🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالــقےپـور
قسمت : 3⃣1⃣
✍ رسول قبل از شهادتش خوابی میبینه که جرات نمیکنه به من بگه و خوابش رو برای مادر شهید دژگانی تعریف میکنه.خواب دیده (توی یه بیابون وسیع ایستاده.داوود فانوس به دست از آسمون به زمین میاد.نرسیده به زمین دست علیرضا رو میگیره تا با خودش ببره.رسول فریاد میزنه: پس من چی؟؟علیرضا دست دراز میکنه ، دست رسول رو میگیره و هر سهتاشون به آسمون میرن.به خانم دژگانی گفت: منم با داوود میرم فقط خدا کنه علی نره.مامان خیلی تنها میشه.)
✍مراسمها که تموم شد، من موندم و خونهی خلوت و غمی که تازه داشت خودش رو نشون میداد.اگه لطف خدا و صبری که هدیه دادهبود رو نداشتم ، نمیتونستم تحمل کنم.روزهای بعد شهادت بچهها حاجی خیلی هوام رو داست.لبتر میکردم من رو بهشتزهرا میبرد.از بودن کنارشون سیر نمیشدم.ساعتها بالای سرشون مینشستم ،حرف میزدم ، قرآن میخوندم ، قربون صدقهاش میرفتم ، گریه میکردم ، نماز میخوندم.یاد مادرشوهرم افتادم که به حاجی میگفت: (این پسرها پشتت را پر میکنن.)حالا حاجی مونده بود و عکس پسرهاش.هربار که عکسها رو میدید ، میگفت: #دستمخالیشده.فقط امیرحسین دو ساله براش مونده.شبها میومد دست پدرش رو میگرفت تا با هم به مسجد برن.یه بار حاجی بهم گفت: دیگه امیرحسین رو با من به مسجد نفرست.حاجی گفت: من قبلا با سه تا جوون به مسجد میرفتم.الان با این بچهی دو ساله.مردم دلشون برام میسوزه.ناراحت میشن.خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم.
✍ تحمل بیماری یک دانه دخترمون از شهادت بچهها سختتر بود.زهرا هر روز لاغرتر میشد.امان از تک سرفههاش.وقتی فهمیدیم ناراحتی قلبی گرفته ، حاجی بیشتر از من خودش رو باخت.دکتر گفت: به خاطر شوک و غصه ، دریچهی قلبش بزرگ شده و باید عوض بشه.روز عمل زهرا طولانیترین و سختترین روز عمرم بود.دیگه تحمل داغ نداشتیم.خودم هیچ ، مطمئن بودم حاجی طاقت نمیاره.تموم صبر و توانش ، رو پسرها خرج شد.به خونه که رسیدیم بغض حاجی ترکید.دستپاچه دنبال صدای گریهاش رفتم.دیدم فرش رو بلند کرده و صورت روی موزاییکهای سرد و خاکی گذاشته و زار میزنه.گریه میکرد و میگفت: خدایا این بچهرو به من ببخش.زهرا رو نمیتونم بدم.من طاقت ندارم.پسرها راهی رو رفتن که دوست داشتن ولی این بچه......
برای شهادت پسرها ندیدم اینطور گریه کنه.وقتی از جبهه نامه مینو شت حال همه رو میپرسید.نوبت به زهرا که میرسید ، میگفت: 《به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم هم سلام برسونید.》حالا زهرا خانم عزیزش روی تخت بیمارستان بود.به نظرم خدا زهرا رو به خاطر دل سوختهی حاجی دوباره به ما داد.
@Revayate_ravi
دوره آموزش روایتگری دفاع مقدس
یادبود شهید محمد بلباسی
به مناسبت هفته دفاع مقدس
ده جلسه کاربردی
در بستر روبیکا
جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شماره 09112233343 پیامک کنید
@Revayate_ravi
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر كه آب از سرم گذشت
مانند مردهای متحرك شدم، بیا
بی تو تمام زندگیام در عدم گذشت
میخواستم كه وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه كه میخواستم گذشت
دنیا كه هیچ، جرعه آبی كه خوردهام
از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیدهایم
از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت
تا كی غروب جمعه ببینم كه مادرم
یك گوشه بغض كرده كه این جمعه هم گذشت
مولا، شمار! درد دلم بینهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
حالا برای لحظهای آرام میشوم
ساعات خوب زندگیام در حرم گذشت
سید حمیدرضا برقعی
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالـقـےپـور
🔲 قسمت : 4⃣1⃣ آخرین قسمت
✍ این هم داستان من و بچههام.من و حاجی و خونهای که هیچجای دنیا آرامش اونجا رو برام نداشت.تنها که میشم میرم عکس بچهها رو دونه به دونه میبینم.تماشای عکسها که تموم میشه میرم سراغ وصیتنامههاشون. میخونم ، روی چشمهام میگذارم و بوشون میکنم.هنوز هم با بچههام زندگی میکنم.به این خونه رفتوآمد دارن.باهم حرف میزنیم،میخندیم،گریه میکنیم.
✍ حاج محمود هم سال ۱۳۸۷ سکته کرد.۸ سال پرستارش بودم.نگاهم میکردو میگفت: ( حاجخانم!الهی من قربون روزهای تنهاییت بشم.)هر روز به من وابستهتر میشد.هفتهای دوبار جای تختش رو تو خونه عوض میکردم تا محیط براش یکنواخت نشه.حاج محمود برای من فقط همسر نبود.جای برادر بزرگتر و حتی پدر نداشتهام بود.سربه سرم میگذاشت که وقتی به خونش رفتم یه ذره بچه بیشتر نبودم.راست میگفت: موقع ازدواج سیزدهسالم بود و حاج محمود ۳۳ ساله.دستم رو گرفت و صبورانه همراهیم کرد تا کمکم با دنیای کودکیم خداحافظی کردم و شدم خانم خونش.
✍ #حضرتآقا سال ۱۳۷۷ سرزده و بیخبر به منزل ما اومدن.امیرحسین ۱۲ ساله بود.دستش رو گرفتم و بردم جلوی آقا ، گفتم: آقا اگه اسلام اجازه بده ، تنها یادگار شهدا رو پیش پای شما قربونی کنم.فرمودند: 《این فرزند سرمایهی شماست》
حاجی روزهای آخر دست من رو گرفت و بوسید.گفتم:حاجی چرا شرمنده میکنی؟؟ این کارا چیه؟؟
حاجی گفت: این دستها سهتا شهید بزرگ کرده.
✍ بهشت زهرا که میرم وقت کم میارم .همه یه گل دارن من اونجا یه گلستان گل دارم.عزیز،مادرشوهرم،برادرم محمد، حاجی ، تازه بعد از اونها میرم سراغ بچهها.به خنده میگم : دارم میرم خونهی بچههام.ولی واقعا همینطور هست.اونجا خونشون هست.سنگ مزارشون رو میبوسم که:
#درگاهاینخانهبوسیدنیاست
پایین پای بچهها ۱۳ شهید گمنام دفن هستند.برای همهشان اسم گذاشتم.مثل پسرهایم دوستشان دارم.برایشان مادری میکنم.
همیشه در مصاحبههام میگم: امیدوارم هیچ مادری به حال من دچار نشه.که فقط دلِ من داند و من دانم و دل داند و من.بارها گفتهام:
《ما هنوز دینمان را به این مردم نجیب ادا نکردیم.ما به این مردم بدهکاریم.》
@Revayate_ravi
5.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درگاهاینخانهبوسیدنیاست
#مادرشهیدانخالقیپور
💠 مادر شهیدی که حضرتآقا را به لوبیا پلو دعوت کرد.☺️
@Revayate_ravi
🥀💐شهید ذبیح الله عالی
متولد ۱۳۳۲ ، اهل بابل
🥀💐قبل از انقلاب ، بخاطر رفیق بازی و بچه سرمایه دار بودن ، کسی ازش راضی نبود . ذبیح الله در اوج پیروزی انقلاب ، از گذشته خود پشیمان شد و توبه کرد .
🥀💐 ذبیح الله بخاطر جبران گذشته خود ، نقش پُر رنگی در پیروزی انقلاب داشت و بعدها بعنوان پاسدار در سپاه مشغول به کار شد . ذبیح الله در دفاع مقدس حضور داشت و قبل از شهادتش بعنوان فرمانده گردان در خدمت رزمندگان اسلام بود .
🥀💐 یه روز قبل از عملیات خیبر ، یعنی دوم اسفند سال ۱۳۶۲ در منطقه عمومی دهلران(چیلات) ، عملیاتی انجام شد بنام والفجر ۶ که این عملیات تک پشتیبانی خیبر بود ... آزاده سرافراز سردار حاج علی فردوس فرمانده تیپ در اون عملیات ، از نحوه شهادت ذبیح الله اینطور گفت : در حین عملیات متوجه شدم که ذبیح الله لحظاتی دیگه توسط دشمن ، محاصره خواهد شد . بلافاصله با بیسیم تماس گرفتم و گفتم ، هرچه سریع تر منطقه رو ترک کن . ذبیح الله در جوابم سه بار گفت: #یازیارتیاشهادت .
🥀💐 درواقع این آخرین حرفی بود که قبل از شهادتش به من گفته بود . بعداز گفتن سه بار یا زیارت یا شهادت ، هرچه پشت بیسیم داد زدم ذبیح الله ذبیح الله ، صدایی نشنیدم که یهو بیسیم چی ایشون از پشت بیسیم به من گفت ، ذبیح الله پرواز کرد(شهید شد)...
🥀💐در لشکر ویژه ۲۵ کربلا دیده بانی داشتیم اهل گیلان بنام آزاده پورصدیق که ایشون میگه : داشتم با دوربین جنگیدن و هدایت نیروها رو توسط ذبیح الله می دیدم که ناگهان با تیربار دشمن سر از بدنش جدا شد ...
@Revayate_ravi
🥀💐سردار شهید ذبیح الله عالی ، قبل از شهادتش ، نامه ای با دست خط خودش به سپاه نوشت و از سپاه خواست تا ۲۰۰۰ هزار تومن از حقوق ماهیانه اش کسر کنن . لازم به ذکر است که یه پاسدار سال ۱۳۶۲ مبلغ ۲۸۰۰ تومن حقوق می گرفت . ای کاش میشد مسئولین این نامه رو بعنوان سرمشق خود قرار بدن که تا شاهد حقوق های نجومی از بیت المال مسلمین نباشیم . نامهی بالا نامهی شهید عالیست .👆👆👆
🥀💐 در تفحص این شهید عزیز در سال ۱۳۷۲ اتفاقی رخ داده که بیانش خالی از لطف نیست. بالای تپه نوری نمایان شده بود که انجا از هیچ شی نورانی خبری نبود. رفتند بالای تپه این نور از کجاست؟؟؟ چه چیزی باعث نور میشود بالای تپه؟؟ رسیدند به جایی که نور میداد در ان مکان ان نور میدانید چه نوری بود؟؟؟ خدا را گواه گرفتند که آن نور ، پیشانی شهید عالی بود. اول نمیدانستند کدام شهید هست ؟؟؟خاک روی شهید را کنار زدند. شب شده بود. گذاشتند برای فردای .ان روز برای شناسایی رفتند. بالای تپه کامل خاک روی شهید را کنار زدند. که متوجه شدند این شهید عزیز شهید عالی فرمانده گردان هست.
@Revayate_ravi