♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️♦️ گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمسـر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت : 4⃣1⃣
💢 علیآقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد.راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد.بیشتر توی خودش بود.کمحرف و محجوب شدهبود.دیگه از اون سروصداها و بگوبخندها و شیطنتها خبری نبود.کم خوراک و لاغر شدهبود.اما مهربون و دلسوزتر.شبهاش به نماز و دعا و گریه میگذشتروز به روز کمخوابتر میشد.عصر ۲۷ آبانماه بود.علیآقا ، که چند روز تو همدان بود ، میخواست اون شب به منطقه برگرده.تو اون چند روزی که از جبهه برگشتهبود ، تا تونست به منصورهخاتم و آقا ناصر محبت کرد.بیماری منصورهخانم بعد از شهادت امیر بحرانیتر شدهبود.وضو گرفت تا نماز بخونه.پشتسرش نشستهبودم و با بغض نگاش میکردم.سرش رو کج کردهبود و با تضرع نماز میخوند ، توی قنوتش سهبار گفت: 《اللهمارزقنیتوفیقالشهادتفیسبیلک》
وقتی نمازش تموم شد.گفت: فرشته!!برو آلبومم رو بیار.نشستیم و علیآقا البوم رو باز کرد.عکس دوستان شهیدش رو میدید و آه میکشید.صورتش سرخ شدهبود.آلبوم رو از دستش گرفتم و خواستم کنار بگذارم.آلبوم رو از دستم کشید و گفت: 《گُلُم ولش کن.این آلبوم تموم زندگیمه.انگیزهی موندن و جنگیدن منه.》
💢 گفت: فرشته!!اینا همه عاشق اباعبدالله بودن.به خاطر آقا خیلی عرق ریختن ، خیلی زخمیشدن ، خیلی بیخوابی کشیدن ، خیلی گرسنگی و تشنگی کشیدن ، خیلی زیر آفتاب سوختن.......اما یه بار نگفتن ، خستهشدیم.یادم نره شهید #قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نمازشب و زیارت عاشورا میخوند و هایهای گریه میکرد.به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خونه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: 《زیاد آرزو نکنین ، چون مرگ به آرزوهای شما میخنده.》یادم باشه امروز زمان آرزو نیست ، زمان عمل کردنه.
هرکی سری داره باید هدیه بده.
دست داره باید بده
اگه پیره و نمیتونه بیاد جبهه ، باید از جبهه پشتیبانی کنه.
میدونستم خسته و غصهداره.به قول خودش از اول جنگ تا بهحال یه گردان از دوستاش شهید شدن.اون بدون رودربایستی از من اشک میریخت و من هم از گریهی اون بغض میکردم.
شب شام مختصری خورد و بعد گفت: گُلُم میخوام بخوابم.ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟؟؟
همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا میریخت تو دلم .کلافه بودم.حوصلهی هیچکاری رو نداشتم.چراغ رو خاموش کردم و گذاشتم بخوابه.
@Revayate_ravi
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے♦️
♦️♦️ گـلســتان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیـان
🔲 قسمت : 5⃣1⃣
💢 رفتم بیرون وقتی برگشتم توی اتاق ، چراغ رو روشن کردم.علیآقا خیلی زود خوابش بردهبود.اونقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهاش رو نزد.نشستم بالای سرش.دلم شکستهبود.انگار کسی میگفت: فرشته!!خوب نگاهش کن.زُل زدم به صورتش و اون همه چین و چروکی که روی پیشونی و دور چشماش بود. #آخهبیستوپنجسالگیواینهمهخط روپیشونی!!!! میخواستم همهی جزئیات صورتش رو حفظ کنم.اون چشمهای آبی هیچوقت یک خواب سیر ندید.انگار یک چشمش خواب بود و اون یکی بیدار.چراغ رو خاموش کردم و نشستم بالای سرش.همینکه میدونستم توی اتاق هست و داره نفس میکشه برم کافی بود.ساعت دو و نیم بیدارش کردموضو گرفت لباسش رو پوشید و ساک رو دادم دستش.گفتم: کی برمیگردی؟؟ گفت: خیلی زود ولی به مامان نگو.گفتم: زود یعنی چند روز؟؟؟گفت: بین خودمون بمونه.خیلی طول بکشه یک هفته.
💢《راست میگفت دُرُست یک هفته بعد برگشت ولی فقط پیکرش 》بغض راه گلوم رو بسته بود.میخواستم داد بزنم ، علیآقا به خاطر من و بچه نرو.علیآقا لبخندی زد و گفت: گُلُم ، فرشتهجان حلالم کن.بعد از خداحافظی ، برگشتم توی اتاق.چراغها رو خاموش کردم و تو رختخواب علیآقا خوابیدم.پتو رو روی سرم کشیدم.پتو و رختخواب بوی اون رو میداد.بو میکشیدم و اون زیر گریه میکردم.
یک هفته بعد از رفتن علیآقا ، پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود.هیچوقت با این اطمینان نمیگفت زود برمیگردم.چه دلشورهی عجیبی داشتم.
💢 روز جمعه ، صبح ، پدرم اومد دنبالم گفت: مهمان داریم ،مادرت گفت: تو هم بیا ناهار پیش ما.گفتم: بابا امروز قراره علیآقا بیاد من باید زود برگردم.بابام سعی میکرد خودش رو طبیعی جلوه بده ولی ته چهرهاش اضطراب موج میزد.
به خونه رسیدیم دیدم از مهمان خبری نیست و مادرم منتظره ماست.گفتم: چیشده؟؟؟
گفت: نگران نباش علیآقا مجروح شده.گفتم: خُب شده که شده.مگه اولین بارشه.ما رم بریده بریده گفت: آخه دستش قطع شده.گفتم: شده باشه بالاخره زندههست عیب نداره.گفت: فرشتهجان!!!کاش فقط دستش بود ، پاهاش هم قطع شده.با خودم فکر میکردم اگه تیکهتیکه هم شده باشه مهم نیست فقط زنده باشه.تند جواب دادم: عیب نداره.بعد زدم زیر گریه.با التماس گفتم: علیآقا شهید شده؟؟؟؟آره!!!!!
@Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️♦️ گـلســتان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت : 6⃣1⃣
💢 مامان و بابا زیر بغلم رو گرفتن و از پنجاه و چهار پله خونهی پدری علیآقا بزور بالا بردن.منصورهخانم وسط هال نشسته بود تا من رو دید به طرفم اومد.منصورهخانم گریه میکرد و تو گوشم حرف میزد.فرشتهجان!!!! دیدی چی شد؟؟؟علی از پیشمون رفت!!!! علی بچهشو ندید!!!!وای علیجان!!!!
دستی رو روی شونهام احساس کردم.دستی من و منصوره خانم رو بغل گرفت و سرش رو وسط شونههای هر دوی ما گذاشت و با گریا میگفت: خدایا صبرمان بده!!!!!آقا ناصر بود(پدر علیآقا). با نالههای آقا ناصر جمعیتی که دور و برمان بودند به گریه اُفتادند.
دوستان و آشنایان برای سرسلامتی به دیدنمون میومندند.هیچ کس باور نمیکرد.همه بهتزده نگاهمون میکردند.فقط پنج ماه از شهادت امیر گذاشتهبود.
💢 دوستنداشتم باور کنم علیآقا شهید شده.اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیهای پخش کرد: (به مناسبت سردار شهید علی چیتسازیان فردا یکشنبه ، هشتم آذرماه ، تعطیل است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام شد.) روز تشیع جنازهی علیآقا تابوت رو با آمبولانس آوردن.وقتی تابوت رو دیدم.پاهام لرزید.دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم.بغض توی گلوم شکست.علیآقا بعد از یکسال و هشتماه زندگی مشترکهنوز خونهای از خودش نداشت.یاد وسایل زندگیمون افتادم که هر کدوم تو گوشهای بودند.نصفش تو انبار مادرم ، نصفش خونهی حاجصادق ، ساک و لباسهام هم گوشهی اتاق منصوره خانم.
مردم توی کوچه فریاد میزدند:
(وای علیکشتهشد شیر خدا کشته شد)
💢 وارد خیابون که شدیم.عکس علیآقا روی دیوار و پشت مغازهها دیدم.از سَر دَر ادارات و بالای پشتبامها و پنجرهها و دیوارها ، پرچمهای مشکی آویزون بود.
مادرم مدام در گوشم میگفت: ( فرشتهجان!!!! به خودت مسلط باش.امروز همه جور آدمی هست.دوست و دشمن قاطی هستن.محکم باش .ضعف از خودت نشوننده).مثل بچهها که بهانهی مادرشون رو میگرفتن ، بهانه میگرفتم.
روز تشیع جنازه اطلاع دادن که من باید صحبت کنم .یه قلم و کاغذ خواستم.وقتی خودکار رو روی کاغذ گذاشتم.کلمات روی ذهن و دهانم جاری شد.روی کاغذ نوشتم و احساس کردم علیآقا کنارم ایستاده.صداش رو میشنیدم انگا اون کنار بود ، میگفت و من میشنیدم.وقتی از علیآقا میگفتم ، یادم اومد اون واقعا همینطوری بود.علی آقا یار یتیمان بود ، یکی از دوستاش تعریف میکرد که علی و عدهای از دوستاش هر وقت به مرخصی میومدن ، وانتی رو پر از خوار و بار و غذا میکردن و به منطقهی سنگ سفید میبردن و پشت درِ خونههایی که قبلا شناسایی کردهبودن میبردن.موقع برگشت یکی دوتا بوق میزدن.این بوقها رو خونوادههای بیبضاعت میشناختن......
@Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت: 7⃣1⃣
💢 تشعیع علیآقا تموم شد و من منتظر به دنیا اومدن یادگار علیآقا بودم.
یادم افتاد که یهبار از جلوی بیمارستان بوعلی داشتیم رد میشدیم ، گفتم: علیآقا تا چند ماه دیگه بچهمون اینجا بهدنیا میاد.با تعجب گفت: اینجا!!!!!!
گفتم: آره ، اینجا بهترین بیمارستان همدانِ.علیآقا سرعت ماشین رو کم کرد و گفت: نه!!! ما بیمارستانی میریم که مستضعفین میرن.اینجا مال پولدارهاست.تو ماه هشتم بارداری بودم که درد به سراغم اومد .رفتیم بیمارستان فاطمیه که یه بیمارستان دولتی بود.همینکه وارد بیمارستان شدیم ، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد.《بچهی شهید چیتسازیان داره به دنیا میاد》
از بس توی این ۳۷ روز گریه کردم و غصه خوردم ، فکر میکردم یه بچهی لاغر و کوچیک به دنیا میارم.بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلوم پایین نمیرفت.خیلی لاغر شدهبودم.مثل زنهای باردار نبودم.خیلیها باورشون نمیشد حاملهام.
💢 درد مثل خون پخش شدهبود توی تنم.نمی خواستم فریاد بزنم .لبهام رو گزیدم و دست مادرم رو تا اونجایی که زور داشتم فشار دادم.مادرم دستم رو روی لبهاش گذاشتهبود و تند تند میبوسید.دست چپم رو جلوی صورتم گرفتم.حلقهی ازدواجم بوی علی رو میداد.اون رو بوسیدم یکدفعه علیآقا رو دیدم .روبروم ایستادهبود و میخندید.با دیدنش درد رو فراموش کردم.زیر لب یاعلی میگفتم. وقتی صدای گریهی بچه بلند شد تنم سبک شد.چه حس خوبی بود .دلم میخواست بخوابم.یکی از پرستارها گفت: پسره!!!انشاءالله جای پدرش هزار ساله شه.پسرم یه بچهی کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی.مادرم مشغول مرتب کردن پتو سر و وضعم بود و با شادی گفت: مردم مرتب زنگ میزنن و احوالت رو میپرسن.از دفتر امامجمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.بغض راه گلوم رو گرفتهبود.دلم میخواست مادرم چراغها رو خاموش میکرد و میخوابیدم و خواب علیآقا رو میدیدم.
@Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگــاری بـا چـشـمهـای آبے ♦️
♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتســازیــان
🔲 قسمت: 8⃣1⃣
💢 منصورهخانم و آقا ناصر با یه دستهگل بزرگ وارد اتاق شدن.با دیدن من خندیدن.اما چشمهاشون سرخ و متورم بود.میدونستم چقدر در نبود علیآقا دیدن نوهشون سخت هست.با دیدن اونها بغض تهگلوم چسبید ، نه بالا میرفت و نه پایین میومد.دلم برای منصورهخانم و آقا ناصر میسوخت.هنوز لباس سیاه تنشون بود.هنوز داغ امیر ، پسرشون تازه بود.هنوز داغ علیآقا جیگرشون رو میسوزوند.دلم براشون هلاک شد.هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا اومده بود ، دلم براش تنگ شدهبود.منصورهخانم و آقا ناصر چطور تحمل میکردن؟؟؟
مرخص شدم که برم خونه.وقتی از پلههای خونهی علیآقاشون بالا میرفتم .دلم میخواست علیآقا بیاد و بگه : زهراخانم گُلُم خسته نباشی.گُلُم...گُلُم...گُلُم....چقدر این تیکه کلامش رو دوست داشتم.
💢 توی اتاق داشتم به بچه شیر میدادم.روبروم قاب عکسهای علیآقا و امیر بود.دستی کشیدم رو کلاه سفید بچه و خیره شدم به عکس علیآقا که زیر عکسش یه جمله از خود علیآقا با خط قرمز نوشته بود: 《کسی میتونه از سیم خاردارهای دشمن عبور کنه که تو سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشه》
فرداش چهلم علیآقا بود .بیاختیار گریهام میگرفت.مادرم گفت: اگه فردا تو مراسم گریه کنی و از خودت ضعف نشون بدی حلالت نمیکنم.ما خودمون این راه رو انتخاب کردیم.یادت رفته خواستگار که میومد میگفتی: من با کسی ازدواج میکنم که اهل جبهه و جنگ باشه.میخوام وظیفهام رو نسبت به انقلاب انجام بدم.مگه نمیخوای دینت رو ادا کنی الان وقتشه.
💢 قرار شد برای بچه اسم انتخاب کنیم.گفتم: علیآقا گفت: اگه دختر بود : #زینب و اگه پسر بود #مصیب (مصیب اسم معاون و بهترین دوست شهیدش بود)
آقا ناصر گفت: این برای وقتی بود که مصیب تازه شهید شدهبود و خودش و امیر زنده بودن.خم شد روی صورت بچه و گفت: اسم پسرهام رو خودم انتخاب کردم (صادق و علی و امیر) امیر در واقع محمدامیر بود و علیآقا هم روز سیزده رجب تولد امام علی(ع) به دنیا اومد.منصورهخانم گفت: اسم علی باید زنده بمونه.من میگم اسمش رو بگذاریم #محمدعلی به یاد محمدامیر و علی.......
رفتم پیشونیم رو روی قاب عکس امیر گذاشتم ، بوی دستهای علیآقا رو میداد ، چون خودش این قاب رو به دیوار زدهبود.گفتم: اسم پسرمون شد #محمدعلی ولی من به یاد تو علی صداش میزنم علیجان!!!
@Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگــاری بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️ گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خــاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت :9⃣1⃣(قسمت آخر)
💢بعد از چند روز میخواستم همراه مادرم برم خونهشون.منصورهخانم با دیدن وسایل جمع شدهی من زد زیر گریه.منصورهخانم طوری گریه میکرد که سنگ هم به گریه میآفتاد.آقا ناصر گفت: اوقور بخیر زهراخانم !!!کسی چیزی گفته؟؟ از ما خسته شدی؟؟گفتم: نه!!چه چیزی؟؟؟گفت: پس چرا میخوای بری؟؟؟گفتم: آخه زحمت بسه.من مزاحم شماهام!!!!!
آقا ناصر صداش میلرزید و گفت: نه باباجان!!!از ای حرفا نزن.ای حرفها مال غریبههاست.تو دختر خودمانی.محمدعلی بچهی خودمانه.مزاحم یعنیچی؟؟ اینجا خانهی خودته.آقا ناصر برای اینکه روحیهها رو عوض کنه به شوخی گفت: ( اصلا این بچهتِ بردار ببر. مُردیم از بس گریه نکرد و وَر نزد.ناخنام سیاه شد از بس چنگولش گرفتم. بچه هم بچههای سابق، وَر میزدن صداش هفتتا خونه اونورتر میرفت.با حرفهای آقا ناصر و گریههای منصورهخانم موندنی شدم.هر چند برای من هم دل کندن از اون اتاق سخت بود.هر روز دوست داشتم زودتر شب بشه و من و محمدعلی توی اتاق علیآقا بخوابیم.اون اتاق طور عجیبی بود.علیآقا رو تو اون اتاق احساس میکردم.
💢 حال منصورهخانم بدتر شد و مجبور شدن ببرنش تهران.من هم وسایلم رو جمع کردم رفتم خونهی پدرم و قرار شد از اون به بعد روزهای پنجشنبه و جمعه برم خونهی آقا ناصرشون.خونهی مادرم تنهاییم بیشتر شد.بابا مغازه میرفت. مادرم به کارگاه خیاطی ، خواهرهام هم مدرسه میرفتن .من و محمدعلی تنها میشدیم. اون روزها و روزهای بعد سختیها و دشواریها و ناگفتنیهای زیادی داشت که اگه عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود ، شاید هرگز تاب نمیآوردم.
💢 با تشویق و پیگیریهای مادرم سال ۱۳۶۷ تو هنرستان ثبتنام کردم و برای بار سوم در سال دوم رشتهی کودکیاری مشغول تحصیل شدم.دیپلم گرفتم و به اصرار مادرم تو استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم.پذیرفته شدم و تو مدرسهی ابتدایی مشغول خدمت شدم.
منصورهخانم سال ۱۳۷۴ بر اثر حملهی قلبی دعوت حق رو لبیک گفت.آقا ناصر هم سال ۱۳۹۰ در قطعه خانوادهی شهدا در باغ بهشت همدان آرام گرفت.تنها خواهر علیآقا یعنی مریمخانم ، سال ۱۳۸۴ بر اثر عارضهی قلبی در گذشت و همسرشون حمیدآقا سال ۱۳۸۹ در اثر سانحه فوت شدند. از خونوادهی چیتسازیان فقط حاجصادق مونده.
مادرم هم سال ۱۳۹۰ بعد از تحمل یک دوره طولانی بیماری ما رو تنها گذاشت.پدرم هم بازنشست شده و بعد از فوت مادرم به تنهایی تو خونهای که یادگار کودکی ماست زندگی میکنه.
محمدعلی هم ازدواج گرده و یه پسر به اسم آرمان داره......
پایان
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـاری بـا چشـمهـاے آبے♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یـازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات همسـر سـردار شـهیـد #عـلےچیـتسـازیـان 🔲
🔲 قسمت : 1⃣
💢اسفند ۱۳۶۴ بود.تو هنرستان تذهیب درس میخوندم.روزها خونهی ما محل جمع شدن خانمهایی بود که برای پشت جبهه وسیله آماده میکردن.گوشه و کنار حیاط ، گُلهگُله زنها نشسته یا ایستاده مشغول کار بودن.یه عده توی یه قابلمهی بزرگ مربا میپختن.بقیه شربت سکنجبینسرد شده رو تو دبهها میریختن.چندتا زن هم روی فرش بزرگی نشسته بودن و آجیلهای توی سینی رو تو بستههای کوچیک بستهبندی میکردن.هفت،هشت تا زن دیگه توی هال دور یه سفره نشسته بودن و کلی کَلهقند رو میشکستن.
رفتم تو آشپزخونه ، مادرم با اشاره بهم گفت که سینی چایی رو ببرم برای اون دوتا خانمیکه تو حیاط هستن.
شستم خبردار شد موضوع از چه قراره.
با دستهای لرزون سینی چایی رو براشون بردم.و رفتم توی اتاقم ، تقویمم رو در آوردم توش نوشتم.۱۶ اسفند ۶۴ ، ضربدر کوچیکی زدم و نوشتم خواستگاری.
💢مهمونها که رفتنمادرم بهم گفت: یکی از مهمونها منصورهخانم بود که تو رو برای پسرش پسندیده.مادرم میدونست یکی از ملاکهام برای ازدواج اینه که همسرم پاسدار باشه.برای همین ادامه داد: به نظر خونوادهی خوبی میان ، پسرش هم پاسداره.مامان گفت: منصوره خانم و پسرش امشب میان خونهمون.
شب شد.دستوپام یخ کردهبود.قلبم به تپش افتاد.از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمیومد.قرار شد باهم صحبت کنیم.وارد اتاق که شدم ، #علیآقا تمام قد ایستادهبود و سرش پایین ، از فرصت استفاده کردم و خوب نگاش کردم.شلوار نظامی هشت جیب پوشیدهبود با اورکت کرهای و پیراهن قهوهای.موهای بور و ریش و سبیل حنایی و بور داشت.چشمهاش رو ندیدم چون تمام مدت سرش پایین بود.
💢 صحبتهامون رو شروع کردیم ، وقتی ازش پرسیدم : هدفتون از ازدواج چیه؟ سریع جواب داد ، کامل کردن دینم.بعد مکثی کرد و ادامه داد: توی جبهه ، موقع عملیات ، مرخصیا لغو میشه ، یعنی بعضی وقتا رزمندههایی که متاهل هستن میگن: #علیآقا خودش که زنوبچهنداره ، راحته!!!میخوام شرایطشون رو درک کنم.فکر میکنم اگه در شرایط یکسان وضع اجرا بشه بهتره.از صداقتش خوشم اومدهبود.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلسـتـان یــازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان 🔲
🔲 قسمت : 2⃣
💢 از اتاق اومدیم بیرون .پدرم با اشارهی چشم و ابرو پرسید: نظرت چیه؟؟ با خجالت گفتم: هرچی شما بگید.بابا لبخندی زدوگفت: مبارکه!!!!
پدرم گفت: برای ما مادیات اصلا مهم نیست.خدا خودش شاهده که ما حتی دربارهی خونوادهی شما تحقیق هم نکردیم.همین که از روز اول جنگ توی جبهههست برای ما کافیه. #علیآقا مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه.انقلابی و حزباللهیه.اینا از همه چیز با ارزشتره.اگه بدونم شما امروز ازدواج میکنین و فردا شهید میشین ، من باز هم دخترم رو به شما میدادم.
💢فردا رفتیم خونهی مادربزرگم.دایی محمودم ، هم از جبهه اومدهبود.مامان خواستگاری من رو بهشون گفت.
دایی محمود گفت: حالا داماد چیکارههست؟؟؟ مامان گفت: مثل شما پاسداره.اسمش #علیچیتسازیانه
دایی محمود از تعجب چشماش گرد شدهبود.گفت: علیآقا؟؟؟گفتیم: مگه میشناسیش؟؟؟
گفت: یعنی شما علیآقا رو نمیشناسین؟؟؟علیآقا فرماندهی ماست.بابا یه لشکر انصارالحسینِ و یه علیآقا!!!!!یه آدم نترس و شجاع.فرماندهی اطلاعات عملیات هست.بچهها یه چیزایی ازش تعریف میکنن ازش دروغ و راست.اما ما دروغاش رو هم باور میکنیم.میگن میره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامیایسته.خدا حفظش کنه.
مامان با تعجب گفت: اصلا به ما نگفتن فرماندههست .نه خودش ، نه مادرش.
دایی محمود گفت: علیآقا از اون آدمهای مخلص و با خداست.اگه دامادت بشه ، شانس آوردی.
💢بهتون بگم :#علیآقا !خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده.از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد ، برگرده و بچسبه به زندگیش.مامان هم با زیرکی بهش گفت: حالا نه اینکه تو زن گرفتی ، خونهنشین شدی؟؟!!
دایی گفت: ای بابا!!منِ با #علیآقا مقایسه نکنین.منِ ضربدر صد ، نَه ، ضربدر هزار هم بکنید.باز هم نمیشم #علیآقا
دایی محمود رفت آلبومش رو بیاره تا عکسهای علیآقا رو به ما نشون بده.تا اون روز فکر میکردم همسرم ، یه مرد چهارشونه و قدبلند هست با چشم و ابروی مشکی.اصلا فکر نمیکردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج میکنم.
دایی محمود دست گذاشت روی یکی از عکسها و گفت.......
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یـازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان 🔲
🔲 قسمت: 3⃣
💢دایی محمود دست گذاشت روی یکی از عکسها و گفت: این یکی از نیروهای علیآقاست.توی عملیات گشت و شناسایی مجروح شدهبود و توی خاک دشمن مونده بود.هیچ کس جرات نداشت اون رو برگردونه به عقب.علیآقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیروش رو از زیر پای عراقیا برداشت و آورد.کاری که به صدتا رانندهی آمبولانس اگه میگفتی ، یکیش جرات نداشت.
خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.دایی گفت: خیلی به فکر نیروهاشه.تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه.وقتی نیروهات میرن گشت ، اونقدر تو مسیرشون وا میایسته تا برگردن.تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده، خودش هم برنمیگرده.
اون روز دایی محمود تا ظهر از علیآقا خاطره تعریف کرد.
💢 فردا شب خانوادهی چیتسازیان رسما به خواستگاری اومدند. #حاجصادق اولین پسر خونواده که بخشدار قهاوند بود و همسرش معلم پرورشی. #امیرآقا برادر دومی که توی جهاد کار میکرد. #مریم تنها دختر خونواده که به تازگی ازدواج کردهبود و #علیآقا.
البته الان از اون خونوادهی شش نفره فقط #حاجصادق باقی مونده که خدا پشت و پناهش باشه. اون شب قرار شد ، عقد ما هفتم فروردین ۱۳۶۵ تو خونهی ما باشه.هفتم عید نزدیک بود ولی ما هنوز خرید هم نرفتهبودیم. از علیآقا و خونوادش هم خبری نبود.صبح چهارم فروردین ، مامان از خواب بیدارم کرد و گفت: فرشته بلند شو.رادیو اعلام کرده ، مصیب مجیدی ، معاون علیآقا شهید شده.امروز تشیع جنازشه ، زود باش باید بریم.
💢 بعد از مراسم ، فرداش علیآقا اومد دنبالون برای خرید عقد. من و مامان صندلی پشت نشستیم .اولینبار بود که چشمهای آبی علیآقا رو از تو آینهی ماشین دیدم.دلم براش میسوخت که تازه عزیزترین دوستش رو از دست داده و اومده برای خرید .به مادرم گفتم : من لباس عروس نمیگیرم به جاش یه پیراهن سفید ساده خریدم.
موقع خرید ، علیآقا آروم اومد پیش من و گفت : زهراخانم توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریمممکنه خونوادهی شهید ، همسر یا فرزند شهیدی ما رِ ببینن و دلشون بگیره.گفتم: چشم.
دقیقا روز عقدم همسایهی روبرویی مون آقای رستمی پسرش شهید شد.این خبر حالم رو بد کردهبود.مامان یه پاش خونه ، یه پاش خونهی آقای رستمی بود هیچ کاری هم نکرده بودیم.دایی محمود اومد با اوقات تلخی گفت: چرا هیچ کاری نکردین؟؟؟مامان گفت: همسایهی ما آقای رستمی شهید دادن.دایی زیر لب غرید و گفت: مگه میخواین چیکار کنین؟؟ ارکستر و ساز و دهل راه بندازین؟؟؟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواستـــگارے بـا چـشـــمهاے آبــــے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلســــتان یـــــازدهــم ♦️
🔲 خـاطــــرات هـمســــر ســردار شهیــد #عـلےچـیــتســـازیــان
🔲 قسمت : 4⃣
💢 دایی با اومدنش همه رو به تکاپو انداخت.سریع سفره عقدم رو آماده کرد.
مادر بزرگماومد و به مادرم گفت: هنوز عروس رو آرایشگاه نبردی؟؟ عروس اینجوری ندیدهبودیم؟؟
مادرم از هر انگشتش یه هنر میبارید.علاوه بر اینکه خیاط ماهری بود ، آرایشگری هم بلد بود.بعدازظهر علیآقا و خونوادش با یه کیک بزرگ اومدن برای عقد. بعد از مراسم یه لحظه چشمم افتاد تو آینه.علیآقا داشت نگام میکرد. خجالت کشیدم.زود نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم.این اولینباری بود که علیآقا درست و حسابی من رو میدید.
💢 چند روز بعد من و علیآقا و دایی محمود و خانومش رفتیم قم.بعد از زیارت رفتیم هتل.دایی در یه اتاقی رو باز کرد و زندایی رو تعارف کرد تو.علیآقا هم در اتاق کناری رو باز کرد و گفت:بفرمایید.هم خجالت میکشیدم و هم احساس بیپناهی میکردم.بین دو راهی موندهبودم.نگاهی به زندایی کردم و با چشمهام التماس میکردم من رو پیش خودش ببره.اما زندایی خداحافظی کرد و رفت.احساس ناامنی میکردم.فضا برام سنگین بود.علیآقا رفت دستشویی تا وضو بگیره.وقتی اومد گفت: معلومه هم خستهای و هم خوابت میاد.من میخوام نماز بخونم ، اگه معذبی من برم پایین.گفتم: نه!!!شما راحت باش.گفت:پس برق رو خاموش میکنم تا راحت بخوابی و خودش ایستاد به نماز.من هم از فرصت استفاده کردم و چادرم رو در آوردم و پتو رو روی صورتم کشیدم و خوابیدم.
💢 بعد از قم علیآقا رفت جبهه.یه ماه بعد برادرشوهرم امیر یه نامه از علیآقا برام آورد.نامه خیلی ساده و مختصر بود.جز سلام و احوالپرسی چیز دیگهای نداشت ولی برای من قوت قلب بود.موقع خواب نامه رو زیر بالشتم گذاشتم و از اون روز به بعد هر جا که میرفتم اون رو توی کیفم میذاشتم و با خودم میبردم.فکر میکردم اون نامه در واقع خود علیآقاست.تا اینکه از مرخصی اومد و با هم رفتیم خونشون.خونه کسی نبود همهی خونواده چند روزی رفتهبودن خونهی حاجصادقشون.رفتیم اتاق خوابش.روی همهی دیوارها عکس امام و شهدا با پونز چسبیدهبود.رفت آلبومش رو آورد و یکییکی عکس دوستانش شهیدش رو بهم نشون داد.چندبار هم به بهانهی آوردن چیزی از قفسهی کتابها واداشت تا از جام بلند بشم.حدس زدم چون خجالت میکشه به من نگاه کنه، به این بهانه میخواد من رو بهتر ببینه.
پرسیدم:علیآقا!!!شنیدم بچههای لشکر انصار شما رو خیلی دوست دارن.میگن شما از بین زندانیا و جرمبالاییها.......
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خواستـــــگاری با چشـــــمهای آبے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گلستـــــان یــــازدهـــم♦️
🔲 خـاطـــرات هـمســـر ســـردار شـهیـــد #عـلےچـیــتســــازیـــان
🔲 قسمت: 5⃣
💢 گفتم: علیآقا!!!! شنیدم شما از توی زندانیا ، جرمبالاییها و اعدامیها رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگهای میشن.پرسیدم: این آدمها خطرناک نیستن؟؟تا به حال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟؟؟
علیآقا با اطمینان گفتن: نه!!!!اصلا و ابدا.
من به نیروهام همیشه میگم : اخلاق حرف اول رو میزنه.اگه ما روی اخلاقیات کار کنیم ، جامعهی ایدهآلی داریم.ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت تو مسیر الهی قرار بگیره.امام(ره) فرمودند: #جبههدانشگاهآدمسازیه.
اگه ما پیرو امامیم باید عامل به حرفهاش باشیم.
💢 علیآقا رفت منطقه و بعد یه ماه برگشت. صبح زود اومد در خونمون.هر کاری کردیم داخل نیومد.یه روزه اومدهبود.میخواست برگرده منطقه.برای اولینبار پیشش بغض کردن و گریهام گرفت.دستم و رو گرفت و گفت: به همین زودی قرارمون یادت رفته.نگفتم: دلم میخواد صبور و مقاوم باشی؟؟شاید اینبار من برنگردم.دوست ندارم از خودت ضعف نشون بدی.با هقهق گریه خداحافظی کردم.عید قربان سال۱۳۶۵ قرار شد عروسی کنیم.
مادرم از طرفی مشغول کمکرسانی به جبههها بود و از طرفی مشغول تهیهی جهیزیهام.ما همهی تدارکان رو آماده کردیم برای عروسی ولی خونوادهی چیتسازیان اومدن و اطلاع دادن یکی از فامیلهای ما فوت کرده ، شما عروسیتون رو بگیرید ولی ما نمیگیریم.
💢 مراسم ما جشنی ساده و بیسروصدا بود. البته ، با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد.وقتی اومدن دنبال عروس ، توی کوچه ، جلوی ماشین ، بابا دست علیآقا رو گرفت و گذاشت تو دست من و گفت: علیآقا من فرشته رو به تو میسپارم.جان تو و جانِ دختر من.
علیآقا گفت: به خدا بسپارید حاجآقا!!!!
صدای علیآقا رو شنیدم که گفت: امیدوارم داماد لایقی براتون باشم و برای زهراخانم همسر خوبی.
بابا گفت: البته که هستی. به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه.صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.
💢 چند روز بعد از عروسیمون ، یه روز علیآقا یااللهگویان با یکی از دوستاش ، برای ناهار اومد .با اوقات تلخی گفتم: شما که میخواستی مهمون بیاری،کاشکی بهم خبر میدادی.
خندید و گفت: یه نفر مهمون که خبر دادن نمیخواد.یعنی یه لقمه نون و پنیر نیست ما بخوریم........
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلستـان یـازدهــم♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتسـازیــان
🔲 قسمت : 7⃣
💢 علیآقا با چشمهای آبی و مهربونش نگام کرد و گفت: فرشتهجان ، چه خوب کردی اومدی.اصلا فکر نمیکردم بیای.به خودم جرات دادم و دستم رو گذاشتم روی تخت کنار دستش.آرومآروم دستش رو نزدیک آورد و دستم رو گرفت و فشار داد.گفتم: جنگ ما رو از هم دور کرده.
گفت: جنگ خاصیتش همینه.توی بیمارستان دیدم ساعتی که برای عقد براش گرفته بودیم دستش نیست.گفتم: ساعتت کو؟؟ خیلی بیتفاوت گفت: یکی از بچهها خوشش اومد دادم بهش.حرصمگرفت.گفتم: علی اون کادوی سرعقدمون بود.تبرک مکه بود.بندهی خدا بابا با چه ذوقی برای دامادش گرفتهبود.
سری تکون دادوگفت: 《اینقدر از این ساعتها باشه و ما نباشیم.》
💢 بعد از یک هفته با اصرار حاجصادق برگشتیم همدان.هرچند دلم میخواست بمونم و علیآقا هم راضی به موندنم بود.چندبار زیرزبونی گفت: (فرشته بمون).اما هیچ کدوم رومون نمیشد به حاجصادق بگیم.در تموم مسیر بُق کردهبودم.نا با کسی حرف میزدم ، نه چیزی میخوردم.حس میکردم پارهای از تنم تو تهران جا مونده.بالاخره مرخص شد و دوستاش اون رو به خونه آوردن.من پرستار اختصاصی علیآقا شدهبودم.سر ساعت بهش آبمیوه ، کمپوت ، فالوده میدادم.از صبح زود که برای نماز بیدار میشدم تاشب ، از این طرف به اون طرف بدو بدو داشتم.
کمکم حال علیآقا بهتر شد.دیگه میتونست با دو تا عصا توی خونه راه بره.هرچند هنوز عصای دستش دستها و شونههای من بود.
💢 ۲۵ مهر ۱۳۶۵ یکی از عصاها رو کنار گذاشت و لباس سپاه رو پوشید که بره جبهه. هرچی من و منصورهخانم پاپیاش شدیم که نره ، گوش نداد که نداد.۱۲ دیماه از جبهه برگشت.خیلی ذوقزده و خوشحال بود.روی پاهاش بند نبود.میگفت: قراره با بچههای سپاه بریم دیدار امام.وقتی از دیدار امام برگشت.چند متر پارچهی سفیدی که با خودش بردهبود و تبرک دست امام رو کرده بود رو آورد و به تیکههای کوچیک تقسیم کرد.میخواست به عنوان سوغات برای نیروهاش ببره. اون شب آخرین شبی بود که علیآقا تو همدان بود.دستم رو گرفت و نشست وسط اتاق گفت: یه چیزی بگم راستش رو میگی؟؟؟گفتم: آره!بگو چیشده؟؟؟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi