🧡
شنیدم از دیروز جشن شکوفهها شروع شده👀
یادش بخیررر
انگار همین دیروز بود
که برای اولین بار رفتیم مدرسه😍
🌱 شما روز اول مدرسه رو یادتون میاد؟
چه حسی داشتید اون روز؟
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
فقط توی ۱۳ ثانیه صحنهای مختلف حرم رو ببینید.. 😍 #چهارشنبه_های_امام_رضایی ╭┈┈┈⋆┈┈────────── 『مارابه
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی... #چهارشنبه_های_امام_رضایی ╭┈
بند همه غمهای جهان بر دل من بود
در بند تو افتادم و از جمله برستم..
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تیزر سینمایش عملیات طریق القدس
🔰 بازسازی عملیات طریق القدس با محوریت شهیداکبرمحمدحسینی
🔰زمان :
١ مهرماه تا ۶ مهر
بعداز نمازمغرب و عشا
همراه با نمایشگاه دفاع مقدس
🔰مکان:
مصلای بزرگ امام علی علیه السلام کرمان
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_هفتم از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگ
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_هشتم
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای گلوله؛ نمیدانستم این همه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی نگاه میکرد تا کسی دنبالمان نباشد.
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
درخنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید به بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برای برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش عربستان یک کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش وهابیها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درد دل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت شلیک کرده؟»
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
❌️در دنیایی که با #پیجر کودک کشی می کنند، هرروز بیشتر به ضرورت «ساخت ایران» پی می بریم، چیزی که رهبر انقلاب سالهاست فریاد میزند.
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
حکمت ۵۴ نهج البلاغه که در خیابانهای لندن نصب شده
هیچ ثروتی چون عقل،
هیچ فقری چون نادانی ،
هیچ ارثی چون ادب
و هیچ پشتیبانی چون مشورت نیست
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟
مشق
When God gives you a new beginning, don't repeat the old mistakes. وقتی خدا بهت یه شروع دوباره میده
زندگی مانند یک کتاب است
هر روز یک صفحه جدید را شروع می کنی
بگذار اولین کلماتی که در صفحه جدیدت می نگاری
صبح بخیر باشد🪴
#طلوعی_دیگر⛅️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
این عکسی که میبینید ↓ دستگاه دیالیز سلولهای سرطانی در گردشِ که هدفش تشخیص و درمانه! فقط یه نکته م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتون زیبا😍
دشت لار رو مشاهده میکنید💙
انگار نقاشیه🤩
#ایران_من ⛰
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝@Mashgh_kerman 🍭⃟💌
بچهها میدونستین سنجاب ها مثل ابر قهرمانا تو زمین فرود میان!؟
«همینقد خفن و باحال😎»
#شگفتانه 🐿️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری❤️🩹🫠
- تنهاکسی که بدون ما هیچی از گلوش پایین نرفت ؛
مادربود❤️🪄
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
#تصویر_زمینه 🖼️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#تصویر_زمینه 🖼️ ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
#تصویر_زمینه 🖼️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#تصویر_زمینه 🖼️ ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
#تصویر_زمینه 🖼️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
🧡 شنیدم از دیروز جشن شکوفهها شروع شده👀 یادش بخیررر انگار همین دیروز بود که برای اولین بار رفتیم م
✨
ولی چهزود شهریور تموم شد.
الان فروردین بودیم تازه ۲۸ اسفند بود
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
جان به قࢪبان مقامت ای ࢪسول ڪࢪبلا. . . !🥺♥️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_هشتم یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای گلوله؛
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_نهم
دیگر نمیخواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!» صدایم از شدت گریه شکسته، شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود که میهمانش خانه را ترک نمیکند و دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون!»
باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست این همه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیزارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین صدای لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد.
هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس، فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی پیجر چیه ⁉️
اگر در مورد کار کرد پیجر نمیدونی این کلیپ رو حتما دانلود کن و ببین👌
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
زندگی مانند یک کتاب است هر روز یک صفحه جدید را شروع می کنی بگذار اولین کلماتی که در صفحه جدیدت می نگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 روزِ من... با یاد تو آغاز میشود.
مولای من …♡
┈┈┈┈┅═🌼═┅┈┈┈┈
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللّٰهِ الَّذِي ضَمِنَهُ،
سلام برتو ای وعدهخدا که آنرا ضمانتنمود.
سلام برتو که صاحباختیار مایی🤍
#طلوعی_دیگر ⛅️
#صاحبنا 💚
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
⊱ღ꧁🌸꧂ღ
واجبِ شــرعیِ
عـــشــــق است
سلامِ سرِ صبح...
السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج)♥️
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج💚
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
روزتون زیبا😍 دشت لار رو مشاهده میکنید💙 انگار نقاشیه🤩 #ایران_من ⛰ ╭┈┈┈⋆┈┈────────── 『مارابهدوستانت
خلیج همیشه فارس ❤️🤍💚
↑ تصویری از یک قالیچه قدیمی که در سال ۱۹۷۰ توی عراق بافته شده و روی آن نام #خلیج_فارس به چشم میخورد...
#ایران_من 🇮🇷
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مَتي تَرانا وَ نَراكَ وَ قَدْ نَشَرْتَ
لِواءَ النَّصْرِ تُريٰ؟!
کی شود که ما را ببینی
و ما نیز تو را ببینیم
در حالی كه پرچم ياری را در
برابرِ چشمان مردم برافراشته باشی؟!
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واژه وفاق ملی رو این چند روز در رسانه ها خیلی شنیدم 👂🧐
یکسری افراد دارن از این واژه سو استفاده میکنن ، این کلیپ رو ببین، متوجه میشی چی میگم 💯
#پزشکیان
#روشنک
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
یکی از قشنگ ترین دسته گلایی که دیدم
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_نهم دیگر نمیخواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکرد
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_دهم
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برای بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» وبا محبت گفت:«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره!»
زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر مرهمی بر دلمان باشد که ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست؛ او میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با این همه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش، صدایش زدم.
مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سرش آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
آرامش شب
حاصل آرامش درون است
از خدا میخواهم
آرامشی الهی
دلی شاد❤️
و انگیزه ای قدرتمند💪
برای فردایی زیبا داشته باشید...🌱
شبتون سرشار از عشق خدایی✨
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
🌱 روزِ من... با یاد تو آغاز میشود. مولای من …♡ ┈┈┈┈┅═🌼═┅┈┈┈┈ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللّٰه
#طلوعی_دیگر
#آیہ_ࢪاهنما
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ
به نام خداوند بخشنده و مهربان
يقيناً براى شما در [روش و رفتار] پيامبر خدا الگوى نيكويى است.
ـــــ💖🌸ــہـ۸ـــــہـــــ۸ـــــ
🌙⃟🕊سوره مبارکه احزاب آیه ۲۱
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتووون مباررررک💫❤️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوری شده به پا تو دلها
نور میباره زمین از بالا
محو جمالشن یوسفها آخرین نبیه...
💐 میلاد پیامبر اکرم (ص) مبارک باد.
#پیامبر_رحمت ♡
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌