eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده 🖇 قسمت2⃣ 🌈 از همان بچگی موقع نماز که می شد، اول وقت می ایستاد کنار پدرم. عبای بابابزرگ را روی دوشش می گذاشت، سجاده ای مثل سجاده بابابزرگ پهن می کرد و بلند بلند نماز می خواند. خواندن نماز اول وقت را تا آخر عمرش ترک نکرد. دستش هرجا بند بود، نماز بر همه مسائلش ترجیح داشت. این را در وصیت نامه اش هم به بچه هایش تذکر داده بود. □■□ یک چوب گرفته بود و با میخ برایش دسته گذاشته بود وشده بود اسلحه اسباب بازی اش. با مرتضی ومجتبی داخل خانه تفنگ بازی می کردند.فانسقه دایی شهیدش را هم می بست روی پیراهنش و می گفت:《اگر بزرک شوم، دماری از این صدامیان در بیارم که دیگر نگذارم دایی جان شهید بشود.》 □■□ راهنمایی که رفت، یاد دادن احادیث کوچک نهج البلاغه به او را شروع کردم. برای یاد دادن حدیث، بین محمود وبرادرانش مسابقه می گذاشتم . و توضیح میدادم منظور از این حدیث چیست . در کنار آن مشاعره هم می کردیم کتاب های داستان می خواندیم. □■□ راهنمایی را که تمام کرد، اصرار داشت برود سپاهی بشود.معتقد بود زیر حکم سپاهی ها را امام زمان(عج)امضا می زند. علاقه واعتقادش به کنار،می خواست برود آنجا که حقوق بگیرد و از مخارج ما کم کند.نگذاشتم برود.به هر طریقی بود راضی اش کردم درسش را ادامه دهد.خودم با کمک پدرش را هر زحمتی بود خرج تحصیل بچه ها را جور می کردیم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت3⃣ 🌈 پدرم مغازه سوپری داشت و سیگارهم می فروخت. به خاطر شیطنتی که داشتم، گاهی از سیگارها کش می رفتم پنهانی می کشیدم. چهارمین یا پنجمین بار بود که محمود مرا دید.از ترس داشتم زهره ترک می‌شدم. گفتم:《محمود، توروخدا به مادر چیزی نگو! هرچه بگویی انجام می دهم. هرچه هم می خواهی مرا بزن؛ولی به مادر چیزی نگو!》 خودم را برای یک کتک مفصل آماده کرده بودم. وقتی رسید، نگاهی به من کرد و گفت:《دیگرنکش!》گفت:《قول می دهی؟》گفتم:《بله،فقط به کسی نگو!》 گفت:《خیالت راحت،به کسی نمی گویم؛ولی باید ده روز خرید نان خانه را بر عهده بگیری. ده روز هم باید سفره غذا را دستمال بکشی!》 گفتم:《به چشم!》و ازآن تاریخ به بعد دیگر لب به سیگار نزدم. □■□ 🦋🌹 دبیرستان که بودیم،یک بار شخصی به نام 《عباسی》بازی را به هم زده بود و من هم حسابی از خجالتش در آمده بودم.چنان با زانو رفتم توی زانو هایش که در راه مدرسه می لنگید. خودم هم زانوهایم درد آمده بود.در راه برگشت بودیم که به محمود قضیه را گفتم. محمود نگاهی به او انداخت و به من گفت:《بیا برویم کمکش کنیم؛لااقل کیفش را برایش بیاوریم.》 رفتیم و تا یک جاهایی کیفش را برداشتیم و موقع خداحافظی محمود به اوگفت :《برادرم عمدا این کار را کرد. ازت می خواهم او را ببخشی!》 با همه جسارت وبی باکی وسر نترسی که آن روزها در مدرسه داشت، دلش به اندازه دل یک گنجشک نازک بود. □■□ خیاطی که می کردم،او هم کنارم می نشست و کمکم می کرد.بقیه بچه ها هم می آمدند.تا دیر وقت می نشستند ودکمه می زدند ونخ می چیدند ومی بردند اتوشویی و بعد می آوردند تحویلم می دادند.خیلی مراقبم بودند!انگار من بچه آنها بودم. □■□ خانه ما محل تجمع بچه ها بود هر کاری می کردند چیزی نمیگفتم ، خیالم راحت بود که در خانه هستند .در حین بازی هم محمود آیات قرآن و احادیثی را که حفظ کرده بود،برای بقیه می خواند و باهم درباره اش بحث می کردند. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت4⃣ 🌈 قانونی گذاشته بودم برای بچه ها که اگر در پرسش های کلاسی، نمره بیست بگیرند،ده تومان جایزه و اگر در امتحان نمره بیست بگیرند،پنجاه تومان جایزه به آنها بدهم. لوازم التحریر و یا وسایل مورد نیازشان را از همین پول می خریدند و دیگر با ما کاری نداشتند.اگر وسایلی خرید می شد،باید با مدیریت محمود استفاده می شد.برنامه ریزی میکرد تا خودش و سه برادرش هرکدام در یک زمان معین از آن وسیله استفاده کنند.بعدش هم آن را می گذاشت داخل کشو و دستورالعمل صادر می کرد که تا یک هفته دیگر کسی حق استفاده از آن را ندارد.بچه ها آن قدر از او حساب می بردند که در طول آن هفته با این که درب کشو باز بود، کسی طرف آن وسیله نمی رفت. سیاستمداری بود برای خودش! درمورد لوازم التحریر هم تا خودکار ومداد بچه ها تمام نمی شد،به آنها خودکار و مداد جدید نمی داد. خودش هم در استفاده درست از وسایل، دقت می کرد که اسراف نشود.حتی اگر دو برگ از دفترش می ماند آن را استفاده می کرد. □■□ تابستان ها بی کار نمی نشست؛می رفت پیش این وآن کارگری؛ بنایی، لوله کشی، کاشی کاری، برق کاری ونجاری. همه اینها را یاد گرفته بود و خوب هم کار می کرد. بعد با پول کارگری برای خودش ابزار مورد نیازش را می خرید. □■□ پدرم صاحب امتیاز وسهام دار دبیرستان غیر انتفاعی علامه طباطبایی ساری بود. به اصرار ایشان محمود را در آنجا ثبت نام کردم.تا سوم دبیرستان آنجا بود وبه خاطر هزینه های مدرسه غیر انتفاعی، یک روز آمد و با اصرار از من خواست که موافقت کنم برود مدرسه امام جعفر صادق(ع) که یک مدرسه دولتی بود. من هم موافقت کردم و رفت آنجا ودر نهایت با معدل ۱۹/۶۳ پیش دانشگاهی را پشت سر گذاشت. □■□ دفتری گرفته بود و اول هر ماه برای خانواده برنامه ریزی مالی می کرد.شده بود مشاور مالی پدرش. مثلا برای غذا فلان مبلغ، برای بیماری یا لباس فلان مبلغ وبقیه موارد را یک به یک مشخص می کرد. بعد هم به همه می گفت:《اگر موردی را در این ماه هزینه نکردید، بگذارید داخل قلک.》از این طریق پس انداز می کردیم و امورات زندگی را پیش می بردیم. □■□ موقعی که دبیرستان می رفت،می دیدم شروع کرده وکتاب شریف تفسیر نمونه را مطالعه می کند. خواندن این تفسیر باعث شده بود انس زیادی با قرآن بگیرد. با همین مطالعات به صورت موضوعی بر آیات قرآنی تسلط بالایی پیدا کرده بود و به موقع از آیات استفاده می کرد. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت8⃣ 🌈 سال ۷۹بود که دانشگاه امام حسین(ع)قبول شد. همان موقع خیلی محکم به او گفتم:《ببین محمود!من مخالفتی با دانشگاه امام حسین(ع) ندارم؛ اما اگر بخواهی پشت پا به رهبری بزنی و مخالف ولایت فقیه حرکت کنی،هیچ وقت به عنوان پسرم نمی پذیرمت ودیگر پایت را به خانه ما نگذار》. سرش را انداخته بود پایین و بعد از حرف های من با لبخند نگاهی به من کرد و قول شرف داد که ذره ای پایش را کج نگذارد و تا آخرین لحظه عمرش در خط رهبری و ولایت فقیه باشد. □■□ در وصیت نامه اش برای محمد وعلی نوشته بود: 《علی ومحمد عزیزم،خدا می داند که من چقدر شما را دوست دارم؛همان طور که خودتان می دانید و بارها این را به شما گفته ام؛ اما خدا و پیغمبرخدا(ص) وائمه (ع) و ولی فقیه را بیشتر از شما دوست دارم》. □■□ فقط یک بار با لباس پاسداری دیدمش.آن هم موقعی بود که با مجتبی از دانشگاه امام حسین (ع)فارغ التحصیل شدند.پدر بزرگشان تلفن کرد به هر دویشان و از آنها خواست با لباس پاسداری بیایند منزل پدربزرگ.وقت رفتن لباس در ساکشان بود.از آنها خواست بپوشند.وقتی پوشیدند،با شوق وذوق گفت:《شما پاسدار حریم قرآن واهل بیت(ع) هستید.باهم عکس بگیریم 》. عکسشان هنوز هست. □■□ خانم های پایگاه بسیج خودمان را جمع کرده بودم و محمود می آمد بعضی از آمورش های نظامی که به دردشان می خورد،به آنها یاد می داد.مثل باز وبسته کردن اسلحه و آشنایی با انواع سلاح هاو... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت9⃣ 🌈 سال ۹۴ که سوریه بود،یک روز حوالی ساعت یک،یک ونیم شب تماس گرفت.گوشی را برداشتم وبعد از حال واحوال پرسید:《چه کار می کنی مادرجان؟》. مشغول خواندن دعای پدر ومادر در حق فرزندان از صحیفه سجادیه بودم. گفتم:《برای عاقبت به خیری شما دعا می کنم پسرم!》. یک بار که از سوریه برگشت و آمد پیشم،به من گفت:《مادرجان، ما آخر نفهمیدیم این دعای عاقبت به خیری شما چی هست که در حق ما مستجاب نشد؟》. گفتم:《دعای من برای عاقبت به خیری شما همیشه این است که خدایا گوشت وپوست وخون ورگ هایم بچه هایم و نسل اندر نسلم در راه تو باشد. هر چه در این راه به من برسد،راضی ام به رضای تو》. سوریه هم که بود، می گفتم:《خدایا اگر هر کدام از بچه هایم بخواهند از مسیر قرآن و اهل بیت(ع) خارج شوند، آنها را سر به نیست کن.نبودنشان برایم یک درد هست، ولی نبودنشان برایم هزار درد خواهد داشت.》 □■□ صحبت جنگ و دفاع مقدس که می شد به من می گفت:《مادرجان،جنگ هابیل وقابیل،فرعون وموسی(ع)، ابراهیم(ع)ونمرود، ابوسفیان ها با پیامبرما، معاویه با امیرالمؤمنین(ع) و امام حسن(ع)، یزید با امام حسین(ع) و همین طور در طول تاریخ این جنگ ها ادامه دارد،زمان ما هم هست،فکر نکنید جنگ زمان ما فقط دفاع مقدس بوده.الان هم داریم می جنگیم.مهمترین جنگ الان مبارزه با استحاله فکری در جوانان ماست. □■□ ۳۶هزار تومان پول آورد داد به من وگفت این حقوق چند ماه سربازی من هست.یک دفترچه کوچک گرفتم و یک خودکار گذاشتم لای آن و دادمش به دست محمود.گفتم که ببرد پیش پدربزرگش خمس اولین حقوقش را بدهد.از همان زمان شروع کرد به خمس دادن.آن قدر هم با حساسیت حساب مالش را صاف می کرد که حتی خمس پول هایی که به حساب بچه هایش می ریخت راهم حساب می کرد وشب میلاد امام حسن مجتبی(ع) که سال خمسی اش بود، آن را پرداخت می کرد. 🦋🌹 سرباز که شد،اولین حقوقش را گرفت وپیش پدرم که روحانی بود.گذاشت جلویش وگفت:《 این اولین درآمدم هست.لطفا خمس آن را حساب کنید》. آن زمان هجده سال بیشتر نداشت. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت1⃣1⃣🌈 یک بار برایم تعریف می کرد: گرهی در زندگی ام افتاده بود. رفتم گلزار شهدای محل و سر قبر دایی شهیدم نشستم. صد بار سوره توحید خواندم و از دایی خواستم در حقم دعا کند. شب دایی به خوابم آمد وگفت:《 از این به بعد هر وقت سر قبر شهیدی رفتی، سوره قدر بخوان》. یک بار هم سر میز غذا خوری دانشگاه ناهار می خوردیم که به خاطر کم بودن غذا شروع کردم به گله کردن که این چه وضعش است؛ غذا به اندازه کافی نمی دهند سیرشویم. گفت:《داوود جان! هر وقت احساس کردی غذایی کم است و سیرت نمی کند، قبل از شروع به خوردن بگو( یا رزاق! ) ان شاء الله سیر می شوی. بین من و او خیلی فاصله بود. □■□ 🦋🌹 بحث ازدواجش که پیش آمد دو شرط گذاشت. چون دیده بود بعضی افراد فامیل باهم ازدواج کردند و با مشکلاتی مواجه شدند، شرط اولش این بود که همسرش از فامیل نشود. دوم این که دلش می خواست محرم حضرت زهرا (س) شود. برای همین شرط دومش این بود که همسرش از خانواده سادات باشد. □■□ رو کرد به من و گفت:《 رنگم رو ببین، حالم رو بپرس!》 بعد هم دست کرد جیبش و کیسه جیبش را در آورد. پرسید:《 مادر جان! چیزی داخل جیبم هست؛ ولی به اندازه خودم هست! یکی را انتخاب کن که به من بخورد، با من بسازد و در یک کلام بتواند با من زندگی کند》. □■□ یک روز خواستمش و گفتم:《 ی دختر برات پیدا کردم که مادرش سید هست!》. کمی قیافه اش در هم رفت و با قیافه حسرت آلودی پرسید:《 نتوانستی سیده پیدا کنی؟!》گفتم:《پسر جان، مگر سلمان سید بود؟ آن قدر عظمت داشت که شد اهل بیت پیغمبر(ص).حضرت علی(ع) فرمود:《اگر در یمنی چو با منی پیش منی،گر پیش منی چو بی منی در یمنی!》. قبول کرد و رفتیم خواستگاری. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت 2⃣1⃣ 🌈 دیدار اول محمود با خانمش در حضور پدر ومادرش بود و همان جا بعضی حرف هایشان را زدند. دوباره چند روز بعد دیدار دیگری خواست و باهم رفتیم خانه شان . این بار من کنار پدر و مادر معصومه نشستم و او ومحمود رفتند داخل اتاقی و سنگ هایشان را وا کندند. □■□ 🦋🌹 زمانی که جنگ ۳۳ روزه لبنان با اسرائیل در حال انجام بود، قرار شد تعدادی از نیروهای زبده نظامی ایران به منطقه اعزام شوند.محمود جزو این نیروها بود که از ستاد کل مستقیما تاکید داشتند بیاید، او هم رفت. زمان اعزام او نزدیک بود با دو روز مانده به عروسی اش. حتی کارت های دعوتش هم پخش شده بود. او تا تهران رفته بود که مسولین لشکرفهمیدند و با اصرار او را برگرداندند‌. □■□ 🦋🌹 روز مبعث عقدشان کردیم و شش ماه بعد رفتند خانه بخت. نصف هزینه عروسی را محمود خودش داد و نصف دیگرش را هم ما. یک طبقه از خانه خواهرم را برایشان اجاره کردم. با سه میلیون تومان پول پیش و ماهی سی هزار تومان اجاره.وسایل اولیه زندگی که آماده شد، ازدواج کردند. به محمود گفتم:《تا یک سال به شما هیچ کمکی نمی کنم. خودت می دانی و زندگیت》. نگفت چرا، نگفت برای چی، نگفت ندارم،هیچ چیز نگفت. اصلا حرفی نزد. نمی خواستم فرزندانم به من متکی باشند. می بایست روی پای خودشان می ایستادند. یک سال که شب ها گرسنه بخوابند و روز ها کم داشته باشند و بعد از یک سال کمک ما به آنها برسد، قدر عافیت را بیشتر می دانند و حساب شده زندگی می کنند. □■□ 🦋🌹 داشتیم می رفتیم مشهد که پلیس جلویمان را گرفت. از محمود خواستم به پلیس بگویم همکارشان است. اجازه نداد و پلیس هم آمد و جریمه اش را نوشت. از پلیس پرسید چرا جریمه شده، پلیس عبور ازخط ممتد را علت جریمه اش عنوان کرد. حرکت که کردیم با تاسف از خلافی که مرتکب شده بود، می گفت:《اصلا حواسم به خط ممتد نبود》. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت4⃣1⃣🌈 وقتی خانه اش را می ساخت، گاهی برای کمک می رفتم. سر سفره که نشسته بودیم .او شروع کرده بود از مسائل دینی و خدا وپیغمبر صحبت می کرد.بعد که غذا خوردنمان تمام شد،رفتیم مشغول کار شدیم و او همین طور صحبت هایش را ادامه می داد.گفتم:《داداش، این قدر که حرف می زنی ممکن است یک جایی کار را خراب کنی!مراقب باش کاشی ها را برعکس نزنی!》 گفت:《مجتبی جان، وقتی حرفت برای خدا باشد،کار خراب نمی شود. حرف بیهوده کار را خراب می کند!》 □■□ 🦋🌹 می گفت:《 وقتی دعا می کنی و از خدا چیزی می خواهی، ظرفیت داشتن آن چیز را هم از خدا بخواه. وقتی از خدا پول و مال ومنان خواستی بگو خدایا هم این پول را می خواهم و هم ظرفیتش را. پیش تو که کم نمی آید. وقتی باران می خواهی هم باران را بخواه و هم ظرفیت پذیرش باران را》. □■□ رفته بودیم خانه یکی از بستگان و بحث سیاسی درگرفت.تا به بحث رهبری کشیده شد و طرب مقابل به رهبر فحش داد ومحمود کوتاهی نکرد و فحش را به خودش برگرداند. طرف ، که خیلی عصبانی شده بود گفت:《هرکسی غیر از محمود بودی جوابت را می دادم》. محمود هم که گفت:《خب فحش نده! اگر نمی خواهی فحش بخوری.روزگار همین است. بزنی، می خوری! فحش بدهی، فحش می شنوی! خیر کنی، خیر به تو می رسد》. بعدش یک نصیحت به هر دوی ما کرد.گفت:《اگر چیز باطلی را قبول نداری، فحش نده! چون تو به باطل فحش می دهی، ولی طرف مقابلت به اعتقاد حق تو فحش می دهد》. بعد هم اشاره به آیه قرآن کرد که به این موضوع می پرداخت. □■□ 🦋🌹 نشسته بودیم با بچه ها سر این که چطوری نیروهای حزب الله بر اسرائیلی ها پیروز شدند صحبت می کردیم. آخر ارتش اسرائیل یکی از قوی ترین ارتش های جهان بود. هرکسی دلیلی می آورد،محمود به حرف های همه گوش داد و شروع به صحبت کرد: قرآن در آیه ۶۹سوره بقره، یهودیان را انسان های حرص به دنیا و آرزومند عمر هزار ساله معرفی می کند و این مهم ترین ضعف آنهاست. کسی که همه آرزویش دنیا است مسلم است از مرگ می ترسد.هرچه قدر هم از نظر تجهیزات نظامی بهره مند باشد. کسی که از مرگ بترسد همیشه شکست خورده است. علت پیروزی نیروهای حزب لله این است که چون یاری کننده خدا هستند،طبق آیه ۱۶۰ سوره آل عمران، کسی که خدا را یاری کند، کسی نمی تواند بر او پیروز شود. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت5⃣2⃣🌈 از سوریه هرشب تماس می گرفت و جویای احوال بچه ها بود.دل نگران بود. از من می خواست دعای عاقبت بخیری را در نمازهایم برایش بخوانم. ۳۴روز و ۳۴شب در نمازم دعا کردم خدا فرزندانم را عاقبت به خیر کند. □■□ وقتی داشتند بیرون می رفتند،قرآن گرفتم بالای سرشان. گفت:《قرآن روی سر گرفتن چندان مهم نیست.دعا کن با قرآن زندگی کنیم،با قرآن بمیریم،با قرآن محشور شویم》. کاسه آب را گرفتم که پشت سرشان آب بپاشم. گفت:《مادر جان! آب را پشت سر کسی می ریزند که امیدی به باز گشتنش باشد! ما داریم می رویم سوریه!》. پرسیدم مگر نمی خواهی برگردی؟ گفت:《با خداست!》از کوچه که خواست بیرون برود، دوباره برگشت و سفارش بچه ها را کرد. از پنجره ماشین دوباره خواست از یاد بچه ها غافل نشوم.گفتم:《مگر نگفتی خدا؟》گفت:《خداهست، پدر و مادر وسیله اند》. □■□ خواب دیده بودم شهید علی اکبر درویشی خبر شهادت مرتضی و محمود را برایم می آورد . برای برادرم تعریف کردم.گفت:《ان شاء الله خیر است،گوسفندی قربانی کن》. گوسفندی گرفتم و قربانی کردم. ای کاش دو گوسفند قربانی می کردم.هرچند امر خدا اگر بخواهد اتفاق بیفتد، هیچ گوسفندی قربانی نمی تواند جلویش را بگیرد. □■□ سه روز از خواب شهید درویشی می گذشت که محمود ۴۳ تا از عکس هایی که در سوریه گرفته بود را برای مرتضی فرستاد.تعجب کرده بودم ،آخه هیچ وقت عکس نمی فرستاد؛عجیب تر این بود که محمود از عکس گرفتن وعکس داشتن و فرستادن عکس ها برای خانواده خوشش نمی آمد؛ ولی این دفعه اصرار داشت که آن عکس ها را به همه فامیل بدهم. □■□ من مصیبت زیاد دیدم و کشیدم.داغ برادر شهیدم، مرگ پدرم،مصیبت های مرگ پدر محمود همه را دیدم؛ولی هیچ کدامش به اندازه داغ محمود نبود.داغش به کنار،جگرمان آتش می گرفت وقتی می شنیدم که می گفتند:《خانواده های شهدای مدافع حرم هر کدام هفتصد میلیون گرفتند!》 عکس محمود را می گرفتم و نگاهش می کردم،می گفتم:《قیمت تو هفتصد میلیون تومان است پسرم؟!》. □■□ ۲۵کربلا🦋🌹 محمود که شهید شد، رفتم منزلشان که دیداری با خانواده اش داشته باشم. در محضر مادرش نشسته بودم و محو صحبت های این شیر زن بودم. به من گفته بود: چرا دستور داده اید که برادران شهدا به عملیات ها اعزام نشوند؟من نزد حضرت زهرا(س)از شما شکایت می کنم. سه فرزند دیگر دارم که شما باید میدان را برای بقیه فرزندانم باز بگذارید تا آنها هم به وظیفه شان عمل کنند. شهادت هر کدامشان برایم افتخار است. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت6⃣2⃣🌈 چند روز بعد از مجروحیتم برای سپری کردن دوران نقاهت مرا برگرداندند ساری و همچنان بستری بودم. محمود به خوابم آمد.پرسیدم کجایی الان؟ گفت:《ببین محمدرضا!اینهایی که اینجا هستند مرا نمی بینند!》. متعجبانه پرسیدم:《آهان!پس تو شهید شدی و فقط من تورا می بینم؟》 خنده ای کرد وگفت: آره ،بعد دوباره ازش پرسیدم:《الان کجایی داداش؟》گفت:《توی سپاه قائم هستم.》 از خواب که بیدار شدم،سپاه قائم فکرم را مشغول کرد.از همکاران می پرسیدم که آیا چنین سپاهی وجود دارد یانه .خیلی که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که منظور محمود این بود که او خودش را سرباز امام زمان(عج)می داند وشاید منظورش از سپاه قائم،همان حضورش در بین سربازان امام زمان(عج)در عصر ظهوربود. □■□ 🦋🌹 مراسم ها تمام شد، و من ماندم و داغ جگر گوشه ام.محمود در وصیت نامه مرا به خانم امل بنین (ع)قسم داده بود که جلوی مردم قطره ای اشک نریزم.نمی خواست دشمنان از گریه ام شاد شوند. همه را ریخته بودم توی خودم و وجودم یک پارچه آتش شده بود.مدام فکرم این بود که او چگونه شهید شد والان بدنش کجاست و موقع جان دادن چه زجرهایی کشید.آمد توی خوابم‌. گفت:《مادرجان! این همه سال رفتی راجع به شهادت و مسائل قرآنی در جلسات صحبت کردی! حالا که موقع عمل رسید داری کم می آوری؟! می دانی ما چطوری شهید شدیم؟قبل از این که تیر به من بخورد، خدا روحم را قبض کرد.اصلا احساس نکردم که کی تیر به من خورد! خود خدا قبض روحم کرد.من الان در میان سپاه قائم هستم!》 بیدار شدم و خدا را شکر کردم.محمود آرامم کرد. □■□ مدتی از شهادت محمود گذشت، قرار شد دیداری با مقام معظم رهبری داشته باشیم.من ،محمدرضا با خانواده،مجتبی با خانواده وخانم و دوتا گل پسرهای محمود رفتیم به دیدارشان .آن قدر شوق داشتم که نمی توانم وصفش کنم. نامه ای را که از قبل نوشته بودم تقدیم ایشان کردم.از ایشان خواسته بودم هیچ کس مانع رفتن فرزندانم به سوریه نشود و آنها بتوانند تا جان در بدن دارند از حریم اهل بیت (ع) دفاع کنند. حضرت آقا که می دانستند محمودم شهید و محمد رضا هم در سوریه مجروح شده، از من پرسید:《رضایت بنده هم شرط است؟》 عرض کردم؛ من از پسرانم راضی هستم، ان شاء الله شما از آنها راضی باشید. مجددا حضرت آقا فرمودند:《خانم رضایت من هم شرط است؟》و در ادامه به فرزندانم اشاره کردند و فرموند:《اینها ذخایر نظام جمهوری اسلامی هستند و باید به اسلام و نظام جمهوری اسلامی خدمت بکنند》. یاد سفارشات محمود افتاده بودم که همیشه تاکید داشت تا ما مطیع محض ولایت فقیه باشیم. دیگر اصراری به رفتن فرزندانم به سوریه نداشتم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــد‌مـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شهیـدی ڪه دراویـش گنـابـادے در قـلـب تــهــران او را اربــااربــا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 1⃣ 🥀🌹هفت تا بچه‌ی قدونیم‌قد بودیم.یه روز که پدرم با یه کمد چوبی تو عقب موتور سه چرخش ظاهر شد ، سر از پا نمی‌شناختیم که صاحب تلوزیون شدیم.پدرم سر ساعت پخش سریال قفل درهای کمد رو باز می‌کرد.خودش بیشتر اخبار رو پیگیری می‌کرد.وقتی هم با سه‌چرخش می‌رفت بارکشی کلیدش رو با خودش می‌برد. 🥀🌹باوجود علاقه به خواننده‌ها و بازیگرای تلوزیون ، تو باطنم دنبال گمشده‌ای می‌گشتم.شب‌های جمعه می‌رفتم امام‌زاده اهل علی(ع).خونمون میدون خراسون بود.به هوای تعزیه نمی‌فهمیدم چطور جوب روده‌دراز وسط کوچه رو می‌گیرم و تا خود امام‌زاده می‌دوم.حتی زمین خاکی و ناهموار ورودی امام‌زاده جلودارم نبود.با همون سرعت از روی قبرها می‌دویدم. 🥀🌹تعزیه‌خون وقتی با شوق دست‌هاش رو بهم می‌زد و مثل امام‌حسین(ع) زانو میزد کنار پیکر علی‌اکبر(ع) ، اون وقت پا به پاش مثل ابر بهار گریه می‌کردم.خونواده‌ام مذهبی نبود.تو محیط خونه حرفی از امام‌حسین(ع) و کربلا به گوشم نرسید.پدر و مادرم فقط نمازشون رو می‌خوندند.گاهی هم نوار آقای کافی گوش می‌کردن.به قول خودشون کارشون به خیر و شر نبود ، مخصوصا سیاست.چیزی هم از اون سر در نمی‌آوردن.حتی تلوزیون یا رادیو حرفی از خرابکارها میزد.از همون یازده‌سالگی دلم می‌خواست این خرابکارها رو ببینم. 🥀🌹شب‌هایی که تظاهرات از کوچه‌ی ما سرازیر میشد به خیابون اصلی با موهای کوتاه و بلوزشلوار می‌رفتم دنبالشون.در عالم بچگی وسط جمعیت دنبال عکس آقا خمینی چشم می‌دوندم.هر شب می‌دیدم یکی برای لحظه‌ای ، مقوایی رو سر دست می‌گیره که روی اون عکس آقا خمینی چسبیده.نمی‌فهمیدم این عکس چه مشکلی داره که نگهداریش جرم هست.سر در نمی‌آوردم چرا هر کس این روداره بهش میگن خرابکار.روزها روی موزاییک ترک‌خورده‌ی وسط حیاط محکم قدم برمی‌داشتم و با مشت‌های گره کرده ، شعارهای شب قبل رو بلند بلند تکرار می‌کردم. [شاه کمر شکسته ، تو توالت نشسته ، داد میزنه بختیار ، یه آفتابه آب بیار] 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیـدمـحمــدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت:2⃣ 🥀🌹مامان جمیله سریع می‌دوید و می‌گفت: این چه حرفیه؟؟شاه خدای روی زمینه!!آخر می‌برنت جاییکه عرب نی می‌ندازه!!!صبح روز ۱۷شهریور ۵۷ دوستم اومد دنبالم که که بریم ولی مامان جمیله اجازه نداد ، دادوبیداد کرد که: از کی پیاز هم شده قاتی میوه‌ها؟؟؟ 🥀🌹تا نزدیک ساعت ۱۰صبح صبر کردم و دندون رو جیگر گذاشتم.دلشوره ولم نمی‌کرد.فکر حضور تو تجمع میدون ژاله مثل راه رفتن با کفش پاشنه بلند توی مغزم صدا میداد.زیر چشمی مامانم رو پاییدم ، گرم بار گذاشتن آبگوشت بود.پدرم که حواسش رفت پی فیلم دیدن فلنگ رو بستم.میدون ژاله که رسیدم دیدم .ای دل غافل.....