ولادت باسعادت #باب_الحوائج ، امام موسی کاظم علیهالسلام بر همگان مبارکباد 🌹🌼🌿
یکی از دستورالعمل های حضرت #آیت_الله_بهجت برای شفای بیماران :
مریض پس از نماز صبح دورکعت نماز حاجت بخواند و پس از آن سه مرتبه بگوید:
«اللَّهُمَ اشْفِنِي بِشِفَائِكَ وَ دَاوِنِي بِدَوَائِكَ وَ عَافِنِي بِعَافِیَتِكَ فَإِنِّي عَبْدُكَ وَ ابْنُ عَبْدِك
بِحُرْمَةِ الإمامِ الکاظِم علیهالسلام»
خدایا، مرا به شفای خود شفا ده و به دوای خود دوا ده و از بلایت عافیتم بخش؛ چرا که من بندۀ تو و فرزند بندۀ توأم،به حرمت و مقام #امام_موسی_کاظم علیهالسلام.
📚 بهجتالدعاء ص ۲۴۹ (مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعملهای عبادی مورد سفارش حضرت آيتالله بهجت رحمهالله)
#ولادت_امام_کاظم_علیه_السلام
@Revayate_ravi
#کتاب_شهدایی | #معرفی_کتاب
🔅 عارف بارانی ....
🔻 پیکرش را که برگرداندند، رفتم صورت و محاسن قشنگش را بوسیدم. این بار من دستش را بوسیدم. یک عمر او دستم را بوسیده بود، اما این بار من بوسه زدم به دستهایش. این بار من پیشانیاش را بوسیدم. این بار من شاخهگل شکسته و پرپرم را بوییدم. پسرم سفارش کرده بود که او را در فضای آزاد و زیر آسمان دفن کنیم تا وقتی باران میبارد مزارش خیسِ باران شود، چون باران را خیلی دوست داشت. قدم زدن در باران را خیلی دوست داشت. عاشق زیر باران راه رفتن بود؛
✍🏻 به کوشش: #مصیب_معصومیان
🖨 انتشارات شهیدکاظمی
@Revayate_ravi
💟 پدرم طاقت دوری ما را نداشت!
⭕️ خاطره رهبرانقلاب از #پدر بزرگوارشان:
من کمتر پدری را دیدم که اينقدر نسبت به فرزندانش #محبت داشته باشد. من چهارده پانزده سالم بود. من و برادرم محمدآقا از پدرم اجازه میگرفتیم و میرفتیم ییلاق برای گردش و #تفریح. با دوستان طلبه میرفتیم وکیلآباد. یک روز صبح تا عصر نبودیم. شب که برمیگشتیم، خسته و کوفته میخوابیدیم. پدرم که از #نماز بر میگشت، ماها را توی خواب میبوسید. طاقت نمیآورد. از صبح ما را ندیده بود. اينقدر دلش تنگ شده بود.
@Revayate_ravi
🥀#شهید_دڪترمسعود_علیمحمدی🕊
🌷اولین دڪترای فیزیڪ ایران
اولین #شهید هسته ای ایران🕊
🌹داغت #ده ساله شد دڪتر
#دفاع از #صنعت هسته ای
پاسداشت #خون توست
#راهت ادامه دارد🕊
💐#سالروز_شهادت🕊
@Revayate_ravi
💖#محبوبه گفت:
شب ساعت ۹/۳۰ زنگ زدن آماده شو امشب حرکت هست به سمت سوریه
💖بچه ها رو به اتاق برد و با اونها حرف زد که شاید من برنگردم .
مهدی و حسن در عالم بچگی سفارش تانک و تفنگ دادن
#محمد هم صورتشان رو بوسید و کنارشون بود تا خوابیدن.
💖تمام این مدت من توی هال به پشتی تکیه داده بودم و لحظه لحظه رفتنش رو تماشا میکردم.
💖خودم رو جای زن زُهیر می دیدم که چطور از همسرش گذشت و او رو راهی کرد.
💖در عمل کار بسیار سختیه!!!
@Revayate_ravi
♥️ #محمد ساک و لباسهاش رو بست. حتی لباس های پلوخوری خودش رو هم گرفت.
گفتم:این ها رو دیگه برا چی داری میبری؟؟
♥️رفت یه دست لباس پوشید که من دوست داشتم
گفت:#محبوبه خوب نگام کن!!!
دیگه منو نمی بینی
گفتم : مسخره بازی در نیار
تو شهید بشو نیستی!!!
♥️عاشقانه نگام کرد گفت:#محبوبه ، من احساس میکنم این تو راهی مون دختره
میگم اگه دختر بود اسمش رو بذاریم
#زینب
گفتم:هر چی تو بگی
@Revayate_ravi
♥️#محمد گفت:به خودت و بچه ها خوب رسیدگی کن!
غذای خوب بخورین!
نذار بچه ها اذیت بشن!
دلم میخواد شاد باشی ،کلاسهات رو ادامه بده.
برو گواهینامه ات رو بگیر!
♥️وصیت نمی کرد، ولی با هر کلمه اش ،
بند دلم پاره میشد.
کاغذ بدهیهاش رو دستم داد،
سوئیچ ماشین،
کلید خونه و اداره،
انگار تمام متعلقاتش رو دونه دونه داش از خودش جدا می کرد.
@Revayate_ravi