eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 تـقـدیـم به مـحمـودرضـا روزهای آخرسال۱۳۸۹بود چندروزمانده به قبل ازپایان سال ازپایان نامه دکترای تخصصی دفاع می کردم🙂 وقتی رسیدم تهران شب یک راست رفتم سراغ برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم☹️ ونگران آبرومندانه برگزارشدن جلسه بودم به رضا گفتم هیچ چیز آماده نیست🙁، وفرداهم وقتش راندارم فردا می توانی بامن بیایی جلسه دفاع؟😒 گفت:چه چیز راباید آماده کنیم😊؟گفتم باید ،لیوان بلور کارد واین جور چیز ها بخرم🙂 گفت ظرف وظروف رادیگر میخواهی چه کار😕؟ گفتم بشقاب ها ولیوان ها اگریک بارمصرف باشند پایان نامه ام نمره نمی آورد.😐 گفت اینها را ازخانه می بریم گفتم برو کت وشلوارت را هم بیاور بی چون وچرا رفت دو دست کت شلوار آورد☺️ امتحان کردم یک دستش راکه سورمه ای واتو کشیده بود.🙂 گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش رابرداشت وسایل را زدیم توی ماشین واز راه افتادیم سمت دانشگاه 🙂 خودش هم برای حضور درجلسه لباس مرتبی پوشیده بود☺️با ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطرآن باید قبل از دفاع،دوساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتن!😣 در این فاصله رفت میوه و چندجعبه آبمیوه خرید☺️.تنها چیزی که آنروز خودم رفتم خریدم،یک جعبه شیرینی بود ک باعجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم🍃.غیر از این جعبه شیرینی،همه جلسه را ردیف کرده بود.👌 حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفتی تئاتر دانشکده آورد☺️ یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاییدسر جلسه و چند دقیقه قبل ازشروع جلسه برگشت.😒 خاطره خوش آن روز را فراموش نمی کنم.💔 که چقدر از اضطرابم کم کرد.دوست دارم اگر گذرم دباره به کتابخوانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صحفه تقدیم نامه، را کنارنام که نامه را به او کرده ام اضافه کنم❤️. آن را از گرفتم.💔👌 🍂 بےخـواب و بے تـاب یک روز زنگ زد :فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.🙂 بعدا نمی توانی این جور جاها بیایی.دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با های مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان.🙂 دو روزی که مهمان پادگان بودیم خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزارشود👌.من ندیدم توی آن دوروز .🍃 کسی اگر نمی دانست،فکر می کرد مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد.✌️ شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم.بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم.☹️ مرا برد اتاق خودش.تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب☺️ .قرار بود تا صبح استراحت کنیم.بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر🔫.گفتم تو کجا می خوابی؟ من دارم تو بخواب.🙂 این را گفت و رفت.من تا اذان صبح تقریبا نخوابیدم.مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه.بالاخره هم نیامد ومن را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،🔫جلوی ساختمان دیدم☹️.چشم هایش کرده بود🙁. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بودپایین و داشت با عجله به سمتی می رفت صدایش زدم.😕 کنار درخت کاج کوچکی ایستاد دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون اوردم و گفتم بایست می خواهم بگیرم📷.دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد☺️.دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.نمی دانستم قرار است میدان را کند👌🙂. با اینکه تا روز قبل نکرده بود،توی میدان آنقدر بود که انگار چندساعت خوابیده است.✌️ قبل از رفتن به میدان تیربه بچه ها گفت: تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید👌.استفاده هم به این است که در این وضعیت و نیازی که به مجاهدت ما دارد☝️،اینجا بدون نباشید،❤️ و کنید🔫. خیلی با بود.شوخی میکرد☺️.عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان رضا را نشان نمی دهد✌️. تا عصر همینطور بود و میدان را می کرد. توی آن دو روز برای اینکه به هایی که مهمانش بودندخوش بگذرد همه کار کرد.👌☺️👌 @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 مـجـنـون بعد از نفر از رزمندگان عراقی جبهه مقاومت آمدند تبریز برای .💔 رزمندگان عراقی و سوری، را در با مستعارش صدا میزدند.🙂 یکی از این دو رزمنده عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرف هایش می گفت:#«حسین_مجنون» و منظورش این بود که بود☹️! در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه می گوید چیست؟🤔 :«ما دریکی از درگیری ها در سوریه تا دادیم💔 که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکرهایشان را برداریم و بیاوریم عقب😞. تکفیری ها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند😢. برای همین مان را از دست داده بودیم . وقتی دید ما اینطور هستیم و نمی جنگیم😒، ماشینی راکه آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت ها💪. ما از این کاری که کرد کردیم😐. هر چه داد زدیم که ، گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش میکردیم و هرلحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد 🙁. رفت و را برداشت و کشید داخل ماشین و با خودش آورد✌️. کارش بود اما این کار را برای ما انجام داد. »🙂 🍂 سـلام بـر شـهـادت چند هفته بعد از ،🕊 یکی از هم جمله ای را به زبان برایم $پیامک کرد که اولش بود:این،سخنی از .☺️ این بود«» اگر دعوت کننده است،پس .💔💔 در جواب آن بزرگوار نوشتم که دقیقه بعد خودش تماس گرفت.📲 از او پرسیدم:این حرف را کجا زده؟گفت باری که بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را روی سیاه نوشت.🍃 من هم آن را یادداشت کردم.📝 تاریخ کلاس را پرسیدم،گفت #۲۷آذر بود.حساب کردم،‌#۳۲روز قبل از بود.🕊🕊 ... @modafeaneharaam
🕊🌺 🍁این دوره آموزشیمون بود، و هوای و شرجی برگزار شد. برخلاف همه ی سختی هایی که گفتم. حاج محسن این کلاس رو طوری که اتفاقا و ترین کلاس برای همه ی افسران بود، در عین حالی که بازدهی رو هم داشت! از بس خودش پر و با انگیزه بود که سختی و تلخی این کلاس رو به شیرینی و لذت تبدیل میکرد... بر خلاف اینکه هیچ وقت به خاطر سختی هاش دلِ خوشی از این آموزش نداشتیم، ولی در کلاس حاج محسن همه از انگیزه و شوق و ذوق بالایی برخوردار بودند و میکردند که زودتر به کلاس برن و به این بهونه بیش تر در کنار این فرشته زمینی باشند. خودش هم که از با آموزش ترین تکاوران تو مبحث مشق عملیات سریع بود. @Modafeaneharaam ۹۵ @Modafeaneharaam
🕊🌺 محمدحسین مردی بسیار و پر بود یادمه بابام میگفت هر ماموریتی باهم میرفتیم اگه می بود به بچه ها میداد تا جایی ک من ازش شناخت داشتم میگفت دنیارو زیاد مهم اون دنیاس زندگی میکرد. یادمه خونمون رو میخاستیم درست کنیم یکم نیاز ب تعمیر داشت بابام زنگ زد گفت محمدحسین میای کنی : اره در ضمن ماه رمضون بود اومد کمکمون ی با زبان روزه!! خیلی شده بود ولی بازم . یادش بخیر تا اسم رفیق میومد بابام محمدحسین رو مثال میزد وقتی خبر شهداتشو دادن خیلی گریه کردم بابام میگفت عزیز آرزوش بود جات واقعا خالی شد ۹۴/۸/۱۳ 💔 @Modafeaneharaam
🕊🌺 محسن از افسران رشید و علاقمند به ارتش بود. هر موقع محسن را می‌دیدیم در حال تمرین و حفظ آمادگیش بود. اینقدر کارش را خوب دنبال می‌کرد که من همیشه به او می‌گفتم حاج محسن تو آنقدر خوب پیگیر کارت هستی که فکر می‌کنم صیاد شیرازی آینده باش، با کارش را دنبال می‌کرد و همین باعث می‌شد ما او را همانند صیاد سخت کوش بدانیم. الگویش شهید صیاد شیرازی بود. بهترین روحیه‌اش ایجاد الفت بین بچه‌ها بود، گفته بود من آنقدر سوریه می‌مانم تا شهید شوم. هر موقع محسن را میدیدم ، میگرفتم قوطاسلو در چهره اش آرامش بود که نه تنها من ،بلکه تمام دوستان به این موضوع تاکید داشتند. محسن بین بچه های محل خیلی عزیز و دوست داشتنی بود ،و بهترین محسن ، ایجاد دوستی الفت بین دوستان بود . یعنی تلاش میکرد بین دوستان کوچکترین مشکلی پیش نیاید ۹۵ @Modafeaneharaam