🪶 دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود:
" اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ
فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ ."
دعای غریق 👇
دعای تثبیت ایمان در آخرالزمان
یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
اللهمعجللولیک الفرج
🌸برهرثانیه ظهور مهدی (عجل الله)صلوات🌸
🌿خصلـت هـای منتـظـران (۲۱)
💫مومـن بـرای غریـب و ناآشنـا یـاور اسـت.
📚بحارالانوار،ج۶۷،ص۲۱۰
#خصلتهای_منتظران
@biaaghajan
چقدر باید برای امام زمان کار کنیم ؟
مرحوم حاج عبدالله ضابط (ره) :
آنـقـدر بـایـد بـدویــم تــا وقـتـی امــام زمــان ( ارواحنا فداه ) آمـد سـرمــان را بـالـا بـگـیـریـم و بـگـویـیـم : آقــــــا بـیـشـتـر از ایــن جــان نـداشـتـیـم.
@biaaghajan
28.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجموعه گفتگومحور #امروزه
▫️پرداختن به مسائل اجتماعی با رویکرد مهدویت
▫️چگونه اندیشه #مهدی_باوری موجب امیدآفرینی می شود؟
#امام_زمان_عج
✨️ روز ظهور، روز پایان بردگی مردم
🔰پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
🔸️ بِهِ يَمْحَقُ اَللَّهُ اَلْكَذِبَ وَ يُذْهِبُ اَلزَّمَانَ اَلْكَلِبَ وَ بِهِ يُخْرِجُ ذُلَّ اَلرِّقِّ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ
🔹 خداوند به وسیلهٔ او (مهدی عجل الله فرجه) دروغ را (از دلهای مردم و از متن جوامع) بزداید و سختیهای روزگار را برطرف گرداند؛ و طوق بردگی را از گردنهای شما بیرون آورد.
📚 الغيبة (للطوسی) ج ۱، ص ۱۸۵
#امام_زمان_عج
@biaaghajan
🌺صلی الله علیک یا اباصالح المهدی عج🌺
🔸امام سجاد(علیه السلام):
منتظران ظهور امام مهدی(عج)
برترین اهل هر زمان اند ...
📚بحارالانوار،جلد۵۲،صفحه۱۲۲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@biaaghajan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ ربیع الاول، سالروز ازدواج پر خیر و برکت پیامبر اکرم (ص) و حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها بر مسلمانان جهان تبریک و شادباش🌸
@biaaghajan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پرسش_و_پاسخ
چرا غیبت امام عصر(عج) اینقدر طولانی شده و اساسا دلیل غیبت حضرت چیه؟
#امام_زمان_عج
@biaaghajan
📜 ﺻﺎﺣﺐ ﻛﺘﺎﺏ ﻛﺸﻒ ﺍﻟﻐﻤﻪ ﻧﻘﻞ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ: ﺳﻴﺪ ﺑﺎﻗﻰ ﺑﻦ ﻋﻄﻮﻩ، ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﺪﺭﻡ (ﻋﻄﻮﻩ) ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﺯﻳﺪﻯ ﺑﻮﺩ، ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺍﻭ ﻃﻮﻝ ﻛﺸﻴﺪ، ﻭ ﻫﻤﻪ ﭘﺰﺷﻜﺎﻥ ﻋﺼﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﻋﺎﺟﺰ ﺷﺪﻧﺪ، ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻴﻌﻪ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺍﻣﺎﻣﻰ، ﺗﻤﺎﻳﻞ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ، ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﺷﻰ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻭ ﻣﻜﺮﺭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: (ﻣﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﻡ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﻤﺎ (ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﻯ (ﻋﺞ) ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺷﻔﺎ ﺩﻫﺪ).
ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺷﺒﻰ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺸﺎﺀ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻳﻜﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﺑﻮﺩﻳﻢ، ﻛﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﻢ: ﭘﺪﺭﻡ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ: (ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﺎﺑﻴﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ) ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﭘﺮﻳﺪﻳﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﻳﺪﻳﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﮕﺮﻳﺴﺘﻴﻢ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻳﻢ، ﺟﺮﻳﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﮔﻔﺖ: ﺷﺨﺼﻰ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻯ ﻋﻄﻮﻩ! ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﻮ ﻛﻴﺴﺘﻰ؟ ﮔﻔﺖ: (ﻣﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍﺷﻔﺎ ﺩﻫﻢ)، ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﻠﻰ ﺑﻴﻤﺎﺭﻳﻢ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﺷﺪ ﻭ ﻛﺎﻣﻠﺎ ﺳﻠﺎﻣﺘﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻳﺎﻓﺘﻢ.
|📚ﺍﺛﺒﺎﻩ ﺍﻟﻬﺪﺍﻩ، ﺝ 7، ﺹ 354 - ﻧﺠﻢ ﺍﻟﺜﺎﻗﺐ، ﻁ ﺟﺪﻳﺪ، ﺹ 329|
@biaaghajan
#درآنشببرفی...
ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مىباريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سفيد شده بود. بر خلاف روزهاى گذشته، سكوتى رمز آلود بر خوابگاه حكمفرما بود. به رغم علاقه فراوان به جهت بارش برف و طولانى بودن مسير، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن اين ايّام براى آماده شدن جهت امتحانات پايان ترم مناسب بود.
پس از خداحافظى با جمعى از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روى تخت نشستم. راستى بارش برف چه زيبا و نشاط آور است. دانه هاى برف كه رقص كنان بر زمين مى نشينند، انسان را در فضاى بىكران خيال از اين سو به آن سو مى برند.
در همين رؤياها غرق بودم كه بلند گوى سالن من را به خود آورد : «آقاى محسن جوادى تلفن از شهرستان». به سرعت خود را به تلفن رساندم.
صداى خواهرم را شناختم. در حالى كه ناراحتى از صداى لرزانش مى باريد، گفت : داداش محسن، سلام، خودتى؟
سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه.
يكدفعه خواهرم به گريه افتاد. گفتم : چيزى شده؟ مادر طورى شده؟
آره. حالش يه دفعه خراب شد. تازه از بيمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شايد به عمل بكشه. تازه عملش... .
حرفش را قطع كردم و در حالى كه بغض گلويم را مي فشرد، گفتم : حتماً میآم؛ امّا از امشب گذشته. اينجا داره برف مى باره. فردا حتماً راه مى افتم؛ بى خبرم نذار.
خدا حافظى كردم و گوشى را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاريكتر و سردتر شده؛ تنها صدايى كه در سالنِ خلوت به گوش مى رسيد، صداى گامهاى خودم بود. در حالى كه اشك چشمم را پاك مى كردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را ديدم كه براى رفتن آماده مى شدند. قبل از اينكه متوجه آمدن من شوند، باقيمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشيد، تشريف مى بريد؟ سؤال بى موردى بود؛ ولى آنها افراد باقيمانده خوابگاه بودند و با رفتنشان تنهاى تنها مى شدم.
‹@Monji278›
منجی "عجلاللهفرجه"
#درآنشببرفی... ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مىباريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سف
#درآنشببرفی...
يكى از آنها گفت : نه آقا محسن.
گفتم : پس كجا میرين؟
يكى ديگر از آنها گفت : شب چهارشنبه اس مى خوايم بريم جمكران.
عجب تصادفى! براى يك لحظه احساس كردم قرار است مريضى مادرم با حوادثى گره بخورد. حسى غريب به من مى گفت فرصت خوبى است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفاى مادر. من اسم اين مسجد را خيلى شنيده بودم؛ ولى چيزى دربارهاش نمىدانستم و هرگز آنجا را نديده بودم.
گفتم : تو اين هوا؟
يكى از آنها در حالى كه بند كفشش را محكم مى كرد، گفت :
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم
سر زنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
يكى از آنها كه خود را در آينه مرتب مى كرد، يكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گريه ام را دريافت. پرسيد : چيزى شده؟ نكنه از اينكه تنها میمونى ناراحتى؟!
گفتم : نه.
شانه اش را در جيب گذاشت و با من خدا حافظى كرد. مريضى مادرم، شدت بارش برف، تنهايى در خوابگاه و سرانجام حسى غريب مرا به سمت جمكران مى خواند.
پيش از اينكه سختى راه، سردى هوا و چيزهاى ديگر باعث ترديدم شوند، گفتم : اگه ممكنه يه دقه صبر كنين منم میآم.
يكى از آنها گفت : پس يا اللّه دير شد.
خود را به سرعت آماده كردم و همراه آنها راه افتادم.
تقريباً تمام مسير تهران - قم برف مىباريد. شيشه هاى اتوبوس بخار گرفته بود و هواى داخل شرجى مى نمود. قسمتى از شيشه اتوبوس را پاك كردم و به بيرون نگريستم. چرا با اين مسائل كمتر آشنايى دارم. چرا اين چند سال اخير از خودم فاصله گرفته ام. اين پرسشها رهايم نمى كرد.
غم عشقت بيابون پرورم كرد
هواى وصل بىبال و پرم كرد
به مو گفتى صبورى كن صبورى
صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد
اين كلماتى بود كه به زحمت از لابه لاى صداى ناهنجار اتوبوس به گوش مى رسيد. با خودم گفتم : اينا عجب حالى دارن.
بدون مقدمه، به دوستم گفت : اين مسجد چه جور جايى يه؟
خيلى نمىدونم؛ ولى شنيدم به دستور امام زمان(علیه السلام) ساخته شده؛ ميگن خيليا امام زمانو اون جا ديدن.
يعنى واقعاً ديدنش؟
مىگن.
آن گاه سرش را زيرانداخت و چنين زمزمه كرد :
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى
‹@Monji278›
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منجی "عجلاللهفرجه"
#درآنشببرفی... يكى از آنها گفت : نه آقا محسن. گفتم : پس كجا میرين؟ يكى ديگر از آنها گفت : شب چ
در صندلى فرو رفتم و مشغول تماشاى بارش برف شدم. لحظه اى بعد، اتوبوس ايستاد. شدت برف افق ديد را محدود كرده بود. از دور شعله آتشى به چشم مى خورد. اتوبوس آهسته حركت مى كرد. يكدفعه همه با تعجب از روى صندلى ها بلند شدند؟ كنار جاده اتوبوسى واژگون شده بود. عجب صحنه اى. يكى از مسافران گفت : خدا كنه كسى طورى نشده باشه.
هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بوديم كه پيرمردى با محاسن سفيد فرياد زد : براى سلامتى امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند.
براى سلامتى خودتون و آقاى راننده صلوات.
باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمايى هستيم. وقتى تصادفى مى بينيم، به فكر سلامتى مى افتيم. در اين فكر بودم كه دو مرتبه اتوبوس ترمز كرد. عوارضى قم رسيده بوديم. پس از کمي توقف دوباره راه افتاديم از دور گنبد طلايى حضرت معصومه(سلام الله علیها) خودنمايى مى كرد. باديدن گنبد، همگى آهسته سلام دادند و ذكر گفتند.
پس از رسيدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، يكى از دوستان گفت : زود باشيد جمكران دير میشه.
از قم تا جمكران خيلى طول نكشيد. چراغهاى روشن اين مسجد كه چون جزيره اى در دل اقيانوس مى نمود، از دور جلوه اى زيبا داشت. مناره هاى مسجد مانند دو دست سوى آسمان بلند شده بود و همگان را به سوى پروردگار سوق مىداد. همين كه مسافران مسجد را ديدند، براى سلامت امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشين صداى ذكر و صلوات شنيده میشد. خيلى عجيب بود. اين همه آدم تو اين سرما براى چه جمع شده اند. در اينجا، از همه جاى ايران اتوبوسهايى ديده مىشد؛ اتوبوس هايى با پارچه نوشته هاى سبز و سفيد كه مثل كشتى هاى كوچك و بزرگ كنار اين جزيره معنوى پهلو گرفته بودند. بى درنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتيم و وارد مسجد شديم. پيرمردى خوش سيما و نورانى پشت پيشخوان كفشدارى ايستاده بود. وقتى كفشهايم را به او دادم، با لبخندى مليح شمارهاى را دو دستى به من داد و گفت : التماس دعا جَوون.
‹@Monji278›
وارد مسجد كه شدم ديگر احساس سرما نمى كردم، از دور محراب زيباى مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم افتادم. ياد روزهايى كه دستم را مى گرفت و به مسجد محله مى برد.
مسجد پر از جمعيت بود. در قسمت انتهايى جايى خالى يافتم. فكر مادرم از يك طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف ديگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آنها خدا حافظى كردم. قرار گذاشتيم بعد از نماز صبح كنار جايگاه جمع آورى نذورات همديگر را ببينيم.
همان جا نشستم، زانوهايم را بغل گرفتم و به جمعيت خيره شدم. اكثراً تسبيح در دست داشتند و چيزى را تكرار مى كردند كه بعد فهميدم عبارت : «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» است. با خود فكر كردم اينها چه حالى دارند. توى اين سرما اين همه راه آمده اند تا نماز بخوانند.
نگاهى به ساعت كردم. بيست دقيقه به يك نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا كجا اذان صبح كجا. كى حال داره اين همه وقت بيدار باشه. سرم را روى زانو گذاشتم و در فكر مادرم فرو رفتم. وقتى پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادر و هم پدرم بود. اگر زحمت هاى او نبود، من هرگز نمى توانستم به دانشگاه راه يابم.
در اين فكرها بودم كه احساس كردم جوانى كنارم نشست و مهر و تسبيحش را روى زمين گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كيفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گريهاش ناراحت شدم و گفتم بعيد است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولى بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدى؟ دو مرتبه به حال و هواى خودم برگشتم؛ ولى مخفيانه او را زير نظر داشتم. قبل از اينكه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و اين كلمات را زمزمه مىكرد.
به هواى كوى تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم
به اميد روى تو آمدم كه ز تو كامروا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز يار كامروا شدم
متحيرم به كجا شوم كه دگر ز فكر رها شوم
‹@Monji278›
منجی "عجلاللهفرجه"
وارد مسجد كه شدم ديگر احساس سرما نمى كردم، از دور محراب زيباى مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم ا
كتابى در دستش بود ولى اينها را از حفظ مى خواند. بعد نمازى مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبيح به دست گرفت و نمازى ديگر آغاز كرد. نمازش كه تمام شد، سجده اى طولانى كرد.
با خود گفتم : حتماً مادر اين جوان هم بيمارستانه. خيلى بى تابى مى كرد. اشك هاى چشمش كه روى فرش مسجد مىريخت، نشان دهنده سوز و عشقش بود.
گفتم : ببخشيد:...
او كه نمى خواست اشك چشمش را ببينم، با دستش نيمى از صورتش را پوشاند و گفت: بفرماييد.
مادرتون مريضه؟
نه، چطور مگه؟
حتماً پدرتون مريض شده.
نه عزيز من.
پس براى كى اين طور دعا مى كردين؟
براى سلامت آقا.
با كمال شرمندگى بى معنا بودن پرسش هايم را دريافتم. گفتم : معذرت مى خوام، نخستين باره میآم اينجا؛ میشه يه كم توضيح بدين.
دعا براى امام زمان يعنى چه؟ او كه رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجويى؟ گفتم : بله.
منم دانشجويم؛ اما دانشجوي علوم ديني. حتماً منظورت اينه كه امام زمان چه احتياجى به دعاى ما داره امام زمان به دعاى مردم نيازي نداره؛ ولى مردم با دعا براى او نهايت عشق و علاقه خود شونو نشون میدن. اين تنها يكى از وظيفه هاى شيعيان در برابر امام زمانه.
برا چى؟
اينكه آن حضرت گردن ما حق داره نه تنها ما بلكه گردن همه هستى حق داره.
اين وظايفى كه میگى چيه؟
يكدفعه متوجه شدم بعضى از كسانى كه كنار ما مشغول خواندن دعايند، به ما نگاه مى كنند. گويا به گفت و گوى ما در آن موقعيت اعتراض داشتند. كمى خود را به جوان نزديك كردم و آهسته تر گفتم : بفرماييد.
گفت : خوب معلومه ما خيلى وظيفه در برابر امام زمان داريم. نخستين و اصلى ترين وظيفه ما معرفت و شناخت امام زمانه. من با شنيدن اين جمله احساس خجالت كردم و سرم را زير انداختم. نشناختن امام زمان براى كسى كه خودش را شيعه و پيرو او مى داند، راستى خجالت آور است. به خودم گفتم :اى بى معرفت!
وظيفه دوم اينكه انتظار فرج و ظهور حضرت رو داشته باشه. در واقع اگه كسى خوب حضرت رو بشناسه، به هيچكس دل نمى بنده و هميشه منتظرش میمونه. ديگه اينكه از دورىاش غمگين و ناراحته. وظيفه ديگه اينه كه براى سلامتش دعا كنه؛ البتّه صدقه براى سلامت حضرت، آثار عجيبى داره كه من تجربه كردام.
يكدفعه به ياد مادرم افتادم. در حالى كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، با خود گفتم : ممكنه امام زمان به من كه دفعه اوّلمه اينجا اومدم توجّه كنه؟
جوان رو به من كرد. تغيير حالم را فهيمد و گفت: طورى شده؟
گفتم: نه.
گفت: ما حالا با هم دوستيم. اگر چيزى هس بگو، شايد كارى ازم بر بياد.
گفتم: چيزى نيست.
وقتى اصرار كرد، ناگزير داستان مريضى مادرم را شرح دادم.
‹@Monji278›
منجی "عجلاللهفرجه"
كتابى در دستش بود ولى اينها را از حفظ مى خواند. بعد نمازى مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبيح
او براى سلامتی مادرم دعا كرد و گفت: وظيفه ديگر ما در برابر امام زمان اينه كه به او احترام بگذاريم و مثلاً هر وقت اسمشو شنيديم، به احترامش از جا بلندبشيم؛ البتّه وظايف زياده؛ ولى دو تاى ديگه بيشتر يادم نمیآد. يكى اينكه آدم آماده حضور در محضرش بشه؛ يعنى خود سازى كنه و ديگه اينكه بعد از خود سازى به اصلاح جامعه بپردازه. در غير اين صورت اگه بگه منتظرم، دروغ میگه.
بعد من درباره مسجد و اعمالش پرسيدم. او با حوصله پاسخ داد. در پايان گفت : اگه نحوه خواندن نماز تحيت مسجد و نماز امام زمان(علیه السلام) رو فراموش كردى، درست روبه روت رو تابلويى كه مى بينى نوشته شده.
احساس عجيبى داشتم. پرسيدم اهل همين شهريد؟
نه، براى تحصيل اينجام.
آدرس خوابگاه و شماره تلفنش را به من داد و من نيز كه علاقه شديد به او پيدا كرده بودم، شماره تلفن و نشانى ام را به او دادم. با هم خدا حافظى كرديم و من به طرف يكى ازتابلوهايى كه اعمال مسجد بر آن نوشته شده بود، حركت كردم.
پس از خواندن دو ركعت نماز تحيت مسجد، به خواندن نماز امام زمان پرداختم. نورانيتى عجيب در خود احساس كردم. چنان انديشيدم كه مادرم مواظب من است و راضى تر از هميشه مرا زير نظر دارد. بعد از پايان نماز گفتم : امام زمان، نخستين باريه كه اينجا میآم؛ ولى خودم نيومدم.
تا كه از جانب معشوق نباشد كششى
كوشش عاشق بىچاره به جايى نرسد
امشب از شما جز شفاى مادرم چيزى نمى خوام آخه اون همه چيز منه.
اندكى بعد با صداى قرائت قرآن متوجه شدم نزديك اذان صبح است. صفهاى نماز تشكيل شد. من نماز را به جماعت خواندم و خودم را سر قرار رساندم. بارش برف تمام شده بود؛ ولى سوز شديدى میآمد. چشمم به صندوق صدقات افتاد. دستم را كه از سرما باز نمىشد، داخل جيب بردم و مبلغى را بيرون آوردم. خواستم به نيت سلامت مادرم بيندازم، يكدفعه به ياد صحبت هاى جوان افتادم و گفتم اين به نيت سلامت امام زمان .بعد مبلغى ديگر بيرون آوردم و به نيت سلامت مادرم به صندوق انداختم. در اين لحظه، صداى دوستانم مرا به خود آورد. يكى از آنها كه دست هايش را به هم مى ماليد و گرم مى كرد، گفت : بنازم، از كى تا حالا ما غريبه شديم. سرم را زير انداختم، فكر مادرم رهايم نمى كرد.
از در مسجد خارج نشده بوديم كه رفقاى ما تعدادى از دوستانشان را ديدند. معلوم شد آنها با هيأت آمده اند. پرسيديم جا داريد ما را هم ببرين.
گفتند : جا كه هيچ، جون بخوايد. اتفاقاً ديشب بعضيا به خاطر برف جازدن و جا خالى زياد داريم.
سوار ماشين شديم. همه اش در فكر حرفهاى آن جوان بودم. احساس سبكى عجيبى مى كردم. تقريباً تمام راه را در خواب بودم. مثل اينكه چند لحظه نگذشته بود كه دوستان بيدارم كردند و گفتند رسيديم. هنوز داخل خوابگاه نشده بودم كه صداى بلندگوى سالن مرا فراخواند. تمام وجودم لرزيد. مادرم! يا امام زمان، اين موقع صبح...! به سرعت خودم را به تلفن رساندم. خواهرم بود. قلبم چون گنجشكى اسير مى تپيد. خواهرم با خوشحالى گفت : الو، محسن خودتى؟
آره، چى شده؟ مادر چطوره؟ اين موقع صبح؟
ترسيدم راه بيفتى بياى. مى خواستم بگم سحر بعد از نماز صبح حال مادر به كلى تغيير كرد. الان كنار منه مى خواى بااو حرف بزنى؟ - آره، آره، گوشى رو بهش بده.
بعد صداى مادر را شنيدم : عزيزم، حالت خوب است؟
بى اختيار گريه ام گرفت، گفتم : مادر خوبى؟
گفت : آره عزيزم، الحمدلله.
مادرم در حالى كه صدايش مى لرزيد، گفت : عزيزم، ديشب كجا بودى؟
بعد گريه افتاد و ادامه داد، راست بگو ديشب كجا بودى؟
اشكم را پاك كردم و گفتم : خدمت آقا.
و ديگر گريه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... .
منبع:
برگرفته از مجله شماره 2 امان، خدا مراد سلیمیان
‹@Monji278›
#سفریبرایآنسفرکرده...
در چنين سفري احساس نزديك بودن به خدا و لذت عبادت و بندگي قابل درك است. در اين سفر، آدم حس عجيبي دربارة امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف پيدا ميكند براي همين به سفارش يكي از دوستان، تصميم گرفتم، اين سفر ـ كه دوباره قسمت من شده ـ از طرف امام پنهان از نظرها انجام دهم و در لحظه، لحظه و جاي، جاي اين سفر به دنبال نشانه يا نشانههايي از آن سفر كرده از مردم بگردم و حالا ميخواهم، يافتههاي خودم در اين سفر را براي شما بنويسم، اميدوارم مورد توجه مولايمان هم قرار بگيرد.
از همان لحظات نخست (ثبتنام) به اين فكر بودم، حالا كه تصميم گرفتم، اين سفر را از طرف امام نيابت كنم؛ آيا لياقت دارم؟ ميتوانم از عهدة آن برآيم؟ راستي مگر امام معصوم چه نيازي به انجام دادن عمل نيابي از طرف او، آن هم بهوسيله، شخصي مانند مرا دارد؟
اين پرسش را از روحاني كاروان پرسيدم، او با لبخندي، پاسخم را اينگونه داد: امام، نياز به اين اعمال اهدايي از طرف ما ندارد؛ در اينگونه اعمال مانند نماز، زيارت، صدقه و … كه از طرف و نيابت امام انجام ميدهيم بسيار بيشتر از آن كه از اين اعمال ناچيز ما ثوابي به امام برسد، ما غرق محبت و ثواب الهي و دعاي امام ميگرديم.
@biaaghajan
May 11
منجی "عجلاللهفرجه"
#سفریبرایآنسفرکرده... در چنين سفري احساس نزديك بودن به خدا و لذت عبادت و بندگي قابل درك است. در
#سفریبرایآنسفرکرده...
هنگامي كه اين پاسخ را شنيدم، مصممتر شدم كه اين كار را انجام دهم و حتي در اعمال عبادي مستحبي هم، امام خود را شريك گردانم.
به هر حال سفر را آغاز كرديم، كارواني 140 نفره كه من هم ميان آنها بودم از هواپيما كه پياده شديم، در پوست خود نميگنجيدم، پا در مدينه كه گذاشتيم در اين فكر بودم، حالا كه من به ياد امام هستم، آيا او هم به ياد من هست؟ آيا ميشود، گوشة چشمي هم به ما كند؟
آنان كه خاك را به به نظر كيميا كنند آيا شود كه گوشه چشمي به ما كنند
لحظه، لحظه به يادش بودم، هنگامي كه به حرم پيامبر صلي الله عليه و آله و بقيع ميرفتم به يادش بودم.
ميدانستم امام به شهر مدينه، شهر پيامبر صلي الله عليه و آله علاقه دارد اي كاش ميشد، تك، تك خانههاي مدينه را سر ميزدم و از حال صاحب آن خانه با خبر ميشدم، شايد به امامم ميرسيدم.
زيارت پيامبر صلي الله عليه و آله، حضرت زهرا عليها السلام و ائمة بقيع را از طرفش خواندم، نمازهاي زيارت را هم كه ميخواندم، دعايم اين بود: «اللهم عجل لوليك الفرج.»
اين بار كه به نيت او آمدم هرجا كه ميرفتم و به اطراف كه مينگريستم به دنبال او ميگشتم؛ ولي مدينه، اين شهر پيامبر صلي الله عليه و آله، چه مكان غريبي براي حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف است! چهقدر امام در اين شهر غريب است! تنها نشاني كه توانستم در اين شهر از آن حضرت پيدا كنم، نامش در مسجد النبي بود كه آنرا نيز دوسالي بود كه دست كاري كرده بودند و در تركيب خطش، دست برده بودند.
با اين حال، اگر كسي با دقت در اين شهر بگردد، چيزهاي ديگري دربارة او پيدا خواهد كرد براي مثال هنگامي كه به بقيع ميروي، اگر با دقت بنگري، شايد حضور او را كنار غريبي بقيع احساس كني،
لحظاتي كه بقيع زايري ندارد و نگهباني نيست، كنار چهار قبر بيعلامت و ضريح چهار امام مظلوم، زايري غمگين نشسته، زيارت ميخواند، او كه حالا تنها وارث خانة حضرت زهرا عليها السلام، كنار قبر پيامبر صلي الله عليه و آله است، دوازده سده است كه او، تنها كسي است كه نشان دقيق آن مزار بينشان را ميداند، او همان كسي است كه گذرگاهش،
بينالحرمين گرديده، از اين گذرگاه، گاهي هم به نخلستان آباد شدة مدينه به دست جدش، علي بن ابيطالب عليه السلام سر ميزند و چه بسا او هم، نالهها و غمهاي غربت دوران انتظار فرجش را، درون همان چاهي كه اميرالمؤمنين عليه السلام ناله ميزد، بازگو ميكند.
@biaaghajan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 رابطه امام زمان (عج) با مومنین چگونه است ؟
🎙استاد عالی
@biaaghajan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ فِي آناءِ لَيْلِكَ وَأَطْرافِ نَهارِكَ
سلام بر تو در تمام ساعات شب و روز
#سلام_صبحگاهی
#امام_زمان_عج
@biaaghajan
🪶 دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود:
" اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ
فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ ."
دعای غریق 👇
دعای تثبیت ایمان در آخرالزمان
یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
اللهمعجللولیک الفرج
🌸برهرثانیه ظهور مهدی (عجل الله)صلوات🌸
💠خصلـت های منتظـران (۲۷)🍂
🔹️مؤمـن حـرکـاتـش لطیـف اسـت.
📚بحارالانوار،جلد۶۷،ص۲۱۰
#خصلتهای_منتظران
@biaaghajan