eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان و قسمت : 3⃣1⃣ ✍ رسول قبل از شهادتش خوابی می‌بینه که جرات نمی‌کنه به من بگه و خوابش رو برای مادر شهید دژگانی تعریف می‌کنه.خواب دیده (توی یه بیابون وسیع ایستاده.داوود فانوس به دست از آسمون به زمین میاد.نرسیده به زمین دست علیرضا رو میگیره تا با خودش ببره.رسول فریاد میزنه: پس من چی؟؟علیرضا دست دراز می‌کنه ، دست رسول رو می‌گیره و هر سه‌تاشون به آسمون میرن.به خانم دژگانی گفت: منم با داوود میرم فقط خدا کنه علی نره.مامان خیلی تنها میشه.) ✍مراسم‌ها که تموم شد، من موندم و خونه‌ی خلوت و غمی که تازه داشت خودش رو نشون میداد.اگه لطف خدا و صبری که هدیه داده‌بود رو نداشتم ، نمی‌تونستم تحمل کنم.روزهای بعد شهادت بچه‌ها حاجی خیلی هوام رو داست.لب‌تر می‌کردم من رو بهشت‌زهرا میبرد.از بودن کنارشون سیر نمی‌شدم.ساعت‌ها بالای سرشون می‌نشستم ،حرف میزدم ، قرآن می‌خوندم ، قربون صدقه‌اش می‌رفتم ، گریه می‌کردم ، نماز می‌خوندم.یاد مادرشوهرم افتادم که به حاجی می‌گفت: (این پسرها پشتت را پر می‌کنن.)حالا حاجی مونده بود و عکس پسرهاش.هربار که عکس‌ها رو می‌دید ، می‌گفت: .فقط امیرحسین دو ساله براش مونده.شب‌ها میومد دست پدرش رو می‌گرفت تا با هم به مسجد برن.یه بار حاجی بهم گفت: دیگه امیرحسین رو با من به مسجد نفرست.حاجی گفت: من قبلا با سه تا جوون به مسجد می‌رفتم.الان با این بچه‌ی دو ساله.مردم دلشون برام می‌سوزه.ناراحت میشن.خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم. ✍ تحمل بیماری یک دانه دخترمون از شهادت بچه‌ها سخت‌تر بود.زهرا هر روز لاغرتر میشد.امان از تک سرفه‌هاش.وقتی فهمیدیم ناراحتی قلبی گرفته ، حاجی بیشتر از من خودش رو باخت.دکتر گفت: به خاطر شوک و غصه ، دریچه‌ی قلبش بزرگ شده و باید عوض بشه.روز عمل زهرا طولانی‌ترین و سخت‌ترین روز عمرم بود.دیگه تحمل داغ نداشتیم.خودم هیچ ، مطمئن بودم حاجی طاقت نمیاره.تموم صبر و توانش ، رو پسرها خرج شد.به خونه که رسیدیم بغض حاجی ترکید.دستپاچه دنبال صدای گریه‌اش رفتم.دیدم فرش رو بلند کرده و صورت روی موزاییک‌های سرد و خاکی گذاشته و زار میزنه.گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا این بچه‌رو به من ببخش.زهرا رو نمی‌تونم بدم.من طاقت ندارم.پسرها راهی رو رفتن که دوست داشتن ولی این بچه...... برای شهادت پسرها ندیدم این‌طور گریه کنه.وقتی از جبهه نامه می‌نو شت حال همه رو می‌پرسید.نوبت به زهرا که می‌رسید ، می‌گفت: 《به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم هم سلام برسونید.》حالا زهرا خانم عزیزش روی تخت بیمارستان بود.به نظرم خدا زهرا رو به خاطر دل سوخته‌ی حاجی دوباره به ما داد. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره آموزش روایتگری دفاع مقدس یادبود شهید محمد بلباسی به مناسبت هفته دفاع مقدس ده جلسه کاربردی در بستر روبیکا جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شماره 09112233343 پیامک کنید @Revayate_ravi
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر كه آب از سرم گذشت مانند مردهای متحرك شدم، بیا بی تو تمام زندگیام در عدم گذشت میخواستم كه وقف تو باشم تمام عمر دنیا خلاف آنچه كه میخواستم گذشت دنیا كه هیچ، جرعه آبی كه خوردهام از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیدهایم از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت تا كی غروب جمعه ببینم كه مادرم یك گوشه بغض كرده كه این جمعه هم گذشت مولا، شمار! درد دلم بینهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت حالا برای لحظهای آرام میشوم ساعات خوب زندگیام در حرم گذشت سید حمیدرضا برقعی @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت : 4⃣1⃣ آخرین قسمت ✍ این هم داستان من و بچه‌هام.من و حاجی و خونه‌ای که هیچ‌جای دنیا آرامش اونجا رو برام نداشت.تنها که میشم میرم عکس بچه‌ها رو دونه به دونه می‌بینم.تماشای عکس‌ها که تموم میشه میرم سراغ وصیت‌نامه‌هاشون. می‌خونم ، روی چشم‌هام میگذارم و بوشون می‌کنم.هنوز هم با بچه‌هام زندگی می‌کنم.به این خونه رفت‌و‌آمد دارن.باهم حرف می‌زنیم،می‌خندیم،گریه می‌کنیم. ✍ حاج محمود هم سال ۱۳۸۷ سکته کرد.۸ سال پرستارش بودم.نگاهم می‌کردو می‌گفت: ( حاج‌خانم!الهی من قربون روزهای تنهایی‌ت بشم.)هر روز به من وابسته‌تر میشد‌.هفته‌ای دوبار جای تختش رو تو خونه عوض می‌کردم تا محیط براش یکنواخت نشه.حاج محمود برای من فقط همسر نبود.جای برادر بزرگتر و حتی پدر نداشته‌ام بود.سربه سرم میگذاشت که وقتی به خونش رفتم یه ذره بچه بیشتر نبودم.راست می‌گفت: موقع ازدواج سیزده‌سالم بود و حاج محمود ۳۳ ساله.دستم رو گرفت و صبورانه همراهیم کرد تا کم‌کم با دنیای کودکیم خداحافظی کردم و شدم خانم خونش. ✍ سال ۱۳۷۷ سرزده و بی‌خبر به منزل ما اومدن‌.امیرحسین ۱۲ ساله بود.دستش رو گرفتم و بردم جلوی آقا ، گفتم: آقا اگه اسلام اجازه بده ، تنها یادگار شهدا رو پیش پای شما قربونی کنم.فرمودند: 《این فرزند سرمایه‌ی شماست》 حاجی روزهای آخر دست من رو گرفت و بوسید.گفتم:حاجی چرا شرمنده می‌کنی؟؟ این کارا چیه؟؟ حاجی گفت: این دست‌ها سه‌تا شهید بزرگ کرده. ✍ بهشت زهرا که میرم وقت کم میارم .همه یه گل دارن من اونجا یه گلستان گل دارم‌.عزیز،مادرشوهرم،برادرم محمد، حاجی ، تازه بعد از اونها میرم سراغ بچه‌ها.به خنده میگم : دارم میرم خونه‌ی بچه‌هام.ولی واقعا همین‌طور هست.اونجا خونشون هست.سنگ مزارشون رو می‌بوسم که: پایین پای بچه‌ها ۱۳ شهید گمنام دفن هستند.برای همه‌شان اسم گذاشتم.مثل پسرهایم دوستشان دارم.برایشان مادری می‌کنم. همیشه در مصاحبه‌هام میگم: امیدوارم هیچ مادری به حال من دچار نشه.که فقط دلِ من داند و من دانم و دل داند و من.بارها گفته‌ام: 《ما هنوز دینمان را به این مردم نجیب ادا نکردیم.ما به این مردم بدهکاریم.》 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا