eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.6هزار عکس
37.2هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ کجای‌عالم‌زنی‌مثل‌فاطمه‌داره؟
ریحانه زهرا:))🇵🇸
◗‌‌بـاولـایـت‌تـاشهـادت‌ نقش‌فرزندان‌مااست مـافرزنـدان‌مـادر🚶🏾‍♂ پهلـوشکـستـه‌ایـم)
الھۍ !
. دعام‌ڪن‌مادࢪ . . . دݪ‌ماهم‌مثݪ‌پهلوۍ‌شما‌شڪستھ(: 💔
🖤💔
''''🥀|°• و چقـدر این دسٺ ''سنگین'' بود! قرن ها از ماجراے کوچہ مۍ گذرد ولۍ گوش شیعــ ـہ . .🍁❝ هنوز‌درد‌میکنــد‌! [💔]
ثانیه‌های نبودن‌ش از هرچه یلدا بگویی بلندتر است...!
حتی خراش نیز، به مولا نمیرسد وقتی بناست فاطمه سینه سپر کند 🖤
Mehdi Rasouli - Bavar.mp3
7.14M
نفس هاے ِ تو بہ شمارش افتادھ . . ؛ میبینۍ علی رو ب ِ خواهش افتادھ :)!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-بیا‌ای‌التیام‌رویِ‌نیلی -بیا‌صاحب‌عزایِ‌فاطمیه..💔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إِنَّا‌للّه‌وإِنّا‌إِلَیهِ‌رَاجِعُون... بی‌مادر‌شدیم((:💔 مراسم‌تشـییع‌پیکر‌مادرشهیده‌‌مان امشب،نیمه‌ها‌ۍ‌شب' مکان‌﴿مدینه؛کوچہ‌بنےهاشم﴾ ارادتمندان‌لطفا‌بنا‌بہ‌معذوریت‌هایی ...🖐🏼🥀 .....
ریحانه زهرا:))🇵🇸
ناشناس: عالیه😇😇 لطفا رمان های بیشتری بزارید😘🥰 #نویسنده سپاس چشم سعی میکنم☺️ به شرط همراهی قبوله؟
ناشناس: بهترین نویسنده دنیا هستی، انشاالله همیشه دست به قلم باشی منتظر پارت های بعدی رمانتون هستم بهترین نویسنده خیلی ممنون خیلی خوشحالمون کردین🙃 🤩 ..... بهتر از این نمیشه😘 خیلی رمانتون قشنگه😊لطفا پارت های بیشتری بزارید😃 سپاس❤️چشم بعد ناشناس میریم برای پنج تا پارت☺️ لینک نظر سنجی: https://EitaaBot.ir/poll/f4ew8
نام رمان: ژانر: امنیتی به قلم: ف. ب ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16721245979087 کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻 توجه! لینک قبلی دیگه چک نمیشه🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: یک بار فازِ نصیحت گرفتم...نتیجه اش شد این. همزمان از جای خود بلند شدیم. نمی‌دانم چرا خرابکاری کردن امینی باورپذیر تر از خرابکاری سه عجوزه بود. مهدی دنباله‌ی قدم‌هایم را گرفته بود و پشت سرم می‌آمد. مقابل درِ اتاقِ امینی ایستادم. خواستم در بزنم که صدایی از طبقه بالا آمد. تقریبا مطمئن بودم که همه چیز زیر سر عجوزه هاست. پله هارا که بالا آمدم صدای خش خشی همراه با کشیده شدن تکه‌ای اهنی روی زمین شنیده می‌شد دعا دعا می‌کردم فکرم درست نباشد که اگر باشد... صدای ساییده شدن لولای در تارهای عصبی ام را دینگ دینگ پاره می‌کرد. با صحنه ای مواجه شدم که خودم هم دلم برایشان سوخت. رایانه و سیستم روی زمین افتاده و تقریبا جرغاله شده بود. گویی با بمب منفحر شده باشد. اشاره‌ای به صحنه روبه‌رو کردم. _اینجا چه خبره؟ علی در حالی که لبش را با دندان می‌جوید گفت. _دستم خورد به ماگ...قهوه ریخت رو سیستم... اتصالی کرد...بعدم ترکید. به همین راحتی شاید برای شما این اتفاق یک امر طبیعی باشد ولی برای ما یک معضل بزرگ است. زمانی که تمام اطلاعات دود می‌شود و به هوا می‌رود... کامیار هارد سیستم را به سمتم گرفت. _کاملا سوخته. _بعله از دودش معلومه...یادم بندازید براتون بازداشتی رد کنم آقایون. بدون هیچ تعجبی ایستاد. _شرمنده محـ... آقا محمد دیگه تکرار نمیشه. _امیدوارم...با سرهنگ هماهنگ می‌کنم که برید اداره... دیگه اینجا کاری نیست. مریـم: در شیشه‌ای کافی‌شاپ را باز کردم و داخل شدم. نگاهم را چرخاندم. دستش را بالا آورد و تکان داد. لبخند زدم و به طرف میز رفتم. صندلی را عقب کشیدم و رویش نشستم. _سلام نورا شره _علیک سلام مریم خله _چی میخوری بانو؟ ابروهایش را تابه‌تا کرد. _اومممم یه هویج بستنی بسه...زیاد ولخرجی نکن. البته بماند که قرارمون شام بود... نه این هله هوله‌ها دستانم را زیر چانه گذاشتم. _چشمممم. زن داداشِ خودمی دیگه...چه کنم با مشت زد به دستم. _عه چرا اینطوری میکنی؟ بد میکنم تو این بی شوهری داداشمو میندازم بهت؟ _اولا بله...شما بیخود میکنی دوما خان داداش شما گند اخلاقه کسی زنش نمیشه. پوکر فیس نگاهش کردم. _ من بودم اولین جلسه‌ی خاستگاری باهاش دل و قلوه رد و بدل می‌کردم؟/: تازش‌هم تو خودت گند اخلاق تر از محمد حیدری خودم هم فهمیدم بدجور گند زدم... میان سکوتی که حاکم شده بود ناگهان گفت _مگه اسمس محمد حیدره؟ _یه دفعه مهم شد برات؟ سرش را برگرداند. _اصلا به من چه _خودمونیما رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون... _خجالت بکش دختر بلند شو سفارش بده خب... نجلا: _سرگرد کجایی؟ هوی کسی تو این آشغال دونی نیست؟ _چرا داد میزنید خانم؟ دست به سینه روی مبل نشستم. _تقصیر خودته _حرف حسابتون چیه؟ _حوصله‌ام سر رفته _باغ به این درن‌دشتی برا چیه پس. رو‌به‌رویش ایستادم. _چرا مستقیم نگاه نمیکنی حرفتو بزنی؟ _بله؟ _گفتم چرا هرجایی رو نگاه میکنی جز صورت من؟اینطوری معذب میشم انگشتش را به سمتم گرفت. _حس شما مهم نیست...قرارم نیست تو این خونه احساس راحتی کنید پس بهتره همین معذب بودن تا آخر باشه. بعدشم...راحت بودن من چه ربطی داره به حوصله شما؟ دندان‌هایم را روی هم فشار میدادم و حرص می‌خوردم. _فک می‌کردم فقط دخترا میتونن امل باشن؛ ولی انگار امل بودن پسرایی مثل تو شدتش بیشتره... اخلاقش کاملا تغییر کرده بود...آرام بود. شاید هم خودش را آرام نشان میداد. در هرحال اعصابم را خط‌خطی می‌کرد. بہ قلــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16721245979087 ✨✨✨✨✨✨✨✨
فاطمه زهرا: ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: عزیز ایستاد و گفت _سلام محمدجان؛ من میرم به مهتاب و مادر عطیه زنگ بزنم...تو حواست باشه این آبمیوه رو بخوره. دستم را روی چشمم گذاشتم. _به چشم حاج خانوم. حال عطیه که بهتر شد کنارش نشستم. _الان حالت خوبه؟ _بهترم. _ دکتر چی میگه؟ _چندتا آزمایشو از این جور چیزا نوشت حرفی از حال ماهورا نزد محمد... اگه بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟ دستانش را در دستم گرفتم. _نگران هیچی نباش. خدا خودش داده خودشم مراقبش هست. دکتر کجاست؟ به در اتاقی اشاره کرد. _اونجا... سینه‌ام باز تیر میکشید با این وضع به سختی بلند شدم. زیر نگاه سنگین عطیه نفس عمیق کشیدم و به پایم حرکت دادم. چند قدم که دور شدم چشمانم را بستم. شاید باورش برایتان سخت باشد ولی با هر نفس پر دردی که می‌کشیدم احساس سبکی می‌کردم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. _در خدمتم... _می‌خواستم از وضعیت دخترم مطلع شم. _بفرمایید بشینید اسم دخترتون؟ _ماهورا...... چند تکه کاغذ را روی هم جابه‌جا کرد. _درسته؛ باید بگم که احتمالا استرسی که تو دوره‌ی بارداری به همسرتون وارد شده می‌تونسته رو نوزاد هم تاثیر داشته باشه و متاسفانه داشته. _چه بیماری؟ _قبل تشخیص کامل بهش می‌گیم آپنه نوزادی که تو این سن خطرناکه هروقت آزمایشا تکمیل شه می‌تونم بگم دخترتون دقیقا چه مشکلی داره... _نظر شما چیه؟ رسول‌: رسول به فراموشی سپرده شده بود. قرار بود امشب محمد مرا مرخص کند ولی آنقدر سرش شلوغ بود که حتی تماس هم نگرفت. _چی بهتر از این...یه شب دیگه هم اینجا می‌مونم. به جایی بر نمی‌خوره. همانطور دراز کش خیره شدم به لامپی که بازوی باد تکانش می‌داد. انگار باد هم حالم را فهمیده بود که می‌خواست با رقصاندن پرده آرامم کند. آنقدر پرده‌ی بالای سرم چرخید و چرخید تا چشمانم گرم شد و روی هم رفت. صبح روز بعد: فرشید: _کجایید پس خانوما...دیر شد. پایم را ریتم دار به زمین می‌کوبیدم و ساعت را نگاه می‌کردم. زمان هم کم نمی‌گذاشت و به سرعت سپری می‌شد. _اومدیممم... _نیم ساعته دارید همینو می‌گید خب. داشت حوصله‌ام سر می‌رفت که بالاخره از کمد لباس‌ها و آیینه دل کندند. با دیدن ستاره چشمانم چهارتا شد. _این چیه؟ به خودش نگاه کرد. _بد شدم؟ _آخه چادررر؟ _مگه خودمون تنها نیستیم؟ _تنهاهم باشیم تو ماموریتیم ستاره جان. مریم خانم ادامه داد... _آقا فرشید درست میگه عزیزم؛ چادرتو بده بزارم تو ساک. _باشه. _تا آژانس می‌گیرم شما بیاید بیرون. چیزی جا نذاریدا از خانه که پایم را بیرون گذاشتم پیام آمد. _یه تاکسی جلوی در منتظره، سالار... بازهم شماره‌اش ناشناس بود. شماره را فرستادم برای بچه‌های سایت. چمدان‌هارا از مقابل در برداشتم و داخل ماشین گذاشتم. سرم را که برگرداندم صورت فاتح مقابلم ظاهر شد. چند قدم عقب رفتم که خوردم به صندوق ماشین... _ترسیدممم...چه خبرتونه؟ چشمکی زدم که دنباله‌اش گفت _عه تویی؟احوالت سالار جان _سلام آقا... _مسیح _درسته؛ فراموش کرده بودم... شماهم می‌رید تهران؟ _بله...البته اگه ریما از آیینه دل بکنه. خنده‌ای کردم و گفتم. _همه زنا همینطوری‌ان با سیما و ساناز‌هم همین برنامه رو داریم... محمد: _الو عطیه...تو برو خونه خبری شد زنگ می‌زنن... _دلم تاب نمیاره محمد. _یه بارم شده حرفمو گوش بده. گوشی را روی بلندگو گذاشتم و روی میز قرار دادم. خودکار را برداشتم و زیر پرونده را امضا کردم. _محمد من میرم خونه ولی... _ولی چی؟ مگه ماهورا بچه منم نیست؟ چاره‌ای نداریم. یه مدت تحمل کن؛ عصر می‌رم جواب آزمایشارو می‌گیرم. باشه؟؟؟ _محمدددد منو تو عمل انجام شده قرار می‌دی؟ _متاسفانه بله. با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم. آقای عبدی بود. گوشی را از بلندگو برداشتم و به کمک شانه کنار گوشم ثابت کردم. درحالی که کاغذ‌هارا کنار هم مرتب می‌کردم گفت _از موقعیت سوء استفاده کردی به نفع خودت...منتظر تلافی باش. لبخند زدم. _منتظرم فرمانده...من الان کار دارم چند ساعت دیگه زنگ میزنم. _باشه مراقب خودت باش _حتما... خداحافظ. تماس را قطع کردم و از جایم بلند شدم. _سلام آقا _سلام راحت باش...چیکار می‌کنی؟ _داشتم این پرونده هارو تکمیل می‌کردم که بتونم تمرکزمو رو پرونده هیفا جمع کنم _خسته نباشی...دیدن تو پشت میز سعادت می‌خواد که کم نصیب هرکس میشه خنده‌ی ریزی تحویل سرامیک‌های زمین دادم _به قول رسول این میزا به کسی وفا نکرده رسولللل ای‌لعنت به این شلوغی یک آن پرونده از دستم افتاد. کیف دستی‌ام را از کمد برداشتم. از کنار آقای عبدی رد می‌شدم که دستم را گرفت. _آقا باید رسولو ترخیص کنم _اتفاقا می‌خوام در مورد رسول حرف بزنم باید تکلیفش روشن شه. می‌دانستم از چه می‌خواهد حرف بزند برای همین ته دلم خالی شد. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16721245979087 ✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _سرهنگ بچه ها برمی گردن اداره... _باشه هرطور که فکر میکنی نتیجه میده عمل کن. _ممنون...فقط این نیلا شهبازو رادان کی میان؟ _آخ آخ فراموش کردم بگم...همین امشب؛ می تونم از خانمای اداره بفرستم برای کمک _آره اگه زحمتی نیست...فقط طوری باشه که بتونیم بگیم خدمتکارن _درخواستو شفاهی میدم تا چند ساعت دیگه حل میشه؛ خود رادان زنگ میزنه حواست باشه. _ببخشید پشت خطی دارم... _برو خدا پشت و پناهت... _خداحافظ به محض قطع این تماس، تماس بعدی را وصل کردم. وحید احمدی بود... _و علیکم السلام برادر محمد _و رحمه الله...جانم امر بفرما _عرضی نیست فقط خواستم حال و احوالتو بپرسم. _باشه باور کردم؛ راستی از اون پسره چه خبر؟ دادگاهی شد؟ _جات خالی...حتی نذاشت پاش به بازداشتگاه برسه... _خودشو کشت؟ _باورت میشه اگه بگم فرار کرد؟ تازه نامه‌نگاری هم کرده بعد رفته پی زندگیش. _با این اوصاف الان سرحالی؟ _چه میشه کرد...تمام شهرو دنبالشم...تمام زندگیم الان خلاصه شده تو پیدا کردن یه بچه. خنده ریزی کردم. _پس التماس دعا حاجی؛ ماموریت بنده هم از امشب خلاصه میشه تو نقش بازی کردن. _تقبل الله سرگرد... محتاج دعا آها یه چیز دیگه _بفرما _قضیه خانم نجمی به کجا رسید؟ _من هرچی به حاج خانوم میگم الان وقتش نیست میگه پیر شدی باید زن بگیری. تو گزینه‌هاش خانم نجمی از همه بهتر بود. حالا ببینیم چی میشه. بلکه تا اون موقع شربت شهادتو کردن تو حلقمون حالا بلند می‌خندید. _عه عه عه... _چیشد؟ _لیست خرید همسر گرامی ارسال شد...دیگه واقعاااا تقبل الله. آقا من برم بعدا حرف می‌زنیم. _به سلامت مریم: در حالی که دور تا دور پارک قدم می‌زدیم سر حرف را باز کردم. _نورا... _جانم؟ _تو از محمد حیدر بدت میاد؟ _نه چرا بدم بیاد؟ _اومممم هیچی...همینطوری پرسیدم. _پس بزار من یه سوال بپرسم... _بپرس ایستاد؛ به نیمکت صورتی رنگی اشاره کرد تا بنشینیم. _چرا کسی محمد حیدر صداش نمی کنه؟ _حیدر اسم رفیق صمیمی‌شه که اوایل تو عملیات مجروح میشه و بعدم شهید. اخلاقش بعد مرگ حیدر عوض شد. از اون به بعد هرکی محمد حیدر صداش می‌کرد یا اخم می‌کرد یا جواب نمی‌داد. در واقع هروقت یاد حیدر میفته دلش می‌گیره. لبخند زد. _چه داستان تلخی... دست روی شانه‌اش گذاشتم. _خلاصه مطلب...به هیچ عنوان اسم کاملشو نگو _عجیبه، پس باشه. محمد: _خانم امینی...چند ساعت دیگه میرسنننن صدای برخورد چیزی با میز بلند شد. در را باز کرد و درحالی که سرش را می‌مالید گفت. _آخ آخ...کله‌ام ترکید... چی گفتید الان؟ _گفتم مادرتون با چند نفر دیگه دارن میان اینجا اسمم حیدره؛ حواستون باشه. دستپاچه و با چشمان گشاد شده زل زد به صورتم. شانه‌ای بالا انداختم و دور شدم. نباید از همه چیز خبر داشته باشد. پس ماموری را که همراه رادان و نیلا می‌آمد نمی‌شناخت. بعد آنکه پانسمان شانه‌ام را عوض کردم نشستم پشت میز. چند کاغذ زیر دستم گذاشتم، روان نویس را از جا قلمی برداشتم و شروع کردم به نوشتن گزارش هفته‌ی اخیر. صدای علی رشته‌ی افکارم را پاره کرد... _محمد؟ سر بلند کردم. _بله؟ _نیرو رسید. _بیان اتاق من. شمام زودتر جمع کنید وسایلو بزارید تو ون چند ساعت بیشتر نمونده. _باشه کمی بعد نیرو‌های خانم وارد شدند. به چهره جوانشان نگاه کردم. _برید انباری لباسارو بردارید‌؛ فک کنم تو جعبه باشه. سہ ساعت بعد: همه چیز آماده بود. سه عجوزه را هم فرستادم برود. فقط مانده بود روبه‌رو کردن امینی با نیلا. بی خبر از اینکه... بالاخره زنگ آیفون به صدا در امد. یکی در را باز کرد. همین که پا داخل گذاشتند رنگ از صورتم پرید. سهیل... بہ قلــم :ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16721245979087 ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم امینی خواست گلایه کند و غر بزند که انگشتم را روی دهانم گذاشتم. _هیسسسس... شما برید بیرون من چند دقیقه دیگه میام. بدون مخالفت رفت... حالا من چه باید می‌کردم؟ چندبار اتاق را با قدم های بلندم متر کردم. هیچ چاره‌ای نداشتم. یک پیامک برای وحید و سرهنگ فرستادم. قطعا لو می رفتیم. یک آن در باز شد... نجلا: از اتاق که بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم. مقابل دختری که مثلا خدمتکار بود ایستادم. _چیکار می‌کنی؟ _چایی میریزم خانوم. _بریز من می‌برم. _چشم. چند دقیقه ای منتظر ماندم تا بالاخره سینی را داد دستم. _چند نفرن؟ _سه نفر... سر تکان دادم. _آها با اینکه قرار بود بعد مدت‌ها با مادرم دیدار تازه کنم ولی هیچ هیجانی نداشتم. به سمت مبل های چند نفره‌ی وسط حال رفتم. هر سه نشسته بودند و داشتند صحبت می‌کردند. بی اختیار چشمم روی کیفی ثابت ماند. یک پوشه و چند سی دی داخلش بود. فکری به ذهنم رسید؛ زمانی که از کنار میز رد می‌شدم، از قصد پایم را به کیف زدم. کیف و استکان ها روی زمین افتادند استکان ها شکستند و وسایل پخش زمین شدند. کمی حالت دستپاچگی به خود گرفتم و زیر نگاه سنگین آن سه نفر روی دوپا نشستم تا مثلا وسایل‌ها را جمع کنم. ‌برداشتن فلش راحت‌تر بود به همین خاطر دور از چشمشان ان را داخل آستینم پنهان کردم. نیلا دستم را به طرف خودش کشید. _عزیزم ولش کن دستتو می‌بری. بازهم جرقه ای در ذهنم به صدا در امد. شیشه را در دستم گرفتم که باعث شد زخمی روی ان ایجاد شود. به این بهانه بازویم را از دستش بیرون کشیدم. _معذرت می‌خوام... دستم زخمه؛ الان میام. کف دستم را میان انگشتانم گرفتم تا خون ریزی نکند. سمت سرویس بهداشتی رفتم. فلش را از استین در آوردم و بالای کمد گذاشتم. شیر را باز کردم و دستم را زیر فشار آب گرفتم. چند ورق دستمال کاغذی رویش گذاشتم؛ چشمم دنبال کیف کمک‌های اولیه بود. محمد: خانم امینی با عجله در را بست و نزدیکم شد. _برو سرویس بهداشتی. _بله؟ _بالای کمد گذاشتم؛ فک کنم به درد بخوره. نگاهم روی دستش ماند. _چیزی شده؟ _نه... بعد رفتنش آرام مثل مارمولک از مقابل حال خزیدم تا دیده نشوم. وارد سرویس که شدم نگاهی به بالای رو شویی انداختم. یک آینه و دو کمد کنارش. دستم را روی سقف کمد‌ اول کشیدم؛ خبری نبود. یکم که دستم را چرخاندم چیزی را زیر انگشت حس کردم. برداشتمش. فلش ریزی به رنگ نقره‌ای. گوشی و کابل را از جیبم بیرون آوردم و فلش را متصل کردم به گوشی. صدها عدد و رقم رمزگذاری شده که به نظر می‌رسید اطلاعات زیادی را درونش پنهان کرده. سریع برای علی فرستادم. حالا چه باید می‌کردم؟ یا مثل موش از ترس مرگ از سوراخ بیرون نمی‌آمدم و یا می‌رفتم و سرنوشت را رقم می‌زدم. چند دقیقه‌ای وضعیت را سنجیدم. زمانی که مطمئن شدم تنها من در خطرم نفس عمیقی کشیدم. با خیال راحت موهایم را مقابل آینه حالت دادم. در را باز کردم و از آن اتاق نه‌چندان کوچک بیرون آمدم. بسم اللهی گفتم و رفتم سمت حال. با دو مردی که نشسته بودند دست دادم و به نشانه احترام کمی مقابل ریما خم شدم. با فاصله کمی از امینی نشستم. درحالی که لبخند کوچکی روی لب داشتم فلش را رد و بدل کردم. اوهم به بهانه‌ی چای از جا بلند شد. _من میرم ببینم چای چیشد. _برو نجلا جان. نگاه سهیل ضربانم را بالا برده بود نیم خیز شد و کنارم نشست. دقیقا همان جایی که امینی نشسته بود. سعی کردم آرام باشم ولی با جمله‌ای که گفت مطمئن شدم مرا شناخته... بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16721245979087 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _حاج محمد این زنارو بفرست برن کارت داریم. نیلا متعجب به سهیل نگاه کرد. _سهیل چی میگی؟ پس اسمش واقعا سهیل بود... _میگم بهت صبر کن. سرش را دوباره نزدیک کرد و غرید... _بگو برن. _خیله خب میگم. نجلا: محمد همه را فرستاد رفتند. همان زمان که رسیدم به کیف، فلش را انداختم داخلش. با خیال راحت روی مبل نشستم. نگاهم بینشان رد و بدل شد. همه با اخم به محمد خیره شده بودند. ریما کمی خودش را نزدیکم کرد. در حالی که دستانم را در دستش می‌گرفت به یکی از آن دو مرد اشاره‌ای کرد. او هم اسلحه را از کمرش در آورد و گذاشت پشت گردن محمد. با صدای نسبتا بلندی فریاد زدم. _دارید چیکار می‌کنیدددد... _تو که نمیدوستی نامزدت ماموره؟... یا... به چشمانش نگاه کردم. التماس می‌کرد چیزی نگویم. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم. _نه نمی‌دونستم. لبخندش حالم را به هم میزد. واقعا مادرم بود؟ _سهیل ببرش تو اتاق درو قفل کن _باشه بعد بردن محمد، نیلا کیفش را از روی میز برداشت. دست داخلش کرد و اسلحه ای درآورد. به سمتم گرفت. _بگیرش. _این برا چیه؟ _همش برا اینه که همه مطمئن شیم احساسی به محمد نداری اشک در چشمانم حلقه زد. _من نمی تونم _میتونی... _هنوز دوستش دارم نیلا _نه دوسش نداری...اون به تو نگفته بود ماموره...فکر کن داری انتقام میگیری. نفسم بالا نمی آمد. با دستان لرزان اسلحه را گرفتم. سهیل برگشت. _آماده اس. محکم در آغوشم گرفت ولی هیچ حسی نداشت. مادر من نمی توانست اینقدر بی احساس باشد. _قوی باش دختر بلند شو. محمد: نشستم گوشه ای. نگاهی به اتاق انداختم. نفهمیدند اینجا اتاق من است... از تخت پایین آمدم و تشکش را بالا دادم. کلتم را از کیسه مشکی رنگ در آوردم. با صدای باز شدن قفل در با گارد اسلحه را به سمتش گرفتم. امینی بود. بی مقدمه رفت سر اصل مطلب. _ خیلی کمکم کردی...برا همین بهت فرصت میدم؛ یا بزن یا میزنم... _چی میگی؟ _ اگه شلیک نکنم اونا منو میکشن. ترجیح میدم تو بزنی خنده و اخمم باهم تلفیق شده و صورت وحشتناکی از من ساخته بود. _چشمامو می بندم.. تا سه میشمارم شلیک می‌کنم. اگه جونت برات مهمه ماشه رو فشار بده. تند تند نفس می‌کشید. بدجور ترسیده بود. بدتر از آن این بود که گناهی نداشت. با این اوصاف من هم قدرتی برای زدن یک زن بی‌گناه نداشتم چشمانش را بست... _سه... _دو... اسلحه را پایین آوردم و آرام همراهش زمزمه کردم... _یک کمی بعد از سوزش سینه‌ام، صدا در مغزم اکو شد. وزنم چند برابر شده بود. آرام روی زمین نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم. در حالی که با آستین خیسی صورتش را می گرفت گفت. _ببخش منو محمد... اسلحه را از دستم کشید. طناب را برداشت و دستانم را به هم بست. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16721245979087 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ نجلا: دستانش را بستم و چند قدم عقب رفتم. نگاهم روی زخم گلوله که به سینه‌اش نشسته بود گره خورده بود. عذاب وجدان داشت خفه‌ام میکرد. نمیدانم چرا حالا که باید نفسم میگرفت اینقدر منظم بود. چشمهایش سوسو میزد. همان دستهای بسته شده را محکم روی زخمش گذاشته بود؛ معلوم بود خیلی درد میکشد. به یک باره در اتاق باز شد و سهیل داخل آمد. یک نگاه به تن بی‌جان محمد انداخت و یک نگاه به من. آمد جلو و اسلحه را از دستم گرفت. دقیقا جلوی محمد ایستاد و اسلحه را بالا برد. یک شلیک به پایش کرد... ناله ریزی کرد و سرش روی شانه اش افتاد. در حالی که گوش هایم را گرفته بودم، با ترس خودم را جلوی سهیل انداختم. _نززززززن با بیخیالی گفت _میخوام راحتش کنم...اینطوری عذاب میکشه... با تمام توان فریاد زدم _تو حق ندارییییی بهش شلیک کنیییییی انگشتش را سمتم گرفت _فکر نکن چون دختر نیلایی ریختن خونت برام سخته. _توام خیال نکن چون من بهش شلیک کردم توام میتونی اینکارو کنی. _چه خبرتونه؟ سرم را برگرداندم سمت نیلا. _بهش بگو دست به محمد من بزنه خودمو میکشممم نگاه بی تفاوتی به محمد انداخت و گفت _چه بزنی چه نزنی میمیره؛ ولش کن سهیل... نجلا زودتر بیا بریم. از اتاق که بیرون رفتند لباس هایم را داخل ساک ریختم و بیرون امدم. می‌دانستم کارم اشتباه است و با رفتن، تنها سند مرگ خود را امضا کرده ام. چاره دیگری نداشتم. محمد: امینی که رفت با خیال راحت سرم را به دیوار تکیه دادم. درد داشتم ولی مثل همیشه دوای دردم خواب بود. چشمانم را بستم؛ به چند دقیقه نکشید که به خواب رفتم. با تکان دست کسی چشمانم را باز کردم. تمام وجودم تیر می‌کشید. _محمد محممممد چند ثانیه طول کشید تا تصویرش برایم واضح شود. علی بود. گنگ به اطرافم خیره شدم. یاد چند ساعچ پیش افتادم؛ یعنی هنوز زنده بودم؟ _چته علی؟ مگه...مردم؟ با استرس گفت _نه محمد؛ فقط کمی طاقت بیار. پوکر فیس نگاهش کردم. _به نظرت تو خواب...داشـ...ـتم چه غلطی...می...کردم؟ دستش را لای موهایش فرو کرد. _فک کردم بیهوش شدی خب خواستم دستم را تکان دهم که گیر طناب دورش شد. _اینم...باز نکردی...نابغه؟ دستپاچه طناب را باز کرد؛ بلندم کرد و خواباندم روی تخت. ملافه های سفید را از کمد در اورد و تک تک چپاند روی زخمم. صورتم از درد دَرهم شده بود. یک لحظه فریاد زدم _علییییی...دو دقیقه بشین. شکه در جایش خشک شد. _ولی بد جایی زخم شده محمد...داره خون میره. یک ملافه تا شده را برداشتم و نیم خیز شدم. _ماشینو...روشن...کن _چی؟ _خوشت...میاد... تکرار...کنم؟ _نه؛ ولی زنگ زدیم آمبولانس. زمانی که دیدم از او آبی گرم نمی‌شود خودم را تکانی دادم و از تخت پایین امدم. با دست های آغشته به خون از دیوار گرفته بودم و قدم بر می‌داشتم. از پای زخم شده‌ام روی زمین خط خون باقی بود. به چهاچوب در که رسیدم با نفس های بریده بلند صدایش کردم. _علی...بیا کمک... ........... در پشت را باز کرد و کمک کرد تا دراز بکشم. درحالی که دستم را روی سینه‌ام گذاشته بودم اخی از ته دل کشیدم و سرم را تکیه دادم به تکه بالش روی صندل. _کجا میریم محمد؟ _خودمم نمی‌دونم. _تو اینجا...چیکار...میکردی؟ ماشین را روشن کرد و گفت _شما وقتی گفتید بریم دلمون نیومد. یعنی... یعنی می‌دونستیم قراره یه اتفاقی بیفته. بعدم تو حیاط پشتی بس مستقر شدیم. بعد اینکه صدای شلیک اومد منتظر شدیم نیلا و دارو دسته اش بیان بیرون. کامیار و مهدی رفتن دنبال اونا، منم... صدایش مبهم و آرام آرام چشمانم مست سیاهی شد... بہ قلــم:ف.ب ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16721245979087 ✨✨✨✨✨✨✨✨
رفقا داریم میریم دیدار با شهدای گمنام🙃 یاد همتون هستم🙂
وداع با شهید گمنام 🥀🥀 چه، می شود روزی بگوید بع ما هم شهید ولی حیف رویای. است که برا ورده نمی شود 💔💔
روز دفن شهید گمنام🥀
و بدانید ما شوق شهادت داریم🥀💔