eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
زهرا نفس نفس زدنت می‌کشد مرا این راز داری حسنت می کشد مرا. .
فاطمه ؟ این درد را چه کنم که تورا مرد ها زدند ؟! ♥️))))
میان کوچه همین اوج ماجرایش بود تمام صورت تو نصف دست‌هایش بود ؛))
ولی فاطمیه عجیب دلم میگیره >>>>
علی باشید تا فاطمه گیرتون بیاد ، فاطمه باشید تا علی گیرتون بیاد .
| - مھرَت‌ افتاد به قــَـلبم ؛ ضـَربان شکل گرفت ‌. /‌❤️‍🩹 ( :
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 موبایل را از دستم میگیرد و مانع تماس من میشود +نمیخوام مزاحم مامان بشم توی این مدت خیلی بهشون زحمت دادم *ریحانه* آرایشگر به من خیره میشود و با حیرت می گوید +چقدر خوشگل شدی عزیزم در آیینه نگاه کوتاهی به خودم میاندازم او راست میگفت خیلی عوض شده بودم مهدی هم حتما با دیدن من تعجب میکرد هر چند به آرایشگر گفته بودم زیاد من را آرایش نکند با اینکه به حرف من عمل کرده بود اما هنوز هم جلب توجه میکرد موهای بلند سیاه ام را هم به شکل زیبایی بسته بود با نگرانی به عقربه های کند ساعت چشم میدوزم + چرا انقدر استرس داری شما لبخند بی رمقی میزنم _نمی دونم دلشوره ی خیلی بدی دارم با لرزش موبایل در دستانم تماس را وصل میکنم +الو سلام ریحانه جان تموم شد کار شما؟ _سلام بله آقا تموم شده تازه با تاخیر اومدید +شرمنده خانم تو ترافیک موندم _اگه میخوای جبران کنی زودتر بیا داخل که از گرما هلاک شدم بعد از خداحافظی تماس را قطع میکنم که مهدی با یاالله وارد آرایشگاه میشود به احترام او از سرجایم بلند میشوم و می ایستم آرایشگر که زن جوانی بود روبه مهدی میگوید +آقا داماد واقعا بهتون تبریک میگم عروس خوشگلی گیرتون اومده با لبخند به مهدی خیره میشوم که سرش را پایین انداخته و زیر لب از آرایشگر تشکر میکند بعد از حساب پول آرایشگاه مهدی نزدیک من میشود و دسته گل زیبایی با گل های ریز صورتی رنگی به دستم میدهد چادر مشکی ام را از روی صندلی برمی دارد و روی سرم میاندازد از اینکه روی من غیرت داشت بی اختیار ذوق میکنم از آرایشگاه خارج میشویم سوار ماشین مهدی میشوم مهدی با اشتیاق استارت ماشین را میزند و به سمت محضر حرکت میکند +ریحانه باورت میشه؟ _چی رو؟ +اینکه قراره بالاخره واسه ی من بشی لبخند میزنم چه جمله ی عجیبی بود حتما او هم باور نداشته که روزی ما برای هم بشویم.. نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 چه جمله ی عجیبی بود حتما او هم باور نداشته که ما روزی برای هم بشویم _خودمم باورم نمیشه هیچ وقت به چنین روزی حتی فکر هم نکرده بودم احساس میکنم دارم خواب میبینم آقامهدی.. +جانم _خیلی خوشحالم از داشتنت لبخندش پر رنگ تر میشود و چهره اش شاداب به نظر میرسد _فقط لطفا یه قول بهم بده +چه قولی؟ _میخوام قول بدی که همیشه کنارم باشی و هیچ وقت تنهام نزاری با تردید به روبه رو چشم دوخته غم بزرگی را در چشمانش میبینم اما دلیل این همه غم چه بود که شادمانی اش را به سرعت گرفت، +قول میدم به حرف های او ایمان داشتم می دانستم که او به تمام قول هایش عمل میکند و مرا تنها نمی گذارد مهدی را دوست دارم به اندازه تمام روزهایی که آرزوی داشتن او را داشتم اندازه تمام روزهایی که در حسرت یک تکیه گاه بودم به مهدی خیره میشوم چند دقیقه ای بود که سکوت کرده بودم نمی توانستم نگاهم را از او بگیرم +خانم اگه زحمتت نمیشه پیاده شو رسیدیم به اطراف ام نگاه میکنم مهدی دقیقا روبه روی محضر ماشین را پارک کرده بود! _کی رسیدیم؟ +دیروز _اذیت نکن +یه چند دقیقه ای میشه _وای پس پیاده شو زوتر بریم زشته. دستم را به سمت در ماشین میبرم که مانع ام میشود +صبر کن _برای چی؟ خودش از ماشین پیاده میشود و در را برای من باز میکند +برای این که شما تاج سری . از خجالت سرم را بالا نمیگیرم چون میدانم با نگاه کردن به مهدی استرس میگیرم از خیابان عبور میکنیم و به سمت درب ورودی محضر حرکت میکنیم به محض وارد شدن من و مهدی صدای دست زدن جمع بلند میشود نگاه ام که به زندایی زهره میافتد لبخندم محو میشود او امده بود باورم نمیشد فکر میکردم اگر جواب منفی به احسان بدهم حتی دیگر اسم ما راهم نیاورد چه برسد به این که.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 چه برسد به این که برای مراسم عقدم در محضر حاضر شود زندایی لبخند ملیحی به صورتم میپاشد مات و مبهوت به زندایی خیره شده ام فکر نمیکردم اما او واقعا آمده بود زن میانسالی توجه ام را جلب میکند که با لبخند به من خیره شده دختری کنار آن زن ایستاده بود و آرایش غلیظش باعث میشد تا چندشم بشود اگر اشتباه نمیکردم آنها و عمه و دخترعمه ی مهدی بودند پاسخ مهمانان را که تک تک تبریک می گویند را با گرمی میدهم شانه به شانه ی مهدی حرکت میکنم که عمو سعید جلوی ما ظاهر میشود با نفرت به او خیره میشوم اما نمیخواهم این روز خوب را با فکر کردن به او خراب کنم پس لبخند میزنم و آهسته سلام میکنم کنار مهدی روی صندلی مینشینم مادرم چادر مشکی ام را در می آورد و به جای آن چادر سفید رنگی که با مهدی خریده بودم را روی سرم میاندازد دستانم یخ کرده کمی استرس دارم نگاهم به سفره ی عقد نقره ای رنگ میافتد چقدر زیبا چیده شده بود همه ی نگاه ها به من ومهدی بود معذب میشوم و سرم را پایین میاندازم محبوبه خانم که بهتر بود از این به بعد او راهم مادر صدا می زدم نزدیک مان می آید و قرآن را به دست مهدی میدهد و کنار ما میاستد مهدی قرآن را به دست من میسپارد و در گوشم زمزمه میکند +دوست دارم تو قرآن رو باز کنی و اولین سوره ی زندگیمون رو باهم بخونیم با بسم الله قرآن را باز میکنم با مهدی آرام سوره ی یاسین را میخوانیم : یس. والقران الحکیم اِنکَ لِمَن المرسلینَ علی صراطِِ مستَقیم تنزیلَ العزیز الرَحیم چقدر آیه های قرآن پر معنی و مفهوم بودند خط به خط از آن یک درس بزرگ از زندگی بود درسی که هرکسی آن را درک نمیکرد همیشه از خواندن قرآن لذت میبردم در بچگی روی پای پدرم مینشستم و با او قرآن نجوا میکردم با یادآوری آن روزها اشک چشمانم میجوشد فوری اشک هایم را پاک میکنم نباید این روز شیرین را با یادآوری خاطرات گذشته تلخ کنم! عاقد که پیرمرد مسنی بود شروع به خواندن خطبه عقد میکند +النکاح و السنتی... در این لحظات مهم فقط خدا را شکر میکردم بابت.. نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 عاقد که پیرمرد مسنی بود شروع به خواندن خطبه عقد میکند +النکاح و السنتی.. در این لحظات مهم خدارا شکر میکردم بابت دادن مهدی به من دلم میخواست ساعت ها با خدای خودم درد و دل بکنم خدایا شکر بابت تمام چیزهایی که به من دادی و ندادی صدای عاقد مرا به خودم میاورد +عروس خانم آیا بنده وکیلم؟ صدای مبینا بلند میشود +عروس رفته گل بچینه! به چهره ی مهدی خیره میشوم چه آرامش خاصی درون چهره اش پیداست وعاقد برای بار دوم تکرار میکند +این بار صدای نرگس به گوش میرسد +عروس رفته گلاب بیاره عاقد همانطور با لحن ملایمش تکرار میکند +برای بار سوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه سرکارخانم ریحانه سرمد آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائمی آقای مهدی بزرگ نیا با مهریه معلومه 313 تا سکه بهار آزادی و چندشاخه گل رز دربیاورم؟ نفس عمیقی میکشم این مهریه را مهدی مشخص کرده بود وقتی دلیلش را پرسیدم گفت به تعداد سربازان امام زمان مهریه را تعیین کرده! برق عجیبی در چشمانم نشسته بود _با اجازه ی مادرم و بزرگترهای مجلس و با اجازه ی مادرم حضرت زهرا (سلام علیها) بله! صدای صلوات جمع که بلند میشود اشک شوقی از چشمانم سر میخورد و روی دستم میافتد بعد از اینکه عاقد جواب بله را از مهدی میگیرد احساس آرامش میکنم چه حس عجیبی داشتم یک حس توصیف ناپذیر حالا دیگر مهدی برای من شده بود و من برای مهدی. محبوبه خانم نزدیک من میشود جعبه ی مخملی قرمز رنگی روبه روی ام قرار میدهد در جعبه را باز میکند یک گردنبند با شکل قلب مانند بود که به شکل زیبایی اسم من و مهدی روی آن خطاطی شده بود مهدی گردنبند را به همراه مادرم دور گردنم می اندازد به طوری که گردنم معلوم نشود مادرم جعبه ی حلقه ها را به دست مهدی میسپارد و لبخندی از ته دل به روی من میپاشد مهدی دستان سرد من را در دستانش میگیرد +تو همیشه دستات انقدر سرده سرم را بالا می آورم _نه حلقه را خیلی آهسته داخل انگشتم میکند حالا نوبت به من رسیده بود دست مردانه ی مهدی را در دستان ظریف خودم میگیرم نرگس در این فرصت از ما عکس میگیرد نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 نرگس در این فرصت از ما عکس میگیرد که با حرص نگاهش میکنم حلقه مهدی را در دستش میکنم که لبخندی روی لبانش کش می آید +ریحانه _جانم +دوست دارم! _منم دوست دارم.. نرگس به سمتم می آید و محکم در آغوشم میگیرد +دورت بگردم خوشبخت بشی آبجی جونم مهدی با حالت بامزه ای میگوید +فکر کنم اشتباه میکنی من برادرتو ام اون زنداداشته! نرگس پشت چشمی برایش نازک میکند +حالا که فعلا آبجیه منه مهدی لبخند میزند مبینا نگران در گوشم میگوید +ریحانه ماهان و ندیدی؟ _نه چی شده +نمی دونم اومد با ما ولی الان نیستش _صبر کن خودم میرم سراغش +اما تو الان باید اینجا باشی _نمیرم که بمونم میرم ببینم پیداش میکنم یا نه مبینا لبخند رضایتی میزند و از من دور میشود روبه مهدی میکنم _آقا مهدی من میرم بیرون الان برمیگردم +اگه کاری داری بگو من انجام بدم _نه الان میام مهدی پلک هایش را روی هم میفشارد از روی صندلی بلند میشوم چادرم را در دستانم میفشارم و از محضر خارج میشوم اوایل اردیبهشت ماه بود و نسیم خنکی می وزید با نگاهم دنبال ماهان میگردم که روبه روی محضر داخل پارک او را میبینم روی صندلی نشسته و به زمین چشم دوخته از خیابان میگذرم و پاورچین پاورچین به سمت ماهان میروم روی صندلی کنارش جای میگیرم هنوز متوجه حضور من نشده دستم را روی دستان او قرار میدهم گنگ برمیگردد با دیدن من شوکه نگاهم میکند و دستش را از دستان من بیرون میکشد لبخند میزنم انتظار همچین رفتاری را از او داشتم ماهان بهت زده میپرسد +تو..چرا.. به آسمان خیره میشوم _شاید الان داری فکر میکنی چرا دستتو گرفتم یا اصلا چرا اینجام. ماهان سکوت میکند _همیشه در حسرت یه برادر بودم یه برادر که بتونم بهش تکیه کنم وقتی مامانم بهم گفت من و تو برادر و خواهر شیری هستیم داشتم از ذوق بال در می آوردم اما بهت نگفتم میدونی چرا؟ ماهان هم نگاهش را به آسمان میدوزد +چرا؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی