فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمابهفکرباشید⛔️‼️
#شهید_مشلب
#استوری
خدایا یه سوال؟!
یعنی کی میشه من خودمو تو این صحنه ببینم؟!
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغلم کن حسین
مثل حر منو هم بپذیر
بغلم کن حسین
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-آقایاباعبدالله..
مادوستداریم(:!🚶🏾♂
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
دنیاواهلشهرکه ِرادارَندماتکیہ ِگاہۍچون رضـٰاداریـم ࣫͝
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_175 پرستار لبخندی به همه زد و از اتاق خارج شد. خانوم فرهودی با دیدن من پشت
نام تو زندگی من
#پارت_176
پسر عموی پلیس داشتن خوبیش همینه دیگه.
آراسب خنده ای کرد و باز نگاهش رو به من دوخت و یک تای ابروشو به
سختی بالا داد.
- تو این موقع شب این جا چی کار می کنی؟
نگاهی به جمع کردم که نگاه شون به آراسب بود. آهی کشیدمو نگاه خیره ام
رو به دو تا تیله ی خاکستری چشماش دوختم. که آرسام گفت:
- نمی تونه جایی بره.
- چرا! بلایی سرش اومده؟
آرسام روی مبل گوشه ی اتاق نشست و پاشو روی هم انداخت و رو به آراسب
کرد و گفت:
- بلایی که نه. ولی داشت بلایی سرش می اومد همین پنج دقیقه پیش.
خانوم فرهودی نگاهی به آرسام کرد و گفت:
- چه بلایی؟!
این بار احسان بود که جواب می داد.
- همون افراد می خواستن با ماشین زیرش کنند.
خانوم فرهودی اخمی کرد.
- مقصر شما دو تایید. همچین این طفل معصوم رو اون پایین ترسوندید و این
قدر سوال کردید که من هم بهش مشکوک شدم.
احسان خنده ای کرد.
- زن عمو نگاهتون چیزدیگه ای می گفت ها!
با مشت آقای فرهودی به بازوش خنده اش رو خورد.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_177
زن منو مسخره می کنی؟
احسان دست شو به حالت تسلیم بالا برد و روی مبل کنار آر سام نشست که
آراسب نگاهی به جمع کرد و گفت:
- هنوز من نفهمیدم، آیه این جا چی کار می کنه؟ چرا نمی بریدش خونه؟!
آقای فرهودی کنارش رفت و جریان رو براش توضیح داد که اخم هاش در هم
رفت. به سختی روی تخت نشست و نگاهشو به آرسام و احسان دوخت.
- یعنی بیاد خونه ی ما؟!
هر دو سرشونو تکون دادند که آراسب با اخم های درهمش رو به اون ها گفت:
- یعنی واقعا خرین یا خودتون رو زدید به خریت؟!
- چرا؟
- چرا چی احسان؟ یعنی یک دختر رو برداریم ببریم خونمون؟! نمی گی
برای خودش زندگی داره، خانواده داره، نمیشه همین طور برش داشت بردش!
ً نگاهی به آراسب کردم. یعنی واقعا حرف حق رو باید از دهن آدم عاقل شنید.
با لبخندی نگاهمو به اون دو دوختم که به آراسب نگاه می کردند.
- یعنی فکر هم نمی کنید شماها؟!
- حرفای تو درست . ولی نمی تونیم که تنهاش بذاریم ممکنه بلایی سرش
بیارن.
- مگه مملکت بی قانونه که این حرف ها رو می زنی! بلند شو دو تا مأمور بذار
براش تا خونش رو زیرنظر بگیرن.
احسان لبخندی زد.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_178
یعنی میگی من به این فکر نکردم؟
- اگه فکر کردی پس چرا داری میاریش خونه ی ما؟
- حرف هات درست اما نمی تونم ریسک کنم.
نگاهی به هر دو کردم که به فکر فرو رفته بودند و گفتم:
- اما من نمی تونم بیام جایی که نمی شناسم.
نگاه آراسب به طرف من دوخته شد. سرمو زیر انداختم.
- من ریسکش رو قبول می کنم. شما که می تونید چند نفر رو کنار خونه
بذارید پس بذارید.
سرمو بالا گرفتم و نگاهمو به آراسب دوختم که لبخندی زد و رو به احسان
گفت:
- ایشون رو ببرید خونه شون. به دو نفر از بچه هات بگو که هواشو داشته
باشن.
احسان تکیه اش رو به مبل داد و ابروشو بالا انداخت.
- نه نمی تونم.
این بار خانم فرهودی معترض گفت:
- چی رو نمی تونی؟
احسان نگاهی به جمع کرد که به او خیره شده بودند و ادامه داد:
- خب ما هر جایی نمی تونیم با ایشون باشیم!
- یعنی چی؟
- یعنی چی نداره آراسب! یعنی این که باید ایشوون هر جا میرن، هر کاری که
می کنن زیر نظر باشن. یکی باید تو خونه باهاش باشه.
#ادامه_دارد