Mehdi Rasouli - Bavar.mp3
7.14M
نفس هاے ِ تو بہ شمارش افتادھ . . ؛
میبینۍ علی رو ب ِ خواهش افتادھ :)!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بیاایالتیامرویِنیلی
-بیاصاحبعزایِفاطمیه..💔🥀
#فاطمیه
#امام_زمان
#ایام_فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بࢪخیزومادࢪیت ࢪاشࢪو؏ڪن🥀
فضہحࢪیفگࢪیہطفلاننمۍشود!💔
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
إِنَّاللّهوإِنّاإِلَیهِرَاجِعُون...
بیمادرشدیم((:💔
مراسمتشـییعپیکرمادرشهیدهمان
امشب،نیمههاۍشب'
مکان﴿مدینه؛کوچہبنےهاشم﴾
ارادتمندانلطفابنابہمعذوریتهایی
#آستینبهدهانگریهکنند...🖐🏼🥀
#آخ.....
ریحانه زهرا:))🇵🇸
ناشناس: عالیه😇😇 لطفا رمان های بیشتری بزارید😘🥰 #نویسنده سپاس چشم سعی میکنم☺️ به شرط همراهی قبوله؟
ناشناس:
بهترین نویسنده دنیا هستی، انشاالله همیشه دست به قلم باشی منتظر پارت های بعدی رمانتون هستم بهترین نویسنده
#نویسنده
خیلی ممنون خیلی خوشحالمون کردین🙃
#بمونی_برامون🤩
.....
بهتر از این نمیشه😘 خیلی رمانتون قشنگه😊لطفا پارت های بیشتری بزارید😃
#نویسنده
سپاس❤️چشم بعد ناشناس میریم برای پنج تا پارت☺️
لینک نظر سنجی:
https://EitaaBot.ir/poll/f4ew8
نام رمان: #همسفران_عشق
ژانر: امنیتی
به قلم: ف. ب
ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16721245979087
کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
توجه!
لینک قبلی دیگه چک نمیشه🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_26
محمد:
یک بار فازِ نصیحت گرفتم...نتیجه اش شد این.
همزمان از جای خود بلند شدیم.
نمیدانم چرا خرابکاری کردن امینی باورپذیر تر از خرابکاری سه عجوزه بود.
مهدی دنبالهی قدمهایم را گرفته بود و پشت سرم میآمد.
مقابل درِ اتاقِ امینی ایستادم.
خواستم در بزنم که صدایی از طبقه بالا آمد.
تقریبا مطمئن بودم که همه چیز زیر سر عجوزه هاست.
پله هارا که بالا آمدم صدای خش خشی همراه با کشیده شدن تکهای اهنی روی زمین شنیده میشد
دعا دعا میکردم فکرم درست نباشد که اگر باشد...
صدای ساییده شدن لولای در تارهای عصبی ام را دینگ دینگ پاره میکرد.
با صحنه ای مواجه شدم که خودم هم دلم برایشان سوخت.
رایانه و سیستم روی زمین افتاده و تقریبا جرغاله شده بود.
گویی با بمب منفحر شده باشد.
اشارهای به صحنه روبهرو کردم.
_اینجا چه خبره؟
علی در حالی که لبش را با دندان میجوید گفت.
_دستم خورد به ماگ...قهوه ریخت رو سیستم... اتصالی کرد...بعدم ترکید.
به همین راحتی
شاید برای شما این اتفاق یک امر طبیعی باشد ولی برای ما یک معضل بزرگ است.
زمانی که تمام اطلاعات دود میشود و به هوا میرود...
کامیار هارد سیستم را به سمتم گرفت.
_کاملا سوخته.
_بعله از دودش معلومه...یادم بندازید براتون بازداشتی رد کنم آقایون.
بدون هیچ تعجبی ایستاد.
_شرمنده محـ... آقا محمد
دیگه تکرار نمیشه.
_امیدوارم...با سرهنگ هماهنگ میکنم که برید اداره... دیگه اینجا کاری نیست.
مریـم:
در شیشهای کافیشاپ را باز کردم و داخل شدم.
نگاهم را چرخاندم.
دستش را بالا آورد و تکان داد.
لبخند زدم و به طرف میز رفتم.
صندلی را عقب کشیدم و رویش نشستم.
_سلام نورا شره
_علیک سلام مریم خله
_چی میخوری بانو؟
ابروهایش را تابهتا کرد.
_اومممم یه هویج بستنی بسه...زیاد ولخرجی نکن. البته بماند که قرارمون شام بود... نه این هله هولهها
دستانم را زیر چانه گذاشتم.
_چشمممم.
زن داداشِ خودمی دیگه...چه کنم
با مشت زد به دستم.
_عه چرا اینطوری میکنی؟
بد میکنم تو این بی شوهری داداشمو میندازم بهت؟
_اولا بله...شما بیخود میکنی
دوما خان داداش شما گند اخلاقه کسی زنش نمیشه.
پوکر فیس نگاهش کردم.
_ من بودم اولین جلسهی خاستگاری باهاش دل و قلوه رد و بدل میکردم؟/:
تازشهم تو خودت گند اخلاق تر از محمد حیدری
خودم هم فهمیدم بدجور گند زدم...
میان سکوتی که حاکم شده بود ناگهان گفت
_مگه اسمس محمد حیدره؟
_یه دفعه مهم شد برات؟
سرش را برگرداند.
_اصلا به من چه
_خودمونیما رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون...
_خجالت بکش دختر
بلند شو سفارش بده خب...
نجلا:
_سرگرد کجایی؟
هوی کسی تو این آشغال دونی نیست؟
_چرا داد میزنید خانم؟
دست به سینه روی مبل نشستم.
_تقصیر خودته
_حرف حسابتون چیه؟
_حوصلهام سر رفته
_باغ به این درندشتی برا چیه پس.
روبهرویش ایستادم.
_چرا مستقیم نگاه نمیکنی حرفتو بزنی؟
_بله؟
_گفتم چرا هرجایی رو نگاه میکنی جز صورت من؟اینطوری معذب میشم
انگشتش را به سمتم گرفت.
_حس شما مهم نیست...قرارم نیست تو این خونه احساس راحتی کنید پس بهتره همین معذب بودن تا آخر باشه.
بعدشم...راحت بودن من چه ربطی داره به حوصله شما؟
دندانهایم را روی هم فشار میدادم و حرص میخوردم.
_فک میکردم فقط دخترا میتونن امل باشن؛ ولی انگار امل بودن پسرایی مثل تو شدتش بیشتره...
اخلاقش کاملا تغییر کرده بود...آرام بود.
شاید هم خودش را آرام نشان میداد.
در هرحال اعصابم را خطخطی میکرد.
بہ قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16721245979087
✨✨✨✨✨✨✨✨
فاطمه زهرا:
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_29
محمد:
عزیز ایستاد و گفت
_سلام محمدجان؛ من میرم به مهتاب و مادر عطیه زنگ بزنم...تو حواست باشه این آبمیوه رو بخوره.
دستم را روی چشمم گذاشتم.
_به چشم حاج خانوم.
حال عطیه که بهتر شد کنارش نشستم.
_الان حالت خوبه؟
_بهترم.
_ دکتر چی میگه؟
_چندتا آزمایشو از این جور چیزا نوشت حرفی از حال ماهورا نزد
محمد... اگه بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟
دستانش را در دستم گرفتم.
_نگران هیچی نباش.
خدا خودش داده خودشم مراقبش هست.
دکتر کجاست؟
به در اتاقی اشاره کرد.
_اونجا...
سینهام باز تیر میکشید
با این وضع به سختی بلند شدم.
زیر نگاه سنگین عطیه نفس عمیق کشیدم و به پایم حرکت دادم.
چند قدم که دور شدم چشمانم را بستم.
شاید باورش برایتان سخت باشد ولی با هر نفس پر دردی که میکشیدم احساس سبکی میکردم.
تقهای به در زدم و وارد شدم.
_در خدمتم...
_میخواستم از وضعیت دخترم مطلع شم.
_بفرمایید بشینید
اسم دخترتون؟
_ماهورا......
چند تکه کاغذ را روی هم جابهجا کرد.
_درسته؛ باید بگم که احتمالا استرسی که تو دورهی بارداری به همسرتون وارد شده میتونسته رو نوزاد هم تاثیر داشته باشه و متاسفانه داشته.
_چه بیماری؟
_قبل تشخیص کامل بهش میگیم آپنه نوزادی که تو این سن خطرناکه
هروقت آزمایشا تکمیل شه میتونم بگم دخترتون دقیقا چه مشکلی داره...
_نظر شما چیه؟
رسول:
رسول به فراموشی سپرده شده بود.
قرار بود امشب محمد مرا مرخص کند ولی آنقدر سرش شلوغ بود که حتی تماس هم نگرفت.
_چی بهتر از این...یه شب دیگه هم اینجا میمونم. به جایی بر نمیخوره.
همانطور دراز کش خیره شدم به لامپی که بازوی باد تکانش میداد.
انگار باد هم حالم را فهمیده بود که میخواست با رقصاندن پرده آرامم کند.
آنقدر پردهی بالای سرم چرخید و چرخید تا چشمانم گرم شد و روی هم رفت.
صبح روز بعد:
فرشید:
_کجایید پس خانوما...دیر شد.
پایم را ریتم دار به زمین میکوبیدم و ساعت را نگاه میکردم.
زمان هم کم نمیگذاشت و به سرعت سپری میشد.
_اومدیممم...
_نیم ساعته دارید همینو میگید خب.
داشت حوصلهام سر میرفت که بالاخره از کمد لباسها و آیینه دل کندند.
با دیدن ستاره چشمانم چهارتا شد.
_این چیه؟
به خودش نگاه کرد.
_بد شدم؟
_آخه چادررر؟
_مگه خودمون تنها نیستیم؟
_تنهاهم باشیم تو ماموریتیم ستاره جان.
مریم خانم ادامه داد...
_آقا فرشید درست میگه عزیزم؛ چادرتو بده بزارم تو ساک.
_باشه.
_تا آژانس میگیرم شما بیاید بیرون.
چیزی جا نذاریدا
از خانه که پایم را بیرون گذاشتم پیام آمد.
_یه تاکسی جلوی در منتظره، سالار...
بازهم شمارهاش ناشناس بود.
شماره را فرستادم برای بچههای سایت.
چمدانهارا از مقابل در برداشتم و داخل ماشین گذاشتم.
سرم را که برگرداندم صورت فاتح مقابلم ظاهر شد.
چند قدم عقب رفتم که خوردم به صندوق ماشین...
_ترسیدممم...چه خبرتونه؟
چشمکی زدم که دنبالهاش گفت
_عه تویی؟احوالت سالار جان
_سلام آقا...
_مسیح
_درسته؛ فراموش کرده بودم... شماهم میرید تهران؟
_بله...البته اگه ریما از آیینه دل بکنه.
خندهای کردم و گفتم.
_همه زنا همینطوریان با سیما و سانازهم همین برنامه رو داریم...
محمد:
_الو عطیه...تو برو خونه خبری شد زنگ میزنن...
_دلم تاب نمیاره محمد.
_یه بارم شده حرفمو گوش بده.
گوشی را روی بلندگو گذاشتم و روی میز قرار دادم.
خودکار را برداشتم و زیر پرونده را امضا کردم.
_محمد من میرم خونه ولی...
_ولی چی؟ مگه ماهورا بچه منم نیست؟
چارهای نداریم.
یه مدت تحمل کن؛ عصر میرم جواب آزمایشارو میگیرم.
باشه؟؟؟
_محمدددد منو تو عمل انجام شده قرار میدی؟
_متاسفانه بله.
با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم.
آقای عبدی بود.
گوشی را از بلندگو برداشتم و به کمک شانه کنار گوشم ثابت کردم.
درحالی که کاغذهارا کنار هم مرتب میکردم گفت
_از موقعیت سوء استفاده کردی به نفع خودت...منتظر تلافی باش.
لبخند زدم.
_منتظرم فرمانده...من الان کار دارم چند ساعت دیگه زنگ میزنم.
_باشه مراقب خودت باش
_حتما... خداحافظ.
تماس را قطع کردم و از جایم بلند شدم.
_سلام آقا
_سلام راحت باش...چیکار میکنی؟
_داشتم این پرونده هارو تکمیل میکردم که بتونم تمرکزمو رو پرونده هیفا جمع کنم
_خسته نباشی...دیدن تو پشت میز سعادت میخواد که کم نصیب هرکس میشه
خندهی ریزی تحویل سرامیکهای زمین دادم
_به قول رسول این میزا به کسی وفا نکرده
رسولللل
ایلعنت به این شلوغی
یک آن پرونده از دستم افتاد.
کیف دستیام را از کمد برداشتم.
از کنار آقای عبدی رد میشدم که دستم را گرفت.
_آقا باید رسولو ترخیص کنم
_اتفاقا میخوام در مورد رسول حرف بزنم باید تکلیفش روشن شه.
میدانستم از چه میخواهد حرف بزند برای همین ته دلم خالی شد.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16721245979087
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_27
محمد:
_سرهنگ بچه ها برمی گردن اداره...
_باشه هرطور که فکر میکنی نتیجه میده عمل کن.
_ممنون...فقط این نیلا شهبازو رادان کی میان؟
_آخ آخ فراموش کردم بگم...همین امشب؛ می تونم از خانمای اداره بفرستم برای کمک
_آره اگه زحمتی نیست...فقط طوری باشه که بتونیم بگیم خدمتکارن
_درخواستو شفاهی میدم تا چند ساعت دیگه حل میشه؛ خود رادان زنگ میزنه حواست باشه.
_ببخشید پشت خطی دارم...
_برو خدا پشت و پناهت...
_خداحافظ
به محض قطع این تماس، تماس بعدی را وصل کردم.
وحید احمدی بود...
_و علیکم السلام برادر محمد
_و رحمه الله...جانم امر بفرما
_عرضی نیست فقط خواستم حال و احوالتو بپرسم.
_باشه باور کردم؛ راستی از اون پسره چه خبر؟ دادگاهی شد؟
_جات خالی...حتی نذاشت پاش به بازداشتگاه برسه...
_خودشو کشت؟
_باورت میشه اگه بگم فرار کرد؟
تازه نامهنگاری هم کرده بعد رفته پی زندگیش.
_با این اوصاف الان سرحالی؟
_چه میشه کرد...تمام شهرو دنبالشم...تمام زندگیم الان خلاصه شده تو پیدا کردن یه بچه.
خنده ریزی کردم.
_پس التماس دعا حاجی؛ ماموریت بنده هم از امشب خلاصه میشه تو نقش بازی کردن.
_تقبل الله سرگرد... محتاج دعا
آها یه چیز دیگه
_بفرما
_قضیه خانم نجمی به کجا رسید؟
_من هرچی به حاج خانوم میگم الان وقتش نیست میگه پیر شدی باید زن بگیری.
تو گزینههاش خانم نجمی از همه بهتر بود.
حالا ببینیم چی میشه.
بلکه تا اون موقع شربت شهادتو کردن تو حلقمون
حالا بلند میخندید.
_عه عه عه...
_چیشد؟
_لیست خرید همسر گرامی ارسال شد...دیگه واقعاااا تقبل الله.
آقا من برم بعدا حرف میزنیم.
_به سلامت
مریم:
در حالی که دور تا دور پارک قدم میزدیم سر حرف را باز کردم.
_نورا...
_جانم؟
_تو از محمد حیدر بدت میاد؟
_نه چرا بدم بیاد؟
_اومممم
هیچی...همینطوری پرسیدم.
_پس بزار من یه سوال بپرسم...
_بپرس
ایستاد؛ به نیمکت صورتی رنگی اشاره کرد تا بنشینیم.
_چرا کسی محمد حیدر صداش نمی کنه؟
_حیدر اسم رفیق صمیمیشه که اوایل تو عملیات مجروح میشه و بعدم شهید.
اخلاقش بعد مرگ حیدر عوض شد.
از اون به بعد هرکی محمد حیدر صداش میکرد یا اخم میکرد یا جواب نمیداد.
در واقع هروقت یاد حیدر میفته دلش میگیره.
لبخند زد.
_چه داستان تلخی...
دست روی شانهاش گذاشتم.
_خلاصه مطلب...به هیچ عنوان اسم کاملشو نگو
_عجیبه، پس باشه.
محمد:
_خانم امینی...چند ساعت دیگه میرسنننن
صدای برخورد چیزی با میز بلند شد.
در را باز کرد و درحالی که سرش را میمالید گفت.
_آخ آخ...کلهام ترکید...
چی گفتید الان؟
_گفتم مادرتون با چند نفر دیگه دارن میان اینجا
اسمم حیدره؛ حواستون باشه.
دستپاچه و با چشمان گشاد شده زل زد به صورتم.
شانهای بالا انداختم و دور شدم.
نباید از همه چیز خبر داشته باشد.
پس ماموری را که همراه رادان و نیلا میآمد نمیشناخت.
بعد آنکه پانسمان شانهام را عوض کردم نشستم پشت میز.
چند کاغذ زیر دستم گذاشتم، روان نویس را از جا قلمی برداشتم و شروع کردم به نوشتن گزارش هفتهی اخیر.
صدای علی رشتهی افکارم را پاره کرد...
_محمد؟
سر بلند کردم.
_بله؟
_نیرو رسید.
_بیان اتاق من.
شمام زودتر جمع کنید وسایلو بزارید تو ون
چند ساعت بیشتر نمونده.
_باشه
کمی بعد نیروهای خانم وارد شدند.
به چهره جوانشان نگاه کردم.
_برید انباری لباسارو بردارید؛ فک کنم تو جعبه باشه.
سہ ساعت بعد:
همه چیز آماده بود.
سه عجوزه را هم فرستادم برود.
فقط مانده بود روبهرو کردن امینی با نیلا.
بی خبر از اینکه...
بالاخره زنگ آیفون به صدا در امد.
یکی در را باز کرد.
همین که پا داخل گذاشتند رنگ از صورتم پرید.
سهیل...
بہ قلــم :ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16721245979087
✨✨✨✨✨✨✨