eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.6هزار عکس
37.2هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهانه‌‌مابه‌شوقِ‌حرم‌ضعف‌می‌كنيم، حتی‌بهشت‌هم‌شده‌مجنون‌مشهدت..!^^💔🚶🏿‍♂
و حالا من دلم برای فرش های آبی ات تنگ شده((
انالله و انا الیه الراجعون آیت الله فاطمی نیا درگذشت🖤 شادی روحش صلوات
💔🚶🏾‍♂
••🌾🕊•• 🥀| میگفت: خدانکنه‌حرف‌زدن‌و‌نگاه‌کردن‌به‌نامحرم، براتون‌عادی‌شھ! پناه‌میبرم‌به‌خدا.. از‌روزی که‌گناه‌فرهنگ‌و‌عادت‌مردم‌بشھ'🌿 .
••🦋🌸•• • دلتون‌ڪه‌گرفت . . . • تسبیح‌برداریدواستغفارڪنید! • براےدلایۍڪہ‌شڪستید • قضاوت‌هایۍ ڪه‌ڪردید • براےهمہ‌ےگناه‌هاۍِخواسته‌و • ناخواسته‌،استغفارڪنید...(:🌱 🚶‍♂ .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎨•• 📲 🌺🍃 .
••🏴🥀•• إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون روح‌بلندوملڪوتۍاستادبرجسته‌اخلاق حضرت‌آیت‌الله‌سیدعبدالله‌فاطمی‌نیا (رضوان‌الله‌تعالی‌علیه) آسمانی‌شد🖤.. .
خدامون میگہ: "انا عند المنکسره قلوبهم" من همدم قلب های شکسته هستم🕯 پس اگہ‌دلمونم‌شڪست‌یہ نگاهے‌بہ‌بالا‌سرمون‌بنداز‌یم‌بگیم‌ارھ‌ خداهست..♥️🌿
🌱 اخلاق عملی مرحوم ایت الله فاطمی نیا
ریحانه زهرا:))🇵🇸
_
یه سری آرزوهام هستن که وظیفه‌‌شون به دل موندنه.. _مثل کربلای شما آقای امام حسین:)💔
﷽ 『مذهبی🧕🏻』 مــنـــو جــدا شـــ💔ــدن از چـــ🦋ــادرم خــدا نــکـنـــد * ♥❧  |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوادارت میشم... گرفتارت میشمممم.. علی ابن مهدی یارت میشممم:)))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست من که نیست... اگه هستم عاشقت:))💔 آرزومه که بقلم کنی خودت:)) عزیزم حسین عزیزم حسین عزیزم عزیزم عزیزم حسین :)💔
. .💔(:
ریحانه زهرا:))🇵🇸
. .💔(:
وداغِ‌نبودنت‌؛انگارقصدسردشدن‌ندارد💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانی ها 10 ثانیه وقت دارن که عضو بشن😍🌹👇 @ARARARAR0 فرامۅش‌نڪنیدڪه‌امام‌زماטּبہ‌تڪ‌ټڪمۅن‌دل‌بسته‌وبهمۅטּامیدداره‌بیایدڪه‌ناامیدش‌ نکنیم🙂💚 خیلی‌فعالیت‌داره👌👌امام‌زمان‌روناامیدش‌نکنیم✋
میگه‌‌ ڪنڪور‌ددارم📚 ‌نمیرسم‌ نمازو...‌بخونم! ببینم‌... میرسے‌ ناهار بخورے؟🥪 شام‌ بخورے؟🌮 چت‌ کنے؟📱 فیلم‌ ببینے؟!!!🎞 چرا وقت‌ عبادت‌‌ ڪہ‌ میشہ فاز‌ صرفہ جویے در وقت‌ میگیریم؟!! روزقیامت‌... نمیگن‌‌ تڪ‌ رقمے‌ بودے‌ یا نہ‌‼️ میگن‌ نمازت‌ ڪو⁉️ 📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿 دوست داری نماز بخونی اما نمیتونی❓😔 دوست داری قرآن بخونی اما تنبلیت میکنه📖😢 اینکه کاری نداره یه کانال بهت معرفی میکنم که تو توش پر از این حرفاست اصلا حال و هوات عوض میشه😍☺️ چند قلم از فعالیت های کانال😊👇🏻 وکلی چیزای قشنگ دیگه که به خدا نزدیکترت میکنه پس بدو بیا لفتش بدی از دستت میره ها😊☺️ به عشق آقا امام زمان بیا ببین چقدر خوشحال بشه 1000برابر دعات کنه به عشق امام زمان‌بیا✋ @ARARARAR0
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_60 شوهر که نه. ولی یکی به اسم نامزد دارم. دقیقا نمی دونم چی کارم می شه؟! مه
نام تو زندگی من ممنونم دخترم. شما بگو از کجا شروع کنیم؟ لبخندی زدم و به طرف خونه به راه افتادم. - بفرمایین داخل تا من چایی می ریزم شماها چند لقمه ای بخورید. به طرف آرش و مهری برگشتم که با لبخندی نگاهشون به هم بود. با صدای بلندی رو به هر دو گفتم: - آقا آرش، مهری جون شما هم بیاید. واردکه شدم به طرف آشپزخونه رفتم. خدا رو شکر کردم که لیوان به حد کافی برای چایی داشتم. سفره ای برداشتم و به هال رفتم. سفره رو که پهن کردم همه داخل اومدن. پسرک با دیدن سفره نگاه مشتاقش رو به من دوخت که لبخندی زدم. - بیاکمکم کن سفره رو کامل کنیم. پسرک سرشو تکون داد. که مهری هم به کمکم اومد. با هم سفره رو انداختیم و دور اون نشستیم. نگاهی به جمع کردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. به طرف نگاه برگشتم که چشمان خندان مهری رو روی خودم دیدم. چشمکی به روم زد که با لبخندی لقمه ای رو به طرفش گرفتم. - یاد بگیرآرش! لقمه رو از دستم گرفت. آرش چشم غره ای به مهری رفت. مهری خنده ای کرد. بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم. همون پیرمردکه سید محسن صداش می زدند با لبخند مهربونی به طرفم برگشت. ...
نام تو زندگی من خب دخترم حالا بگو چی کار کنیم؟ لبخندی زدم. - می خوام در و پنجره ها رو عوض کنم. یک حس حال دیگه ای به این خونه بدم. - باشه دخترم. ما شروع می کنیم. مهری جلو اومد. - عمو جون لطفا همه چیز رو تغییر بدید. بعضی از جا های خونده رنگ دیواراش عوض شده! دستشویی ها تعمیرمی خواد! برق ساختمون هم یک تعمیراساسی می خواد! با تعجب نگاهش کردم که آرش با خنده سرشو زیرانداخت و از خونه خارج شد. مهری نگاهی به من کرد و شانه اش رو بالا انداخت. - خب به من چه! خونه رو زیرو رو کردم! خنده ای کردم و سرمو تکون دادم. رو به سید محسن گفتم: - خونه مال شما هر کاری که دوست دارین بکنین. سید محسن رو به شاگرداش گفت: - شنیدید که خانوم چی گفتن! شروع کنید وسایل ها رو ببرین بیرون. باید کار رو شروع کنیم. سید رو به همون پسرک کرد و گفت: - آقا علی چرا ایستادی پسرم زود باش. لبخندی زدم و نگاهی به علی کردم. - عموجون، علی آقا باید به من کمک کنه حیاط رو درست کنیم. ...
نام تو زندگی من شما چرا دخترم، ما خودمون همه ی کارها رو می کنیم؟ به طرف در رفتم. - نه عمو جون حیاط مال من! شما به کارتون برسین. کارها شروع شده بود. اون خونه سوت و کور حالا پر از سر و صدا بود. حتی با تماس عزیز هم دست از کار نکشیدم. نگاهی به حیاط کردم که خیس خیس بود و مهری و آرش در حال آب بازی بودند. علی پسرک پونزده ساله هم با اون ها شریک شده بود. نگاهی به چهره های خندون شون کردم و وارد خونه شدم. چایی برای همه ریختم و به تک تک اون ها تعارف کردم و باز وارد آشپزخانه شدم که برای ناهار چیزی درست کرده باشم. همون طور که ناهار درست می کردم به آرش و مهری فکر کردم. یک دنیا با هم تفاوت داشتن! مهری پر صدا و شیطون بود ولی آرش آروم! اما با هر شیطنت مهری آرش لبخندی می زد و چشماش از شادی می درخشید. عشق رو از دور هم می شد از چشمای هردوی اون ها دید. آهی کشیدمو نگاهمو به سید محسن که به شاگرداش دستور می داد دوختم. از حرف های علی فهمیده بودم که سید محسن خانوادش رو توی زلزله از دست داده. علی که پسر همسایه سید محسن بوده توی مغازه ی سید مشغول به کار بوده و این جوری کمک خرج خانوادش بود. فکر کردم علی باید مثل همه ی پسر بچه های پونزده ساله سر یک کلاس درس نشسته باشه ولی به جای اون داره برای شکم خانوادش کار می کنه. با صدای مهری به خودم اومدم. ...
نام تو زندگی من ای دستت طلا! الان نشسته بودم به آرش می گفتم چقدر گشنمه! - با اون ورجه ورجه ای که تو کردی اگه نمی گفتی گشنه ای شاخ در آورده بودم! مهری اخمی ساختگی کرد. - بابا بچه که بودم کاری نمی کردم. حالا خودمو خالی می کنم. خنده ای کردم. کامالا مشخصه دخترم. مهری نیشگونی از بازوم گرفت و سرشو به طرف قابلمه خم کرد و بو کشید. - چه بویی داره. وای آیه دلم ضعف رفت. - عزیزم اگه نمی گفتی شاخ در می آوردم! مهری با دهانی باز نگاهی به آرش کرد و نگاهشو به من دوخت. با دیدن نگاهش به خنده افتادم. - بیا، بفرما مهری خانوم مگه بهت نگفتم! مهری چشم غره ای به من رفت و دست به کمر رو به آرش گفت: - ببینم آرش تو گشنت نیست؟ - نه عزی ... با دیدن اخم مهری دستاشو بالا برد. - آقا من تسلیم، من گشنمه. آیه خانوم چی داریم واسه ناهار؟ خنده ای کردم. - زن ذلیل من بودم که می ... ...