eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️من دامن زُهد و توبه طی خواهم كرد، با موی سپيد، قصد مِی خواهم كرد، پيمانه‌ی عمر من به هفتاد رسيد، اين دَم نكنم نشاط كِی خواهم كرد؟ 🔻تندیس حکیم عمر خیام دانشمند ایرانی در دانشگاه مادرید اسپانیا #سرگرمی 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۳ چند تن از ملازمان خواستند نورالدین را همراهی کنند، ک
۵۶ 👈قسمت ۴ و اما ای سلطان جزایر هند و چین و ای فرمانروای باخرد دورنگر و آینده بین، در آغاز بیست و سومین شب افتخارآمیز قصه گوئی خود، در محضر آن سرور شایسته و حکمران مقتدر و بایسته ؛ و در دومین شب تعریف داستان شمس الدين و نورالدین، و دنباله مطالب معروضه شب قبل، اضافه کرده و ادامه می دهم که: 🚩مرد کاروان سرادار، بعد از شنیدن امریه وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، شتابان خود را نزد نورالدین رسانید و در مقابل او زمین ادب بوسید و داستان دعوت وزیر اعظم را برایش باز گفت. نورالدين که می خواست ناشناس بماند و همچنان مدتی وقت خود را با سفر به سرزمین های ناشناخته بگذراند، با لحنی شماتت بار و اعتراض گونه به مرد کاروان سرادار گفت: من دوست نداشتم که در این شهر شناخته شوم. چرا مرا معرفی کردی و اصلا تو ما را از کجا شناختی؟ کاروان سرادار پاسخ داد: اولا بزرگ زادگان و نخبگان و نجبا، رفتار و کلام و حرکاتشان با مردم عادی تفاوت بسیار دارد و در ثانی، وزیر اعظم وقتی اسب شما را دید، مرا صدا زد و پرسید صاحب این اسب اصیل و زین و یراق و دهانه مرصع و زرین کیست؟ من هم از روی حدس و گمان خود، به معرفی شما پرداختم. باری، ای سلطان صاحب اقتدار و شهرزاد(قصه گو) را مایه حیثیت و اعتبار، نورالدین، جامه آراسته تری پوشید و به نزد وزیر اعظم سرزمین بین النهرین رفت. وزیر اعظم با دیدن نورالدین، گوئی که فرزند عزیز کرده سفر رفته خود را بعد از سال ها دوری دیده باشد ، از جا برخاست و آغوش گشود و خوش آمدگویان سر و روی او را غرق بوسه نمود. نورالدين هم با احساسی متقابل، به همان گونه، ولی با رعایت ادب و حفظ موقعیت وزیر اعظم، محبت وی را پاسخ داد و هم بسان تشنه ای که بعد از درنوردیدن صحراهای خشک به چشمه آبی رسیده باشد، کام تشنه خود را از شراب مهر او سیراب کرد. چون وزیر از حال و روز و قصد و نیت نورالدين، و علت تنها به سفر آمدنش سؤال کرد، او هم تمام ماجرای زندگی خود را، از اول تا آخر، برای وزیر اعظم تعریف کرد و گفت هرگز قصد برگشتن به مصر را ندارد و می خواهد مدتی سیر آفاق و انفس کند و به شهر و دیارهای ناشناخته رود. وزیر اعظم، ابتدا به خاطر خطرات راه و حوادث پیش بینی نشده و وجود دزدان بیابانگرد و حرامیان راهزن، نورالدین را از ادامه سفر منصرف کرد و سپس ادامه داد و گفت: - در اولین برخورد، با مشاهده قامت برازنده و چهره زیبا و نگاه مهربان و نجیبانه تو امیر زاده موقر، چنان مهرت در دلم نشست که می خواهم از تو خواهش کنم در نزد من برای همیشه بمانی و باید بدانی که من فقط یک فرزند دختر به نام افسانه دارم، که هم او شایسته همسری با توست و هم تو موقعیت و مقامت در حدی است که افسانه همیشه به وجودت افتخار خواهد کرد، و هم اینکه، داشتن دامادی چون تو، برای من مایه مباهات است. هنوز یک ساعتی از دیدار نورالدين و وزیر اعظم سرزمین بین النهرین نگذشته بود، که نورالدین به اندرون خانه وزیر رفت و بعد از ملاقات و گفت وگویی با دختر، هر دو پای سفره عقد نشستند و نورالدین به آرزوی خود که وصلت با دختری شایسته و برازنده و نیکو طلعت بود رسید ؛ اما دور از برادرش شمس الدين، و بدون آنکه او هم در کنارش نشسته باشد و هم چنانکه قرار گذاشته بودند دختری را در همان وقت و زمان به عقد و کابین خود در آورد. و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه مراسم عقدکنان، آنچنان که به عرض رساندم در شهر بصره، آن هم با آن سرعت غیر قابل تصور رخ داد، وزیر اعظم و عروس و داماد، به جانب شهر بغداد حرکت کردند و یک راست به دربار رفتند. وزیر اعظم، نورالدین را به برادرزاده خود معرفی کرد و به سلطان گفت: - برادر خدا بیامرزم، هم چنانکه من افتخار داشتن مسند وزارت دربار شما را دارا هستم، وزیر دربار سلطان سرزمین مصر بود، که اکنون پسرش برای ازدواج با دختر عموی خود آمده است ، که البته مراسم عقد در بصره انجام شد و من نیز از او خواسته ام که مرا ترک نکند تا هر دو در خدمت سلطان باشیم. ضمنا، اجازه برگزاری مراسم عروسی این دو را هم از حضرت سلطان تقاضا دارم... ادامه دارد ... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1692 قسمت بعد
مرد زرنگ✏ مردی شیک‌پوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ ۵۰۰۰ دلار نیاز دارد. کارشناس نگاهی به لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه دارد مرد هم سریع کلید و مدارک ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مدارک موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته. کارمند بانک سریع کلید ماشین گران‌ قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک انتقال داد. مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و ۵۰۰۰ دلاررا به همراه ۱۵ دلار بهره پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و گفت: «ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید. ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت، چرا به خودتان زحمت دادید که ۵۰۰۰ دلار از ما وام بگیرید؟» مسافر نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: «تو فقط به من بگو کجای نیویورک می‌توانم ماشین ۲۵۰،۰۰۰ دلاری را برای دو هفته با اطمینان خاطر و با فقط پانزده دلار پارک کنم!» 🚩 @Manifestly
✏️نسبت به حرفایی که میشنوی بی دقت باش، شاید از دهانی بیرون آمده که قبل از حرف زدن به آن فکر نکرده 👤چارلی چاپلین 🗺تصویر: چاپلین بدون گریم 🚩 @Manifestly
یادداشتی برای ولتر✏ روزی یکی از اشخاص از خود راضی در غیاب ولتر، نویسنده و فیلسوف شهیر فرانسوی، به دیدنش رفته بود. بر خلاف انتظار، دید که وضع اتاق او بسیار درهم و آشفته بوده و گرد و خاک زیادی روی میز تحریرش نشسته است. مرد ازخودراضی از فرط ناراحتی با انگشت خود روی همان میز گردآلود نوشت: «خر» و اتاق را ترک کرد. فردای آن روز تصادفاً ولتر را در خیابان دید و گفت: «دیروز خدمت رسیدم تشریف نداشتید.» ولتر با نگاهی به او گفت: «بله، امضای شما را روی میز تحریر دیدم! 🚩 @Manifestly
عابد بی حیا✏️ مرد عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند. بعد از ۷۰ سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: «امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.» آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. پس به دامنه کوه آمد و به خانه آتش پرستی که آنجا منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد. آتش پرست سه قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد و جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت تا اینکه مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: «ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟» به اذن خدای عزوجلٌ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ خانه این مرد هستم. شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم. شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم. شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم. تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد. یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی. مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد. 🚩 @Manifestly
✏️《مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لایبغیان》 《دو دریا را روان کرد [که] با هم برخورد کنند. میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمی کنند》 📚قرآن کریم - سوره الرحمن 🗺تصویر: بندر گواتر چابهار @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۶ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۴ و اما ای سلطان جزایر هند و چین و ای فرمانروای باخرد
۵۷ 👈 قسمت ۵ لینک قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩با موافقت سلطان سرزمین بین النهرین، شهر بغداد را آذین بستند و به خاطر عروسی نورالدین و افسانه، یا دو وزیر زاده از سرزمین های بین النهرین و مصر، هفت شبانه روز جشن و سرور برپای داشتند. و اما شمس الدين ، برادر بزرگ تر ، چون از سفر همراه سلطان سرزمین مصر برگشت و نورالدین را در قصر و مقر حکمرانی و وزارت ندید، بسیار نگران شد و علت را پرسید. بعد از آگاهی از ماجرا، پشیمانی اش از تندی کردن با برادر، ده چندان شد و غصه اش از دوری او صد برابر گردید. بلافاصله رسولان و نمایندگان و بلدهای راه را به اطراف و اکناف، برای یافتن برادر فرستاد، که متأسفانه همگی دست خالی و بی خبر برگشتند ؛ اما وزیر سلطان سرزمین مراکش هم، که همراه خانواده خود و با هدایائی درخور به دربار مصر آمده بود، با توصیه سلطان مصر، او هم دخترش فتانه را به عقد شمس الدين در آورد و از عجایب روزگار آنکه، در آن شب که نورالدین، افسانه را به عقد خود در آورد، در همان شب هم شمس الدين، فتانه را کابین خود نمود و مراسم هفت شبانه روز عروسی دو برادر با دو دختر وزیر اعظم کشورهای بین النهرین و مراکش هم، مقارن ولی دور از هم انجام شد. هر دو زن در یک شب، از شوهران خود باردار شدند و بعد از نه ماه و نه روز، شمس الدين از فتانه، دختر وزیر اعظم سرزمین مراکش، صاحب دختری شد که نام او را همای گذاشتند و نورالدين هم، از دختر وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، صاحب پسری شد که نام وی را همایون نهادند. چون مراسم جشن و سرور یک هفته ای عروسی نورالدین و افسانه به پایان رسید، در اولین بامداد هفته دوم، وزیر اعظم به بارگاه سلطان رفت و زمین ادب بوسید و به عرض رسانید: - همان طور که قبلا هم به استحضار حضرت سلطان رسانیده ام، نورالدين دامادم، پسر برادرم هم می باشد و پدرش نیز در زمان حیات خود، سال ها بر مسند وزارت اعظمی سرزمین مصر تکیه داشته است. بعد از مرگ پدر، نورالدین و برادرش شمس الدين، هر دو با هم در مقام وزارت به سلطان سرزمین مصر خدمت می کرده اند، تا اینکه نورالدین بنا به درخواست من به بغداد آمد ؛ اما از آنجا که من به خاطر کهولت سن و ضعف بینائی، دیگر مثل سابق، در خود توان ارائه خدمت نمی بینم، لذا از حضرت سلطان استدعا می کنم، موافقت بفرمائید که دامادم از این به بعد ، جای من در مقام وزیر، خدمتگزار سلطان و دربار بین النهرین باشد. البته من نیز به عنوان مشاور، همیشه در کنار دامادم، و در خدمت حضرت سلطان خواهم بود. سلطان سرزمین بین النهرین، تمنای وزیر اعظم خود را اجابت کرد و مقام وزارت را به نورالدين سپرد و خلعتی بسیار فاخر هم بدو بخشید. حتى اسب مخصوص سواری خود را هم به وزیر تازه اش هدیه کرد. نورالدین با برخورداری از آموخته های پدر مرحوم و ورزیدگی خود و بهره بردن از تجارب پدرزنش، در مقام وزارت عظمی سرزمین بین النهرین، منشأ خدمات مؤثری بود و همایون پسرش نیز روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد ؛ تا اینکه همایون چهار ساله بود که پدر بزرگش از دنیا رفت. نورالدین نیز بعد از مرگ پدرزنش، با آن که تکیه گاه روحی و معنوی خود را از دست داد، اما از آنجا که از کودکی و نوجوانی، در دربار مصر و زیر دست پدرش و سپس با برادرش و بعد هم با راهنمائی های پدرزنش به کار پرداخته بود، همچنان با قدرت بسیار ، سکان کشتی وزارت سرزمینی چون بین النهرین را در دست داشت. چون همایون به پانزده سالگی رسید، نورالدین تمام سرگذشت و ماجرای دوران گذشته خود را برای وی تعریف کرد و اضافه نمود: - هر گاه بعد از من در این سرزمین با مشکل روبه رو شدی، می توانی به سرزمین مصر و نزد عموی خود شمس الدين بروی. نامه ای هم خطاب به برادرش نوشت و ضمن عذرخواهی از آنکه بی خبر او را ترک کرده بود، در ادامه نگاشت «و اما حامل نامه، همان پسری است که قرارمان بود داماد تو شود و بر سر مهریه دخترت بین ما اختلاف افتاد. حال اگر تو دختری داری و هنوز شوهرش نداده ای، خوشبختانه همایون آنقدر ثروت و سرمایه دارد، تا بتواند سی هزار سکه زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه را هم چنان مهریه همسر خود نماید. » و اما، ناگهان چرخ روزگار، که سالها بر وفق مراد و طبق خواسته همایون چرخیده بود، گردش و چرخشش عوض شد و زمانه هم، چهره عبوس و دژم خود را به همایون نشان داد؛ زیرا... ادامه دارد .... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1710 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️کل آب اقیانوس هم نمی تواند یک قایق را غرق کند مگر اینکه .... 🚩 @Manifestly
چه کشکی چه پشمی؟✏️ 🚩چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.» وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.» 🔻در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟! 📚کوچه ✏️احمد شاملو 🚩 @Manifestly
✏️حکیمی از راهی می گذشت که پسر جوانی را دید که با ناراحتی و بغض قدم میزند. کنار جوان آمد و گفت چرا غمگینی؟ جوان گفت: «دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید. امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا من خودم را خواهم کشت!» حکیم گفت: «و آنها هم یکصدا گفتند که برو خودت را بکش چون با ازدواج شما موافقت نمی کنند!؟ درست است؟» پسر آهی کشید و گفت: «بله! الان مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد،اشتباهم کجا بود؟» حکیم دستی بر شانه های جوان زد و گفت: «اشتباه تو در جمله ای بود که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید، تو باید می گفتی باید با ازدواج ما موافقت کنید زیرا چاره ای ندارید و بالاخره باید موافقت کنید. 🔻هیچگاه در خواسته های خود تردید نکن زیرا در آن صورت دیگران میفهمند خواسته های تو قابل معامله هستند و به آن تن نمی دهند. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۵ لینک قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩با م
۵۸ 👈 قسمت ۶ 🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش همایون تعریف کرد و آن نامه را نوشت و به دست فرزند داد تا به عمویش برساند، قصدش این بود که پسر را همراه با کاروانی به سرزمین مصر گسیل دارد ؛ اما از فردای تعریف کردن ماجرا و نوشتن نامه، ناگهان بیمار شد و بعد از یک هفته هم از دنیا رفت. همایون پانزده ساله، در غم از دست دادن پدر، غرق ماتم و اندوه بود که روزگار، روی تلخ تر خود را هم به همایون نشان داد؛ زیرا هنوز مراسم چهلم مرگ پدر را برگزار نکرده بود که مرگ سراغ سلطان سرزمین بین النهرین را هم گرفت و پادشاه هم از دنیا رفت. با مرگ سلطان، همایون حامی و پشتیبان صاحب قدرت خود را هم از دست داد. و اما پادشاه جدید سرزمین بین النهرین، برادر زاده ظالم و خیره سر سلطان سابق بود که سال ها با درایت و سیاست نورالدین، و همچنین قدرت سلطان پیشین، جرئت اظهار وجود و بسط و گسترش دایره ظلم خود را نداشت ؛ تا اینکه به جهت اولاد پسر نداشتن سلطان سابق، آن جوان ظالم و سفاک بر تخت سلطنت نشست و اولین اقدامی که کرد، آن بود که تمام اموال و ثروت و دارائی همایون را مصادره و او را از خانه و خانمانش بیرون کرد و از آنجا که گفته اند « چون بد آید هر چه آید بد شود / یک بلا ده گردد و ده صد شود » افسانه، مادر همایون نیز که غم مرگ پدر یک طرف، ضایعه فوت همسر طرف دیگر و مصادره ی به ناحق اموال و املاک و دارائی ها از جهت سوم، مزید بر علت شده بود، از غصه دق کرد و او هم مرد. مرگ مادر ، ضربه سوم و پی در پی ای بود که بر قامت همایون پانزده ساله فرود آمد. همایون، همچنان زانوی غم در بغل گرفته نشسته بود و اشک می ریخت که نیمه شبی، یکی از خدمتگزاران سابق پدرش، دق الباب کرد و سراسیمه وارد سرای خالی از اثاث او شد و گفت: - باید همین الان و بدون لحظه ای درنگ، خانه را ترک کنی و تا سحر نشده از شهر خارج شوی و به هر طرف که صلاح خود می دانی فرار کنی؛ زیرا من که اکنون در بارگاه سلطان جديد مشغول به خدمتم، ساعتی پیش به گوش خودم شنیدم که سلطان جدید دستور داد تا سحرگاه ، میرغضب به اینجا بیاید و سر از تن تو جدا کند که دستور سلطان جدید به قصد گرفتن انتقام است ؛ به خاطر اینکه میگفت اگر نورالدین وزیر عمویم نبود، من پانزده سال زودتر به سلطنت سرزمین بین النهرین می رسیدم. به این جهت و برای تلافی، فرمان قتل تو را صادر کرده است. حال ای پسر! از جایت بجنب و هم الان ترک شهر بغداد کن که اگر سحرگاه برسد، سر روی تن تو نخواهد بود. همایون که تمام اموالش مصادره شده بود و آهی در بساط و اثاثی در خانه و سکه ای در کیسه نداشت، نالان از آن همه مصیبت و گریان از آن همه درد و محنت پیاپی، از خانه خارج شد و تنها چیزی که به همراه داشت، همان نامه ای بود که پدرش نورالدین، در زمان حیات خود برای برادرش شمس الدین نوشته و همایون آن را درون بازو بند خود نهاده بود. همایون وقتی خود را ناگزیر از ترک بغداد دید، در همان تاریکی و دل شب، خودش را به گورستان شهر و بر سر گور پدر و مادر و پدر بزرگ خود، که در مقبره ای مخصوص و در یک اتاق بزرگ و در گوشه شمالی گورستان قرار داشت رسانید و با صدای بلند، های های بنای گریستن را گذاشت. خادم گورستان که از اتفاق، در آن موقع شب بیدار شده و برای ترساندن دزدان کفن دزد، که ناجوانمردانه نبش قبر میکردند، با چوب دستی اش در حال قدم زدن در صحن گورستان بود، چون صدای گریستن همایون را شنید به بالای سر آن نوجوان پانزده ساله پر ناله آمد و علت آن موقع به گورستان آمدنش را جویا شد. همایون که بعد از مرگ پدر و مادر، هر روزش را در گورستان و با گریستن بر مزار عزیزانش می گذرانید و با خادم آنجا که از رعیت ها و مریدهای پدرش بود، انس و الفتى داشت، تمام ماجرا را برای خادم گورستان تعریف کرد و گفت عزم سفر به سرزمین مصر را دارد، اما جیبش خالی و کیسه اش تهی است... ادامه دارد ... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1727 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️یک برنده یک خیالباف است که هرگز منصرف نمی شود‌ 👤ماهاتما گاندی 🚩 @Manifestly
✏️بيل گيتس بعد از خوردن غذا ۵ دلار به عنوان انعام به پيش خدمت داد. پيشخدمت ناراحت شد. بيل گيتس متوجه ناراحتی او شد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ پيشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناری، فرزند شما ۵۰ دلار به من انعام داد. درحالی که شما که پدر او هستيد و پولدارترين انسان روی زمين، فقط ۵ دلار انعام ميدهيد! گيتس لبخندی زد و جواب معنا داری داد و گفت: او فرزند پولدار ترين مرد روی زمينه ولی من پسر يک نجار ساده. "هیچوقت گذشته ات را فراموش نکن" @Manifestly
طوطی و حضرت سلیمان✏️ مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست.اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد. 🔻بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر داشته‌های خود هستیم. 🚩 @Manifestly
🔴🔴داستان های زیبایی که برای خواندنشان دعوت شدید. داستان امام علی👇 eitaa.com/Manifestly/70 قاضی👇 eitaa.com/Manifestly/57 مرد خسیس ثروتمند👇 eitaa.com/Manifestly/473 نورالدین و شمس الدین👇 eitaa.com/Manifestly/1613 سه خاتون بغدادی👇 eitaa.com/Manifestly/797
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۶ 🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش هم
۵۹ 👈 قسمت ۷ 🚩مرد خادم گورستان گفت: - ای وزیرزاده بزرگوار! آیا هیچ می دانی که تو به زیبائی رخسار و برازندگی قامت و ستبری اندام، در تمام سرزمین بین النهرین، معروف عام و خاص هستی و همگان گفته و میگویند بیشتر از قرنی است که جوانی به این زیبائی در این سرزمین از مادر زاده نشده است؟! ای جوان! اگر هوا روشن شود، تو از هر مسیری بخواهی بروی، تا پایت را بیرون بگذاری، هر کس تو را ببیند می شناسد ؛ بخصوص ساعتی دیگر که دژخیم سلطان جديد، به در خانه ات برود و تو را نیابد و خبر ناپدید شدن تو را به سلطان برساند، يقينا سلطان برای دستگیری تو، فرمان عمومی صادر خواهد کرد. من که دست پرورده پدر مرحومت و نمک پرورده ولینعمت در گذشته خود می باشم، حال بر خود واجب می دانم که در حفظ جان تو وزیر زادۂ ماه رخسار بکوشم. مگر نشنیده ای که در سرتاسر شهر بغداد این دو بیت ورد زبان همگان است که : از نیل تا دجله و کارون ندیدیم جمالی خوشتر از روی همایون جمالش جای خود، الحق نباشد کمالی بهتر از خوی همایون خادم گورستان، بعد از خواندن آن دو بیت، که خنیاگران و رامشگران، در مجالس بزم، با دف و عود، و مردم کوچه و بازار، وقت شعف و شور، زیر لب زمزمه می کردند، اضافه کرد: - ای تنها یادگار ولینعمت بر خاک خفته من، بدان و آگاه باش ؛ پدرت آن چنان با عدل و داد، بر مسند وزارت حکم می راند، که غیر از عده ای سفلگان و دونان و خبيثان، همگی دوستدارش بودند و یکی از آن جمله مردم، تاجری است که خانه اش در نزدیکی این گورستان است و ارادتش به پدر مرحوم تو، بی پایان می باشد. برخیز تا تو را به خانه او ببرم ؛ که تو فقط در پناه و امان او می توانی خود را به سرزمین مصر و مقر حکمرانی و وزارت عمویت برسانی. خادم گورستان، در همان تاریکی شب، همایون را به خانه اسحاق بازرگان، که از ارادتمندان قدیم نورالدین بود برد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد و تقاضا نمود، تا همایون را امان و پناه دهد. اسحاق بازرگان با روئی گشاده و آغوشی باز ، یادگار زیبا رخسار دوست قدیم خود، نورالدین را پذیرفت ، او را در مکانی امن جای داد و مخفیگاهش را آنچنان استتار کرد که حتی مرغان هوا هم از یافتنش عاجز بودند. چون دژخیم سلطان جديد بين النهرین، با تعدادی از فراشان حکومتی، به در خانه همایون رفتند و آن نوجوان زیبا چهر بی گناه را نیافتند، فورا خبر ناپدید شدن همایون را به دربار رساندند. سلطان جدید هم دستور داد منادیان در اقصی نقاط و جارچیان در هر کوی و برزن اعلام نمایند که هر کس سر بریده همایون را به دربار بیاورد، سه هزار سکه زر سرخ از پادشاه انعام گرفته، و هر کس که آن جوان را پناه دهد، سر خود و سه تن از اعضای خانواده اش را بر باد خواهد داد. عجیب آنکه سه ماه تمام مفتشان و مأموران حکومتی، هر چه گشتند همایون را نیافتند. از طرفی، درگیری جنگ های داخلی و شورش قبایل سرزمین های جنوبی آنچنان سلطان جدید سرزمین بین النهرین را به خود مشغول کرد که فکر جاهلانه کشتن همایون و یافتن سر از تن جدا شده اش، از کله اش بیرون شد. اسحاق بازرگان هم در طول آن سه ماه، اکرام را در حق همایون به اتمام رساند و مفتشان و بازرسان سمج و کنجکاو را که برای یافتن همایون به در خانه اش می آمدند، با کیسه های زر روانه می ساخت که او نه خود را در مقابل مفتشان می باخت و نه همایون بی گناه را در دام ایشان می انداخت. بعد از سه ماه، اسحاق بازرگان، همایون را از مخفیگاه بیرون آورد. وچون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم ایمن از ضربه تیغ جلاد برگردنش دمی بیا سود و دنباله داستان هم باقی ماند تا شبی دیگر ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1750 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️همیشه آخر همه چیز ختم به خیر میشود اگر نشد پس هنوز به آخر نرسیده است. 👤چارلی چاپلین 🚩 @Manifestly
✏️ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!» 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷ 🚩مرد خادم گورستان گفت: - ای وزیرزاده بزرگوار! آیا
۶۰ 👈ق ۸ 🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شعر می خواندند زمین تا آسمان فرق داشت؛ زیرا موی سر و ریشش، به حدی ژولیده و بلند شده بود که تمام زیبایی چهره اش را پوشانده، و از طرفی نوار سیاهی از روی چشم چپ به دور سرش پیچده بود که نشان از نابینائی یک چشم او را می داد . نِی ای در دست و گله ای که بیشتر از دویست گوسفند و بره و میش و بز بودند، به همراه و پشت سر داشت. همایون نیکو جمال روزگار پیشین، در شکل چوپانی یک چشم که سه سگ گله قوی همراه گوسفندانش بودند، بعد از خداحافظی با اسحاق ، راه شمال بین النهرین را پیش گرفت و رفت تا خود را به مصر برساند. اسحاق بازرگان به همایون گفته بود: - چون از بین النهرین جدا شدی و به سرزمین شامات رسیدی، گله گوسفند خود را بفروش و به حمام برو و جامه نو از بازار بخر و بپوش، و رو به سرزمین مصر بگذار. و اما ای پادشاه جوانبخت ،اسحاق بازرگان ، گذشته از آنکه سه ماه تمام نهایت محبت را در حق همایون روا داشت به همایون هم خبر داد، دو کشتی از کشتی های پدرش که روی آب های دریای شمال آفریقا هستند، هنوز مصادره نشده و باقی مانده اند. سلطان جدید از وجود آنها بی خبر بوده و آن را تصاحب نکرده است. همایون هم با دست نوشته ای، آن دو کشتی را به دو هزار سکه زر سرخ، به اسحاق بازرگان فروخت.اسحاق با یک هزار سکه از پول فروش دو کشتی، آن گله گوسفند را برایش فراهم کرد و از جمله اینکه، اسحاق بازرگان که ساز نی را نیکو می نواخت، در طول آن سه ماه، نواختن نی را هم به همایون آموخت ؛ و چقدر دلنشین و سوزناک بود ناله نی و ابیات جانسوزی که همایون با آواز در دستگاه همایون پای آن چشمه می خواند: زمستان می رود فردا بهاری می شود پیدا ز بهر بیدلان دیگر قراری می شود پیدا دگر ناله ندارم من شب هجران نمی پاید چمن سر سبز میگردد هزاری می شود پیدا سروشم داد دیشب آن پیام دلنشینش را که از زندان غم راه فراری می شود پیدا مشو ای ناخدا نومید در این دریای بی پایان که امواج خروشان را کناری می شود پیدا حال سری به سرزمین مصر می زنیم👇 شمس الدين نادم و پشیمان از درشتی کردن با برادر، چون از سفر خود به همراه پادشاه بازگشت، مأموران بسیاری برای یافتن نورالدین به اطراف و اکناف فرستاد، که نتیجه ای عایدش نشد و چون بلافاصله، به عنوان وزیر دربار مصر، مهماندار وزیر اعظم دربار سرزمین مراکش شد، و در همان دوران مهمانداری هم ، دلباخته فتانه دختر آن وزیر شد و او را به عقد خویش در آورد. لذا ازدواج با دختر دلخواه و سنگینی اداره امور مالک و مملکت، او را چنان به خود مشغول کرد، که در چند ماه اول، زیاد در اندیشه برادر گمشده خود نبود ؛ اما وقتی دخترش هما به دنیا آمد، شمس الدین به یاد قول و قرار و عهد خود با برادرش افتاد، که منجر به آن اختلاف و جدایی شد... هر روز، بر غصه و اندوه شمس الدین افزوده می شد . چون هما به سن پانزده سالگی رسید، شهرت زیبائی اش چنان در مصر و کشورهای هم جوار پیچید که همه جا صحبت از همای ماه طلعت، دختر شمس الدين وزير بود. شمس الدین نیز هرگاه دلش می گرفت، به چهره دختر دلبندش نگاه می کرد و اینگونه میخواند: خورشید اگر ز پرده کند چهره آشکار شرم آیدش ز تابش روی چو ماه تو برگو به گل فروش ببندد دکان خود چونکه بود همیشه پر گل و خرم گیاه تو دل چون خبر ز چاه زنخدان تو گرفت افتاد همچو یوسف کنعان به چاه تو و باز هم از عجایب روزگار آنکه، در همان دورانی که سلطان سرزمین بین النهرین از دنیا رفت و آن مصیبت ها بر سر همایون آمد، پادشاه سرزمین مصر هم گرفتار پنجه مرگ شد و پسر بر جای پدر نشست. هنوز چند روزی از تاجگذاری سلطان جدید نگذشته بود که وی وزیر اعظم را به حضورش طلبيد و هما دخترش را از او خواستگاری کرد. وزیر اعظم یا همان شمس الدین زمین ادب بوسید و بدون مقدمه چینی فورا گفت "نه" و چون متوجه خشم سلطان شد، بلافاصله داستان خود و برادر گمشده اش را برای شاه تعریف کرد و اضافه نمود: - چون دخترم هما، قبل از تولد عقد کرده پسر عموی خود بوده، لذا جسارت کرده و گفتم نه. اینک از قبله عالم تمنا دارم بر من اجازه فرمایند، دخترم را همچنان در اندرون نگاه دارم تا بلکه نام و نشانی از برادر زاده ام بیابم. سلطان جوان ، عصبانی شده از شنیدن جواب نه وزیر خود فریاد کشید: - مردک! پیر شده ای و دیوانه! برو در خانه ات بنشین. یادم هست حدود ۲۰ سال پیش بود که برادرت، به گفته پدرم، ترک شهر خود را کرد. تو که اصلا از زنده بودن نورالدين خبری نداری و اصلا نمی دانی که او اگر زنده است، ازدواج کرده یا نه، فرزندی دارد یا خیر؟ چگونه با این بهانه مسخره، جسارت کرده و جواب رد به خواستگاری من می دهی؟ برو همان طور که گفتم در خانه ات بنشین، که اگر به پاس خدماتت نبود، دستور می دادم هم الان، جلاد گردنت را بزند https://eitaa.com/Manifestly/1771 قسمت بعد
✏️هرگز فراموش نکنید که دیکتاتور چه گفت: برای نابودی یک ملت ابتدا باید مردم آن را خلع سلاح(نا امید) کرد. 👤آدولف هیتلر 🚩 @Manifestly
همین آش و همین کاسه✏️ در زمان نادرشاه افشار، یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می‌کرد و مالیاتهای فراوان از آنان می‌گرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به استانداران گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش و همین کاسه است» 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸ 🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شع
۶۱ 👈 ق ۹ سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله شمس الدين و پدرش را در نظر بگیرد و بداند و بفهمد که امنیت و آرامش مملکتش، مرهون زحمات و کاردانی شمس الدين و پدرش بوده، بلافاصله و فقط به خاطر شنیدن کلمه نه، فرمان عزل شمس الدين را صادر، و به جایش سفره دار مخصوص دربار را به وزارت منصوب کرد. سفره دار پست فطرت بادمجان دور قاب چین هم، اولین حرفی که بعد از پوشیدن جامه وزارت در برابر سلطان زد این بود که: - قربان! به نظر جان نثار، برای اینکه شمس الدین پیر خرفت ادب شود، و برای اینکه مردم مصر، پشت سر حضرت سلطان نگویند چرا شما این توهین را تحمل کرده و در مقام تلافی برنیامدید، حال که از مجازات شمس الدين نمک نشناس صرف نظر فرموده اید، من جسارت کرده و پیشنهاد می نمایم، از آنجا که شما صاحب اختیار همه مردم سرزمین مصر، و بلکه کل عالم هستید، به تلافی آن اهانت، دختر این مرد جسور را به پست ترین و فرومایه ترین آدم این سرزمین شوهر دهید. البته پدر و دختر، هر دو می دانند اگر از اوامر شما سرپیچی کنند، سرشان بر باد خواهد رفت. سلطان دهن بين نابخرد، تا پیشنهاد سفره دار سابق و وزیر جدید خود را شنید خنده وحشیانه ای کرد و گفت: - بد نگفتی ای وزیر. باید این پیر خرفت را ادب کرد ؛ حال که آن ابله حاضر نشد دخترک خود را به حجله گاه سلطان سرزمین مصر بفرستد، باید دختر را روانه بیغوله پست ترین فرد این سرزمین نماید. خوب، آیا تو وزیر عزیز ما، چنین آدمی را سراغ داری؟ سفره دار شیاد بد طینت پاسخ داد: - البته که سراغ دارم. نکبت قوزی قربان! چه کسی بهتر و شایسته تر از نکبت قوزی در سراسر سرزمین مصر پیدا می شود؟! سلطان پرسید: نکبت قوزی دیگر کیست؟ که از وزیر جدیدش پاسخ شنید: - مردی گدا.گوژپشت شصت ساله ای که آب دهانش همیشه جاری است و بوی عفونت تن و دهانش، از ده قدمی مردمان را فراری می دهد. او فرزند غلام زنگباری است که هیچ کس حتی وی را به غلامی هم نمی پذیرد! البته نامش نعمت است ولی به خاطر کثافت و عفونت، و نهایت زشت روئی و سیاهی اش، مردمان او را به جای نعمت قوزی، نکبت قوزی صدایش می زنند. او گاهگاهی به پشت در آشپزخانه دربار می آید و من پس مانده غذای فراشان دربار را به او می دهم. سلطان جوان نابخرد، خنده وحشیانه دیگری کرد و گفت: - آفرین بر تو وزیر! هرچه زودتر ترتیب عروسی هما، دختر شمس الدین خیره سر و گستاخ را با نكبت قوزی خودت بده و به همه بگو، این امر سلطان است ؛ اما اگر پدر و دختر اطاعت نکردند و تسلیم امر من، سلطان سرزمین مصر نشدند، فرمان می دهم تا جلاد سر هر دوی ایشان را از تن جدا کنند. ضمنا ما هم بدمان نمی آید در جشن عروسی نکبت قوزی با دخترک زیباروی وزیر پیشین خود، که لقب ماه طلعت سرزمین فراعنه را گرفته است شرکت کنیم... چون قصه بدینجا رسید، سلطان قصه شنو را خواب در ربود و شهرزاد قصه گو هم، خوشحال از اینکه باز هم سرش زیر تیغ جلاد نرفته و شاهد طلوع خورشید در بامدادی دیگر خواهد بود، دمی بیاسود ... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1785 قسمت بعد
✏️برگ در هنگام زوال می افتد میوه در هنگام کمال می افتد بنگر که چگونه می افتی چون برگی زرد یا سیبی سرخ 👤کنفسیوس اندیشمند چینی 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق دارن و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده خواندنش برای همه لازمه مخصوصا برای کودکانتون خیلی مفیده داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست با ما همراه باشید 🚩 @Manifestly
(سه قسمتی) ✏️در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود ، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت ، مي خورد و استراحت مي کرد . کمي آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه اي زندگي مي کرد . گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد ، چيز عجيبي ديد . گربه در دام صيادي گير افتاده بود . حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهي کرد . ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت که آن را ببندد ، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود . سر جايش ميخ کوب شد و جلوتر نرفت . به بالاي درخت نگاهي انداخت . ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت ، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند . ترسش بيشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نااميدانه گفت : ” از همه طرف ، خطر مرا تهديد مي کند . بايد عقلم را به کار بيندازم و فکر اساسي بکنم . در اين وضعيت ، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم . هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است . از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند ، من هستم . شايد نياز ما به يکديگر ، موجب نجات مان شود . ” موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد . نفسي تازه کرد و گفت : ” سلام همسايه عزيز ! چه اتفاقي افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت : ” مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي ” . موش گفت : ” شرط انصاف نيست که اين گونه قضاوت کني . من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly
✏️هنگامى كه قحطى قوم بنى اسرائيل را فرا گرفت، موسى براى طلب باران مناجات كرد. خداوند به موسى وحى فرمود: من دعاى تو و كسانى كه با تو هستند اجابت نمیكنم. چون در ميان شما سخن چيني هست كه كارش هميشه سخن چينى است. موسى عرض كرد: خداوندا، آن شخص كيست؟ معرفى كن تا از ميان خود بيرون كنيم. خداوند فرمود: اى موسى، مگر می شود من شما را از سخن چينى منع كنم و خودم سخن چين باشم؟پس بگو همه اينهايى كه در مصلا هستند توبه كنند، تا من با باران آنها را سيراب كنم 📚الغيبه 📜سخن چین ✏️شهيد ثانى 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه درست کردن یخ فقط در ده ثانیه با نِی نوشابه و نمک😳 خیلی بدرد میخوره حتما یاد بگیرید #سرگرمی 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۱ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۹ سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله ش
۶۲ 👈 ق ۱۰ اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد بسیار خوشبخت ؛ در دنباله داستان دیشب، معروض می دارم که: 🚩سفره دار پست فطرت حسود بد طینت، خوشحال و خندان از بارگاه سلطان بیرون آمد و فراشان خود را به دنبال نکبت قوزی فرستاد. هنوز ساعتی نگذشته بود که مردی متعفن و کوتاه قد و گوژپشت و بسیار زشت رو را ، که دندان هایش مانند دندان گراز از دهانش بیرون زده و ناخن هایش چون چنگال گرگ و نگاهش چون ماده ببرهای خشمگین بود، به حضور وزیر جدید آوردند. وزیر خنده کنان گفت: - نکبت! بالاخره خورشید اقبالت طلوع کرد. باید روزی صد مرتبه دولا شوی و پاهای مرا ببوسی ، زیرا هم صاحب خانه شدی، هم مالک دو کیسه پر از سکه های زر، و هم شوهر زیباترین دختر، ملقب به ماه طلعت سرزمین مصر! و آنگاه تمام ماجرا را به تفصیل، برای نعمت قوزی و یا به قول خودش نکبت قوزی تعریف کرد. مرد زشت روی بد بوی گوژپشت، بعد از شنیدن آن مژده، با حالتی دیوانه وار، هم دائم می خندید و هم مدام روی پاهای وزیر لئیم می افتاد و آن را می بوسید. چون وزیر می دانست اگر کسی را به در خانه شمس الدين بفرستد، محال است آن مرد باحشمت و وقار، به دربار آمده و به حضور او برسد، لذا خودش سوار بر اسبش شد و به در خانه شمس الدين رفت ، او را صدا زد و امریه سلطان را به او ابلاغ کرد. در پایان گفت: - دخترت را آماده کن که فردا شب، مراسم عقدکنان او با نعمت قوزی در حضور حضرت سلطان خواهد بود. ضمنا سلطان فرموده اند در صورت تمرد از دستور ایشان، تو و دخترت را به دست جلاد بسپارم. بعد از گفتن آن سخنان، وزیر جدید، اسبش را هی زد و از جلوی سرای شمس الدين معزول دور شد. شمس الدین، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود و بر عمر تلف کرده خود در دربار تأسف می خورد و همچنان به وزیر نالایق جدید، و سفره دار دیروز دربار، که همیشه تا کمر مقابلش خم می شد نگاه می کرد، با صدای بلند این بیت را می خواند که من از روئیدن خار سر دیوار دانستم که ناکس کس نمی گردد از این بالانشستن ها شمس الدين، بعد از آنکه وزیر جدید اهرمن خو دور شد، بر سکوی در سرای خود نشست و چهره را در میان دو دست گرفت ، آرنج دستان خویش بر زانو نهاد و بنای گریستن گذاشت. هما، نگران از غیبت طولانی پدر، از اتاق بیرون آمد و وی را در چنان حال و وضعی دید. هما از مشاهده آن وضع آشفته و پریشان شد. خودش را به بالای سر پدر رسانید و علت اندوه و اشک ریختنش را پرسید. شمس الدين هم تمام ماجرا را از ابتدای خواستگاری کردن سلطان و جواب رد شنیدنش، و همین طور ماجرای آن مرد گوژپشت متعفن سیاه کریه المنظر را برای دخترش تعریف کرد و اضافه نمود: - تا وقتی در دربار بودم، گاه گاهی این مرد زشت و شوم را می دیدم که برای کاسه ای آش و بشقابی چلو به در آشپزخانه دربار می آمد و چون گدایان می نشست. حال چگونه رضایت دهم که تو دسته گل را فردا به خانه این دیو بفرستند؟ به خصوص آنکه همگان می گویند و بر گفته خود هم اصرار می ورزند که نکبت قوزی با عفریتان هم سر و سری دارد. همای زیبای نور چشم پدر، بدون آنکه اخمی به چهره و یا خمی به ابرو بیاورد، پرسید: - حال پدر جان تصمیم شما چیست؟ شمس الدين با غصه فراوان پاسخ داد: - چاره ای نیست جز این که امشب تو و خودم را بکشم، که مردن با شرافت، بهتر از تن دادن به این ذلت است. ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1804 قسمت بعد