eitaa logo
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
32 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﴾﷽﴿✨ ✅ برنامه‌ روزانه کانال : 🌷شنبه‌‌‌‌ها‌و سه‌شنبه‌ها شرح 🦋خطبه ها 🌹یکشنبه‌ها و چهار‌شنبه‌هاشرح 🌴حکمتها 🌷دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها شرح 🕊نامه ها 🍃حکمتها، نامه ها و خطبه های نهج‌البلاغه ترجمه محمد دشتی به طور کامل قبلا در کانال بار گزاری شده و لینک‌های دسترسی به مطالب در کانال سنجاق شده اند 🌺🍃 @Nahjolbalaghe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ» ✨﴾﷽﴿✨ وَقَالَ يَا بَنِيَّ لَا تَدْخُلُوا مِن بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ ۖ وَمَا أُغْنِي عَنكُم مِّنَ اللَّهِ مِن شَيْءٍ ۖ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ ۖ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ و (به هنگام حرکت، یعقوب) گفت: «پسران من. همگى از یک در وارد نشوید. بلکه از درهاى مختلف وارد گردید (تا توجّه مردم به سوى شما جلب نشود). و (من با این دستور،) نمى توانم تقدیر حتمى الهى را از شما دفع کنم. حکم و فرمان، تنها از آن خداست. بر او توکّل کرده ام. و توکل کنندگان باید تنها بر او توکّل کنند.» (یوسف/۶۷) *** وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَّا كَانَ يُغْنِي عَنْهُم مِّنَ اللَّهِ مِن شَيْءٍ إِلَّا حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا ۚ وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِّمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ و هنگامى که از همان طریق که پدرشان به آنها دستور داده بود وارد شدند، این کار تقدیر حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد، جز اینکه خواسته قلبى یعقوب (از این طریق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت). و او بخاطر تعلیمى که ما به او دادیم، علم فراوانى داشت. ولى بیشتر مردم نمى دانند. (یوسف/۶۸) @Nahjolbalaghe2
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹تفسیر سوره مبارکه یوسف آیات(۶۳ الی۶۶)🔹 🔷سرانجام موافقت پدر جلب شد برادران یوسف(علیه السلا
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 تفسیر سوره مبارکه یوسف آیات (۶۷و۶۸)🔹 برادران یوسف(علیه السلام) پس از جلب موافقت پدر، بنیامین را با خود همراه کردند و براى دومین بار آماده حرکت به سوى مصر شدند. در اینجا یعقوب نصیحت و سفارشى به آنها کرد و گفت: اى فرزندان من، از یک در وارد نشوید، بلکه از درهاى مختلف وارد شوید (وَ قَالَ یَا بَنِىَّ لاَ تَدْخُلُوا مِنْ بَاب وَاحِد وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَاب مُّتَفَرِّقَة). بعد اضافه کرد: و (من با این دستور،) نمى توانم تقدیر حتمى الهى را از شما دفع کنم (وَ مَا أُغْنِى عَنکُمْ مِّنَ اللهِ مِنْ شَىْء). ولى یک سلسله حوادث و پیشامدهاى ناگوار، قابل اجتناب است و حکم حتمى الهى درباره آن صادر نشده، هدف من آن است که این گونه احکام از شما برطرف گردد و این امکان پذیر است. و در پایان گفت: حکم و فرمان، تنها از آنِ خداست (إِنْ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ). بر او توکّل کرده ام (عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ). و همه متوکّلان باید بر او توکّل کنند و از او استمداد بجویند و کار خود را به او واگذارند (وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ). بى گمان پایتخت مصر در آن روز، مانند هر شهر دیگر، دیوار و برج و بارو داشت و دروازه هاى متعدّد، امّا اینکه چرا یعقوب سفارش کرد فرزندانش از یک دروازه وارد نشوند بلکه به گروه هایى تقسیم شوند و هر گروهى از یک دروازه وارد شود، دلیل آن در آیه فوق ذکر نشده است. بعضى از مفسّران گفته اند: علّت چنین دستورى این بود که برادران یوسف، هم از جمال کافى بهره مند بودند (گرچه یوسف نبودند ولى برادر او بودند) و هم قامت هاى رشید داشتند، و یعقوب نگران بود که جمعیّت یازده نفرى که قیافه هایشان نشان مى داد از یک کشور دیگر به مصر آمده اند، توجّه مردم را به خود جلب کنند، او نمى خواست از این راه چشم زخمى به آنها برسد. و به دنبال این تفسیر بحث مفصّلى در میان مفسّران در زمینه تأثیر چشم زدن در گرفته و شواهدى از روایات و تاریخ براى آن ذکر کرده اند که به خواست خدا در ذیل آیه وَ إِنْ یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ(۱) بحث مى کنیم. در آنجا ثابت مى کنیم که بخشى از این موضوع حقّ است و از نظر علمى نیز بهوسیله سیّاله مغناطیسى مخصوصى که از چشم بیرون مى پرد قابل توجیه است، هر چند بعضى آن را با مقدار زیادى از خرافات آمیخته اند. علّت دیگرى که براى این دستور یعقوب ذکر شده این است که ممکن بود وارد شدن دسته جمعى آنها به یک دروازه مصر و حرکت گروهى آنان با قیافه هاى جذّاب و اندام درشت، حسد حسودان را برانگیزد و همین حسادت باعث شود که درباره آنها نزد دستگاه حکومت سعایت کنند و آنان را به عنوان جمعیّتى بیگانه که قصد خرابکارى دارند مورد سوءِ ظن قرار دهند. ازاین رو پدر به آنها دستور داد که از دروازه هاى مختلف وارد شوند تا جلب توجّه نکنند. بعضى از مفسّران یک تفسیر ذوقى نیز براى آیه مورد بحث گفته اند و آن این است که یعقوب(علیه السلام) مى خواست یک دستور مهمّ اجتماعى به عنوان بدرقه راه به فرزندان بدهد، که گمشده خود را از یک در نجویند بلکه از هر درى باید وارد شوند، زیرا بسیار مى شود که انسان براى رسیدن به یک هدف، گاه تنها یک راه را انتخاب مى کند و هنگامى که به بن بست کشید مأیوس شده به کنار مى رود، امّا اگر به این حقیقت توجّه داشته باشد که گمشده ها معمولاً یک راه ندارند و از راه هاى مختلف به جستوجوى آن برخیزد غالباً پیروز مى شود. * برادران حرکت کردند و پس از پیمودن راه طولانى میان کنعان و مصر، وارد سرزمین مصر شدند و هنگامى که از همان طریق که پدر به آنان دستور داده بود وارد شدند، این کار هیچ حادثه حتمىِ الهى را نمى توانست از آنها دور سازد (وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَّا کَانَ یُغْنِى عَنْهُمْ مِّنَ اللهِ مِنْ شَىْء). بلکه تنها فایده اش این بود که جز حاجتى در دل یعقوب (که از این طریق) انجام شد (إِلاَّ حَاجَةً فِى نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا). اشاره به اینکه اثر این کار، تسکین خاطر یعقوب و آرامش قلب او بود که از همه فرزندانش دور بود و شب و روز در فکر آنان و یوسف و از گزند حوادث و حسد حسودان و بدخواهان بر آنها مى ترسید، و همین اندازه که اطمینان داشت آنها دستورهایش را به کار مى بندند دل خوش بود.⬇️
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 تفسیر سوره مبارکه یوسف آیات (۶۷و۶۸)🔹 برادران یوسف(علیه السلام) پس از جلب موافقت پدر، بنیام
↩️سپس قرآن با این جمله، یعقوب را مدح و توصیف مى کند: و او به خاطر تعلیمى که ما به او دادیم علم فراوانى داشت، ولى بیشتر مردم نمى دانند (وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْم لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَ لَـکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یَعْلَمُونَ). اشاره به اینکه بسیارى از مردم چنان در عالم اسباب گم مى شوند که خدا را فراموش مى کنند و خیال مى کنند مثلاً چشم زخم، اثر اجتناب ناپذیر بعضى از چشم هاست، و به همین جهت خدا و توکّل بر او را فراموش کرده، به دامن این و آن مى چسبند، ولى یعقوب(علیه السلام) چون مى دانست تا خداوند چیزى را نخواهد انجام نمى پذیرد، لذا در درجه اوّل، توکّل و اعتماد او بر خدا بود و سپس به سراغ عالم اسباب مى رفت و در عین حال مى دانست که پشت سر این اسباب، ذات پاک مسبّب الاسباب است. همان گونه که قرآن در سوره بقره آیه ۱٠۲ درباره ساحران شهر بابل مى گوید: وَ مَا هُمْ بِضَارِّینَ بِهِ مِنْ أَحَد إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ: آنها نمى توانستند از طریق سحر به کسى زیان برسانند، مگر اینکه خدا بخواهد . اشاره به اینکه مافوق همه اینها اراده خداست، باید دل به او بست و از او کمک خواست. ۱ . سوره قلم، آیه ۵۱. @Nahjolbalaghe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 ترجمه و شرح نامه(۷۰)🔹 🔷نامه در یک نگاه: همان گونه که در عنوان نامه آمده است، گروهى از اهل
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح نامه(۷۱)🔹 🔶عزل کارگزار نالایق 🔷نامه در یک نگاه: این نامه زمانى به «منذر بن جارود» نوشته شد که والى اصطخر (از نواحى فارس) بود و اخبارى از سوء استفاده وى از اموال حکومت به امیرمؤمنان على(علیه السلام) رسید. امام با تمجید از پدرش «جارود عبدى» این فرزند را سرزنش کرد و فرمود: درستى و پاکى پدرت سبب خوش بینى من به تو شد و گمانم بود که تو پیرو او هستى; ولى معلوم شد تابع هواى نفس شده اى و آخرت خود را به دنیا فروخته اى. آن گاه در تعبیرى شگفت انگیز مى فرماید: اگر اقوالى که درباره تو به من رسیده صحیح باشد، شتر خانواده و بند کفشت از تو باارزش تر است. در پایان نامه فرمان عزل او را صادر کرده و مى فرماید: هنگامى که نامه من به تو رسید به سوى ما بازگرد. تو شايسته اين مقام نيستى: همان گونه که در بالا آمد «منذر بن جارود عبدى» از طرف امام(عليه السلام) به فرماندارى بعضى از مناطق ايران منصوب شده بود و دليل انتخاب او افزون بر حسن ظاهر، سابقه بسيار خوب پدرش «جارود عبدى» بود که از افراد بسيار با استقامت و مدافع اسلام در عصر پيغمبر و اعصار بعد بود; ولى «منذر» مانند بسيارى از افراد که وقتى به مقامى مى رسند خود را گم مى کنند، از مسير حق خارج شد و به هوا و هوس پرداخت و از موقعيت خود غافل شد و اموال بيت المال را بى حساب و کتاب خرج مى کرد. هنگامى که اين خبر به امام(عليه السلام) رسيد، نامه شديد اللحن مورد بحث را براى او فرستاد و او را به شدت توبيخ کرد و از مقامش عزل نمود. امام(عليه السلام) در آغاز نامه چنين مى فرمايد: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى) شايستگى پدرت، مرا درباره تو گرفتارِ خوش بينى ساخت و گمان کردم تو هم پيرو هدايت و سيره او هستى و راه و رسم او را دنبال مى کنى»; (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ صَلاَحَ أَبِيکَ غَرَّنِي مِنْکَ وَظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ، وَتَسْلُکُ سَبِيلَهُ). به يقين امام(عليه السلام) در امور مربوط به زندگى مأمور به ظاهر است و بر طبق آن عمل مى کند و به هنگام انتخاب «منذر» براى اين مقام، قراين خلافى وجود نداشت; هم او ظاهرالصلاح بود و بدون سوء سابقه و هم جزو خانواده اى معروف به صلاح و درستکارى و اين مقدار براى انتخاب او کافى بود; ولى همان گونه که گفته شد افرادى هستند که در حال عادى ظاهرا صالح و درستکارند; اما هنگامى که به مال و مقامى برسند خود را گم مى کنند و گاه مسير زندگيشان به طور کامل دگرگون مى شود و «منذر» از اين افراد بود. سپس امام در ادامه اين سخن مى فرمايد: «ناگهان به من گزارش داده شد که تو در پيروى از هواى نفست چيزى فروگذار نمى کنى و براى سراى ديگرت ذخيره اى باقى نمى گذارى، با ويرانى آخرتت دنيايت را آباد مى سازى و به بهاى قطع رابطه با دينت با خويشاوندانت پيوند برقرار مى سازى (و به گمان خود صله رحم مى کنى)»; (فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْکَ لاَ تَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِيَاداً، وَلاَ تُبْقِي لآِخِرَتِکَ عَتَاداً. تَعْمُرُ دُنْيَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ، وَتَصِلُ عَشِيرَتَکَ بِقَطِيعَةِ دِينِکَ). امام(عليه السلام) در اين عبارات کوتاه و پر معنا به منذر مى فهماند که تو مرتکب چهار کار بسيار زشت شده اى: از يک طرف پيروى بى قيد و شرط از هوا و هوس به گونه اى که در حالاتش آمده است او در آن ايام خوشگذرانى را به حد اعلا رسانده بود; پيوسته مشغول گردش و تفريح و صيد لهوى و بازى با سگ ها و کارهايى از اين قبيل بود و ديگر اينکه از دنيا که مزرعه آخرت است بهره اى براى خود ذخيره نمى کنى و سوم اينکه نه تنها از اين دنيا چيزى براى آخرت نمى اندوزى، بلکه آخرت خود را به بهاى آباد ساختن دنيا ويران مى سازى و چهارم اينکه اموال بيت المال را در بين خويشاوندان خود تقسيم مى کنى و پيوند با خويشاوندان را به بهاى قطع رابطه با دينت دنبال مى کنى. آن گاه امام(عليه السلام) او را به طور مشروط به علت اعمالش شديداً تحقير مى کند و مى فرمايد: «اگر آنچه از تو به من رسيده است درست باشد شتر (بارکش) خانواده ات و بند کفشت از تو بهتر است»; (وَلَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْکَ حَقّاً، لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَ شِسْعُ نَعْلِکَ خَيْرٌ مِنْکَ). اين دو تعبير نهايت حقارت «منذر» را به سبب خيانتش اثبات مى کند. در بعضى از نقل ها آمده است که تشبيه به «شتر اهل» از اينجا ناشى شد که پدر خانواده اى از دنيا رفت و شترى از خود به يادگار گذاشت. خانواده او هر کدام افسار شتر را گرفته و از آن براى بار کشيدن و مانند آن استفاده مى کردند. اين شتر بينوا هر روز دست کسى بود و اين ضرب المثلى است براى ذلت. تعبير به «شِسْعُ نَعْل; بند کفش» نيز مثالى است براى نهايت خوارى و حقارت.⬇️
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح نامه(۷۱)🔹 🔶عزل کارگزار نالایق 🔷نامه در یک نگاه: این نامه زمانى به «منذر بن جار
↩️اين تعبيرها از آنجا ناشى شد که به امام خبر رسيد او چهارصد هزار درهم از بيت المال را اختلاس کرده و ـ همان گونه که گذشت ـ مشغول عياشى و سگ بازى و مانند آن است، در حالى که خود را نماينده امام معصوم و خليفه بر حق مسلمانان مى داند. سپس امام در ادامه اين سخن لياقت و اهليت او را براى پنج موضوع مهم نفى مى کند و مى فرمايد: «کسى که داراى صفات تو باشد نه شايستگى اين را دارد که حفظ مرزى را به او بسپارند و نه کار مهمى به وسيله او اجرا شود، نه قدر او را بالا ببرند، نه در حفظ امانت شريکش سازند و نه در جمع آورى حقوق بيت المال به او اعتماد کنند»; (وَمَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَيْسَ بِأَهْل أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ، أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ، أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ، أَوْ يُشْرَکَ فِي أَمَانَة، أَوْ يُؤْمَنَ عَلَى جِبَايَة). اين امور پنجگانه از وظايف مهم واليان و فرمانداران مناطق مختلف اسلام است: حفظ کردن مرزها، انجام کارهاى مهم، سپاس از کارهاى مهم او، سپردن امانات و جمع آورى اموال بيت المال. کسى که خائن و عياش و هواپرست باشد شايسته هيچ يک از اين امور نيست و هرگز نمى توان بر او اعتماد کرد. امام(عليه السلام) در پايان، دستور عزل او را صادر کرده مى فرمايد: «به محض رسيدن اين نامه به سوى من حرکت کن! إن شاءالله»; ( فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْکَ کِتَابِي هَذَا، إِنْ شَاءَ اللهُ). تعبير به «حِينَ يَصِلُ إِلَيْکَ کِتَابِي هَذَا» تأکيد بر فوريت عزل او و کناره گيرى اش از اين مقام والاست. مرحوم سيّد رضى در پايان اين جمله را نيز اضافه مى کند و مى گويد: «منذر بن جارود همان کسى است که اميرمؤمنان على(عليه السلام) درباره اش فرمود: او آدم متکبرى است; پيوسته (از روى تکبر) به اين طرف و آن طرف قامت خود مى نگرد و در لباس گران قيمتى که پوشيده همچون متکبران گام بر مى دارد و مراقب است حتى بر کفشش گرد و غبار ننشيند!»; (قالَ الرَّضي: وَالْمُنْذِرُ بْنُ الْجارُود هذا هُوَ الَّذي قالَ فيهِ أميرُالمؤمنين(عليه السلام): إنّهُ لَنظّارٌ في عِطْفَيْهِ، مُخْتالٌ في بُرْدَيْهِ، تَفّالٌ في شِراکَيْهِ). بديهى است اين سخن را امام بعد از اين ماجرا درباره منذر فرموده و اگر قبل از آن چنين صفاتى از او ديده مى شد حضرت او را براى اين مقام مهم انتخاب نمى کرد. اين سه جمله که امام درباره او فرموده دليل بر نهايت عجب، خودبينى و خودبرتر بينى اوست و چون در خانواده اى اشرافى پرورش يافته بود اين حالت را از آنها به ارث برده بود. مرحوم علاّمه شوشترى در شرح نهج البلاغه اش از تاريخ يعقوبى در مورد شأن ورود اين جمله نقل مى کند که اين سخن را اميرمؤمنان بعد از آن فرمود که به ديدن «صعصعه»; (يکى از دوستان خاص آن حضرت) رفته بود در ضمن سخنان مختلفى که بين امام(عليه السلام) و «صعصعه» رد و بدل شد «صعصعه» گفت: دختر جارود (خواهر منذر) همه روز نزد من مى آيد و براى اينکه برادرش را زندانى کرده اى اشک مى ريزد. اگر مصلحت بدانى آزادش کن من بدهى او را (از باب اختلاس بيت المال) تعهد مى کنم. امام فرمود: چگونه تو او را تضمين مى کنى در حالى که او منکر سرقت از بيت المال است. قسم بخورد (که اختلاس نکرده است) تا ما او را آزاد کنيم. «صعصعه» گفت: سوگند مى خورد. امام فرمود: من هم گمان مى کنم (به دروغ) سوگند ياد کند. آن گاه امام اين جمله را درباره او فرمود. ** نکته: «مُنذر بن جارود عبدى» کيست؟ «جارود» پدر «منذر» همان گونه که امام در نامه مورد بحث به آن اشاره فرموده مردى شايسته و صالح بود. او که قبلاً از آيين مسيح پيروى مى کرد در سال نهم يا دهم هجرى با گروهى از طايفه «عبد قيس» خدمت پيغمبر رسيد و اسلام را به طور کامل پذيرفت و سپس در بصره ساکن شد و در يکى از جنگ هاى اسلامى که در ناحيه فارس صورت گرفت در سال بيست و يک هجرى شرکت کرد و به افتخار شهادت نائل گرديد. «جارود» در ميان قبيله اش مورد احترام خاصى بود و هنگامى که پيغمبر اکرم از دنيا رحلت فرمود و گروهى از اعراب مرتد شدند، او براى قبيله خود سخنرانى کرد و گفت: «اگر محمّد از دنيا رفته است خدايش نمرده در دين خود محکم باشيد و اگر در اين فتنه اى که بر پا شده به کسانى صدمه اى برسد من دو برابر آن را تضمين مى کنم». به همين دليل از طايفه «عبد قيس» کسى مخالفت نکرد. از عجايب اينکه از عمر نقل شده درباره «جارود» مى گفت: اگر از پيغمبر نشنيده بودم که مى فرمود: خلافت در قريش خواهد بود من «جارود» را براى خلافت پيغمبر برمى گزيدم; ولى با اين حال روزى عمر نشسته بود و تازيانه اى در دست داشت و مردم در اطرف او بودند. ناگهان «جارود» وارد شد. کسى با صداى بلند گفت: اين بزرگ طايفه «ربيعه» است. عمر و اطرافيانش و «جارود» اين سخن را شنيدند و هنگامى که «جارود» به عمر نزديک شد تازيانه را حواله او کرد.⬇️
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
↩️اين تعبيرها از آنجا ناشى شد که به امام خبر رسيد او چهارصد هزار درهم از بيت المال را اختلاس کرده و
↩️«جارود» گفت: چرا چنين مى کنى؟ گفت: شنيدى آنچه را درباره تو گفته اند؟ گفت: آرى شنيدم. گفت: ترسيدم در ميان جمعيتى بنشينند و بگويند امير تويى لذا خواستم ابهت تو را بشکنم. اما فرزندش «منذر» که در زمان حيات پيامبر متولد شد در جنگ جمل در لشکر على(عليه السلام) شرکت داشت و ظاهراً مرد صالحى بود و به دليل صالح بودن پدرش امام او را فرماندار «اصطخر»; (يکى از نواحى فارس) نمود; ولى متأسفانه به دليل حب جاه و مقام و عشق به مال و ثروت و لذات دنيا آلوده انواع انحرافات شد و همان گونه که اشاره شد امام او را عزل کرد. اين مرد مسير نادرست خود را ادامه داد تا آنجا که بعدها از طرف يزيد بن معاويه فرماندار يکى از مناطق اسلامى شد. از کارهاى بسيار زشت او اين بود که در ميان نامه هایى که امام حسين(عليه السلام) به اهل کوفه نوشت، نامه اى نيز به «منذر» نوشت و به وسيله شخصى به نام «سليمان» براى او فرستاد و او را به يارى خود دعوت کرد اما «منذر» نه تنها پاسخ مثبت نداد، بلکه نامه امام را به «عبيدالله» داد و فرستاده امام را تسليم چوبه دار نمود، در حالى که رسولان و نامه آوران در هر قوم و ملتى در امانند و اين نخستين رسولى بود که در اسلام به دار آويخته شد. هرچند بعضى خواسته اند اين عمل را بدين گونه توجيه کنند که «منذر» خيال مى کرد اين رسول را «ابن زياد» فرستاده تا از عقايد او در مورد همکارى با امام حسين(عليه السلام) آگاه شود در حالى که اين توجيه بسيار نادرستى است، زيرا او مى توانست نامه را به رسول برگرداند و با تندى با او سخن بگويد تا اگر آن شخص فرستاده ابن زياد هم باشد، اين برخورد را به اطلاع امير خود برساند. لزومى نداشت او را دستگير کند و همراه نامه تحويل ابن زياد و سپس تحويل چوبه دار دهد، زيرا «ابن زياد» با خبر شد که او از سوى امام است. يکى ديگر از بدبختى هاى «منذر» اين بود که در همان ايام دختر خود را به همسرى «ابن زياد» درآورد. به هر حال، منذر با آن سابقه پدرش و همراهى نخستين خود با امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) به علت پيروى از هواى نفس و کبر و غرور، عاقبت خود را تباه کرد. @Nahjolbalaghe2
💎✨امام علی(ع) فرمود: لَوْ یَعْلَمُ الْمُصَلّی ما یَغْشاهُ مِنَ الرَّحْمَةِ لَما رَفَعَ رَأسَهُ مِنَ السُّجودِ. اگر نمازگزار می دانست تا چه حد مشمول رحمت الهی است، هرگز سر خود را از سجده بر نمی داشت. (غررالحکم، ح 2213) 🤲اللهم عجل لولیک الفرج @Nahjolbalaghe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
🌳شجره آشوب« قسمت پنجاه و نهم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻فرمود:
🌳شجره آشوب« قسمت شصتم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻امام به فرماندهی معقل بن قیس، خریت و اتباع او را در اهواز شکست دادند. 🔻سوالی که اینجا مطرح می شود این است که اگر امام این دسته را اهل اسلام معرفی کرد و آن ها را برادران ایمانی می دانست، آیا امام به جرم اینکه با ایشان و مسئله پذیرش حکمیت از سوی حضرت مخالف بودند، با خوارج جنگید یا دلیلی دیگر در میان بود؟ 🔻اصولا امام قصد جنگ با خوارج را نداشت. در منابع مختلف تاریخی آمده است که حضرت، شخصا و هم از طریق افرادی مانند ابن عباس و قیس بن سعد، با خوارج وارد مذاکره شد و سعی کرد آن ها را قانع کند و شبهات را برطرف سازد. در نتیجه این تلاش ها چنانکه گفتیم، تعداد بسیاری از خوارج بازگشتند. این موضع حضرت نشان می دهد امام تا حد امکان مانند جنگ جمل می خواست فتنه را کنترل کند و هزینه های ناشی از آن را کاهش دهد. 🔻اما علت اصلی جنگ امام با خوارج، کشتن انسان های بی گناه از سوی این گروه بود. آن ها عبدالله بن خباب، والی امام در منطقه نهروان را به همراه همسرش به شهادت رساندند و هنگامی که حضرت درخواست کرد تا قاتلان ایشان را تسلیم کند، همگی گفتند ما همه قاتل آن ها هستیم. علاوه بر اینها، خوارج زنان بی گناهی را نیز به قتل رساندند... 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد... @Nahjolbalaghe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﴾﷽﴿✨ ✅ برنامه‌ روزانه کانال : 🌷شنبه‌‌‌‌ها‌و سه‌شنبه‌ها شرح 🦋خطبه ها 🌹یکشنبه‌ها و چهار‌شنبه‌هاشرح 🌴حکمتها 🌷دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها شرح 🕊نامه ها 🍃حکمتها، نامه ها و خطبه های نهج‌البلاغه ترجمه محمد دشتی به طور کامل قبلا در کانال بار گزاری شده و لینک‌های دسترسی به مطالب در کانال سنجاق شده اند 🌺🍃 @Nahjolbalaghe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ» ✨﴾﷽﴿✨ وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَىٰ يُوسُفَ آوَىٰ إِلَيْهِ أَخَاهُ ۖ قَالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ هنگامى که (برادران) بر یوسف وارد شدند،برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: «من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام مى دادند، غمگین مباش.» (یوسف/۶۹) * فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ و هنگامى که (مأمور یوسف) بارهاى آنها را بست، جام آبخورى (گران قیمت) پادشاه را در بارِ برادرش گذاشت. سپس کسى صدا زد: «اى اهل قافله! شما سارقید.» (یوسف/۷۰) * قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِم مَّاذَا تَفْقِدُونَ (برادران یوسف) رو به سوى آنها کردند و گفتند: «چه چیز گم کرده اید؟» (یوسف/۷۱) * قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَن جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ گفتند: «جام مخصوص پادشاه را! و هرکس آن را بیاورد، یک بارِ شتر ( غلّه) به او داده مى شود. و من ضامن این (پاداش) هستم.» (یوسف/۷۲) * قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ گفتند: «به خدا سوگند شمامى دانید ما نیامده ایم که در این سرزمین فساد کنیم. و ما هیچ گاه دزد نبوده ایم!» (یوسف/۷۳) * قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِن كُنتُمْ كَاذِبِينَ آنها گفتند: «اگر دروغگو باشید، کیفرش چیست؟» (یوسف/۷۴) * قَالُوا جَزَاؤُهُ مَن وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ ۚ كَذَٰلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ گفتند: «هر کس (آن جام) در بارِ او پیدا شود، خودش کیفر آن خواهد بود. (و بخاطر این کار، بَرده شما خواهد شد.) ما این گونه ستمکاران را کیفر مى دهیم.» (یوسف/۷۵) * فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَاءِ أَخِيهِ ۚ كَذَٰلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ ۖ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ ۚ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَّن نَّشَاءُ ۗ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ در این هنگام، (یوسف) قبل از بارِ برادرش، به کاوش بارهاى آنها [= سایر برادرانش ]پرداخت. سپس آن را از بارِ برادرش [=  بنیامین] بیرون آورد.این گونه راه چاره را به یوسف یاد دادیم. او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آیین پادشاه (مصر) بگیرد، مگر آن که خدا بخواهد (و راه چاره را به او بیاموزد). درجات هر کس را بخواهیم بالا مى بریم. و برتر از هر صاحب علمى، عالِمى است (و از همه برتر خداست). (یوسف/۷۶) * @Nahjolbalaghe2
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 تفسیر سوره مبارکه یوسف آیات (۶۷و۶۸)🔹 برادران یوسف(علیه السلام) پس از جلب موافقت پدر، بنیام
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 تفسیر سوره مبارکه یوسف آیات ۶۹ الی۷۶🔹 🔷طرحى براى نگهدارى برادر سرانجام برادران بر یوسف(علیه السلام) وارد شدند و به او اعلام داشتند که دستور تو را به کار بستیم، با اینکه پدر در آغاز موافق فرستادن برادر کوچک تر با ما نبود، با اصرار او را راضى ساختیم، تا بدانى ما به گفته و عهدِ خویش وفاداریم. یوسف آنها را با احترام و اکرام تمام پذیرفت و به میهمانى خویش دعوت کرد و دستور داد هر دو تن در کنار یک سفره یا طبَق غذا ق بنشینند. آنها نیز چنین کردند. در این هنگام بنیامین که تنها مانده بود ناله سر داد و گفت: اگر برادرم یوسف زنده بود مرا با خود بر سر یک سفره مى نشاند چون از یک پدر و مادر بودیم. یوسف(علیه السلام) رو به آنها کرد و گفت: مثل اینکه برادر کوچکتان تنها مانده است، من براى رفع تنهاییش او را با خودم بر سر یک سفره مى نشانم. بعد دستور داد براى هر دو تن یک اتاق خواب مهیّا کردند و باز بنیامین تنها ماند. یوسف گفت: او را نزد من بفرستید. در این هنگام برادرش را نزد خود جاى داد، امّا دید او سخت نگران است و پیوسته برادر ازدست رفته اش یوسف را یاد مى کند. در اینجا پیمانه صبر یوسف(علیه السلام) لبریز شد و پرده از روى حقیقت برداشت، چنانکه قرآن مى گوید: هنگامى که (برادران) وارد بر یوسف شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: من برادر تو هستم، از آنچه آنان انجام مى دادند غمگین و ناراحت نباش (وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّى أَنَا أَخُوکَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ). لا تَبتَئس ، از مادّه بُؤس و بأس در اصل به معنى ضرر و شدّت، در اینجا یعنى اندوهگین و غمناک نباش. منظور از کارهاى برادران که بنیامین را ناراحت مى کرده، بى مهرى هایى است که نسبت به او و یوسف روا داشتند و نقشه هایى که براى طرد آن دو از خانواده کشیدند. اکنون مى بینى که کارهاى آنها به زیان من تمام نشد، بلکه وسیله اى براى ترقّى و تعالى من بود، بنابراین تو نیز دیگر از این باره اندوهى به خود راه مده. 🔹در این هنگام، طبق بعضى از روایات، یوسف(علیه السلام) به بنیامین گفت: آیا دوست دارى نزد من بمانى؟ او گفت: آرى، ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد چون به پدر قول داده و سوگند یاد کرده اند که مرا به هر قیمتى که هست با خود بازگردانند. یوسف(علیه السلام) گفت: غم مخور. من نقشه اى مى کشم که آنها ناچار شوند تو را نزد من بگذارند. و هنگامى که (مأمور یوسف) بارهاى آنان را بست، جام آبخورىِ (پادشاه) را در بار برادرش گذاشت چون براى هر کدام بارى از غلّه مى داد (فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِى رَحْلِ أَخِیهِ). البتّه این کار در نهان انجام گرفت و شاید جز یکى از مأموران کسى دیگر از آن آگاه نشد. در این هنگام مأموران کیل موادّ غذایى مشاهده کردند که اثرى از پیمانه مخصوص و گران قیمت نیست، در حالى که قبلاً در دست آنها بود، به همین خاطر هنگامى که قافله آماده حرکت شد کسى صدا زد: اى اهل قافله، شما دزد هستید (ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ). برادران یوسف(علیه السلام) از شنیدن این جمله سخت تکان خوردند و وحشت کردند، زیرا هرگز چنین احتمالى به ذهنشان راه نمى یافت که بعد از آن همه احترام و اکرام، متّهم به سرقت شوند. 🔹آنان رو به سوى او کردند و گفتند: چه چیزى گم کرده اید؟ (قَالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ). 🔹مأموران در پاسخ گفتند: جام مخصوص پادشاه را گم کرده ایم و به شما مظنون هستیم (قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ). و (چون جام گمشده، گران قیمت و مورد علاقه پادشاه است) هر کس آن را بیاورد یک بارِ شتر (غلّه) به او داده مى شود (وَ لِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیر). بعد گوینده این سخن براى تأکید بیشتر گفت: و من ضامن آن (پاداش) هستم (وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ). 🔹برادران که از شنیدن این سخن سخت نگران شده بودند و نمى دانستند جریان چیست، رو به آنها کرده گفتند: به خدا سوگند، شما مى دانید ما نیامده ایم که در این سرزمین فساد کنیم، و ما (هرگز) دزد نبوده ایم (قَالُوا تَاللهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِى الاَْرْضِ وَ مَا کُنَّا سَارِقِینَ). اینکه گفتند شما خود مى دانید که ما اهل فساد و سرقت نیستیم، شاید اشاره به این باشد که شما سابقه ما را به خوبى مى دانید که بار گذشته بهاى پرداختى ما را در بارهایمان گذاشتید و ما مجدّداً به سوى شما بازگشتیم و اعلام کردیم که حاضریم همه آن را به شما بازگردانیم، بنابراین کسانى که از یک کشور دوردست براى اداى دین خود بازمى گردند چگونه ممکن است دست به سرقت بزنند؟ به علاوه گفته مى شود که آنها هنگام ورود به مصر دهان شتران خود را با دهان بند بسته بودند، تا به زراعت و اموال کسى زیان نرسانند⬇️
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 تفسیر سوره مبارکه یوسف آیات ۶۹ الی۷۶🔹 🔷طرحى براى نگهدارى برادر سرانجام برادران بر یوسف(ع
↩️ما که تا این حد رعایت مى کنیم که حتّى حیواناتمان ضررى به کسى نرسانند، چگونه ممکن است چنین کار قبیحى مرتکب شویم؟ * در این هنگام مأموران رو به آنها کرده گفتند: اگر دروغگو باشید کیفرش چیست؟ (قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنتُمْ کَاذِبِینَ). * و آنها در پاسخ گفتند: هر کس (آن پیمانه) در بار او پیدا شود خودش کیفر آن خواهد بود و به خاطر چنین کارى، بَرده شما خواهد بود (قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِى رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ). آرى، ما ستمگران را این گونه کیفر مى دهیم (کَذلِکَ نَجْزِى الظَّالِمِینَ). * در این هنگام (یوسف دستور داد بارها را بگشایند و یک یک بازرسى کنند، منتها براى اینکه نقشه اش فاش نشود) قبل از بار برادرش، به کاوش بارهاى آنان پرداخت، سپس آن را از بار برادرش بیرون آورد (فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ). همین که پیمانه در بار بنیامین پیدا شد، برادران حیرت زده ماندند; گویى کوهى از غم بر آنان فرود آمد. خود را در بن بست عجیبى دیدند. از یک سو برادرشان ظاهراً مرتکب چنین سرقتى شده و اسباب سرشکستگى آنها را فراهم ساخته بود و از سوى دیگر، موقعیّت ایشان نزد عزیز مصر به خطر افتاده بود و براى آینده، جلب حمایت وى غیرممکن گردیده. از همه اینها گذشته در این اندیشه بودند که پاسخ پدر را چگونه بدهند تا او باور کند که آنان در این زمینه تقصیرى نداشته اند؟ بعضى از مفسّران نوشته اند: در این هنگام برادران رو به بنیامین کردند و گفتند: اى بى خبر ما را رسوا کردى، صورتمان را سیاه نمودى، این چه کار غلطى بود که انجام دادى؟ (نه به خودت رحم کردى، نه به ما و نه به خاندان یعقوب که خاندان نبوّت است) آخر بگو تو کى آن پیمانه را برداشتى و در بار خود گذاشتى. بنیامین که باطن قضیه را مى دانست با خونسردى گفت: این کار را آن کس کرده است که وجوه پرداختى شما را در بارتان گذاشت. ولى حادثه آن چنان براى برادران ناراحت کننده بود که نفهمیدند او چه مى گوید.(۱) سپس قرآن چنین اضافه مى کند: راه چاره را این گونه به یوسف یاد دادیم تا برادر کوچک خود را به شکلى که برادران دیگر نتوانند مقاومت کنند نزد خود نگاه دارد (کَذلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ). مسأله مهم اینجاست که اگر یوسف مى خواست طبق قوانین مصر با برادرش بنیامین رفتار کند مى باید او را مضروب سازد و به زندان بیفکند. و این کار علاوه بر اینکه سبب آزار برادر مى شد هدفش که نگه داشتن برادر نزد خود بود انجام نمى گرفت ازاین رو پیشاپیش از برادران اعتراف گرفت که اگر کسى از شما دست به سرقت زده باشد کیفرش چیست؟ آنها هم مطابق سنّتى که داشتند پاسخ دادند که در محیط ما شخص سارق را در برابر سرقتى که کرده برمى دارند و از او کار مى کشند. یوسف(علیه السلام) طبق همین برنامه با آنها رفتار کرد،، زیرا یکى از راه هاى کیفر مجرم آن است که او را طبق قانون و سنّت خودش کیفر دهند. به همین جهت قرآن مى گوید: او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آیین پادشاه (مصر) بگیرد و نزد خود نگه دارد (مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِى دِینِ الْمَلِکِ). سپس به عنوان یک استثنا مى فرماید: مگر آنکه خدا بخواهد (إِلاَّ أَنْ یَشَاءَ اللهُ). یعنى کارى که یوسف انجام داد و با برادران همانند سنّت خودشان رفتار کرد طبق فرمان الهى بود. نقشه اى بود براى حفظ برادر و تکمیل آزمایش پدرش یعقوب(علیه السلام) و آزمایش برادران دیگر. و در پایان اضافه مى کند: درجات هر کس را بخواهیم بالا مى بریم (نَرْفَعُ دَرَجَات مَنْ نَشَاءُ). درجات کسانى که شایسته باشند و همچون یوسف(علیه السلام) از بوته امتحان سالم به در آیند. و برتر از هر صاحب علمى، عالِمى است ; یعنى خدا (وَ فَوْقَ کُلِّ ذِى عِلْم عَلِیمٌ). و همو بود که طرح این نقشه را به یوسف الهام کرده بود. نکته ها: آیات مورد بحث پرسش هاى بسیارى برمى انگیزد که باید به آنها پاسخ گفت. ۱. چرا یوسف خودش را به برادران معرّفى نکرد تا پدر را از غم جانکاه فراق زودتر رهایى بخشد؟ در پاسخ باید گفت همان گونه که قبلاً هم اشاره شد، تکمیل برنامه آزمایش پدر و برادران بوده است. به عبارت دیگر، این کار از سر هوىوهوس نبود، بلکه طبق یک فرمان الهى بود که مى خواست مقاومت یعقوب را در برابر از دست دادن فرزند دوم نیز بیازماید، و بدین صورت آخرین حلقه تکامل او اجرا گردد و نیز برادران آزموده شوند که در این هنگام که برادرشان گرفتار چنین سرنوشتى شده است، در برابر عهدى که با پدر در زمینه حفظ او داشتند چه کار مى کنند. ۲. چگونه بیگناهى را متّهم به سرقت کرد؟ آیا جایز بود بیگناهى را متّهم به سرقت کنند؟ اتّهامى که آثار شومش دامان بقیّه برادران را نیز کموبیش مى گرفت؟⬇️
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
↩️ما که تا این حد رعایت مى کنیم که حتّى حیواناتمان ضررى به کسى نرسانند، چگونه ممکن است چنین کار قبیح
↩️در پاسخ مى توان گفت که این امر با توافق بنیامین بود، چون یوسف قبلاً خود را به او معرّفى کرد و او مى دانست که این نقشه براى نگهدارى او طرح شده است و امّا نسبت به برادران، تهمتى وارد نمى شد و تنها ایجاد نگرانى و ناراحتى مى کرد که آن نیز در مورد یک آزمون مهم مانعى ندارد. ۳. نسبت سرقت به همه چه مفهومى دارد؟ آیا نسبت سرقت آن هم به صورت کلّى و همگانى با جمله إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ (شما سارق هستید) دروغ نبود؟ مجوّز این دروغ و تهمت چه بوده است؟ پاسخ این پرسش نیز با تحلیل زیر روشن مى شود: اوّلاً معلوم نیست گوینده این سخن چه کسانى بودند، همین اندازه در قرآن مى خوانیم که أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ (کسى صدا زد)، ممکن است گوینده این سخن یکى از کارگزاران یوسف باشد که وقتى پیمانه مخصوص را نیافت یقین پیدا کرد که یکى از کاروانیان کنعان آن را ربوده، و معمول است که اگر چیزى در میان گروهى ربوده شود و رباینده اصلى شناخته نشود همه را مخاطب مى سازند و مى گویند: شما این کار را کردید . یعنى یکى از شما یا جمعى از شما. ثانیاً طرف اصلى سخن که بنیامین بود، به این نسبت راضى بود، زیرا این نقشه ظاهراً او را متّهم مى کرد امّا در واقع مقدّمه اى براى ماندن او نزد برادرش یوسف(علیه السلام) بود. و اینکه همه آنها در مظانّ اتّهام واقع شدند موضوع زودگذرى بود که به مجرّد بازرسى بارها برطرف گردید و شخص اصلى دعوا (بنیامین) شناخته شد. بعضى نیز گفته اند: منظور از سرقت که در اینجا به آنها نسبت داده شد مربوط به گذشته و سرقت کردن یوسف از پدرش یعقوب(علیه السلام) به وسیله برادران بوده است. امّا این در صورتى است که این نسبت به وسیله یوسف(علیه السلام) به آنها داده شده باشد، زیرا او از سابقه امر آگاهى داشت و شاید جمله بعد اشاره اى به آن داشته باشد، چون مأموران نگفتند شما پیمانه پادشاه را دزدیده اید، بلکه گفتند: نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ (پیمانه پادشاه را گم کرده ایم). ولى پاسخ اوّل صحیح تر به نظر مى رسد. ۴. کیفر سرقت در آن زمان چه بوده؟ از آیات مورد بحث استفاده مى شود که مجازات سرقت در میان مصریان و مردم کنعان متفاوت بوده است. نزد برادران یوسف(علیه السلام) و احتمالاً مردم کنعان، مجازات چنین کارى بردگى (همیشگى یا موقّت) سارق بوده است.(۲) ولى در میان مصریان این مجازات معمول نبوده است، بلکه از راه هاى دیگر، مانند زدن و به زندان افکندن، سارقان را مجازات مى کردند. به هر حال، این جمله دلیل بر آن نمى شود که در بعضى از ادیان آسمانى برده گرفتن، کیفر سارق بوده است، چه بسا یک سنّت معمولى در میان گروهى از مردم آن زمان محسوب مى شده. در تاریخچه بردگى نیز مى خوانیم که در میان اقوام خرافى، بدهکاران را هنگامى که از پرداختن بدهى خود عاجز مى شدند به بردگى مى گرفتند. ۵. سقایة یا صواع در آیات مورد بحث گاهى تعبیر به صواع (پیمانه) و گاهى تعبیر به سقایة (جام آبخورى) شده است و منافاتى میان این دو نیست، زیرا به نظر مى رسد که آن پیمانه در آغاز ظرف آبخورى پادشاه بوده است امّا هنگامى که غلاّت در سرزمین مصر کمیاب و جیره بندى شد، براى اظهار اهمّیّت آن و اینکه مردم نهایت دقّت را در صرفه جویى به خرج دهند، آن را با جام آبخورى مخصوص پادشاه پیمانه مى کردند. مفسّران در خصوصیّات این جام مطالب بسیارى دارند. برخى گفته اند از نقره بوده، برخى گفته اند از طلا و برخى اضافه کرده اند که جواهرنشان بوده است. در بعضى از روایات غیر معتبر نیز اشاره اى به چنین مطالب شده است امّا هیچ یک دلیل روشنى ندارد. آنچه مسلّم است اینکه ظرفى بوده که روزى پادشاه مصر از آن آب مى نوشیده و سپس تبدیل به پیمانه شده است. این موضوع بدیهى است که تمام نیازمندى هاى یک کشور را نمى توان با چنین پیمانه اى اندازه گیرى کرد، شاید این عمل جنبه سمبولیک داشته و براى نشان دادن اهمّیّت غلاّت در آن سال هاى قحطى بوده است، تا مردم در مصرف آنها نهایت صرفه جویى را بنمایند. در ضمن از آنجا که این پیمانه در آن هنگام در اختیار یوسف(علیه السلام) بوده، سبب مى شده که اگر بخواهند سارق را به بردگى بگیرند، باید برده صاحبِ پیمانه (یعنى یوسف) شود و نزد او بماند و این همان چیزى بود که وى براى آن نقشه کشیده بود. ۱. مجمع البیان ج ۵، ص ۲۵۳. ۲ . طبرسى در مجمع البیان نقل کرده است: در میان جمعى از مردم آن زمان مرسوم بوده که سارق را یک سال به بردگى مى گرفتند. همچنین نقل کرده است: خاندان یعقوب(علیه السلام)، سارق را به مقدار سرقتش به بردگى مى گرفتند (تا همان اندازه کار کند). @Nahjolbalaghe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 ترجمه و شرح خطبه (۶۷)🔹 🔷خطبه در يك نگاه: اين سخن به طور كلّى مشتمل بر دو پاسخ است، از دو ا
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه(۶۷)🔹 📝استدلال برای خلافت ↩️گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند که ديگران هم با ميل و رغبت، يا به زور و اجبار! به جمع بيعت کنندگان با ابوبکر بپيوندند. لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد، فرا خواندند و کسانى را که از بيعت کردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند. از جمله کسانى که معروف است او را به خاطر مقاومتش کشتند «سعدبن عباده» بود. «ابن ابى الحديد» از بعضى از مورّخانِ معروف، نقل مى کند که «سعد» در خلافت «ابوبکر» تن به بيعت نداد و پيوسته کناره گيرى مى کرد، تا ابوبکر از دنيا رفت سپس در حکومت «عمر» ميان او و «عمر» درگيرى لفظى به وجود آمد و «سعد» به «عمر» گفت: «زندگى با تو در يک شهر براى من بسيار ناگوار است و تو مبغوض ترين افراد نزد من در اين محيط هستى!» «عمر» گفت: «کسى که همزيستى با کسى را خوش نداشته باشد، مى تواند جاى ديگرى برود»; «سعد» گفت: «من هم بزودى همين کار را خواهم کرد» و چيزى نگذشت که به «شام» منتقل شد و مدتى در آنجا بود، سپس دار فانى را وداع گفت، در حالى که نه با ابوبکر بيعت کرد و نه با عمر. در اينکه سبب مرگ «سعد» چه بود؟ مشهور آن است که او را ترور کردند و گفته مى شود: قاتل او «خالد بن وليد» بود و نيز گفته مى شود: اين کار به فرمان «عمر» صورت گرفت، و عجب اينکه «خالد» و يک نفر ديگر، شبانه در تاريکى براى کشتن او کمين کردند و با دو تير، کار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهى افکندند و در ميان عوام شايع کردند که جنّيان «سعد بن عباده» را کشتند و بعد که بدن او را در آن چاه پيدا کردند -در حاليکه رنگ او به سبزى گراييده بود- گفتند: «اين هم نشانه کشتن جنّيان است»! جالب اينکه مى گويند: کسى به «مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول) -که از شيعيان مبارز و مجاهد بود و داستان هاى او در دفاع از مکتب اهل بيت(عليهم السلام) معروف است- گفت: «چرا على(عليه السلام) به مبارزه با ابوبکر در امر خلافت بر نخاست؟» او در جواب گفت: «فرزند برادر! مى ترسيد جنّيان او را بکشند!» مرحوم «علاّمه امينى» نيز با تعبير کنايى زيبايش مى گويد: «بيعت ابوبکر با تهديد و زير برق شمشيرها صورت گرفت و مردانى از جنّ نيز با آنها همراهى مى کردند همانها که «سعد بن عباده» را ترور کردند! (وَ کَانَ مِنْ حَشْدِهِمُ اللُّهَامِ رِجَالٌ مِنَ الْجِنِّ رَمَوْا سَعْدَ بْنِ عُبَادَةِ، أَميرَ الْخَزْرِجِ). جالب اينکه بسيارى از مطالب بالا که در «تاريخ طبرى» آمده است در «صحيح بخارى» نيز از قول عمر بن خطّاب نقل شده است. «عمر» هنگامى که در مراسم حج شرکت داشت از بعضى شنيد که مى گفتند: «اگر عمر از دنيا برود با فلان کس بيعت خواهيم کرد.» عمر سخت از اين سخن ناراحت شد; هنگامى که به مدينه آمد به منبر رفت و خطبه اى خواند، سپس همين سخن را براى مردم بازگو کرد و افزود: «هيچ کس حق ندارد چنين سخنى را بگويد که بيعت ابوبکر بدون مشورت مسلمين انجام شد و يک امر تصادفى و بدون مطالعه بود، پس ما هم چنين مى کنيم; آرى! اين کار بدون دقّت صورت گرفت و خداوند مسلمين را از شرّ آن نگاه داشت» (إِنَّمَا کَانَتْ بَيْعَةُ أَبِي بَکْر فَلْتَةً وَ تَمَّتْ... وَ لکِنَّ اللّهَ وَقَى شَرَّهَا) سپس افزود: «اين کار نبايد تکرار شود، هر کس بدون مشورت مسلمانان با کسى بيعت کند نبايد با او و با کسى که با او بيعت کرده است، بيعت نمود; مبادا در معرض قتل قرار گيرند. آرى هنگامى که خداوند پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) را قبض روح کرد «طائفه انصار» با ما مخالفت کردند و در «سقيفه بنى ساعده» اجتماع نمودند و «على» و «زبير» و کسانى که با آن دو بودند; با ما مخالفت کردند، مهاجران به سراغ «ابوبکر» آمدند; من به «ابوبکر» گفتم با ما بيا به سراغ برادرانمان از انصار برويم، هنگامى که به آنها نزديک شديم دو نفر جلو آمدند و گفتند: کجا مى رويد اى مهاجران؟ گفتيم: به سراغ برادرانمان از انصار مى رويم; گفتند: نزديک آنها نشويد و کار خود را تمام کنيد. ما گوش به اين سخن نداديم تا اين که نزد آنها در «سقيفه بنى ساعده» جمع شديم; در آنجا مردى را ديدم که در جامه اى پيچيده شده بود، سؤال کردم او کيست؟ گفتند: «سعد بن عباده» است. گفتم: چرا چنين است؟ گفتند: بيمار است; چيزى نگذشت که خطيب انصار برخاست و خطبه اى خواند (و عمر محتواى آن خطبه را شبيه آنچه از طبرى نقل کرديم - منتهى به صورت فشرده تر- نقل مى کند). هنگامى که او خاموش شد من مى خواستم سخنان زيبايى که در نظر داشتم در برابر ابوبکر بيان کنم، ولى ابوبکر ما را از اين کار نهى کرد، او شروع به سخن کرد، او از من بردبارتر و باوقارتر بود و آنچه را من مى خواستم از سخنان زيبا بيان کنم او بالبداهه بهتر از آن را بيان کرد و به انصار گفت:⬇️
قرآن و نهج‌البلاغه 🌸🌸
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه(۶۷)🔹 📝استدلال برای خلافت ↩️گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داش
↩️«تمام فضائلى را که برشمرديد دارا هستيد ولى خلافت بايد در قريش باشد که از نظر نسب و جايگاه از تمام عرب برتر است.» سپس افزود: «من يکى از اين دو مرد را - اشاره به من و ابوعبيده - براى اين کار مى پسندم با او بيعت کنيد.» بعضى از انصار پيشنهاد کردند که: «اميرى از ما و اميرى از شما باشد اى قريش!» در اينجا داد و فرياد بلند شد، تا آنجا که من از اختلاف ترسيدم و به ابوبکر گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بيعت کنم.» او دستش را گشود و من با او بيعت کردم; سپس مهاجران و بعد انصار با او بيعت کردند.» سپس عمر افزود: «به خدا سوگند! ما در آن هنگام کارى بهتر از اين نيافتيم که با ابوبکر بيعت کنيم; زيرا از اين بيم داشتيم که اگر به همين صورت از مردم (انصار) جدا شويم و بيعتى صورت نگيرد، آنها با يکى از نفراتشان بيعت کنند وبعد ما گرفتار اين مشکل شويم که، يا با کسى بيعت کنيم که به او راضى نيستيم و يا با آنها به مخالفت و ستيز برخيزيم، که مايه فساد است; بنابراين (تکرار مى کنم) هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسى بيعت کند، کسى از بيعت شونده و بيعت کننده، پيروى نکند مبادا آن دو به قتل برسند!» (مفهوم اين سخن اين است که عمر به طور ضمنى اجازه قتل آنها را صادر کرده است). *** چند نکته جالب در داستان سقيفه: 1- از آنچه در بالا آمد، به خوبى روشن مى شود که گردهمايى سقيفه، هرگز يک شوراى منتخب مردم نبود، آنگونه که بعضى وانمود مى کنند; بلکه چند نفر از انصار در ابتدا براى اين که کار را به نفع خود تمام کنند، حضور يافتند; سپس چند نفر از مهاجرين که رقيب آنها در امر خلافت بودند، حاضر شدند و با مهارت خاصّى پايه خلافت ابوبکر را نهادند. 2- اگر بنا بود يک شوراى منتخب مردم و يا شبه منتخب، بر کار خلافت نظارت کنند، حدّاقل مى بايست از همه قبايل انصار، در مدينه و از همه مهاجران، نماينده اى در آنجا حضور يابد، درحالى که هرگز چنين نبود، «بنى هاشم» که نزديک ترين و آشناترين افراد به مکتب پيامبر بودند، مطلقاً در آنجا حضور نداشتند; بنابراين، هيچ گونه مشروعيّتى براى گردهمايى سقيفه نمى توان قائل شد: نه مشروعيت دينى و نه مشروعيت نظام هاى معمولِ سياسى دنيا. 3- از ماجراى «سقيفه» به خوبى استفاده مى شود که معيار، انتخابِ اصلح نبود بلکه گويى مى خواهند ميراثى را تقسيم کنند; هرکدام مدّعى بودند سهم ما در اين ميراث بيشتر است. به يقين کسانى که با چنين نگرشى به مسأله خلافت مى نگرند هرگز نمى توانند آنچه را به حال مسلمانان اصلح است، برگزينند. 4- در «سقيفه» مطلقاً سخنى از وصاياى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در امر خلافت به ميان نيامد با اينکه همه مى دانستند پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق روايت معروف، فرموده بود: «إِنِّي تَارِکٌ فِيکُمُ الثَّقَلَيْنِ: کِتَابَ اللّهِ وَ عِتْرَتِي; مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي أَبَداً; من دو چيز گرانمايه را در ميان شما به يادگار مى گذارم که اگر به آنها چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: کتاب خدا و خاندانم را». آيا اين حديث شريف که در اکثر منابع اهل سنّت و شيعه نقل شده و جزء روايات متواتر محسوب مى شود و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نه يک بار، بلکه چندين بار و در موارد مختلف آن را بيان کرد، به حاضران سقيفه دستور نمى داد که قبل از هر چيز به سراغ قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) بروند و تمايلات خويش را بر سرنوشت مسلمانان حاکم نکنند؟ آيا حديث شريف «غدير» که به طور متواتر از پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده، هشدارى به گردانندگان «سقيفه» نمى داد؟ آيا توصيه هاى مکرّر پيامبر(صلى الله عليه وآله) از نخستين روز آشکار کردن دعوتش که در حديث «يوم الدّار» منعکس است و به وضوح سخن از وصايت و خلافت على(عليه السلام) مى گويد و يا آنچه که در آخرين ساعات عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) - که داستان «قلم و دوات» است - پيش آمد، کافى نبود که حداقل سخنى از خلافت على(عليه السلام) که شايسته ترين فرد بود به ميان آيد؟ راستى شگفت آور است!! ولى از يک نظر نيز مى توان گفت شگفت آور نيست! زيرا هنگامى که از بيمارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) سوءاستفاده مى کنند و از آوردن «قلم و دوات و کاغذ» براى نوشتن آخرين پيام، جلوگيرى مى نمايند و حتّى زشت ترين کلمات را درباره پاک ترين فرزندان آدم(عليه السلام) يعنى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر زبان جارى مى کنند، پيدا است از قبل تصميماتى درباره خلافت گرفته اند که هيچ چيز حتّى سخنان رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) نمى تواند مانع آن شود. چه مى توان کرد؟ مسأله مقام است که انسان را به سوى خود جذب مى کند و همه چيز را پشت پرده فراموشى قرار مى دهد. اينجاست که عمق کلام مولا على(عليه السلام) در خطبه بالا مشخص مى شود که فرمود: «گردانندگان سقيفه درخت را گرفتند و ميوه آن را ضايع کردند» (إِحْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ، وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ). @Nahjolbalaghe2