مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۳ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در
#هزار_و_یک_شب ۵۴
#نورالدین_و_شمس_الدین👈قسمت ۲
از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس الدين و نورالدین را کرده بودند؛ تا آن شب که آن گفت وگوی شیرین بین آنها شروع شد.
باری، شمس الدین در ادامه سخنانش گفت:
- پسر تو و دختر من، در کنار هم رشد کرده و چون هنگام وصلتشان فرا برسد، من دختر خود را کابین پسر تو کرده به عقد او در می آورم.
اینجا بود که ابلیس طمع، رخنه در وجود شمس الدين کرد. او در دنباله سخنانش خطاب به برادر خود گفت:
- و البته من سی هزار سکه زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه مهریه دختر خود را خواهم گرفت.
ابليسان که سالها و حداقل بعد از به مقام وزارت رسیدن دو برادر، انتظار چنان موقعی را میکشیدند، فرصت را غنیمت شمردند و ابلیس خشم نیز، رخنه در تار و پود نورالدین کرد ؛ به طوری که نورالدین، بی تأمل به میان حرف برادرش پرید و با تندی گفت:
- یعنی چه؟ این حرفها چه معنی دارد؟ مگر من و تو، در مقام وزارت پادشاه، هم رتبه و هم پایه هم نیستیم؟ گذشته از آن، پسر از دختر همیشه برتر است و نام نیک پدر، با وجود پسر زنده می ماند. اگر دختر تو، همسر پسر من نشود، کجا می تواند نام نیک پدربزرگش را به دنبال خود بکشد؟ بی خود نیست که گفته اند اگر نخواستی کالائی را به کسی بفروشی بر آن قیمت بالا و گران بگذار. برادر جان! اگر نمی خواهی دختر خود را به پسر من بدهی، دیگر این همه مقدمه چینی لازم ندارد! تصور میکنی دختر برای وزیر زاده ای مثل پسر من کم است؟
و اینجا بود که ابلیس بی احترامی و پرخاش هم، اضافه بر ابلیس طمع و آز، در وجود شمس الدين رخنه کرد و فریاد کشید:
- بس کن برادر! یادت باشد این من بودم که باعث شدم تا تو هم به مقام وزارت برسی.حال فرزند وزیر زاده خود را به رخ من می کشی؟ مرا باش که همواره فکر می کردم تو یار شاطرم هستی، اما اکنون متأسفانه می بینم که بار خاطرم شده ای! حال که این سخنان جسورانه را به من گفتی، اگر زر سرخ به خروار و مزرعه و باغ بی حد و شمار هم مهریه دخترم کنی، محال است که پسر ناقابل تو را، داماد خود ساخته و او را با گوهر یکدانه ام به حجله بفرستم، کور خوانده ای برادر جان!
نورالدین، از شنیدن سخنان آنگونه شمس الدين، آن هم با لحنی تند و با صدائی بلند که بیشتر به فریاد می مانست، فقط گفت:
- برادر جان دست شما درد نکند! خوب امشب مزد مرا کف دستم گذاشتی
که شمس الدين به قول معروف، شورش را در آورد و همچنان با عصبانیت جواب داد:
- این تازه کمت هم هست! حیف که فردا صبح باید با سلطان به سفر بروم، و الا می ماندم و تکلیفم را با تو روشن می کردم.حالا صبر كن بروم و برگردم تا بدانی که در این دربار، یا جای من است یا جای تو.
آنگاه از جای خود برخاست و به اتاق خوابش برای استراحت رفت ؛ اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که شمس الدين پشیمان شد و از آن تندی که نسبت به برادرش کرده بود شرمنده گشت، و یک آن تصمیم گرفت به اتاق خواب برادرش برود و سر و روی او را ببوسد و از او عذرخواهی کند ؛ اما از آنجا که دیگر ابلیسان، پایشان به خانه آن دو برادر باز شده بود، باز هم ابلیسی در لباس دیو غرور و خودخواهی، مقابل شمس الدين ظاهر شد و گفت
- چی؟ می خواهی بروی و از برادر کوچکتر خود عذرخواهی کنی؟ او نمی بایست به تو که برادر بزرگ هستی، آن حرفهای بی ربط توهین آمیز را می زد!
بله، به این ترتیب، اضافه بر شیطان آز و ابلیس خشم، دیو غرور و خودخواهی هم در قالب شمس الدین رخنه کرد و اجازه داد که آن آتش تازه شعله ور شده، خاموش شود. بعد هم بلافاصله، خواب او را در ربود. چون شمس الدين صبح زود از خواب بیدار شد، به خاطر آنکه سلطان را منتظر نگذارد، فوری عازم بارگاه پادشاه شد و در حالی که هنوز از بابت سخنان و حرکات دیشب خود ناراحت بود، به اتفاق پادشاه عازم سفر گردید.
و اما حضرت سلطان، بشنوید از نورالدین که صبح، پریشان و پر از غم از خواب بیدار شد. هر چند که شاید در شب قبل، بیشتر از چند دقیقه، آن هم فقط دم صبح، چشمانش به هم نرفته بود ؛زیرا نورالدين تمام شب را به گفته های برادرش فکر میکرد، به خصوص به آن عبارت که گفت «یادت باشد این من بودم که باعث شد دم تو به مقام وزارت برسی. »
باری، نورالدین از بستر بیرون آمد و خورجینی را پر از طلا و جواهر کرد و مقداری لباس و لوازم اولیه مورد نیاز را هم در خورجین گذاشت و بعد قطعه ای زغال پیدا کرد و روی دیوار مقابل سرسرای خانه مشترکشان نوشت:
سهمم دگر خواری و خفت شده کنون
جائی روم که حشمت و نعمت بود مرا
آنگاه به خادم خود گفت که اسبش را زین کند و بیاورد. چون درباریان از عزیمت نورالدين هم با خبر شدند، پرسیدند آیا شما هم به موکب حضرت سلطان و جناب برادرتان، که ساعتی پیش از قصر خارج شدند می پیوندید؟ که نورالدین گفت نه، خودم به تنهائی عزم سفر به قصد تفریح و تفرج دارم...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1634 قسمت بعد
✏️فردریک چهار قرن پیش بر کشور آلمان حکومت می کرد و از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود.
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!
فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!
یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟
فردریک گفت : اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه ساقط شود همان بهتر که زودتر برود ، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و عدالت اجتماعی و آزادی بیان است مسلم آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد!
🚩 @Manifestly
شب دراز است و قلندر بیدار✏️
قلندر(درویش) بینوایی که کارش کوچه گردی و بیابان نوردی بود در ضمن سیاحت به شهر بلخ رسید.
چون آن جا را شهری بزرگ و پرنعمت و خوش آب و هوا دید، رحل اقامت افکند. هنوز مدتی از اقامت او نگذشته بود که زنی اختیار کرد.
چون شب زفاف رسید مشغول دعا شد که او را به نعمت خانه و زن و مال رسانیده است.
زن هر قدر صبر کرد، دید درویش سخت مشغول راز و نیاز به درگاه بی نیاز است و به او نمی پردازد.
لذا به به وی گفت: ای شوهر مهربان! دعا و نماز را از دستت نگرفته اند و برای این کار، وقت بسیار است، امشب تو وظیفه ی دیگری در پیش داری!
شوهر گفت: ای زن، این قدر بی تابی نکن، "شب دراز است و قلندر بیدار!"
#ضرب_المثل
📚 داستان های امثال
✏️دکترحسن ذوالفقاری
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۳ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در
🔵🔵🔵پیشنهاد ویژه
داستان نورالدین و شمس الدین
با خوندن این داستان بارها موهای سرتون سیخ میشه😁 و بغض و اشک رو درگیر میکنه!!!
چون این داستان خیلی خوبه
برای امتحان دو قسمت اول رو بخونید🌺🌺🌺🌺
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۴ #نورالدین_و_شمس_الدین👈قسمت ۲ از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس
#هزار_و_یک_شب ۵۵
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۳
چند تن از ملازمان خواستند نورالدین را همراهی کنند، که وزیر دست چپ سلطان سرزمین مصر گفت:
- اجازه بدهید تنها بروم. می خواهم یکی دو روزی خودم با خودم باشم
و آنگاه از قصر خارج شد
نورالدین همچنان سه شبانه روز رفت و رفت تا به شهر قدس رسید. یک شبانه روز را در آنجا استراحت کرد و سپس از قدس، رو به جانب حلب گذاشت و سه روز را هم در شهر حلب گذرانید. در آنجا بود که نورالدین هم از کرده خود پشیمان شد ؛ و چون خواست راه آمده را برگردد، باز هم ابلیس در لباس غرور و خودخواهی، برابر نورالدین ظاهر شد و در اندرونش دمید که:
چی؟ می خواهی خودت را کوچک کنی و دوباره پایت را با وجود آن برادر جسور و بی ادب به دربار بگذاری؟ حیف از تو نیست که دوباره به آن دربار برگردی و همچنان هر روز، مورد توهین و اهانتهای برادرت قرار بگیری؟ تو به هر جانب که بروی، از دوباره برگشتن به سرزمین مصر بهتر است.
به این ترتیب، ابلیس غرور و خودخواهی، بر نورالدین هم چیره شد و او را از دوباره برگشتن به سرزمین مصر و قرار گرفتن بر مسند وزارت منع کرد. نورالدین راه سرزمین بین النهرین در پیش گرفت و خود را به شهر بصره رسانید و در آنجا، به کاروان سرائی فرود آمد. از اسب پیاده شد و اسب بی نظیرش را با زین مرصع و دهانه زرین، به مرد کاروان سرادار سپرد و خود برای استراحت داخل یکی از اتاق های کاروان سرا شد. از آنجا که هم اسب قیمتی و هم زین مرصع و دهانه آن زرین بود، مرد کاروان سرادار، از ترس دستبرد دزدان، همچنان که دهانه اسب را در دست داشت، برای خرید به بازار شهر رفت که از اتفاق، گذر مرد کاروانسرادار از جلوی در قصر اختصاصی وزیر دربار بین النهرین در شهر بصره افتاد. وزیر که در حیاط قصر قدم می زد، چون آن اسب را با آن جلوه و آن زین و یراق دید، فرمان داد تا مرد کاروانسرادار را متوقف کردند و خود از قصر بیرون آمد و پرسید آن وزیر یا وزیر زاده محترمی که این اسب از آن اوست الان كجاست و تو کی هستی؟ که مرد کاروانسرادار هم، ماجرای مسافر تازه از گرد راه رسیده را برای وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، که تازه به شهر بصره آمده بود تعریف کرد.او در ادامه گفت:
- جناب وزیر! صاحب اسب، مرد جوان خوش سیمای برازنده ای ست که به نظر میرسد از امیر زادگان باشد؛ زیرا بسیار محشتم است. وزیر سرزمین بین النهرین چون آن سخنان را از مرد کاروان سرادار شنید ،گفت:
- هر چه زودتر آن امیر زاده محتشم را با تشریفات خاص به حضور من بیاورید.
پایان شب بیست و دوم
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1657 قسمت بعد
لاووازیه✏️
پس از وقوع انقلاب در فرانسه افراد زیادی توسط گیوتین اعدام شدند. افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند .
یکی از این افراد فیزیکدان و شیمیست معروف "لاووازیه" بود.
نقل شده است: لاووازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید .
او به شاگردان خود گفت: احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست مغز انسان باشد، بنابراین پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند .
شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید .
پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتن و او بیش از ده بار پلک زد و این واقعه در تاریخ به ثبت رسید.
پس از مرگ لاووازیه لاگرانژ گفت: تنها یک لحظه وقت آنان برای بریدن آن سر صرف شد و شاید یکصد سال زمان نتواند سر دیگری همانندش بوجود آورد.
🚩 @Manifestly
✏️گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی كليمالله، آمد و به او گفت:«ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند.پس ندا آمد:
«ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
موسی به زن گفت: «پروردگار میفرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد.
دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل میفرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟»
زن جواب داد: «فرزند من است.»
پس موسی (ع) با خداوند صحبت کرد و گفت:
«بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»خداوند عزوجل فرمود:
«ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» میخواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.»
#مذهبی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۳ چند تن از ملازمان خواستند نورالدین را همراهی کنند، ک
#هزار_و_یک_شب ۵۶
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۴
و اما ای سلطان جزایر هند و چین و ای فرمانروای باخرد دورنگر و آینده بین، در آغاز بیست و سومین شب افتخارآمیز قصه گوئی خود، در محضر آن سرور شایسته و حکمران مقتدر و بایسته ؛ و در دومین شب تعریف داستان شمس الدين و نورالدین، و دنباله مطالب معروضه شب قبل، اضافه کرده و ادامه می دهم که:
🚩مرد کاروان سرادار، بعد از شنیدن امریه وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، شتابان خود را نزد نورالدین رسانید و در مقابل او زمین ادب بوسید و داستان دعوت وزیر اعظم را برایش باز گفت. نورالدين که می خواست ناشناس بماند و همچنان مدتی وقت خود را با سفر به سرزمین های ناشناخته بگذراند، با لحنی شماتت بار و اعتراض گونه به مرد کاروان سرادار گفت: من دوست نداشتم که در این شهر شناخته شوم. چرا مرا معرفی کردی و اصلا تو ما را از کجا شناختی؟
کاروان سرادار پاسخ داد: اولا بزرگ زادگان و نخبگان و نجبا، رفتار و کلام و حرکاتشان با مردم عادی تفاوت بسیار دارد و در ثانی، وزیر اعظم وقتی اسب شما را دید، مرا صدا زد و پرسید صاحب این اسب اصیل و زین و یراق و دهانه مرصع و زرین کیست؟ من هم از روی حدس و گمان خود، به معرفی شما پرداختم.
باری، ای سلطان صاحب اقتدار و شهرزاد(قصه گو) را مایه حیثیت و اعتبار، نورالدین، جامه آراسته تری پوشید و به نزد وزیر اعظم سرزمین بین النهرین رفت. وزیر اعظم با دیدن نورالدین، گوئی که فرزند عزیز کرده سفر رفته خود را بعد از سال ها دوری دیده باشد ، از جا برخاست و آغوش گشود و خوش آمدگویان سر و روی او را غرق بوسه نمود. نورالدين هم با احساسی متقابل، به همان گونه، ولی با رعایت ادب و حفظ موقعیت وزیر اعظم، محبت وی را پاسخ داد و هم بسان تشنه ای که بعد از درنوردیدن صحراهای خشک به چشمه آبی رسیده باشد، کام تشنه خود را از شراب مهر او سیراب کرد.
چون وزیر از حال و روز و قصد و نیت نورالدين، و علت تنها به سفر آمدنش سؤال کرد، او هم تمام ماجرای زندگی خود را، از اول تا آخر، برای وزیر اعظم تعریف کرد و گفت هرگز قصد برگشتن به مصر را ندارد و می خواهد مدتی سیر آفاق و انفس کند و به شهر و دیارهای ناشناخته رود. وزیر اعظم، ابتدا به خاطر خطرات راه و حوادث پیش بینی نشده و وجود دزدان بیابانگرد و حرامیان راهزن، نورالدین را از ادامه سفر منصرف کرد و سپس ادامه داد و گفت:
- در اولین برخورد، با مشاهده قامت برازنده و چهره زیبا و نگاه مهربان و نجیبانه تو امیر زاده موقر، چنان مهرت در دلم نشست که می خواهم از تو خواهش کنم در نزد من برای همیشه بمانی و باید بدانی که من فقط یک فرزند دختر به نام افسانه دارم، که هم او شایسته همسری با توست و هم تو موقعیت و مقامت در حدی است که افسانه همیشه به وجودت افتخار خواهد کرد، و هم اینکه، داشتن دامادی چون تو، برای من مایه مباهات است.
هنوز یک ساعتی از دیدار نورالدين و وزیر اعظم سرزمین بین النهرین نگذشته بود، که نورالدین به اندرون خانه وزیر رفت و بعد از ملاقات و گفت وگویی با دختر، هر دو پای سفره عقد نشستند و نورالدین به آرزوی خود که وصلت با دختری شایسته و برازنده و نیکو طلعت بود رسید ؛ اما دور از برادرش شمس الدين، و بدون آنکه او هم در کنارش نشسته باشد و هم چنانکه قرار گذاشته بودند دختری را در همان وقت و زمان به عقد و کابین خود در آورد.
و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه مراسم عقدکنان، آنچنان که به عرض رساندم در شهر بصره، آن هم با آن سرعت غیر قابل تصور رخ داد، وزیر اعظم و عروس و داماد، به جانب شهر بغداد حرکت کردند و یک راست به دربار رفتند. وزیر اعظم، نورالدین را به برادرزاده خود معرفی کرد و به سلطان گفت:
- برادر خدا بیامرزم، هم چنانکه من افتخار داشتن مسند وزارت دربار شما را دارا هستم، وزیر دربار سلطان سرزمین مصر بود، که اکنون پسرش برای ازدواج با دختر عموی خود آمده است ، که البته مراسم عقد در بصره انجام شد و من نیز از او خواسته ام که مرا ترک نکند تا هر دو در خدمت سلطان باشیم. ضمنا، اجازه برگزاری مراسم عروسی این دو را هم از حضرت سلطان تقاضا دارم...
ادامه دارد ...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1692 قسمت بعد
مرد زرنگ✏
مردی شیکپوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ ۵۰۰۰ دلار نیاز دارد.
کارشناس نگاهی به لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه دارد
مرد هم سریع کلید و مدارک ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مدارک موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته.
کارمند بانک سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک انتقال داد.
مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت
و ۵۰۰۰ دلاررا به همراه ۱۵ دلار بهره پرداخت کرد.
کارشناس رو به مرد کرد و گفت: «ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید. ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت، چرا به خودتان زحمت دادید که ۵۰۰۰ دلار از ما وام بگیرید؟»
مسافر نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: «تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتوانم ماشین ۲۵۰،۰۰۰ دلاری را برای دو هفته با اطمینان خاطر و با فقط پانزده دلار پارک کنم!»
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️نسبت به حرفایی که میشنوی
بی دقت باش،
شاید از دهانی بیرون آمده که
قبل از حرف زدن به آن فکر نکرده
👤چارلی چاپلین
🗺تصویر: چاپلین بدون گریم
🚩 @Manifestly
یادداشتی برای ولتر✏
روزی یکی از اشخاص از خود راضی در غیاب ولتر، نویسنده و فیلسوف شهیر فرانسوی، به دیدنش رفته بود. بر خلاف انتظار، دید که وضع اتاق او بسیار درهم و آشفته بوده و گرد و خاک زیادی روی میز تحریرش نشسته است. مرد ازخودراضی از فرط ناراحتی با انگشت خود روی همان میز گردآلود نوشت: «خر» و اتاق را ترک کرد.
فردای آن روز تصادفاً ولتر را در خیابان دید و گفت: «دیروز خدمت رسیدم تشریف نداشتید.»
ولتر با نگاهی به او گفت: «بله، امضای شما را روی میز تحریر دیدم!
🚩 @Manifestly
عابد بی حیا✏️
مرد عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند.
بعد از ۷۰ سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: «امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.»
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. پس به دامنه کوه آمد و به خانه آتش پرستی که آنجا منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد.
آتش پرست سه قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد و جلوی راه او را گرفت.
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت تا اینکه مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: «ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟»
به اذن خدای عزوجلٌ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ خانه این مرد هستم. شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم. شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم. شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم. تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد. یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی.
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.
#مذهبی
🚩 @Manifestly
✏️《مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لایبغیان》
《دو دریا را روان کرد [که] با هم برخورد کنند. میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمی کنند》
📚قرآن کریم - سوره الرحمن
🗺تصویر: بندر گواتر چابهار
#سرگرمی
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۶ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۴ و اما ای سلطان جزایر هند و چین و ای فرمانروای باخرد
#هزار_و_یک_شب ۵۷
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۵
لینک قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/1613
🚩با موافقت سلطان سرزمین بین النهرین، شهر بغداد را آذین بستند و به خاطر عروسی نورالدین و افسانه، یا دو وزیر زاده از سرزمین های بین النهرین و مصر، هفت شبانه روز جشن و سرور برپای داشتند.
و اما شمس الدين ، برادر بزرگ تر ، چون از سفر همراه سلطان سرزمین مصر برگشت و نورالدین را در قصر و مقر حکمرانی و وزارت ندید، بسیار نگران شد و علت را پرسید. بعد از آگاهی از ماجرا، پشیمانی اش از تندی کردن با برادر، ده چندان شد و غصه اش از دوری او صد برابر گردید. بلافاصله رسولان و نمایندگان و بلدهای راه را به اطراف و اکناف، برای یافتن برادر فرستاد، که متأسفانه همگی دست خالی و بی خبر برگشتند ؛ اما وزیر سلطان سرزمین مراکش هم، که همراه خانواده خود و با هدایائی درخور به دربار مصر آمده بود، با توصیه سلطان مصر، او هم دخترش فتانه را به عقد شمس الدين در آورد و از عجایب روزگار آنکه، در آن شب که نورالدین، افسانه را به عقد خود در آورد، در همان شب هم شمس الدين، فتانه را کابین خود نمود و مراسم هفت شبانه روز عروسی دو برادر با دو دختر وزیر اعظم کشورهای بین النهرین و مراکش هم، مقارن ولی دور از هم انجام شد. هر دو زن در یک شب، از شوهران خود باردار شدند و بعد از نه ماه و نه روز، شمس الدين از فتانه، دختر وزیر اعظم سرزمین مراکش، صاحب دختری شد که نام او را همای گذاشتند و نورالدين هم، از دختر وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، صاحب پسری شد که نام وی را همایون نهادند.
چون مراسم جشن و سرور یک هفته ای عروسی نورالدین و افسانه به پایان رسید، در اولین بامداد هفته دوم، وزیر اعظم به بارگاه سلطان رفت و زمین ادب بوسید و به عرض رسانید:
- همان طور که قبلا هم به استحضار حضرت سلطان رسانیده ام، نورالدين دامادم، پسر برادرم هم می باشد و پدرش نیز در زمان حیات خود، سال ها بر مسند وزارت اعظمی سرزمین مصر تکیه داشته است. بعد از مرگ پدر، نورالدین و برادرش شمس الدين، هر دو با هم در مقام وزارت به سلطان سرزمین مصر خدمت می کرده اند، تا اینکه نورالدین بنا به درخواست من به بغداد آمد ؛ اما از آنجا که من به خاطر کهولت سن و ضعف بینائی، دیگر مثل سابق، در خود توان ارائه خدمت نمی بینم، لذا از حضرت سلطان استدعا می کنم، موافقت بفرمائید که دامادم از این به بعد ، جای من در مقام وزیر، خدمتگزار سلطان و دربار بین النهرین باشد. البته من نیز به عنوان مشاور، همیشه در کنار دامادم، و در خدمت حضرت سلطان خواهم بود.
سلطان سرزمین بین النهرین، تمنای وزیر اعظم خود را اجابت کرد و مقام وزارت را به نورالدين سپرد و خلعتی بسیار فاخر هم بدو بخشید. حتى اسب مخصوص سواری خود را هم به وزیر تازه اش هدیه کرد. نورالدین با برخورداری از آموخته های پدر مرحوم و ورزیدگی خود و بهره بردن از تجارب پدرزنش، در مقام وزارت عظمی سرزمین بین النهرین، منشأ خدمات مؤثری بود و همایون پسرش نیز روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد ؛ تا اینکه همایون چهار ساله بود که پدر بزرگش از دنیا رفت. نورالدین نیز بعد از مرگ پدرزنش، با آن که تکیه گاه روحی و معنوی خود را از دست داد، اما از آنجا که از کودکی و نوجوانی، در دربار مصر و زیر دست پدرش و سپس با برادرش و بعد هم با راهنمائی های پدرزنش به کار پرداخته بود، همچنان با قدرت بسیار ، سکان کشتی وزارت سرزمینی چون بین النهرین را در دست داشت.
چون همایون به پانزده سالگی رسید، نورالدین تمام سرگذشت و ماجرای دوران گذشته خود را برای وی تعریف کرد و اضافه نمود:
- هر گاه بعد از من در این سرزمین با مشکل روبه رو شدی، می توانی به سرزمین مصر و نزد عموی خود شمس الدين بروی. نامه ای هم خطاب به برادرش نوشت و ضمن عذرخواهی از آنکه بی خبر او را ترک کرده بود، در ادامه نگاشت «و اما حامل نامه، همان پسری است که قرارمان بود داماد تو شود و بر سر مهریه دخترت بین ما اختلاف افتاد. حال اگر تو دختری داری و هنوز شوهرش نداده ای، خوشبختانه همایون آنقدر ثروت و سرمایه دارد، تا بتواند سی هزار سکه زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه را هم چنان مهریه همسر خود نماید. »
و اما، ناگهان چرخ روزگار، که سالها بر وفق مراد و طبق خواسته همایون چرخیده بود، گردش و چرخشش عوض شد و زمانه هم، چهره عبوس و دژم خود را به همایون نشان داد؛ زیرا...
ادامه دارد ....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1710 قسمت بعد
چه کشکی چه پشمی؟✏️
🚩چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
🔻در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
#ضرب_المثل
📚کوچه
✏️احمد شاملو
🚩 @Manifestly
✏️حکیمی از راهی می گذشت که پسر جوانی را دید که با ناراحتی و بغض قدم میزند.
کنار جوان آمد و گفت چرا غمگینی؟
جوان گفت: «دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید. امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا من خودم را خواهم کشت!»
حکیم گفت: «و آنها هم یکصدا گفتند که برو خودت را بکش چون با ازدواج شما موافقت نمی کنند!؟ درست است؟»
پسر آهی کشید و گفت: «بله! الان مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد،اشتباهم کجا بود؟»
حکیم دستی بر شانه های جوان زد و گفت: «اشتباه تو در جمله ای بود که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید، تو باید می گفتی باید با ازدواج ما موافقت کنید زیرا چاره ای ندارید و بالاخره باید موافقت کنید.
🔻هیچگاه در خواسته های خود تردید نکن زیرا در آن صورت دیگران میفهمند خواسته های تو قابل معامله هستند و به آن تن نمی دهند.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۵ لینک قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩با م
#هزار_و_یک_شب ۵۸
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۶
🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش همایون تعریف کرد و آن نامه را نوشت و به دست فرزند داد تا به عمویش برساند، قصدش این بود که پسر را همراه با کاروانی به سرزمین مصر گسیل دارد ؛ اما از فردای تعریف کردن ماجرا و نوشتن نامه، ناگهان بیمار شد و بعد از یک هفته هم از دنیا رفت. همایون پانزده ساله، در غم از دست دادن پدر، غرق ماتم و اندوه بود که روزگار، روی تلخ تر خود را هم به همایون نشان داد؛ زیرا هنوز مراسم چهلم مرگ پدر را برگزار نکرده بود که مرگ سراغ سلطان سرزمین بین النهرین را هم گرفت و پادشاه هم از دنیا رفت. با مرگ سلطان، همایون حامی و پشتیبان صاحب قدرت خود را هم از دست داد.
و اما پادشاه جدید سرزمین بین النهرین، برادر زاده ظالم و خیره سر سلطان سابق بود که سال ها با درایت و سیاست نورالدین، و همچنین قدرت سلطان پیشین، جرئت اظهار وجود و بسط و گسترش دایره ظلم خود را نداشت ؛ تا اینکه به جهت اولاد پسر نداشتن سلطان سابق، آن جوان ظالم و سفاک بر تخت سلطنت نشست و اولین اقدامی که کرد، آن بود که تمام اموال و ثروت و دارائی همایون را مصادره و او را از خانه و خانمانش بیرون کرد و از آنجا که گفته اند « چون بد آید هر چه آید بد شود / یک بلا ده گردد و ده صد شود » افسانه، مادر همایون نیز که غم مرگ پدر یک طرف، ضایعه فوت همسر طرف دیگر و مصادره ی به ناحق اموال و املاک و دارائی ها از جهت سوم، مزید بر علت شده بود، از غصه
دق کرد و او هم مرد. مرگ مادر ، ضربه سوم و پی در پی ای بود که بر قامت همایون پانزده ساله فرود آمد. همایون، همچنان زانوی غم در بغل گرفته نشسته بود و اشک می ریخت که نیمه شبی، یکی از خدمتگزاران سابق پدرش، دق الباب کرد و سراسیمه وارد سرای خالی از اثاث او شد و گفت:
- باید همین الان و بدون لحظه ای درنگ، خانه را ترک کنی و تا سحر نشده از شهر خارج شوی و به هر طرف که صلاح خود می دانی فرار کنی؛ زیرا من که اکنون در بارگاه سلطان جديد مشغول به خدمتم، ساعتی پیش به گوش خودم شنیدم که سلطان جدید دستور داد تا سحرگاه ، میرغضب به اینجا بیاید و سر از تن تو جدا کند که دستور سلطان جدید به قصد گرفتن انتقام است ؛ به خاطر اینکه میگفت اگر نورالدین وزیر عمویم نبود، من پانزده سال زودتر به سلطنت سرزمین بین النهرین می رسیدم. به این جهت و برای تلافی، فرمان قتل تو را صادر کرده است. حال ای پسر! از جایت بجنب و هم الان ترک شهر بغداد کن که اگر سحرگاه برسد، سر روی تن تو نخواهد بود.
همایون که تمام اموالش مصادره شده بود و آهی در بساط و اثاثی در خانه و سکه ای در کیسه نداشت، نالان از آن همه مصیبت و گریان از آن همه درد و محنت پیاپی، از خانه خارج شد و تنها چیزی که به همراه داشت، همان نامه ای بود که پدرش نورالدین، در زمان حیات خود برای برادرش شمس الدین نوشته و همایون آن را درون بازو بند خود نهاده بود. همایون وقتی خود را ناگزیر از ترک بغداد دید، در همان تاریکی و
دل شب، خودش را به گورستان شهر و بر سر گور پدر و مادر و پدر بزرگ خود، که در مقبره ای مخصوص و در یک اتاق بزرگ و در گوشه شمالی گورستان قرار داشت رسانید و با صدای بلند، های های بنای گریستن را گذاشت.
خادم گورستان که از اتفاق، در آن موقع شب بیدار شده و برای ترساندن دزدان کفن دزد، که ناجوانمردانه نبش قبر میکردند، با چوب دستی اش در حال قدم زدن در صحن گورستان بود، چون صدای گریستن همایون را شنید به بالای سر آن نوجوان پانزده ساله پر ناله آمد و علت آن موقع به گورستان آمدنش را جویا شد. همایون که بعد از مرگ پدر و مادر، هر روزش را در گورستان و با گریستن بر مزار عزیزانش می گذرانید و با خادم آنجا که از رعیت ها و مریدهای پدرش بود، انس و الفتى داشت، تمام ماجرا را برای خادم گورستان تعریف کرد و گفت عزم سفر به سرزمین مصر را دارد، اما جیبش خالی و کیسه اش تهی است...
ادامه دارد ...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1727 قسمت بعد
✏️بيل گيتس بعد از خوردن غذا ۵ دلار به عنوان انعام به پيش خدمت داد. پيشخدمت ناراحت شد. بيل گيتس متوجه ناراحتی او شد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟
پيشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناری، فرزند شما ۵۰ دلار به من انعام داد. درحالی که شما که پدر او هستيد و پولدارترين انسان روی زمين، فقط ۵ دلار انعام ميدهيد!
گيتس لبخندی زد و جواب معنا داری داد و گفت: او فرزند پولدار ترين مرد روی زمينه ولی من پسر يک نجار ساده.
"هیچوقت گذشته ات را فراموش نکن"
@Manifestly
طوطی و حضرت سلیمان✏️
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست.اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔻بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
🚩 @Manifestly
🔴🔴داستان های زیبایی که برای خواندنشان دعوت شدید.
داستان امام علی👇
eitaa.com/Manifestly/70
قاضی👇
eitaa.com/Manifestly/57
مرد خسیس ثروتمند👇
eitaa.com/Manifestly/473
نورالدین و شمس الدین👇
eitaa.com/Manifestly/1613
سه خاتون بغدادی👇
eitaa.com/Manifestly/797
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۶ 🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش هم
#هزار_و_یک_شب ۵۹
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷
🚩مرد خادم گورستان گفت:
- ای وزیرزاده بزرگوار! آیا هیچ می دانی که تو به زیبائی رخسار و برازندگی قامت و ستبری اندام، در تمام سرزمین بین النهرین، معروف عام و خاص هستی و همگان گفته و میگویند بیشتر از قرنی است که جوانی به این زیبائی در این سرزمین از مادر زاده نشده است؟! ای جوان! اگر هوا روشن شود، تو از هر مسیری بخواهی بروی، تا پایت را بیرون بگذاری، هر کس تو را ببیند می شناسد ؛ بخصوص ساعتی دیگر که دژخیم سلطان جديد، به در خانه ات برود و تو را نیابد و خبر ناپدید شدن تو را به سلطان برساند، يقينا سلطان برای دستگیری تو، فرمان عمومی صادر خواهد کرد. من که دست پرورده پدر مرحومت و نمک پرورده ولینعمت در گذشته خود می باشم، حال بر خود واجب می دانم که در حفظ جان تو وزیر زادۂ ماه رخسار بکوشم. مگر نشنیده ای که در سرتاسر شهر بغداد این دو بیت ورد زبان همگان است که :
از نیل تا دجله و کارون ندیدیم
جمالی خوشتر از روی همایون
جمالش جای خود، الحق نباشد
کمالی بهتر از خوی همایون
خادم گورستان، بعد از خواندن آن دو بیت، که خنیاگران و رامشگران، در مجالس بزم، با دف و عود، و مردم کوچه و بازار، وقت شعف و شور، زیر لب زمزمه می کردند، اضافه کرد:
- ای تنها یادگار ولینعمت بر خاک خفته من، بدان و آگاه باش ؛ پدرت آن چنان با عدل و داد، بر مسند وزارت حکم می راند، که غیر از عده ای سفلگان و دونان و خبيثان، همگی دوستدارش بودند و یکی از آن جمله مردم، تاجری است که خانه اش در نزدیکی این گورستان است و ارادتش به پدر مرحوم تو، بی پایان می باشد. برخیز تا تو را به خانه او ببرم ؛ که تو فقط در پناه و امان او می توانی خود را به سرزمین مصر و مقر حکمرانی و وزارت عمویت برسانی.
خادم گورستان، در همان تاریکی شب، همایون را به خانه اسحاق بازرگان، که از ارادتمندان قدیم نورالدین بود برد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد و تقاضا نمود، تا همایون را امان و پناه دهد. اسحاق بازرگان با روئی گشاده و آغوشی باز ، یادگار زیبا رخسار دوست قدیم خود، نورالدین را پذیرفت ، او را در مکانی امن جای داد و مخفیگاهش را آنچنان استتار کرد که حتی مرغان هوا هم از یافتنش عاجز بودند.
چون دژخیم سلطان جديد بين النهرین، با تعدادی از فراشان حکومتی، به در خانه همایون رفتند و آن نوجوان زیبا چهر بی گناه را نیافتند، فورا خبر ناپدید شدن همایون را به دربار رساندند. سلطان جدید هم دستور داد منادیان در اقصی نقاط و جارچیان در هر کوی و برزن اعلام نمایند که هر کس سر بریده همایون را به دربار بیاورد، سه هزار سکه زر سرخ از پادشاه انعام گرفته، و هر کس که آن جوان را پناه دهد، سر خود و سه تن از اعضای خانواده اش را بر باد خواهد داد. عجیب آنکه سه ماه تمام مفتشان و مأموران حکومتی، هر چه گشتند همایون را نیافتند. از طرفی، درگیری جنگ های داخلی و شورش قبایل سرزمین های جنوبی آنچنان سلطان جدید سرزمین بین النهرین را به خود مشغول کرد که فکر جاهلانه کشتن همایون و یافتن سر از تن جدا شده اش، از کله اش بیرون شد. اسحاق بازرگان هم در طول آن سه ماه، اکرام را در حق همایون به اتمام رساند و مفتشان و بازرسان سمج و کنجکاو را که برای یافتن همایون به در خانه اش می آمدند، با کیسه های زر روانه می ساخت که او نه خود را در مقابل مفتشان می باخت و نه همایون بی گناه را در دام ایشان می انداخت.
بعد از سه ماه، اسحاق بازرگان، همایون را از مخفیگاه بیرون آورد.
وچون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم ایمن از ضربه تیغ جلاد برگردنش دمی بیا سود و دنباله داستان هم باقی ماند تا شبی دیگر
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1750 قسمت بعد
✏️ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بودهای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
#طنز
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀اپشن جدید خودرو های کیا موتورز
در هنگام راهنما زدن
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷ 🚩مرد خادم گورستان گفت: - ای وزیرزاده بزرگوار! آیا
#هزار_و_یک_شب ۶۰
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸
🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شعر می خواندند زمین تا آسمان فرق داشت؛ زیرا موی سر و ریشش، به حدی ژولیده و بلند شده بود که تمام زیبایی چهره اش را پوشانده، و از طرفی نوار سیاهی از روی چشم چپ به دور سرش پیچده بود که نشان از نابینائی یک چشم او را می داد . نِی ای در دست و گله ای که بیشتر از دویست گوسفند و بره و میش و بز بودند، به همراه و پشت سر داشت.
همایون نیکو جمال روزگار پیشین، در شکل چوپانی یک چشم که سه سگ گله قوی همراه گوسفندانش بودند، بعد از خداحافظی با اسحاق ، راه شمال بین النهرین را پیش گرفت و رفت تا خود را به مصر برساند. اسحاق بازرگان به همایون گفته بود:
- چون از بین النهرین جدا شدی و به سرزمین شامات رسیدی، گله گوسفند خود را بفروش و به حمام برو و جامه نو از بازار بخر و بپوش، و رو به سرزمین مصر بگذار.
و اما ای پادشاه جوانبخت ،اسحاق بازرگان ، گذشته از آنکه سه ماه تمام نهایت محبت را در حق همایون روا داشت به همایون هم خبر داد، دو کشتی از کشتی های پدرش که روی آب های دریای شمال آفریقا هستند، هنوز مصادره نشده و باقی مانده اند. سلطان جدید از وجود آنها بی خبر بوده و آن را تصاحب نکرده است. همایون هم با دست نوشته ای، آن دو کشتی را به دو هزار سکه زر سرخ، به اسحاق بازرگان فروخت.اسحاق با یک هزار سکه از پول فروش دو کشتی، آن گله گوسفند را برایش فراهم کرد و از جمله اینکه، اسحاق بازرگان که ساز نی را نیکو می نواخت، در طول آن سه ماه، نواختن نی را هم به همایون آموخت ؛ و چقدر دلنشین و سوزناک بود ناله نی و ابیات جانسوزی که همایون با آواز در دستگاه همایون پای آن چشمه می خواند:
زمستان می رود فردا بهاری می شود پیدا
ز بهر بیدلان دیگر قراری می شود پیدا
دگر ناله ندارم من شب هجران نمی پاید
چمن سر سبز میگردد هزاری می شود پیدا
سروشم داد دیشب آن پیام دلنشینش را
که از زندان غم راه فراری می شود پیدا
مشو ای ناخدا نومید در این دریای بی پایان
که امواج خروشان را کناری می شود پیدا
حال سری به سرزمین مصر می زنیم👇
شمس الدين نادم و پشیمان از درشتی کردن با برادر، چون از سفر خود به همراه پادشاه بازگشت، مأموران بسیاری برای یافتن نورالدین به اطراف و اکناف فرستاد، که نتیجه ای عایدش نشد و چون بلافاصله، به عنوان وزیر دربار مصر، مهماندار وزیر اعظم دربار سرزمین مراکش شد، و در همان دوران مهمانداری هم ، دلباخته فتانه دختر آن وزیر شد و او را به عقد خویش در آورد. لذا ازدواج با دختر دلخواه و سنگینی اداره امور مالک و مملکت، او را چنان به خود مشغول کرد، که در چند ماه اول، زیاد در اندیشه برادر گمشده خود نبود ؛ اما وقتی دخترش هما به دنیا آمد، شمس الدین به یاد قول و قرار و عهد خود با برادرش افتاد، که منجر به آن اختلاف و جدایی شد...
هر روز، بر غصه و اندوه شمس الدین افزوده می شد . چون هما به سن پانزده سالگی رسید، شهرت زیبائی اش چنان در مصر و کشورهای هم جوار پیچید که همه جا صحبت از همای ماه طلعت، دختر شمس الدين وزير بود. شمس الدین نیز هرگاه دلش می گرفت، به چهره دختر دلبندش نگاه می کرد و اینگونه میخواند:
خورشید اگر ز پرده کند چهره آشکار
شرم آیدش ز تابش روی چو ماه تو
برگو به گل فروش ببندد دکان خود
چونکه بود همیشه پر گل و خرم گیاه تو
دل چون خبر ز چاه زنخدان تو گرفت
افتاد همچو یوسف کنعان به چاه تو
و باز هم از عجایب روزگار آنکه، در همان دورانی که سلطان سرزمین بین النهرین از دنیا رفت و آن مصیبت ها بر سر همایون آمد، پادشاه سرزمین مصر هم گرفتار پنجه مرگ شد و پسر بر جای پدر نشست. هنوز چند روزی از تاجگذاری سلطان جدید نگذشته بود که وی وزیر اعظم را به حضورش طلبيد و هما دخترش را از او خواستگاری کرد. وزیر اعظم یا همان شمس الدین زمین ادب بوسید و بدون مقدمه چینی فورا گفت "نه" و چون متوجه خشم سلطان شد، بلافاصله داستان خود و برادر گمشده اش را برای شاه تعریف کرد و اضافه نمود:
- چون دخترم هما، قبل از تولد عقد کرده پسر عموی خود بوده، لذا جسارت کرده و گفتم نه. اینک از قبله عالم تمنا دارم بر من اجازه فرمایند، دخترم را همچنان در اندرون نگاه دارم تا بلکه نام و نشانی از برادر زاده ام بیابم. سلطان جوان ، عصبانی شده از شنیدن جواب نه وزیر خود فریاد کشید:
- مردک! پیر شده ای و دیوانه! برو در خانه ات بنشین. یادم هست حدود ۲۰ سال پیش بود که برادرت، به
گفته پدرم، ترک شهر خود را کرد. تو که اصلا از زنده بودن نورالدين خبری نداری و اصلا نمی دانی که او اگر زنده است، ازدواج کرده یا نه، فرزندی دارد یا خیر؟ چگونه با این بهانه مسخره، جسارت کرده و جواب رد به خواستگاری من می دهی؟ برو همان طور که گفتم در خانه ات بنشین، که اگر به پاس خدماتت نبود، دستور می دادم هم الان، جلاد گردنت را بزند
https://eitaa.com/Manifestly/1771 قسمت بعد