نام تو زندگی من
#پارت_33
بعد مامان و بابا لبخند بزنن و ما رو همراهی کنند. آهی کشوویدم که نگاه آقا
جون به من افتاد. هول شدم و خودم و با خوردن غذا مش ول کردم.
- جواب کنکور کی می یاد؟
- سه هفته دیگه.
آقاجون سرشو تکون داد.
سوونگینی نگاه شووهاب رو روی خودم احسوواس کردم. نگاهمو به او دوختم و
اخمی کردم. از رشت میزبلند شدم که شهاب هم از جاش بلند شد و بعدش
هم آقا جون از رشت میز بلند شد و رو به من گفت:
- چایی بیار.
سرمو تکون دادم.
آقا جون همون طور که به ر شت کمر شهاب می زد از میزدور شد. نگاهی به
عزیزکردم.
- این آقاجون چرا همش دستور میده؟
عزیز خنده ای کرد.
- جذ به ای داره واسوووه خودش! خ نده ای کردم و ب عد از جمع کردن میز به
آ شپزخونه رفتم. سه تا چایی ریختم و از آ شپزخونه خارج شدم. تعارفی به آقا
جون و عزیز کردم که رسوویدم به شووهاب. لبخ ندی زد که یک تای ابروم
ناخودآگاه باال رفت. عجیب این رسر مشکوک می زنه! ابرویی باال انداختم که
زد. ا ین رسر چرا این جوری می کنه؟ ِ لبخند رهنی وا! ا
- بردار چایتو دستم خشک شد!
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_34
دستشو جلو آورد و با احتیاط لیوان رو از توی سینی برداشت.
شهاب روزخندی زد و گفت:
- چیه امروز نمی خوای چایی روم بریزی؟!
لبخندی زدم.
- همین که چشوم و دلت ترسویدهکافیه. ولی یادپ باشوه بالهای بدتری قراره
سرپ بیارم.
شهاب اخمی کرد که توی دلم جفتک مینداختم. روی مبل کنار عزیزبا همون
لبخند شاد نشستم که با صدای آقا جون نیشم بسته شد.
- آیه!
- ب ... بله آقا جون.
سر شوبلند کرد و با غروری که توی چ شماش موج می زد زل زد به چ شمای
من و گفت:
- از این به بعد شهاب هر روز میاد خونه ی ما. برای این که با هم حرک بزنین
و بیشتر همدیگررو بشناسین.
آهی کشیدم و سرمو تکون دادم.
- البته آیه خانوم اگه دوست دارین شما هم می تونین بیاین خونه ی ما!
نگاهی به آقا جون کردم که نگاهش و با اخمی به شهاب دوخت.
- نه این جا راحت ترم.
- رس برای شووناخت خودتون بهتره بیشووتربا هم حرک بزنین. تو که مشووکلی
نداری؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_35
نگاهش رو به من دوخت. از جام بلند شدم. دو ست دا شتم داد بک شم و بگم:
آقا جون من که اینونمی خوام رس شناخت وا سه چیه؟ولی صدامو توی دلم
خفه کردم و رو به اون مرد رر غرور گفتم:
- هر چی شما بگین آقا جون. با اجازه من برم به اتاقم.
منتظر حرک بقیه نموندم و با قدم های بلند از رله ها باال رفتم. وارد اتاق شدم.
خودم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم
سرازیر شد.
- خدایا صبر بده.
****
نگام خیره به صووفحه ی تلویزیون بود که فیلم عاشووقانه ای گذاشووته بود. ردر
اجازه نمی داد دختر به عشقش برسه! دختر هم زار می زد و گریه می کرد. ولی
رسوور فیلم لبخندی روی لبش بود و دسووتشووو روی قلبش که تیر خورده بود
گذا شت. ردر دختر هم تو کار ر سر مونده بود! ر سر نگاهی به دخترکرد وبعد
چشماشو برای همیشه بست! دختر هم سرشو روی خاک رسر گذاشت و اون
هم دیگه هیچ وقت بلند ن شد! اون جا بود که ردر دختر به ع شق این دو ری برد
و و سط دو قبر رو ب*و* سید. هق هق گریه ام باال رفته بود که د ستمالی جلوم
قرار گرفت. نگاهی به عزیزکردم که با ناراحتی نگاهم می کرد.
- وای عزیزدیدی چه بابای بدجنسی بود؟
عزیز ناراحت کنارم نشست و دستی روی سرم کشید.
#ادامه_دارد...
16.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگر
+شمایڪتماسازڪربلـادارید!!📞
-جـــــانمحسینجــان؟🌱
+هلمنناصرِینصـرونے..
-اگردرڪربلـابودم
تاپاےِجانبراےِحسین"ع"تلـاشمیـڪردم💔
گفت..
+یڪ،حسینِزندهداریم؛نامشمهدے"عج"است!
تاحالـابرایشچہڪردهاے؟!!
_عجیبسڪوتڪردم🍃
دستبہسینہنشینرفیق
انتظاریڪعملاست..
براےامامزمانتتلـاشڪن🤍
#ظهور_نزدیک_است
@Reyhaneh_Zahra_80
ریحانه زهرا:))🇵🇸
شروع رمان جدید نام تو زندگی من..... کپی حرام❌ 💚|@Reyhaneh_Zahra_80
دوستان کپی از همه ی مطالب کانال حلاله به غیر از رمان لطفا رمان و کپی نکنید با تشکر♥️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-قربونـتشم ..♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما مهدی فاطمه را کم داریم😔💔
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَجــ🌹
🕊🌹🕊
سلام بر مولایے ڪہ
تنها نشان باقیمانده از دین
و حجّت هاے خداست.
سلام بر او ڪہ
گنجینہ علم الهے است...
بہ امید دیدن روز ظهور
روزے ڪہ دین و ایمان
جانے تازه میگیرد…
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
یک خانمی توی پیجشون نوشته بودن که
چادر مشکی افسردگی میاره |:
دیروز یه مانتو مشکی خریده بود
استوری کرده بود که
مشکی رنگ عشقه😆😂!
حالا ما هیچی اصلا
تکلیف خودتو روشن کن حداقل🚶🏻♀. . .
‹📗🖇›#تباهیات••
من «تُــو» را نوشتم گوشه به گوشه قَلبَـــم
تا ابد وبَرایِ همیشه💕•🥺
#رفیقآنھ👭💞
•°💙📒
#شـــهـادت
فقطجنگــنیست...🌱
اگـربهش
معتقدباشے
قطعـاشهیدمیشے♥️
#چریڪۍ🤞🏿
:
#شهیدانه🦋
شهید ذوالفقاری ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت، خودش (در حوزه نجف) از روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید.
او همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت؛ و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود.
راوی: حاج باقر شیرازی
پن. رفیقِ شهید، شهیدت میکنه :) ♥️🍃🕊
#امام_زمان
#تلنگرانه‼️
ــــــــــ
میدونے اخلاص ینے چے؟!)
اخلاصینےتبدیلشدنتکلیفبہعشق!
ینےبہجایاینکہسریعنمازبخونے
دوساعتقبلاذانوضومیگیری
ومنتظرهستے..
اخلاصینےاگریکلحظہنفس
ازخدادورتکنہ میمیری🙂
#واحد_قرآن_عترت
#نماز
#تلنگرانه...
اگه این گوشے باعث میشه ڪه گناه ڪنی
بزارش ڪنار دنباله جهاد فرهنگی ام نباش
یادت باشه تا خودتو درست نڪنی نمیتونۍ
بقیه رو درست ڪنی :)
#حداقل_اینجارو_آلوده_نکنیم😔
#واحد_الشهدا🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلام علیک یا اباعبدالله.....
«🤍📓»
`دِلَمهَـوآۍتودآرَد؛خُداڪُنَدڪہرآستبـٰاشَد
ڪہمِـۍگـویَنـد:دِلبِہدِلرآہدارَد...!シ
❤️📓⸾⸾↬ #دلانہ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی میخواد حال یع خواهر رو درک کنع؟! 💔🥀
خیلی دلتنگشم...🥀💔
#شهید_مشلب