست او از بازو بریده شده است. من که تصور از کار افتادگی دست راست او را می کردم، اما بریده شدن آن را باور نمی کردم، سخت در عجب شدم. جمال مرا گفت:
- بریده شدن دست راست من از بازو، قصه ای بس طولانی و عبرت آموز و عاشقانه دارد که اگر شما طبیب حاذق عجله به خرج ندهید، بعد از آنکه از گرما به بیرون آمديم - البته اگر حوصله داشتید- به تعریف آن خواهم پرداخت.
چون از گرمابه به در شدیم و به خانه رفتیم و خوردنی ها خوردیم، جمال داستان زندگی خود را اینگونه آغاز کرد که:
پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود. او سه پسر داشت که بزرگتر از همه پدر من بود. چون سه پسر بزرگ شدند، پدربزرگ یک شب برای هر سه جشن گرفت و سه دختر از بهترین خانواده های موصلی را به عقد پسرانش در آورد و آن دختران را عروس خود نمود. از بین آن سه پسر، فقط پدرم صاحب اولاد شد و من به دنیا آمدم. دو عمویم هرگز طعم داشتن فرزند را نچشیدند؛ تا اینکه روزی پدرم با برادرهای خود دور هم نشسته بودند و از خاطرات دوران جوانی و سفرهایشان به کشورهای گوناگون سخن می گفتند.
اما اجازه بدهید ابتدا از شغل و کسب و کار پدر و عموهایم خدمت شما طبیب حاذق صحبت کنم. همانطور که گفتم، پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود که تجارتخانه اش نه تنها در شهر موصل، بلکه در تمام سرزمین بین النهرین هم نمونه و همتا نداشت. بعد از فوت پدربزرگم، هر سه فرزندش کار و حرفه پدرشان را دنبال کردند که پسر بزرگ تر، یعنی پدر من، در شهر موصل ماند و عهده دار اداره امور شد. دو برادر دیگرش هم به شهرهای دور و نزدیک و ممالک خاور و باختر می رفتند ، کالاهای مختلف را می خریدند و به موصل می آوردند. آنگاه پدرم آنها را یا می فروخت و یا معاوضه و مبادله می کرد.
به هر صورت ، آن روز که سه برادر دور هم نشسته بودند، عموی بزرگترم یا برادر وسطی گفت:
- میان این همه کشورهایی که در سفرهایم دیده ام، در روی زمین تفریح گاهی فرح بخش تر از سرزمین مصر و رودخانه ای زیباتر از رود نیل با ساحل پر گلش ندیده ام. بیخود نیست که شاعر سروده است:
نیست ملکی در جهان چون شهر مصر
نیست رودی در جهان چون رود نیل
آن یکی اندر طراوت چون بهشت
وین یکی اندر حلاوت سلسبیل
چون آن گونه تعریف درباره سرزمین مصر را از عمویم شنیدم، من که در آن ایام، جوانی با حدود بیست و دو سال سن بودم و هنوز کار و حرفه خاصی هم برای خود انتخاب نکرده و همچنان در تجارتخانه پدر و زیر دست او مشغول به کار بودم، با اصرار از پدرم خواستم که اجازه دهد من هم در سفرهای تجاری همراه عموهایم بروم. پدرم ابتدا مخالفت کرد و گفت:
- پسرم! اولا که تو هنوز حرفه تجارت را خوب نیاموخته ای ؛ در ثانی ، من هم اگر تو بروی در این شهر تنها خواهم ماند. دو عمویت با هم سفر می کنند و تنها نیستند، اما اگر تو همراه ایشان بروی، برای من به تنهایی اداره امور این تجارتخانه بزرگ خیلی سنگین است. اما حرف دیگر و اساسی تر این که، من عقیده دارم یک جوان باید ابتدای زندگی اش را در وطن خود بگذراند، در آنجا ازدواج کند و در همانجا هم صاحب اولاد شود. وقتی خانه و خانمانش سر و سامانی پیدا کرد، آن وقت به سفرهای دور و دراز برود، زیرا مرد تاجر میانسال صاحب زن و فرزند، اولا هر جا که برود و سفرش هر اندازه هم طول بکشد، در آخر به خاطر علاقه به خانواده اش به شهر و دیار خود بر می گردد و محال است که فریبندگی های سفر و جاذبه های ممالک دیگر، او را از یاد وطن و خانواده فارغ گرداند. اما وقتی جوانی کم تجربه و ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداده، مدتی طولانی به ممالک دیگر به خصوص جایی چون مصرِ پرجاذبه و زیبا سفر کند، چه بسا که وطن و خانواده و خانمان را فراموش کند و دیگر برنگردد.
متأسفانه حتی یک کلام از حرف های نصیحت گونه پدرم و مخالفت های منطقی او در آن زمان - که حدود سی سال قبل از این تاریخ می شود - در من خیره سر اثر نکرد . به قول معروف، دو پایم را در یک کفش کردم که من باید به دنبال عموهایم به عزم سیر و سیاحت و کار و تجارت بروم و اگر شما مخالفت کنید و دست مایه و خرج سفر به من ندهید، خودم با دست خالی همراه عموهایم می روم و اگر عموها هم به سفارش شما، مرا همراه خود نبرند، آن وقت دست خالی و تنها خواهم رفت...
ادامه دارد
@manifestly
✏️یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
🍃 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد:
در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای , شخصی که میتوانستی باشی را ملاقات خواهد کرد...
#بازخوانی
🚩 @Manifestly