eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیقش مۍگفت:" درخواب‌محسن‌رادیدم‌که‌مۍگفت: هرآیه‌قرآنۍ‌که‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابه‌اومۍ‌دهند📖'' ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود..✨'' @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین در حفظ قرآن خیلی کار می‌کرد روزی یک صفحه ثبت و حفظ می‌کرد او علاوه بر این که یک ذاکر با اخلاص بود، در خانواده نیز خصوصیات ویژه‌ای داشت. حسین همیشه دست و پای من و مادرش را می‌بوسید تا ثواب ببرد..:) @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسـیدنےاست 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 2⃣1⃣ ✍ چهل روز بی‌خبری از بچه‌ها برام مثل چهل سال گذشت و پیرم کرد.حاجی دوباره رفت که دنبال بچه‌ها بگرده.شب زنگ زد و گفت: بچه‌ها رو شناسایی کرده.هر دو به شهادت رسیدن.تنم می‌لرزید .همه جای بدنم درد می‌کرد.نمی‌دونستم برای علیرضا ناراحت باشم که دبیرستانش رو هم تموم نکرده بود، یا خوشحال که دیگه شب‌ها سرفه نمی‌کنه. غصه از دست دادن رسول رو بخورم یا دل حاجی رو که این طور ناگهان پشتش خالی شد.همه‌مون تا صبح بال‌بال می‌زدیم.مصیبت‌زده بودیم ولی کسی نبود آروممون کنه.حاجی وقتی برگشت ، از پله‌ها که داشت میومد بالا سرش رو پایین انداخت.دلم برای حال و روزش سوخت.بهم گفت: 《همه‌ی مدتی که با هم زندگی می‌کردیم ، تموم تلاشم این بود که خوشبختت کنم ولی نتونستم.هیچ وقت دلم راضی نشد که تو خوشبختی.اما الان حس می‌کنم ، بهت تبریک میگم.》 با این حرفش خیالم راحت شد که همون حاجی خودم هست.بهش گفتم: خوشبختی رو بچه‌ها بهم ندادن ، تو دادی!!! ✍ حاجی بچه‌ها رو بعد از یک هفته گشتن تو سردخونه‌ی بین ماهشهر و آبادان پیدا می‌کنه.روز تشیع جنازه‌ی بچه‌ها میکروفون رو گرفتم و صحبت کردم و گفتم: 《هنوز کار خانواده‌ی خالقی‌پور تموم نشده.هنوز همسرم زنده‌است.اگه ایشون هم یک روز به شهادت برسه ، امیرحسین دو ساله رو برای آزادی قدس دارم پرورش میدم.اگه اون هم به شهادت برسه ، چادر همت به کمرم می‌بندم و با چنگ و دندون تو تموم جبهه‌های اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی ، با دشمنای اسلام تا آخرین نفس می‌جنگم.》در تابوت رسول رو باز کردم،چقدر دلتنگ محبت‌هاش بودم.روی تابوت علی رو باز کردم.ته‌تغاری شهدام بود.چهل روز زیر آفتاب موندن از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود.گفتم: علی‌جان! اون دنیا مامان یادت نره.من رو حلال کن. ✍ موقع مراسم بچه‌ها تازه طبقه‌ی بالا رو ساخته‌بودیم دستمون خالی بود.مراسم خرج داشت.یواشکی رفتم طلاهام رو فروختم و پولش رو گذاشتم جلوی حاجی.از عصبانیت سرخ شد و گفت: با اجازه‌ی کی فروختی؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟خاک تو سرت محمود!کارت به جایی رسیده که زنت طلاهاشو می‌فروشه.گفتم: من طلا می‌توام چیکار؟؟ جواهراتم رو زیر خاک گذاشتم اون وقت دنبال طلا باشم که به خودم آویزون کنم.من طلا نمی‌خوام ، بچه‌هام‌بودن‌که‌رفتن. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان و قسمت : 3⃣1⃣ ✍ رسول قبل از شهادتش خوابی می‌بینه که جرات نمی‌کنه به من بگه و خوابش رو برای مادر شهید دژگانی تعریف می‌کنه.خواب دیده (توی یه بیابون وسیع ایستاده.داوود فانوس به دست از آسمون به زمین میاد.نرسیده به زمین دست علیرضا رو میگیره تا با خودش ببره.رسول فریاد میزنه: پس من چی؟؟علیرضا دست دراز می‌کنه ، دست رسول رو می‌گیره و هر سه‌تاشون به آسمون میرن.به خانم دژگانی گفت: منم با داوود میرم فقط خدا کنه علی نره.مامان خیلی تنها میشه.) ✍مراسم‌ها که تموم شد، من موندم و خونه‌ی خلوت و غمی که تازه داشت خودش رو نشون میداد.اگه لطف خدا و صبری که هدیه داده‌بود رو نداشتم ، نمی‌تونستم تحمل کنم.روزهای بعد شهادت بچه‌ها حاجی خیلی هوام رو داست.لب‌تر می‌کردم من رو بهشت‌زهرا میبرد.از بودن کنارشون سیر نمی‌شدم.ساعت‌ها بالای سرشون می‌نشستم ،حرف میزدم ، قرآن می‌خوندم ، قربون صدقه‌اش می‌رفتم ، گریه می‌کردم ، نماز می‌خوندم.یاد مادرشوهرم افتادم که به حاجی می‌گفت: (این پسرها پشتت را پر می‌کنن.)حالا حاجی مونده بود و عکس پسرهاش.هربار که عکس‌ها رو می‌دید ، می‌گفت: .فقط امیرحسین دو ساله براش مونده.شب‌ها میومد دست پدرش رو می‌گرفت تا با هم به مسجد برن.یه بار حاجی بهم گفت: دیگه امیرحسین رو با من به مسجد نفرست.حاجی گفت: من قبلا با سه تا جوون به مسجد می‌رفتم.الان با این بچه‌ی دو ساله.مردم دلشون برام می‌سوزه.ناراحت میشن.خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم. ✍ تحمل بیماری یک دانه دخترمون از شهادت بچه‌ها سخت‌تر بود.زهرا هر روز لاغرتر میشد.امان از تک سرفه‌هاش.وقتی فهمیدیم ناراحتی قلبی گرفته ، حاجی بیشتر از من خودش رو باخت.دکتر گفت: به خاطر شوک و غصه ، دریچه‌ی قلبش بزرگ شده و باید عوض بشه.روز عمل زهرا طولانی‌ترین و سخت‌ترین روز عمرم بود.دیگه تحمل داغ نداشتیم.خودم هیچ ، مطمئن بودم حاجی طاقت نمیاره.تموم صبر و توانش ، رو پسرها خرج شد.به خونه که رسیدیم بغض حاجی ترکید.دستپاچه دنبال صدای گریه‌اش رفتم.دیدم فرش رو بلند کرده و صورت روی موزاییک‌های سرد و خاکی گذاشته و زار میزنه.گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا این بچه‌رو به من ببخش.زهرا رو نمی‌تونم بدم.من طاقت ندارم.پسرها راهی رو رفتن که دوست داشتن ولی این بچه...... برای شهادت پسرها ندیدم این‌طور گریه کنه.وقتی از جبهه نامه می‌نو شت حال همه رو می‌پرسید.نوبت به زهرا که می‌رسید ، می‌گفت: 《به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم هم سلام برسونید.》حالا زهرا خانم عزیزش روی تخت بیمارستان بود.به نظرم خدا زهرا رو به خاطر دل سوخته‌ی حاجی دوباره به ما داد. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره آموزش روایتگری دفاع مقدس یادبود شهید محمد بلباسی به مناسبت هفته دفاع مقدس ده جلسه کاربردی در بستر روبیکا جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شماره 09112233343 پیامک کنید @Revayate_ravi
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر كه آب از سرم گذشت مانند مردهای متحرك شدم، بیا بی تو تمام زندگیام در عدم گذشت میخواستم كه وقف تو باشم تمام عمر دنیا خلاف آنچه كه میخواستم گذشت دنیا كه هیچ، جرعه آبی كه خوردهام از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیدهایم از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت تا كی غروب جمعه ببینم كه مادرم یك گوشه بغض كرده كه این جمعه هم گذشت مولا، شمار! درد دلم بینهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت حالا برای لحظهای آرام میشوم ساعات خوب زندگیام در حرم گذشت سید حمیدرضا برقعی @Revayate_ravi