"حـــــــــــــــجـــــــــــــــابـــــــــــــــᥫ᭡
↶تضــــــمــنی بـرایــــــ...🌸🫀"
#ریحانه
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
برای تو عزیزم:
حواسم هست چقدر داری تلاش میکنی، لطفا کم نیار!
#انگیزشی
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیستم پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_یکم
و او نمیدانست که با این دختر نامحرم میان خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و بعد از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید.
از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از زمین بلند شوم.
احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیر لب ناله میزدم و پیکرم را سمت ماشین می کشیدم. بیش از شش ماه بود که حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود، که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه کردم.
مرد جوانی پشت فرمون بود،در سکوت خیابانهای تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید؛مصطفی با لحن نرمی گفت:«برای زیارت اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود،انگار متوجه درماندگیم شده بود که گفت:« میخواید بریم بیمارستان؟»
ماهها بود کسی با اینهمه نگران حالم نشده بود و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد«نه...»
او به رخم نمیکشید که همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد:«خواهرم؛ کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم شاید میدانست هر بلایی که سرم آمده از دیوانگی سعد آمده، که زیر لب پرسید:«همسرتون خبرداره که اینجایید؟»
در سکوت سنگین به شیشه مقابلش خیره باد و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم:« تو حرم کسی کشته شده؟» سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره می سعد را گرفت:« الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوست به ارتش آزاد که باز حرف را به هوای حرم کشیدم:« اونا میخواستن همه رو بکشن...»
فهمید پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست:« هیچ غلطی نتونستن بکنن!»جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد:« از چند وقت پیش که وهابی ها به بهانه تظاهرات وارد مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) دفاع کنیم، امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
حد اعلای ادب را من رعایت کردهام
تا نشستی در دلم از خویشتن برخاستم..
-امامزمانم-
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
🌞 هر "صبح آغازیست دوباره" برای آموختن و بالیدن 🌞آغازی برای تکاندن غبار از دل نشاندن غنچههای عشق و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح قشنگتون بخیر و شادی 🍃😉
به ۲۲مهر ۱۴۰۳ خوش آومدین
#طلوعی_دیگر⛅️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
🔋همونجوری که نمیزاری شارژ گوشیت به این مرحله برسه،
نباید بزاری خودتم اینجوری بشی...!
+ مراقب خودت باش🌸
#انگیزشی
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
حـٰاجقـٰاسمفَـرمُـودن ؛
ازخُـداونـدیِكچـیزخواسـتَم ...
خواسـتَمڪه
خُـدایـٰااگَـرمـَنبخواهـَمبـهانـقِلـٰآب
اسلـٰامۍخِـدمَـتڪُنمبـٰاید
خُـودَمراوقـفانقلـٰابڪُنم
ازخُـداخـواستَـمایـنقدربہمَـنمشغَلـه
بدهَـدڪه
حتۍفِڪرگـناههَمنَڪُنم🔏!'
#حاجی💔
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
-
میگه که ؛
اون گناهای کوچیکی که فکر میکنی
بی اهمیتن،
مثل سنگ ریزه تو کفش میمونن !
شاید به چشم نیان ،
ولی راه رفتنُ سخت میکنن . ./🌱
#تلنگر
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
⤽اینجوریبرایدرسبرنامهریزیکن ₍🙂🌸 ₎
•📕• ایده ها و فهرست و موضوعات
مُهم رو یادداشت کن🌱.!
•📙• سَعی کن درس های سخت
الویت اولت باشه.!
•📗• از یك کتاب کمک درسی
که درسنامه خوبی داره استفاده کن.🌸.!
•📘• هر ۴۵ دقیقه که درس خوندی
۱۵ دقیقه استراحت کن 🤍.!
•📔• با توجه به سختی و آسونی
درس براشون زمان بزار 🌚.!
•📓• تمرین و تکرار کن،رمز موفقیت
تو درسه اینو بدون .🌙🧡.!
#درسی 🩵
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_یکم و او نمیدانست که با این دختر نامحرم میان خیابان خلوت چه کند ک
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_دوم
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پر کرده بود، خبر داد:«فقط اون نامرد و زنش فرار کرد!»
یادم مانده بود از اهل سنت است،باورم نمی شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم،حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد:« درسته ما شیعه های داریا چارتا خانواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم دستشون به حرم برسه!»
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد:« خیال کردنی میتونن با این کارها بین ما و شما سنیها فاصله بیندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه ها، وحشی تر شدن!»
این همه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با چشمانش چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت:« یه لحظه نگهدار سید حسن! طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید:«من میرم یه چیزی بگیرم تا بخوریم!» دیگر منتظر پاسخ ما نماند و سرعت از ماشین پیاده شد.
حالا در این خلوت با بلایی که سعد بر سرش آورده بود بیشتر شرم میکردم که ساکت در خود فرو رفتم. از درد پهلو و سر چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود؛ که کلامش پلکهایم را گشود:«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر افتاده بود و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی هم خجالت کشیدم. خونه پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونم برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم:«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!»
و او بی کسی ام را حس می کرد که پرسید:«امشب جایی رو دارید برید؟»
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
سلام صبح قشنگتون بخیر و شادی 🍃😉 به ۲۲مهر ۱۴۰۳ خوش آومدین #طلوعی_دیگر⛅️ ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را ب
🌤 صبحها
غمهایت را
به شبی که گذشت
واگذار کن...
صبحی نو آمده☀️
طلوعی دیگر
باتمام زیباییاش آماده است...
تا چشم نوازی کند🍁
چشمانت را روی اندوهت ببند
تا صبحِ غزلخوان،
روحت را بیاساید...😊
سلام صبحتون بخیر🍃
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
با گداییِ حرم فخر به دنیا داریم
هرچه داریم از این دختر موسی داریم(:
- علی اکبر لطیفیان
┄┄┄┅••𑁍••┅┄┄┄
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ
#معصومه ♡
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman ✨