eitaa logo
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
468 دنبال‌کننده
146 عکس
25 ویدیو
27 فایل
♥️در واپسین‌لحظات‌عشق‌که‌امیدی‌نیست، من‌با‌چشمان‌تو‌دوباره‌عاشق‌شدم! ♥️#نویسنده_پرحاشیه ♥️#رمان #داستان #متن #تکست و ... ♥️تب 👈🏻 @m_haydarii ♥️ناشناس‌نظرتودرباره‌رمان‌بگو👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1341199 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: پوزخند تلخی می‌زنم. به او حق می‌دادم منظورم را نفهمد. آخر در جایی که او زندگی می‌کرد چندان احساسی وجود نداشت. در واقع احساسات مرده بود و معنی نداشت. همگی مرده بودند. مردم یک کشور، اگر از لحاظ خواب و غذا تامین باشند و تمام هَم و غمشان این باشد که لذت آخر هفته‌شان چه می‌شود، درست می‌شوند شبیه سازی شده خود برده مدرن. تازه شبیه سازی هم نه! می‌شوند خود برده مدرن. کسانی که با پول فرمانروایی می‌کنند، بی‌عقلی وشهوت حرف اول و آخرشان است. + برای این گاهی نمی‌تونه بگه چون می‌ترسه طرف مقابلش بی پروا گفتن عیبش و از نظر خودش سرکوفت زدن، ناراحت بشه و احساساتش جریحه‌دار بشه. گاهی وقت‌ها هم کسی عیب داره و ما ازش رنج می‌بریم، خیلی بهمون نزدیكه. اون وقت گفتنش سخت‌تره . البته نگفتنش و سکوت کردن درست نیست. اما اینکه کجا چی بگیم و چه کاری انجام بدی، یکم فهمیدنش سخته. اینجا کسی با کسی تعارف نداره و همه کاملاً رک با هم حرف می‌زنن. اصلا هم واسشون مهم نیست این رک بودن زیاد و صریح می‌تونه به جای کمک، اون آدم رو نابود کنه. با انگشت دستم روی زمین ، خط‌های فرضی کشیدم. + واسه همین هست مرصاد به اینجا لقب دنیای مردگان رو داده بود.‌ سری تکان داد. انگار حالا منظورم را فهمیده بود. _ مرصاد برادرتون هست ؟ نگاهش می‌کنم و آرام پلک می‌زنم. + آره مرصاد برادمه. خنده‌ای کرد. _ معلومه دلتون خیلی براش تنگ شده. خودم هم خنده‌ام گرفت. + خب معلومه! الان نزدیک دو ماه و خورده‌ای هست ندیدمش. سری تکان می‌دهد و می‌خندد. چند ثانیه به زمین خیره می‌شود. احساس می‌کنم یک چیزی می‌خواهد بگوید که دو دل هست. حالت صورتش این را نشان می‌دهد. + هانا چیزی شده؟ می‌خوای حرف بزنی؟ یک مرتبه سرش را بالا آورد. _ها؟ چی؟ نه! آخه چی بگم؟ اصلا... می خندم. +: آروم تر دختر. باشه اگر راحت نیستی نگو. ولی قرارمون این بود با هم راحت باشیم. مگه نه؟ خجالت زده می‌خندد و پیشانیش را می‌خاراند. _راستش برام سوال شده بود چرا دوشب قبل دست دیاکوخان اون قدر خونی بود. مگه درگیر شده بودن؟ آخه بعدشم خیلی با هوبرت خان بحث می‌کردن. لبخندی می‌زنم. ترجیح می‌دهم این بحث را کلی جواب بدهم. شاید دیاکو دلش نمی‌خواست کسی اون ماجرا را بفهمد. ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: +خیلی مسئله خاصی نبود.نیاز به کمک بود، دیاکوهم کمک کرد. ولی خوب دستشم زخم شد. خیلی مهم نیست. تو فکرش نرو. سری تکان می‌دهد و بعد از توضیح دادن بقیه آرایه‌های ادبی، از اتاق خارج می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم بر روی تخت می‌خوابم. یاد آن شب دعوا می‌افتم. نمی‌دانستم آن وقت شب حشرات هم در هوا وز وز نمی‌کردند، آن زن در خیابان چه کار می‌کرد؟! مگر خبر نداشت امکان دارد مردهای وحشی مثل آن مرد، مزاحمش بشود. وقتی یاد آن جیغ‌ها و کوچه و خیابان می‌افتم، احساس حالت تهوع می‌کنم. خیابان‌های کثیف و بد بویی که مردهای مست و پرخالکوبی‌اش آنجا را از لجن زار وجهنم بدتر کرده بودند. در این مدت کم از این خیابان‌ها ندیده بودم. اکثر جاها همین طور بود. البته توقع بیشتری هم نداشتم. آمریکا، با آن هم تِز و پزش تگزاس را داشت که ویران تر از خودش جایی نیست. توقع داشته باشم جاهای دیگر گل و بلبل باشند؟ ه‍ه! محال است چنین خیال خامی نمی‌کنم. ولی ای کاش این قضیه را فراموش نمی‌کردم و یا در ذهنم کم‌رنگ نمی‌شد. این تازه اول ماجرا بود. ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: چند روزی از آن ماجرا گذشت. یک‌بار وقتی نزدیک راه پله شدم،صدای پچ پچ ضعیفی به گوشم خورد. از فال گوش ایستادن خوشم نمی‌آمد،اما با شنیدن نام خودم سعی کردم بی‌صدا نزدیک‌تر بروم. نزدیک‌تر که شدم از شنیدن حرف های دوتا از خدمتکارها، مغزم سوت کشید. _یعنی واقعا دیاکوخان می‌خواد با دخترعموش ازدواج کنه؟ _منم دقیقا نمی‌دونم! اما دیشب وقتی هوبرت‌خان با آقا دیاکو داشتن حرف می‌زدن، شنیدم دیاکو خان گفتم حسم به حورا مثل آدمای دیگه نیست.باور کن وقتی رفتم براشون قهوه ببرم، با گوشای خودم شنیدم. _پس اون دختره گلارا چی؟ _ایشش توهم! آخه به نظرت دیاکوخان حورا رو ول می‌کنه میره اون دختره نچسب رو می‌گیره؟! حورا به این خوشگلی و مهربونی! مگه عقلشو از دست داده بره اون دختره آویزون رو بگیره. 📿شخص سوم📿 با حالی خراب از پله‌ها بالا آمد. احساس می‌کرد سرش درحال منفجر شدن است و گوش‌هایش زنگ می‌زنند. حرف‌هایی که شنیده بود، برای آدمی مثل او غیرقابل هضم بود. یک لحظه یاد رفتارش با دیاکو افتاد. هیچ وقت سعی نکرده بود مثل دخترهای دیگر برایش عشوه بیاید. اصلا دلیلی نداشت برای او عشوه بیاید. نمی دانست چرا دیاکو آن حرف را به هوبرت زده. لحظه‌ای چیزی مثل برق از ذهنش گذشت. نکند بخاطر جواب دادن‌ به سوال‌هایش بود و یا اینکه آن شب قبول کرده بود با هم آرنولد و آدال را سرکار بزارند.فکر کرده بود عاشقش شده است؟ نه! نه! از نظرش دیاکو آدم بی‌جنبه‌ای نبود. تفاوت این رفتارها را از هم تشخیص می‌داد. حتما سوءتفاهم شده بود. وگرنه تنها دلیل خوب برخورد کردن خودش با دیاکو رابطه فامیلی بود. و می‌خواست بفهمد دیاکو در کارهای هوبرت دست دارد یا نه. همین و تمام! اما خب با این وضع به وجود آمده تصمیم گرفت حتی در رابطه فامیلی هم جدی‌تر برخورد کند. حتی از صحبت کردن با ایمان هم جدی‌تر و سنگین‌تر. اری! تنها راهی که می‌توانست به این شایعه‌ها خاتمه دهد، همین بود. شب با آمدن دیاکو جوری برخورد کرد، انگار دیاکو آشنایی بیش نیست. اهل فیس و افاده نبود و طاقچه بالا نمی‌گذاشت. اما دلش می‌خواست جدی‌تر برخورد کند تا حساب کار دست خدمتکارها بیاید و دست از حرف‌های خاله زنکانه‌شان بردارند. دیاکو در مرحله اول خیلی متوجه رفتار حورا نشد. چون در کل حورا خط قرمزهای زیادی داشت. اما رفته رفته دید انگار واقعا رفتار حورا با او عوض شده بود. دو سه روز به همین روال گذشت. و دیاکو فکر می کرد مگر چه اتفاقی افتاده است حورا دیگر آن اندک صمیمیت قبل را هم ندارد و کاملا جدی و رسمی برخورد می‌کند. ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: ✍🏻شخص سوم(ایمان) 🕰ساعت ۲۲:۴۵ به وقت ایران به قدری عصبانی بود، می‌توانست فرمان را در دستش بشکند. برای بار صدم تمام رفتارهای سحر را زیرو رو کرد. تلفن‌های بی‌وقت و کوتاه، کنسل کردن بیرون رفتن‌ها، دمغ بودن و کلافگی، لبخندهای مصنوعی که از آنها متنفر بود. همه تک به تک یادش آمد. نمی‌دانست این رفتارهایش دقیقا چه معنی دارد. اما حالا از صبح او را تعقیب کرده بود، فهمید پای کسی در میان است. فقط خدا می‌دانست وقتی آن پسرک با سحر دست داد، چه آواری بر سرش فرود آمد. الان هم نزدیک نیم ساعت بود، به داخل کافی‌شاپ رفته و نیامده بودند. چند دقیقه دیگر گذشت،دید سحر و آن پسرک خوش و خندان از کافی شاپ خارج شدند. خون خونش را می‌خورد. فکش از فرط عصبانیت قفل شده بود. ماشینش پشت درختچه‌ای بود و در شب دید نداشت. از ماشین پیاده شد. اما وقتی خواست قدمی بردارد، در کسری از ثانیه دستی جلوی دهانش آمد و جفت دست‌هایش از پشت قفل شد. سعی کرد پایش را بالا بیاورد و ضربه ای بزند که فهمید طرف مقابل انگار مهارتش بیشتر است. چون فاصله فیزیکی را حفظ کرده بود. تقلای بیشتری کرد و او را روی کاپوت ماشین انداخت. کنارگوشش صدای آرام و مردانه‌ای شنید. _انقدر وول نخور.مرصادم! از شنیدن این جمله کاملا خشکش زد. مرصاد آرام او را سوار ماشین کرد. به محض نشستن در ماشین، این صدای مرصاد بود که از شوک و خشک‌زدگی خارجش کرد. _دیوونه شدی؟ می‌خواستی بری اونجا چی کار؟ نگاهش کشیده شد سمت کافی شاپ. مرصاد نگاهش را دید و پوزخندی زد. _می‌خواستی بری به اون پسره بگی ببخشید، تو نره غول کنار زن من چی کار می‌کنی؟! که بعد اونم بگه به تو چه و یه دعوای حسابی راه بیافته؟ سری تکان داد. _متاسفم واقعا. ایمان با این حرف انگار آتش گرفت. +خب میگی چی کار کنم؟ اون پسره الدنگ کیه که با سحر قرار می‌ذاره و تلفنی پچ‌پچ می‌کنه؟ به نظرت نباید اینو بفهمم؟ مرصاد نفس عمیقی کشید. _اره این هست.ولی همه اینا رو باید از راه درستش با سند و مدرک بفهمی. تازه توی یه زمان مناسب. ایمان از فرط عصبانیت به داشبورد ماشین کوبید. +چرا چرت و پرت میگی مرصاد؟! وقت چی زمان چی؟! تو می‌فهمی اصلا من تو چه حالیم؟ می‌فهمی کسی که از همه بیشتر دوستش داری جلوی چشمات داره ازت گرفته می‌شه، یعنی چی؟ می‌فهمی... با داد مرصاد ساکت شد. _بسه! با چشم‌های به خون نشسته نگاهی به ایمان کرد. _اره می‌فهمم. همه اینایی که گفتی رو من موبه مو، ذره به ذره، داره برام تداعی می‌شه و درکش می کنم. جهت اطلاعت منم حورام ازم گرفته شده. منم دیدم ازم گرفتنش. منم دیدم داره جلو چشمام از توهینی که بهش شده اشک می‌ریزه. ولی.‌.. مکثی کرد و از زیر دندان‌های کلید شده‌اش گفت: _ولی هیچ وقت شبیه این اَلواتا ، خیابون و مغازه‌ها رو چاله میدون ندیدم، بخوام برم دعوا! حالا تو هم به جای اولدورم اولدورم‌هات، یکم آروم باش ببینم باید چی‌کار کنیم. ایمان بی‌قرار دستی به لبش کشید. +اصلا تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مرصاد نگاهی به خیابان کرد. _خودت اینجا چی کار می‌کنی؟ با اخم و حرص گفت: +من اومدم ببینم این دختره چه گندی زده! تو چرا اومدی؟ مرصاد پوست لبش را کند. _منم اومدم نذارم تو گند بزنی. بعد با تاسف سری تکان داد. _وقتی عمه بهم گفت افتادی دنبال زنت و تعقیبش می‌کنی، می‌خواستم شاخ در بیارم. ایمان پوزخندی زد و صاف نشست. +اون دیگه چرا؟! اون الان باید خوشحال باشه پسرش سرش به سنگ خورده و زنش تو زرد از آب در اومد. مرصاد تیز نگاهش کرد. _اخه ابله! کدوم پدر و مادری از سرخوردگی بچشون خوشحال می‌شن؟! بعدشم تو خودت بخاطر کارای خودت داری مجازات می‌شی. ایمان کلافه و عصبی دستش را بالا آورد. +تو رو خدا شروع نکن.اصلا حوصله نصیحت ندارم. مرصاد جدی‌تر گفت: _اتفاقا الان تنها چیزی که به دردت می‌خوره نصیحته! گوشی موبایلش را در آورد و وارد فایل ها شد: _اون موقع که چشمت کور شده بود و گوشات کر، خیلی از نفهمیت سوءاستفاده کردن. انقدر برات دام و تله پهن کردن و اونا رو خوش رنگ و لعاب جلوه دادن، باورت شد . این بود اون رویاهای بزرگت؟ این بود اون حرف‌های متفکرانه و بزرگ منشانه روز عقدت؟! یادته روز عقد چقدر حاج‌رضا و عمه رو اذیت کردی؟ واقعا بخاطر چی؟ گوشی را در دستش داد و عکس‌ها را باز کرد. _بخاطر همچین آدمی؟! آدمی که معلوم نیست با کی می‌ره و با کی میاد؟ چشم‌هایش را ریز کرد. _اصلا تو می‌دونی گذشته این آدم چیه؟ پدر و مادر واقعیش کی هستن؟ یا کلی دروغ بارت کرده و وقتی جنابعالی تو خماری به سر می‌بردی تمام اسناد و مدرکی که مال حاج رضا بود و به نام تو، مال خودش کرده؟! ایمان ناباور نگاهش بین عکس‌ها و مرصاد در گردش بود. مرصاد مشتی به فرمان زد.
_اره برادر من! همون وقت که برداشتی با اصرار زیاد دو دونگ مغازه‌ها رو با مهریه به اون زیادی، به اندازه سال تولدش بود به اسمش زدی، باید فکر همچین چیزی رو هم می‌کردی. تو واقعا فکر کردی یه دختر چرا انقدر باید شرط و شروط‌هاش مادی باشه؟ مهریه زیاد، سند ماشین، دو دونگ مغازه، هزارتا حکم طلاق و کوفت و زهرمار... فکر کردی عاشقته؟! نخیر! این خانم اگه عاشقت بود این کارها رو نمی‌کرد. الانم کافیه دست از پا خطا کنی‌ تا تمام چیزایی که مال خودت هست و حاج رضا براش جون کنده رو مثل آب خوردن ازت بگیره. اون وقت تو دیگه روت می‌شه تو چشمای حاج‌رضا و عمه نگاه کنی؟ ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: با حرف‌های مرصاد انگار از آسمان هفتم پرت شد پایین‌. چشمش می‌سوخت و کنار شقیقه‌اش نبض می‌زد. حتی فکرش را هم نمی‌کرد روزی چنین اتفاقی برایش بیافتد. سحر خیانت کند و... چشم‌هایش را بست و سرش را به صندلی پشتش تکیه داد. نه! نه! الان نباید چشم‌هایش را می‌بست. تازه چشم‌هایش باز شده بود. تازه می‌توانست حقیقت محض و تلخ زندگیش را ببیند. حقیقتی که خودش با دست های خودش به وجودش آورده بود. تک‌تک کارهایش یادش می‌افتد و می‌خواهد از شرمندگی زمین دهان باز کند و فرو ریزد. مرصاد وقتی حالش را دید، دستی بر شانه‌اش گذاشت و به آرامی فشار داد. سوییچ روی ماشین بود. استارت زد و راه افتاد. می‌داند ایمان از درون تخریب شده است. توقع دیگری هم نداشت. به هرحال این اتفاق برای هر مردی سخت بود. سخت‌تر از هزار بار جان کندن و زجر کشیدن. جلوی آپارتمانی توقف می‌کند. ایمان از دیدن آپارتمان تعجب می‌کند.اما حتی حال پرسیدن هم نداشت. از طرفی هم می‌دانست مرصاد خودش موارد لازم را می‌گوید. وگرنه حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد. به طبقه چهارم رفتند و مرصاد با کلید در واحدی را باز می‌کرد. وارد خانه که شدند مرصاد گفت: _راحت باش و خلاصه تو فاز تعارف نرو! فقط هم تا فردا فرصت داری خلوت کنی، بعدش باید سرپا بشی تا یه سری کارها رو انجام بدیم. ایمان از شنیدن این حرف پوزخند تلخی زد. نه که بخواهد حرفش را مسخره و یا بی‌معنی بفهمد، نه! در واقع جانی برایش نمانده بود، حتی بخواهد لبخند بزند. انگار لب‌هایش هم خسته بودند. خسته‌تر از همیشه. در همین یک شب انگار ده سال پیر شده بود. مرصاد اول خواست قهوه درست کند، بعد دید اگر بخواهد قهوه درست کند، قطعا ایمان خوابش نمی‌برد. همین طوری از فکر و خیال خوابش نمی‌برد. قهوه هم می‌خورد دیگر خواب تعطیل... برای همین تصمیم گرفت کمی دوغ خنک نعنایی برایش ببرد تا هم کمی خنک بشود، هم بدنش سنگین بشود و خوابش ببرد. اما ایمان به قدری خسته و کلافه بود، همان‌طور با کت روی مبل دراز کشید. نفهمید چقدر گذشت مرصاد را با لیوان دوغ بالای سرش دید. +یکم از این بخور هم خنکه، هم باعث می‌شه زودتر خوابت ببره. خودش هم یک لیوان دوغ خورد. به قدری خسته‌اش بود، خودش هم روی مبل درازکش شد. فکر و خیال اجازه خواب نمی‌داد و برعکس دیگران از فرط خستگی خوابش نمی‌برد. چند باری از این پهلو به آن پهلو شد. اما فایده‌ای نداشت. بعد از چند دقیقه گوشی‌اش شروع به لرزیدن کرد. زنگ بی‌صدا بود و از لرزشش فهمید کسی زنگ زده. گوشی‌اش را برداشت و با دیدن اسم حاج‌اسماعیل تعجب کرد. _الو سلام! سعی کرد لحن متعجبش را خاموش کند. +سلام حاجی اتفاقی افتاده؟! اسماعیل نمی‌خواست نگرانش کند. باید سعی می‌کرد آرام باشد تا بتواند صحبت‌های خودش و جلال را هضم کند. _نه پسر اتفاقی نیافتاده. فقط فردا بیا خونه عمو اینا. مرصاد در حالی که کنجکاو هم شده بود گفت: +باشه حتما. _پس فعلا خداحافظت. +خداحافظ. گوشی‌اش را قطع کرد و عینکش را در دست گرفت. حدس می‌زد اتفاقی افتاده باشد، اما می‌دانست باید تا فردا صبر کند برای فهمیدن. منظور حاج‌اسماعیل هم از خانه عمو، در واقع همان خانه خودشان بود. پس عمو جلال هم قطعا حضور داشت. برای اینکه زن عمو و عمه‌اش را از نگرانی در بیاورد، پیامکی فرستاد. +ایمان رو آوردم خونه خودم. امشب همین جاییم .نگران نباشید و به عمه هم بگید بی‌تابی نکنه. بعد هم گوشیش را خاموش کرد و روی میز گذاشت. نگاهی به ایمان کرد. خوابش برده بود. اما در همان حالت خواب هم اخم ریزی وسط پیشانیش جاخوش کرده بود. آهی کشید و سعی کرد بخوابد. این روزها بدجوری همه چیز در هم گره خورده بود. ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
♥️••••♥️••••♥️••••♥️ 💎گرداب💎 💌قسمت: ۶۰ 💌 ✨حورا✨ نور زیبایی همه جا را گرفته بود. همه جا پر بود از گل‌ها و درخت های زیبا. به گل‌ها که نگاه می‌کردم، رنگ‌هایشان بسیار شفاف بود و تا به حال همچنین رنگ‌هایی در هیچ کجای جهان ندیده بودم. آسمان به قدری زیبا بود، نمی‌توانستم چشم از او بردارم. به قدری احساس سبکی می‌کردم، حد نداشت. چند قدم به این طرف و آن طرف رفتم. اما انگار پاهایم روی زمین نبود. با شادی همه جا را نگاه می کردم. احساس کردم کسی مرا صدا می زند. صدا صوت نبود. اما من درکش می‌کردم. همین طور به دنبال صدا بودم.یک‌دفعه شخصی را از دور دیدم. عجیب احساس کردم آن شخص آشناست. احساس کردم به من نزدیک می‌شود. تمام این‌ها را درک می‌کردم. چون پاهای او هم مثل من روی زمین نبود. به من نزدیک شد. دیدم دو کتاب نورانی در دستش است. به چهره‌اش نگاه کردم. دیاکو بود! اما چهره‌اش نورانی‌تر از همیشه بود و لبخند می‌زد. دو دستش را مقابلم گرفت و آن دو کتاب را نشانم داد. روی کتاب‌ها را نگاه کردم. یکی از کتاب‌ها قرآن و آن دیگری رویش نوشته بود نهج البلاغه. با شوق زیادی آن کتاب را گرفتم که یکدفعه... 🌸شخص سوم🌸 با هیجان از خواب پرید و نفس نفس زد. تمام بدنش را عرق سرد در بر گرفته بود . احساس می‌کرد گلویش خشک شده و نزدیک است خفه بشود. چندبار نفس عمیق کشید اما فایده‌ای نداشت. دوباره تصاویر در خوابش جلویش رژه می‌رفتند. با دست و پایی لرزان از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت. می‌خواست برود کمی آب بخورد بلکه راه گلویش باز بشود. همین که از اتاق خارج شد و به سمت پله‌ها راه رفت، صدایی شنید. با بی‌رمقی نگاهی کرد. دید صدا از سمت اتاق دیاکو است و چراغ نیمه روشنی در اتاقش روشن بود. خودش هم نمی‌دانست چرا،اما می‌خواست برود سمت اتاق او تا ببیند بیدار است یا نه. خوابی که دیده بود یادش آمد و به کلی انگار تشنگیش رفع شده بود. چند قدم به سمت اتاق برداشت و از لای در نگاهی به دیاکو انداخت. خشکش زد! احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده است. هیچ چیز را نمی‌توانست تحلیل کند. صدای دیاکو را شنید که به سجده رفت. _سبحان ربی الاعلی و بحمده...سبحان الله،سبحان الله،سبحان الله. و بعد بلند شد و سجده دیگری رفت. رسما لال شده بود و دهانش کاملا قفل. دستش را به چهارچوب در تکیه داد تا بتواند تعادلش را حفظ کند. دیاکو بعد از اینکه سلام را داد، دوباره به سجده رفت. وقتی سر از سجده برداشت، به آرامی پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن حورا لبخندی زد. انگار خدا جواب دعاهایش را داده بود. با همان لبخند گفت: _سلام! ببخشید اگه من سروصدا کردم و بیدار شدی. حورا هاج و واج دیاکو را نگاه کرد. آن از نماز خواندنش و این هم از لحن آرام و حتی عذرخواهی کردنش. پاک گیج شده بود. به سختی لب باز کرد و گفت: +دیا...کو...تو...تو داشتی...نماز می‌خوندی؟! دیاکو تک خنده‌ای بی‌صدایی کرد و چند قدم به او نزدیک شد. نفس عمیقی کشید: _حالا که همه چیز رو دیدی، باید بهت بگم من دیاکو نیستم. من اسم اصلیم امیرعلی! امیرعلی احمدی، نوه بزرگ‌خان احمدی... حورا به قدری دچار شوک شده بود، بدنش کاملا بی‌حس شد. برای اینکه فرو نریزد وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و چندباری نفس عمیق کشید. امیرعلی رفت تا سریع برایش یک لیوان آب بیاورد. وقتی کمی از آب را خورد، انگار راه تنفسش باز شد. با ناباوری گفت: +این امکان نداره! تو...تو چجوری‌‌‌‌... امیرعلی دستش را بالا آورد. _باشه! باشه! همه چیز رو برات تعریف می‌کنم. فقط یکم آروم باش. بعد دستش را به علامت سکوت روی صورتش گذاشت و به سمت در رفت. در را به آرامی بست و کلیدش را برداشت. حورا مات و مبهوت نگاهش کرد. به سمت کمدش رفت و بارانی مشکی رنگی برداشت. _اینو بپوش تا بریم بیرون. سعی کرد صدایش را کنترل کند. +چی؟!اون هم این وقت شب؟ چینی به ابرویش داد. +تازه تو هم معلوم نیست دقیقا کی هستی. دیاکو یا امیرعلی؟ امیرعلی لبخندی زد. _تا حالا شیمی و افسانه رو شنیدی؟! چشم‌هایش گرد شد. شیمی و افسانه؟! اصلا باهم جور نبودند. یعنی اصلا بهم ربط پیدا نمی‌کردند و کاملا تضاد یکدیگر بودند. +نه خودش هم کاپشنش را پوشید. _پس بپوش بریم. جواب همه سوالاتت داده بشه. بعد هم در کمال ناباوری، با دکمه کنترلی تختش جمع شد و دریچه مربع شکلی ‌زیرش نمایان شد. با فشار دکمه دیگر هم آن دریچه باز شد و راه پله بلندی خودش را نشان داد. ...
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: ✨حورا✨ نور زیبایی همه جا را گرفته بود. همه جا پر بود از گل‌ها و درخت های زیبا. به گل‌ها که نگاه می‌کردم، رنگ‌هایشان بسیار شفاف بود و تا به حال همچنین رنگ‌هایی در هیچ کجای جهان ندیده بودم. آسمان به قدری زیبا بود، نمی‌توانستم چشم از او بردارم. به قدری احساس سبکی می‌کردم، حد نداشت. چند قدم به این طرف و آن طرف رفتم. اما انگار پاهایم روی زمین نبود. با شادی همه جا را نگاه می کردم. احساس کردم کسی مرا صدا می زند. صدا صوت نبود. اما من درکش می‌کردم. همین طور به دنبال صدا بودم.یک‌دفعه شخصی را از دور دیدم. عجیب احساس کردم آن شخص آشناست. احساس کردم به من نزدیک می‌شود. تمام این‌ها را درک می‌کردم. چون پاهای او هم مثل من روی زمین نبود. به من نزدیک شد. دیدم دو کتاب نورانی در دستش است. به چهره‌اش نگاه کردم. دیاکو بود! اما چهره‌اش نورانی‌تر از همیشه بود و لبخند می‌زد. دو دستش را مقابلم گرفت و آن دو کتاب را نشانم داد. روی کتاب‌ها را نگاه کردم. یکی از کتاب‌ها قرآن و آن دیگری رویش نوشته بود نهج البلاغه. با شوق زیادی آن کتاب را گرفتم که یکدفعه... 🌸شخص سوم🌸 با هیجان از خواب پرید و نفس نفس زد. تمام بدنش را عرق سرد در بر گرفته بود . احساس می‌کرد گلویش خشک شده و نزدیک است خفه بشود. چندبار نفس عمیق کشید اما فایده‌ای نداشت. دوباره تصاویر در خوابش جلویش رژه می‌رفتند. با دست و پایی لرزان از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت. می‌خواست برود کمی آب بخورد بلکه راه گلویش باز بشود. همین که از اتاق خارج شد و به سمت پله‌ها راه رفت، صدایی شنید. با بی‌رمقی نگاهی کرد. دید صدا از سمت اتاق دیاکو است و چراغ نیمه روشنی در اتاقش روشن بود. خودش هم نمی‌دانست چرا،اما می‌خواست برود سمت اتاق او تا ببیند بیدار است یا نه. خوابی که دیده بود یادش آمد و به کلی انگار تشنگیش رفع شده بود. چند قدم به سمت اتاق برداشت و از لای در نگاهی به دیاکو انداخت. خشکش زد! احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده است. هیچ چیز را نمی‌توانست تحلیل کند. صدای دیاکو را شنید که به سجده رفت. _سبحان ربی الاعلی و بحمده...سبحان الله،سبحان الله،سبحان الله. و بعد بلند شد و سجده دیگری رفت. رسما لال شده بود و دهانش کاملا قفل. دستش را به چهارچوب در تکیه داد تا بتواند تعادلش را حفظ کند. دیاکو بعد از اینکه سلام را داد، دوباره به سجده رفت. وقتی سر از سجده برداشت، به آرامی پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن حورا لبخندی زد. انگار خدا جواب دعاهایش را داده بود. با همان لبخند گفت: _سلام! ببخشید اگه من سروصدا کردم و بیدار شدی. حورا هاج و واج دیاکو را نگاه کرد. آن از نماز خواندنش و این هم از لحن آرام و حتی عذرخواهی کردنش. پاک گیج شده بود. به سختی لب باز کرد و گفت: +دیا...کو...تو...تو داشتی...نماز می‌خوندی؟! دیاکو تک خنده‌ای بی‌صدایی کرد و چند قدم به او نزدیک شد. نفس عمیقی کشید: _حالا که همه چیز رو دیدی، باید بهت بگم من دیاکو نیستم. من اسم اصلیم امیرعلی! امیرعلی احمدی، نوه بزرگ‌خان احمدی... حورا به قدری دچار شوک شده بود، بدنش کاملا بی‌حس شد. برای اینکه فرو نریزد وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و چندباری نفس عمیق کشید. امیرعلی رفت تا سریع برایش یک لیوان آب بیاورد. وقتی کمی از آب را خورد، انگار راه تنفسش باز شد. با ناباوری گفت: +این امکان نداره! تو...تو چجوری‌‌‌‌... امیرعلی دستش را بالا آورد. _باشه! باشه! همه چیز رو برات تعریف می‌کنم. فقط یکم آروم باش. بعد دستش را به علامت سکوت روی صورتش گذاشت و به سمت در رفت. در را به آرامی بست و کلیدش را برداشت. حورا مات و مبهوت نگاهش کرد. به سمت کمدش رفت و بارانی مشکی رنگی برداشت. _اینو بپوش تا بریم بیرون. سعی کرد صدایش را کنترل کند. +چی؟!اون هم این وقت شب؟ چینی به ابرویش داد. +تازه تو هم معلوم نیست دقیقا کی هستی. دیاکو یا امیرعلی؟ امیرعلی لبخندی زد. _تا حالا شیمی و افسانه رو شنیدی؟! چشم‌هایش گرد شد. شیمی و افسانه؟! اصلا باهم جور نبودند. یعنی اصلا بهم ربط پیدا نمی‌کردند و کاملا تضاد یکدیگر بودند. +نه خودش هم کاپشنش را پوشید. _پس بپوش بریم. جواب همه سوالاتت داده بشه. بعد هم در کمال ناباوری، با دکمه کنترلی تختش جمع شد و دریچه مربع شکلی ‌زیرش نمایان شد. با فشار دکمه دیگر هم آن دریچه باز شد و راه پله بلندی خودش را نشان داد.
💙•••🖤•••💙•••🖤•••💙•••🖤 ⭐️...گرداب...⭐️ 🍃قسمت: ۶۰🍃 🍄حورا🍄 با دیدن آن راه‌پله بلند انگار شاخ در آوردم. چرا امشب همه چیز عجیب و غریب شده بود؟ _اگه می‌ترسی خودم اول برم؟ واقعا هم می‌ترسیدم! امشب از همه چیز حتی اندکی خودش هم می‌ترسیدم. تعللم را وقتی دید، انگار فهمید باید خودش اول برود. خودش راه افتاد و من هم پشت سرش. وقتی از پله‌ها پایین آمدیم، خشکم زد! باورم نمی‌شد همچین راهی در زیر این عمارت باشد. تونل نسبتا طولانی بود.با نور چراغ قوه می‌دیدمش. درون تونل حرکت کردیم. به یک در برخوردیم. دری آهنین میان دیوار سنگی بزرگی بود. کف دستش را روی در گذاشت و در باز شد. هر لحظه گیج‌تر و متعجب‌تر می‌شدم. با تردید نگاهم کرد. _فقط حورا رفتیم داخل، امکان داره چیزی رو ببینی و ازش بترسی. اما ازت می‌خوام اگر ترسیدی هم جیغ نکشی. با تعجب در آن تاریکی نگاهش کردم. مگر متعجب‌تر از کارهای خودش هم وجود داشت؟ من بخواهم بار دیگر بترسم؟! با تکان دادن سر حرفش را گوش کردم. به آرامی در را باز کرد و من مغزم سوت کشید. سالن بزرگ و سردی بود. پر از وسایل و دستگاه‌های آزمایشی. یک سری قطعات و استوانه‌های شیشه‌ای هم وجود داشت. +اینجا دیگه کجاست؟! لبخندی زد و سمت صفحه الکترونیکی رفت. خیلی شبیه تخته بود. _یه جایی که فرمول های شیمی توش فرمانروایی می‌کنند. باز هم از حرفش چیزی نفهمیدم. صفحه الکترونیکی کلا سه بعدی بود و با کلید کردن چند شماره، تمام رنگ‌های اتاق از آبی به سورمه‌ای و بنفش تغییر یافت. باز ماندن دهانم دیگر دست خودم نبود. مات و مبهوت نگاهش کردم. عکس یک سری مواد و مولکول را روی همان صفحه الکترونیکی نشانم داد. _این عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مربوط به مواد آرایشی و مکمل‌های غذایی و حتی بذر‌های کشاورزی هستش. در واقع ربطشون اینکه این عوامل باعث ارتقاء مولکول‌ها و عضوها میشن. مثلا طوری بذرها رو باهاش تغییر میدن، نسبت به آفت‌ها مقاوم‌تر باشن. یا مواد آرایشی جذب بالایی داشته باشه. همه این‌ها تو نگاه اول و شاید به ظاهر، چیز بدی نباشه.اما داستان از اون جایی جالب می‌شه که اثر این عوامل توی دراز مدت معلوم میشه. یعنی اینکه مخلوط این مولکول‌ها باهم، سازنده یه موادی میشه. می‌تونه به مرور زمان بدن انسان رو دچار اختلالات و حتی غده‌های سرطانی بکنه. بعد با استفاده از یک سری جمع و تفریق‌ها فرمولی بدست آورد که متعجب‌تر شدم. _این کار رو خیلی از کارخونه‌ها و آزمایشگاه‌های اینجا و اروپا انجام می‌دادن. توی اسرائیلم هست. فکر کنم قضیه اون ساپورت‌های آغشته به روغن جنین رو شنیده باشی. باعث شد کلی از زن‌های ایرانی و مسلمون دچار ناباوری بشن و بیماری پوستی بگیرن. البته اون فقط یه چشمش هست و اون صهیون‌های پست فطرت بدتر از ایناش هم انجام دادن. اما خب وقتی این کارها رو کردن، مردم بعد از چند وقت متوجه شدن و توسط نیروهای گمنام تقریبا خیلی از این کارخونه ها شناسایی شد و درش تخته! اما حالا اگه بازم پیدا میشه، نشان از خبیثی اوناست. توی همین اوضاع اونا با کمبود جمعیت و سالمندی مواجه شدن. فکر کنم خبرای اورشلیم و حیفا و تل آویو رو شنیدی در این مورد. پس به این فکر می‌کنن که یه راه حلی برای افزایش جمعیت خودشون پیدا کنن. همون موقع یه نخبه دورگه اسرائیلی_انگلیسی پیدا میشه به اسم: «الکس هیکو» الکس سال‌های زیادی رو روی یه پروژه انسان سازی کار می‌کرده و با به وجود اومدن این اتفاق، تصمیم می‌گیره با استفاده از پروژه‌اش به یه جا و مکانی هم برسه. برای همین پروژه‌اش رو خیلی مختصر و جوری که نشه ازش دزدی کرد، می‌فرسته برای یکی از کله گنده‌های موساد . اون پدربزرگ من«گِرگ استون» بوده. بعد از اون برای تحقیقات بیشتر به آلمان میاد و چون بتونه پروژه‌اش رو مخفیانه جلو ببره، یه پوشش استاد دانشگاهی برای خودش درست می کنه. از ایده دانشجوهاش هم خیلی وقت ها غیر مستقیم استفاده می‌کنه. تا اینکه... نفس آه مانندی می‌کشد و پوزخند تلخی می‌زند. هرچه بیشتر توضیح می‌دهد، کنجکاو‌تر می‌شوم. تا این آقای الکس هیکو شانسش می‌زنه و ایده یکی از دانشجوهاش به دردش می‌خوره. در واقع تمامی مراحل انسان سازی به خوبی پیش رفته بود و یک جا مشکل داشت. به سمت یکی از همان استوانه‌های شیشه‌ای رفت و با ضربه‌ای به شیشه آن، چراغ استوانه زده شد. از دیدن چیزی که روبه رویم بود، واقعا ترسیدم و به عقب رفتم. موجودی چندش آور که سرش شبیه انسان ها بود. اما چشمانی درشت و لب و بینی ریز داشت. دست و پاهایش هم به نازکی استخوان اسکلت انسان بود. مایع چندش آوری هم دور و برش معلق بود. +این دیگه چیه؟! دستی در جیبش کرد. _یه نوع انسان! ولی نه مثل ما... ...
💙•••🖤•••💙•••🖤•••💙•••🖤 ⭐️...گرداب...⭐️ 🍃قسمت: ۶۰🍃 🍄حورا🍄 با دیدن آن راه‌پله بلند انگار شاخ در آوردم. چرا امشب همه چیز عجیب و غریب شده بود؟ _اگه می‌ترسی خودم اول برم؟ واقعا هم می‌ترسیدم! امشب از همه چیز حتی اندکی خودش هم می‌ترسیدم. تعللم را وقتی دید، انگار فهمید باید خودش اول برود. خودش راه افتاد و من هم پشت سرش. وقتی از پله‌ها پایین آمدیم، خشکم زد! باورم نمی‌شد همچین راهی در زیر این عمارت باشد. تونل نسبتا طولانی بود.با نور چراغ قوه می‌دیدمش. درون تونل حرکت کردیم. به یک در برخوردیم. دری آهنین میان دیوار سنگی بزرگی بود. کف دستش را روی در گذاشت و در باز شد. هر لحظه گیج‌تر و متعجب‌تر می‌شدم. با تردید نگاهم کرد. _فقط حورا رفتیم داخل، امکان داره چیزی رو ببینی و ازش بترسی. اما ازت می‌خوام اگر ترسیدی هم جیغ نکشی. با تعجب در آن تاریکی نگاهش کردم. مگر متعجب‌تر از کارهای خودش هم وجود داشت؟ من بخواهم بار دیگر بترسم؟! با تکان دادن سر حرفش را گوش کردم. به آرامی در را باز کرد و من مغزم سوت کشید. سالن بزرگ و سردی بود. پر از وسایل و دستگاه‌های آزمایشی. یک سری قطعات و استوانه‌های شیشه‌ای هم وجود داشت. +اینجا دیگه کجاست؟! لبخندی زد و سمت صفحه الکترونیکی رفت. خیلی شبیه تخته بود. _یه جایی که فرمول های شیمی توش فرمانروایی می‌کنند. باز هم از حرفش چیزی نفهمیدم. صفحه الکترونیکی کلا سه بعدی بود و با کلید کردن چند شماره، تمام رنگ‌های اتاق از آبی به سورمه‌ای و بنفش تغییر یافت. باز ماندن دهانم دیگر دست خودم نبود. مات و مبهوت نگاهش کردم. عکس یک سری مواد و مولکول را روی همان صفحه الکترونیکی نشانم داد. _این عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مربوط به مواد آرایشی و مکمل‌های غذایی و حتی بذر‌های کشاورزی هستش. در واقع ربطشون اینکه این عوامل باعث ارتقاء مولکول‌ها و عضوها میشن. مثلا طوری بذرها رو باهاش تغییر میدن، نسبت به آفت‌ها مقاوم‌تر باشن. یا مواد آرایشی جذب بالایی داشته باشه. همه این‌ها تو نگاه اول و شاید به ظاهر، چیز بدی نباشه.اما داستان از اون جایی جالب می‌شه که اثر این عوامل توی دراز مدت معلوم میشه. یعنی اینکه مخلوط این مولکول‌ها باهم، سازنده یه موادی میشه. می‌تونه به مرور زمان بدن انسان رو دچار اختلالات و حتی غده‌های سرطانی بکنه. بعد با استفاده از یک سری جمع و تفریق‌ها فرمولی بدست آورد که متعجب‌تر شدم. _این کار رو خیلی از کارخونه‌ها و آزمایشگاه‌های اینجا و اروپا انجام می‌دادن. توی اسرائیلم هست. فکر کنم قضیه اون ساپورت‌های آغشته به روغن جنین رو شنیده باشی. باعث شد کلی از زن‌های ایرانی و مسلمون دچار ناباوری بشن و بیماری پوستی بگیرن. البته اون فقط یه چشمش هست و اون صهیون‌های پست فطرت بدتر از ایناش هم انجام دادن. اما خب وقتی این کارها رو کردن، مردم بعد از چند وقت متوجه شدن و توسط نیروهای گمنام تقریبا خیلی از این کارخونه ها شناسایی شد و درش تخته! اما حالا اگه بازم پیدا میشه، نشان از خبیثی اوناست. توی همین اوضاع اونا با کمبود جمعیت و سالمندی مواجه شدن. فکر کنم خبرای اورشلیم و حیفا و تل آویو رو شنیدی در این مورد. پس به این فکر می‌کنن که یه راه حلی برای افزایش جمعیت خودشون پیدا کنن. همون موقع یه نخبه دورگه اسرائیلی_انگلیسی پیدا میشه به اسم: «الکس هیکو» الکس سال‌های زیادی رو روی یه پروژه انسان سازی کار می‌کرده و با به وجود اومدن این اتفاق، تصمیم می‌گیره با استفاده از پروژه‌اش به یه جا و مکانی هم برسه. برای همین پروژه‌اش رو خیلی مختصر و جوری که نشه ازش دزدی کرد، می‌فرسته برای یکی از کله گنده‌های موساد . اون پدربزرگ من«گِرگ استون» بوده. بعد از اون برای تحقیقات بیشتر به آلمان میاد و چون بتونه پروژه‌اش رو مخفیانه جلو ببره، یه پوشش استاد دانشگاهی برای خودش درست می کنه. از ایده دانشجوهاش هم خیلی وقت ها غیر مستقیم استفاده می‌کنه. تا اینکه... نفس آه مانندی می‌کشد و پوزخند تلخی می‌زند. هرچه بیشتر توضیح می‌دهد، کنجکاو‌تر می‌شوم. تا این آقای الکس هیکو شانسش می‌زنه و ایده یکی از دانشجوهاش به دردش می‌خوره. در واقع تمامی مراحل انسان سازی به خوبی پیش رفته بود و یک جا مشکل داشت. به سمت یکی از همان استوانه‌های شیشه‌ای رفت و با ضربه‌ای به شیشه آن، چراغ استوانه زده شد. از دیدن چیزی که روبه رویم بود، واقعا ترسیدم و به عقب رفتم. موجودی چندش آور که سرش شبیه انسان ها بود. اما چشمانی درشت و لب و بینی ریز داشت. دست و پاهایش هم به نازکی استخوان اسکلت انسان بود. مایع چندش آوری هم دور و برش معلق بود. +این دیگه چیه؟! دستی در جیبش کرد. _یه نوع انسان! ولی نه مثل ما... ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: _یه نوع انسان! ولی نه مثل ما... جفت ابروهایم بالا پرید. +انسان؟ اونم این شکلی؟ سرش را تکان داد. _اره ولی فرقش با ما از لحاظ فیزیکی هستش. مثلا یه انسان به نوع ما، توی دوماهگی نمی‌تونه راه بره و صحبت کنه. ولی این موجود الان توی چهارماهگی، می‌تونه راه بره و صحبت کنه. حتی فکر هم می‌تونه بکنه. از شنیدن حرف‌هایش، نزدیک بود پَس بیافتم. این دیگر چه جورش بود؟! با هراس و ترسی غیرقابل پنهان نگاهش کردم. دست‌هایش را به نشانه آرامش بالا آورد. _آروم باش حورا! این موجود با این همه قابلیتش بازم نمی‌تونه با ساخته دست خدا برابری کنه. اصلا به گرد پاش هم نمی‌رسه. انسان‌های خدا روح دارن، فکر دارن، نفس می‌کشن. اما این موجودات شبیه سازی شده، فقط مثل یه ربات مدرن میمونن. اصلا تشکیل شدنشون هم واسه همینه. می‌دونی بزرگترین مشکل الکس هیکو توی اتمام پروژه‌اش چی بود؟ اون فکر می‌کرد انسان فقط جسم هستش. روح نداره، فکر نداره و نفس هم نمی‌کشه. برفرض مثال ما شُش داریم،ریه داریم و... باهاشون می‌تونیم تنفس کنیم. همه این‌ها هم در زمانی تشکیل می‌شه که ما توی رحم مادرمون قرار داریم. این فرمول انسان سازی چون اون بخش رحم مادر رو نداره، هیچ‌وقت نمی‌تونه مثل انسان واقعی بشه. اینو اون الکس انقدر نفهمید تا افتاد مُرد. در ضمن خداوند انسان‌هاش رو جوری تشکیل داده، هیچ احد و ناسی نمی‌تونه در برابر قدرتش برابری کنه. اون فرمولی هم که من برای دستگاه تنفس ساختم فقط می‌تونه سه تا شیش ماه این موجودات رو زنده نگهداره. می بینی! ما باید در برابر خدا سر تعظیم فروبیاریم. هاج و واج نگاهش کردم. او تا دیشب به خدا اعتقاد هم نداشت. اما حالا... تازه او الان گفت فرمولش، مربوط به تنفس این موجودات چندش آور است. اما آقا امید به من گفته بود او فرمولی برای اکستازی کشف کرده. خدای من اینجا دقیقا چه خبر است؟! انگار از چشم‌هایم، ذهنم را می‌خواند. لبش کج شد و چند قدمی به سمتم آمد. _می‌دونم الان تو ذهنت چی می‌گذره. حتما تمام احتمال‌ها و فکرهات در مورد من، غلط شده. طبیعی هم هست. چون تو چیزهایی رو فهمیدی که من می‌خواستم. خودم از خودم برات یه ذهنیت و تصور ساختم. شدم برات یه پسر ضدخدا تا تو بخوای کمکش کنی. از طرفی هم بخوای بفهمی من با هوبرت دست دارم یا نه. ضربان قلبم تند شده بود و بدنم می‌لرزید. این‌ها را از کجا می‌دانست؟ اصلا چطور انقدر راحت ذهن مرا می‌خواند؟ صندلی آورد و اشاره کرد بنشینم. لبخندش بوی امنیت می‌داد. گیج شده بودم. انگار دیگر از خودش نمی‌ترسیدم. فقط از حرف‌های نگفته‌اش ترس داشتم. دستی به صورتش کشید. _فکر کنم حالا وقتشه از اول همه چیز رو برات تعریف کنم. اینکه من کی هستم و تو دقیقا اینجا چی کار می‌کنی. تک خنده خجولی کرد و گفت: _تعریف از خود نباشه ولی اون دانشجویی که گفتم الکس هیکو تونست از ایده‌اش استفاده کنه، من بودم. من اون موقع دانشجو رتبه اول دانشگاه بودم. همه استادها و اعضای هیئت علمی هم به هوش و استعدادم ایمان داشتن. یه سری ایده به ذهنم اومد و کلی با فرمول‌های شیمی، تقریبا نصفش رو مشخص کردم. مربوط به همین تنفس حیوانات بود توی فضای آلوده. برای تصحیح کار و راهنمایی اون رو نشون الکس هیکو دادم. می‌دونستم نباید تمام ایده‌های ذهنیم رو به کسی بگم، ولی اون موقع فکر می‌کردم استاد هیکو هرکس نیست و قطعا می‌تونه بهم کمک کنه. اما خب اشتباه می‌کردم. ایده و تئوریم هرچند ناقص، بهش نشون دادم. برخلاف تصورم به قدری استقبال کرد، خودمم باورم نمیشد. فردا شبش منو به خونه‌اش دعوت کرد تا بیشتر در مورد ایده‌ام گپ بزنیم. بعد از یکم حرف زدن منو به اتاقی برد. تقریبا شبیه اینجا بود. اما خب کوچیک‌تر و بدون امکانات‌تر. اون چیزی رو نشونم داد که منم گیج شدم. اشاره به همان استوانه شیشه‌ای و موجودش کرد. _اونجا هورام رو به من نشون داد. هورام اسم همین موجوده. اون موقع همه این قضایای مربوط به پروژه‌اش رو برام تعریف کرد.گفت می‌تونیم با کمک هم این پروژه رو به اتمام برسونیم‌. می‌گفت اگه این پروژه به نتیجه برسه تمام صهیونیست‌ها و کودک‌کش‌ها از روی زمین محو میشن. اون مسلمون‌ها رو صهیونیست می‌دونست و رژیم ایران رو کودک‌کش و خانواده سوز خطاب می‌کرد. از نظرش تمام کشورهای خاورمیانه به غیر از عربستان و امارات کودک‌کش و غیرقابل تحمل بودن. برای همین هی توی گوش من می‌خوند باید زودتر این‌ها رو از روی زمین نیست و نابود کنیم. من اون موقع‌ها خیلی از سیاست و جنگ خوشم نمیومد و کاری نداشتم. اما هیچ جوره نمی‌تونستم جلوی کودک‌کشی کوتاه بیام. به اینجای حرفش که رسید، لبخندی زد و پلاکی را از گردنش خارج کرد. _اون شب خواست خدا بود.
_این پلاک رو زمانی گرفتم که به پیشنهاد هامون نهج البلاغه رو خوندم. اون موقع می‌خواستم ببینم ژنرال سلیمانی مرام و مردونگیش رو از چه کسی الگو گرفته. همون موقع فهمیدم الگوی تمام آدمایی که مرام و مردونگی دارن، امام اول شیعیان علی‌بن‌ابی طالب (ع) هستش. ...
_من وقتی داشتم از بیرون برمی‌گشتم، پوستر ژنرال سلیمانی رو توی خیابون ببینم. مربوط به مسلمون‌ها و ایرانی نشین‌های آلمان بود که اونجا راه پیمایی انجام داده بودن. ژنرال رو کم و بیش می‌شناختم. در واقع هامون برام تعریف کرده بود. می‌گفت ژنرال سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران ایران هست و با داعشی‌ها و صهیونیست‌ها که از نظر هامون اسرائیلی‌ها بودن، مبارزه می‌کنه. اون شب به طور خیلی عجیبی سعی کردم بیشتر از ژنرال سلیمانی بدونم. ژنرال سلیمانی نیروی عجیبی داشت. من الان فهمیدم نیرو و انرژی کارش رو از خدای بزرگ داشته. همون موقع یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرد. اگر ژنرال انقدر آدم خوبی بود، پس حتما خداش هم خدای خوبی هست. بعدش انگار غریضه‌ای به سمت این آدم و اعتقاداتش، هدایت می شدم. ... ___🍃 نکته:این اتفاق قبل از شهادت سردار رخ داده است ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: _از هامون خیلی کمک گرفتم. بعد چند مدت دقیقا توی همون رودخونه‌ای که قبلا باهم رفتیم،من تصمیم گرفتم مسلمون بشم. منی که همیشه از دین و خدا دوری می کردم و احساس محدود بودن داشتم،یهویی انگار آزاد شدم. انگار هدفمند شدم. دیگه می‌دونستم چی از این دنیا می‌خوام و برای چی دقیقا اینجا هستم. زندگیم رنگ و بوی دیگه‌ای گرفته بود. اما... نفس عمیقی کشید و چنگی به موهایش زد. _از اون موقع به بعد، فهمیدم باید برای نگهداشتن اعتقاداتم بجنگم. اولین مانع روبه‌روم هم، هوبرت پدر خودم بود. در کل خیلی عادت نداشتم وارد کارهاش بشم.اما می‌دونستم خیلی هم آدم درستی نیست. تا یه شب خیلی ناگهانی الکس هیکو جنازه‌اش زیر پل پیدا شد. خونی بود. ولی اون خون‌ها فقط از داخل دهنش بود. خیلی یهویی و غیرقابل تصور بود. با این اتفاق، یه شب هامون بهم گفت حتما باید باهم حرف بزنیم. هامون به جز الکس می‌دونست من همچین تئوری دارم. از طرفی گفت جونم در خطره چون نزدیک‌ترین دانشجوی الکس من بودم. وقتی ازش پرسیدم اینا رو چجوری می‌دونی خودش رو بهم معرفی کرد. ولی خیلی کوتاه و مختصر! گفت فقط تا همین جا می‌تونه خودش رو بهم معرفی کنه. من خیلی گیج شدم. فکر نمی‌کردم نزدیک‌ترین دوستم، برنامه ریزی شده نزدیکم اومده. حالم خیلی بد شد و حتی به شدت از هامون عصبانی بودم. اما اون برام تعریف کرد هوبرت دقیقا چی کاره هست و من یه خانواده توی ایران دارم. باورش برام سخت بود.ولی هامون بهم گفت خانواده من یعنی تو و برادرت مرصاد، همین طور عموجمال و زن‌عمو ناهید هستید. ازم خواست دو روز بعدش هم با فرمانده‌اش که می.خواست بیاد آلمان صحبت کنم. وقتی سرهنگ حیدری خودش به برلین اومد، فهمیدم قضیه خیلی جدی هستش. اون همراه خودش یه ریکوردر از صدای ضبط شده عمو جلال آورده‌ بود. عموجلال هم همه چیز رو برام تعریف کرده بود. ولی بخاطر دلایل امنیتی و استفاده از ویلچر نتونسته بود بیاد. سرهنگ حیدری اومده بود. سرهنگ تمام کارهای هوبرت و اتفاقات افتاده رو برام تعریف کرد.ازم خواست خیلی مراقب تئوریم باشم. همه چی گذشت تا فهمیدیم قراره هوبرت تو رو بیاره اینجا. من دیگه رسما با نیروهای امنیتی ایران همکاری می‌کردم و انصافا هم نیروی خوبی‌ام براشون. جمله آخرش را با خنده ریزی گفت. _وقتی فهمیدم هوبرت دقیقا برای چی می‌خواد توی بیای اینجا، خیلی نگران شدم. هرچند تا حالا تو رو از نزدیک ندیده بودم. اما خب به هر حال دختر عموم بودی و من نمی‌تونستم نسبت بهت بی‌تفاوت باشم. از اون جایی هم که تو تمام دعوتنامه‌هات رو رد می‌کردی، مطمئن بودیم این رو هم رد می‌کردی. و حدس اینکه هوبرت بعدش می‌خواد چی کار کنه، یه ریسک بزرگ بود. خیلی هم وقت نداشتیم. باید یه کاری می کردیم تا چیزی خراب نشه. آخرش هم من نقشه‌ای کشیدم. سرهنگ و عمو جلال هم با وجود ریسکش، قبول کردن. چون تنها راه ممکن بود. از روی صندلی بلند شد و چند قدم راه رفت. _قرار شد قضیه رو به تو بگن ولی نه مدل اصلیش. در واقع یه چیزهایی رو نگن و یه چیزهایی رو هم برعکس بگن. متعجب و سوالی نگاهش کردم. ادامه داد. _من با سرهنگ صحبت کردم و گفتم موندن تو توی ایران، قطعا جونت رو بیشتر به خطر می‌اندازه . چون خانواده هم بودن. ولی اگه میومدی اینجا چون زیر دست هوبرت هم بودی و هوبرت بخاطر اهدافش بلایی نمی‌تونست سرت بیاره، جونت امن‌تر بود. برای اینکه تو بیای مجبور شدیم داستان فرمول اکستازی رو مطرح کنیم. البته همون مرصاد و امید هم از این قضیه خبر نداشتن. الانم نمی‌دونم می‌دونن یا نه ولی قرار بود تو همین روزا بهشون بگن. در ضمن اینجا پیش من هم بودی و من تا زمانی که برای هوبرت، دیاکو هستم، می‌تونستم ازت مراقبت کنم. بعد از اینم اون بفهمه من کی هستم، تو دیگه اینجا نیستی و وقتی اینجا ناامن شد، جات امنه. حرف‌هایش بدجوری روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. انگار همه‌اش به بغض بدی تبدیل شده بود و هرلحظه امکان داشت فرو بریزد. جوشش اشک چشم‌هایم زیادی پلکم را می‌سوزاند. یعنی واقعا این پسر، همان دیاکویی است که من در ذهنم ساخته بودم؟! نه! نه! نه تنها او نیست، بلکه هزار برابر بهتر است. اری! من به این پسر بدجوری دِین داشتم. نمی دانستم چطور باید ادایش می‌کردم. یک لحظه چشمم به پلاک افتاد . در طول صحبتش، تماما او را می‌فشرد. وقتی مشتش را باز کرد، توانستم شکل آن پلاک گردنش را ببینم. با دیدن پلاک از شوق جدیدی لبریز شدم. پلاک،شمشیر ذوالفقار بود. وقتی نگاهم را دید، متوجه شد به چیزی خیره شده‌ام. لبخندی زد و پلاک را از گردنش خارج کرد. آرام به سمتم قدم برداشت. ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: 💙شخص سوم💙 با شنیدن جمله آخر اسماعیل، از روی صندلی تقریبا پرید. +واقعا نمی‌فهمم! آخه یعنی چی؟ مگه می‌شه همین جوری بخوان یکی ازدواج بکنه. اسماعیل اخمی کرد و با دادی که بیشتر برای آرام کردنش زد گفت: _مرصاد آروم باش! یه جوری برخورد می‌کنی، انگار نمی‌دونستی تا الان چه خبر بوده و با چه کسایی طرف هستیم. من می‌دونم نگران خواهرتی، اما اون فعلا جونش در امنه. یادت نره تو اونجا پسرعمویی رو داری که داره تمام تلاشش رو می‌کنه خواهرت در امان باشه. از تو بیشتر نگرانش نباشه، کمتر نیست. پس خواهشا سعی کن خودت رو کنترل کنی. توکلت به خدا باشه. عصبی عینکش را از روی چشمانش برداشت و صورتش را ماساژ داد. سرش داغ کرده بود از حرف‌ها... حدسش را هم نمی‌زد قضیه آرنولد به این حد جدی باشد. اما حالا نگرانیش دو برابر شده بود. مخصوصا اینکه امیرعلی هم داشت با جان خودش ریسک می‌کرد. می‌دانست سازمان حورا را بخاطر اهدافش حذف نمی‌کند! اما امیرعلی... او نخبه بود. شاید از فرمول انسان‌سازی‌اش و اینکه او توانسته بود آن موجودات را حداقل سه تا شیش ماه زنده نگهدارد، نمی‌دانستند. اما برای همان فرمول اکستازی فرمالیته هم حاضر بودند هر کاری کنند. حتی اگر بخواهند بلایی سرش بیاورند تا بگوید راز آن فرمول چیست. جلال و اسماعیل همه چیز را برایش تعریف کردند. پس حسش به این پسرعمو درست بود. امیرعلی از جنس جمال و کمال نبود. او خودش بود. امیرعلی احمدی. با لبخند محوی چند بار زیر لب نامش را صدا زد. امیرعلی کجا و دیاکو کجا... شرایط و نقشه‌ای هم که امیرعلی داشت،از نظرش پر از ریسک بود. اما تنها راه بود. برای اطمینان سلامت جسم و روح خواهرش هم جلال قسم خورده بود، امیرعلی پسر پاکی است و هرگز حد و حدودش با حورا را زیر پا نخواهد گذاشت. فعلا تنها کار ممکن هم رضایت مرصاد و جلال برای محرمیت حورا و امیرعلی بود. هرچند عمو و برادر حکم وَلّی را برای دختر نداشتند، اما مرصاد و جلال برای حورا از هر ولی‌ای، ولی‌تر بودند. مرصاد حتی روزی هم فکر نمی‌کرد حورا بخواهد این گونه با کسی محرم شود. هرچند موقتی بود، اما باز هم پر از ریسک و خطر بود. و این بزرگترین ریسکش هم با خود امیرعلی و حورا بود. این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب 💠...امیرعلی...💠 🦋دو هفته بعد رو به روی آینه می‌ایستم و یقه‌ام را درست می‌کنم. دستی به کراواتم می‌کشم. نمی‌دانم چرا برایم مثل طناب‌دار می‌ماند این کراوات! قبلا خیلی اهمیت نمی‌دادم.اما حالا... نمی‌دانم! شاید بخاطر این بود کراوات را دیاکو دوست داشت و الان من امیر علی بودم. با دیدن جعبه کادوی رو به رویم ناخودآگاه لبخندی بر روی لبم می‌آید. وقتی یاد آن چهره خجول و گونه‌های قرمز رنگش می‌افتم، خنده‌ام می‌گیرد. هیچ وقت تصور نمی‌کردم، حورا با آن همه جذبه و اقتدار، بخواهد انقدر خجالتی باشد. با اینکه هر دویمان می‌دانستیم این عقد صوری است، اما باز هم او خجالت می‌کشید. من هم... واقعا من چه؟ من چه احساسی داشتم؟ قبلاً برایم سوال بود دامادهای دیگر موقع مراسم عقدشان چه احساسی دارند. اما حالا خودم بیشتر خنده‌تم گرفته. البته این هم شاید عوارض همین عقد صوری بود. وگرنه من هم اگر داماد می‌شدم، احساسم چیزی شبیه هیجان و ذوق می‌شد. اما راستش... به اعماق دلم وقتی رجوع می‌کردم می دیدم حسی جدید هم آرام جوانه زده است. اما مطمئنم این حس جدید نیست. انگار قبلا هم همراهم بوده است و الان جان گرفته است. جان گرفته است و من هم جان گرفته‌ام. یک نوع جان گرفتن خاص برای امن بودن. امن بودن برای دختری از جنس بلور و شیشه. شاید هم گلبرگ‌های رنگارنگ گل‌ها. و... آرام روی پیشانی‌ام می‌کوبم. پاک عقلم را از دست داده‌ام. نمی‌دانم چند دقیقه است دارم جلوی آینه با خودم حرف می‌زنم. اما خوب می‌دانم اگر دیرتر حرکت کنم، قطعا باعث عصبانیت هوبرت می‌شوم و می‌گوید چقدر برادر زاده عزیزم را منتظر گذاشته‌ای... پوزخندی زدم. برادرزاده عزیزم! اگر عزیزت بود مثل کفتار به جان روح و روانش نمی‌افتادی. یا نقشه قمار زندگیش را بکشی و بخواهی آن را به زالوصفتانی از جنس خودت بفروشی. با یادآوری این‌ها دوباره شقیقه‌ام تیر کشید. من هیچ وقت نباید اجازه می‌دادم حورا به دست این حرام‌رادگان بیافتد. شاید هوبرت حرام‌زاده نبود، اما فطرت خودش را نادیده گرفت و آن را به جهل و سیاهی تقدیم کرد. دست رنج و حاصل این کارش را هم ما باید پرداخت کنیم. من و حورا! عمو جلال و پسرعمویم مرصاد. و هزاران آدم بی‌گناه دیگر.... سوار ماشین می‌شوم بی‌اراده باز برای صدمین بار اتفاقات امروز را مرور می‌کنم. وقتی جریان عقد صوری را به حورا گفتم، درجا شکش زد. البته طبیعی هم بود. اما وقتی گفتم آنها به الکس هیکو که از مهره های خودشان هم بود رحم نکرده‌اند و با بی‌اطاعتی، جنازه خون آلودش را با آن وضع فجیع مسمومیت زیر پل رها کرده بودند، قانع شد اگر این کار را هم نکند باید زیر برگه مرگ همه اعضای خانواده‌اش را امضا کند. خوب می‌دانستم این شرایط برای هر دختری چقدر سخت است، اما ما زمان نداشتیم. باید زودتر راضی می‌شد. فقط برای طبیعی جلوه دادن ماجرا گفتم کمی جلوی هوبرت خوددار باشد و جوری رفتار کند، انگار او هم متعجب شده. بر خلاف تصور هم در عرض چند روز هوبرت مراسم عقدمان را جور کرد. این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب انگار خیلی عجله داشت به خواسته‌اش برسد. اما به قول خود حورا، شتر در خواب بیند پنبه‌دانه.... مراسم عقدمان شبیه یهودی‌های صهیون بود و من از این وضع متنفر بودم. باز خوب بود فقط یک مراسم برگزار می‌شد و دیگر تمام... وقتی به قولاً دنبال نوعروسم رفتم، خنده‌ام گرفت. واقعا کنترل خنده‌هایم دست خودم نبود. نمی‌دانم اما خنده‌هایم هم از سر مسخره کردن یا کلیت ماجرا نبود. اتفاقاً از خوشحالی بود. خنده‌هایم بیشتر تک‌خنده و لبخندهای گاه و بی‌گاه بود که خودم هم دلیلشان را نمی‌دانستم. اما هر چه بود، چیز بدی نبود و حالم را خوب می‌کرد... از دیدنش در آن لباس سفید، خشکم زد! به قدری زیبا شده بود که حد نداشت. باورم نمی‌شد این دختر همان حورا باشد حورا همیشه تقریبا جدی بود و هیچ‌وقت هم نتوانسته بودم با آرایش او را ببینم. البته هرچند نقاشی خدا خودش حرف نداشت. آرایشش هم انگار آرایش نبود. آرایش ساده‌ای داشت و همین چهره‌اش را دلنشین‌تر کرده بود. در آن لباس سفید هم... دوباره هنگ کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. باز جای شکرش باقی بود یهودی‌ها به حجاب تاکید زیادی داشتند و لباس حورا کاملاً پوشیده بود. وگرنه این فقره را اصلا نمی‌شد تحمل کرد. وقتی سوار ماشین شدیم، احساس کردم اضطراب دارد. نگاه کردم و دیدم دستانش را مدام در هم قفل می‌کرد. فهمیدم دارد خودش را کنترل می‌کند. نمی‌دانم چرا اما یکدفعه دستش را گرفتم. محرم بودنمان قطعی بود. چون ما هر دو مسلمان بودیم دیشب به بهانه بیرون رفتن، رفتیم به جایی که هامون گفته بود. آنجا برای عقد موقت، عابدی را پیدا کردیم و آن صیغه محرمیت را خواند. این هم یکی از مشکلات نبود پدر و پدربزرگ بود دیگر... آن گوی‌های قهوه‌ای رنگ چشمانش بدجوری می‌لرزیدند. این حالش اذیتم می‌کرد. دستانش هم سرد بود. درست مثل دو تیکه یخ! سعی کردم کمی آرامشم کنم. زدم به خط خنده و شوخی. + دختر تو چرا انقدر یخ بندونی؟! ناسلامتی داری از ترشیدگی خارج میشی و به درجه زیبای ازدواج نائل میشی. این همه ترس نداره. نترس قول میدم هیولای مهربونی باشم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و چهره‌اش بامزه‌تر شد. _ من ترشیده هستم؟! بعد نگاهش را به سمت پنجره داد و با غیض آرامی گفت: _حالا نه اینکه پسر شاه‌پریونی! با این حرفش شلیک خنده‌ام بالا رفت. +احساس نمی‌کنی اون دخترشاه پریون باشه؟ بخوای مثال بزنی هم می‌شه شاهزاده با اسب سفید. البته چون توی دنیای مدرن به سر می‌بریم، من اسب ندارم و ماشینم سفیده. دست به سینه تکیه داد و با جدیت کامل گفت: _ همون اسب هم برات زیاده. بی‌صدا خندیدم. +: چقدر خشن هستی.اصلا بهت نمیاد. بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت. _ همینه که می بینی. سری تکان دادم. حرص دادنش کیف می‌داد. حداقل بهتر از اضطراب داشتنش بود. دستش را به آرامی فشردم. قبل از مسلمان شدنم به دست دادنم با دیگران توجه نمی‌کردم و برایم مهم نبود. اما حالا گرفتن این دست‌ها لذت عجیبی داشت. انگار چون قبلا دست نامحرمی به دستانش نخورده بود و اولین نفر بودم، غرور عجیبی برایم داشت. حس مالکیتم عجیب گل کرده بود. این بار دیگر احساس وظیفه و عذاب وجدان نبود که مرا سمت این دختر می کشاند. احساسی قوی‌تر و محکم‌تر من را با خودش همراه کرده بود. این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب .شخص سوم. بند پوتینش را سفت کرد و از تیرهای برق بالا رفت. باید از تیرهای برق بالا می‌رفت و بعد از کناره‌های عمارت می‌گذشت. مراسم عقد فرصت خوبی بود تا هرچه زودتر بتوانند به مدارک هوبرت دست پیدا کنند. آن مدارک نشان دهنده سر دسته اصلی این تیم بود و حانان هم دستوراتش را از آنها می‌گرفت. اسماعیل ارتباط مستقیم با بچه‌های آلمان داشت. هرچند نیروهایش کم بود، اما با همین نیروها فعلا توانسته بود خیلی از موانع را از راه بردارد. به امید هم سپرد همه جوره پشتیبانی سایبری داشته باشد. به محض ورود هامون به عمارت، تمام سیگنال‌ها قطع شد. طبق برنامه دوباره بعد از خروج، آنها را فعال می‌کردند و قسمت حذف شده را پاک. وقتی وارد اتاق هوبرت شد و لیزر را انداخت، با حیرت تمام گفت: _ این اتاق خیلی خوب درست شده.معلوم هست پدر و مادر بچه خیلی رو اتاق بچشون حساس بودن. بخاطر اینکه خیلی قشنگ تزئین کردن. منظورش این بود اتاق کاملاً مجهز امکانات بندی شده است. می‌شد گفت هوبرت فکر همه جا را کرده بود. این عمل هم البته از یک چریک آب دیده در اشرف و غسل داده شده توسط آرمان‌های رجوی، بعید نبود. موساد و آموزش‌های فشرده شش ماهه هم جای خود داشت. اما انگار باز هم هوبرت نکته‌ای را فراموش کرده بود. دست بالای دست بسیار است. این ضرب‌المثل دقیقا حال و روز هوبرت را تعریف می کند. آدم‌های باهوش هیچ وقت خودشان را بزرگ نمی‌بینند. چون احساس خطر می‌کنند و متواضع‌تر رفتار می‌کنند. اما انسان‌های خودنما، همیشه احساس برتری می‌کنند و همین برتری به آنها ضربه می‌زند. هوبرت هم دقیقا از گروه دوم بود. خودبزرگ بینی و متکی بودن بسیار، قدرت نمی‌آورد بلکه انسان را به اعماق چاه فرو می‌فرستد. موقع برگشتن کاغذهایی را دید که به شکل عبری نوشته شده بودند و کمی عجیب و غریب به نظر می‌رسیدند. برای اینکه هیچ کدام از کلمه‌های نوشته شده بهم ربط پیدا نمی‌کردند. با استفاده از دستکش کاغذها را برداشت و از آنها عکسی گرفت. حتما چیز مهمی بود. وگرنه اینطور رمز گونه نوشته نمی‌شد. صدای عصبی اسماعیل را شنید. _ چی کار می‌کنی اونجا؟! بجنب وقت نداریم. سعی کرد کارش را زودتر انجام دهد. می‌دانست نگرانی اسماعیل هم به خاطر جان خودش است. آرام گفت: +عروسک‌های این بچه خیلی زیاد هست. از این عروسک‌های ساده هم نیست. اسماعیل دستی به پیشانیش کشید. می‌فهمید منظورش پیچیده بودن وسایل اتاق هوبرت است. این پیچیدگی خیلی زمان می‌برد. باید کارش را زودتر تمام می‌کرد. این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
طلایی ما 😍❤️ ۷۴ جذب طلایی🌸 اونم برای کانالی مذهبی که مخاطب چندانی در کارگروه ما نداره🥰 تازهههه ایشون تبلیغ دومشون پیش ما بود🤩 رضایت تبلیغ اولشون رو میتونید در هشتگ رضایت مشاهده کنید تو همین کانال✅ الحمدلله که جذب خوب در قبال هزینه کم بهتون تعلق میگیره❤️‍🔥 🤩 ↝•|@hich_club
: ببین چه استاد عزیزی پیش ما تبلیغ داده 😳😍 استادی با تیک آبی✅ باعث افتخار ماست که با بزرگای ایتا همکاری کنیم ❤️‍🔥 اسکرین پیامی ک گذاشتم پیش از تبلیغشون هست و تازه پست ازادم بودن و تبلیغشون هنوز به پایان نرسیده❌در نتیجه یکم بری بالاتر تبلیغشونو میبینی😁👌 اما ایدی رو میذارم تا خودتون ببینید چقدر جذب داشته کانال👇🏻😱 @ostad_shojae ما با بزرگان فعالیت میکنیم و به لطف خدا تمام تلاشمون برای پیشرفت همه افراد داخل ایتاست اونم با قیمت خیلی کم💢💯 همه ها و دوره ها و خدمات اینجاس👇🏻 🤩 ↝•|@hich_club
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب می‌فهمید منظورش پیچیده بودن وسایل اتاق هوبرت است. این پیچیدگی خیلی زمان می‌برد. باید کارش را زودتر تمام می‌کرد. _هر کدوم از عروسکا که خوشگل‌تر بود رو انتخاب کن تا بعد از روش یکی برای دختر خودت هم بخری... هامون منظور را گرفت. باید سریع‌تر مدارک مهم تر را پیدا می‌کرد و از آنها عکس می‌گرفت. شروع کرد همه جا را گشتن. وقتی کمد پایین میز تحریر هوبرت را می گشت، متوجه برآمدگی عجیبی شد. کناره سمت چپ کمد انگار دو لایه بود. دو ضربه با انگشت به آن زد. فهمید پشتش خالی است و حتما محفظه برای جاسازی مدارک است. خودش بود! روی میز دنبال وسیله‌ای فلزی گشت. باید کارش را تمیز انجام می‌داد تا ردی نماند. وقتی آن محفظه را باز کرد، با پاکت زرد رنگی مواجه شد. خیلی آرام و تمیز بازش کرد. اما از دیدن کاغذها و متن‌هایشان خشکش زد! دو عدد پاسپورت هم داخل آن پاکت بود. وقتی عکسشان را دید فهمید یکی از پاسپورت‌های جعلی هم بود برای هوبرت است و آن دیگری... اگر ریش پروفسوری و رنگ موهایش را بر می‌داشتی، درست می‌شد شبیه کیارش! کیارش شکوهی، ملقب به(...) عضو گروه تروریستی جاسوسی CIA آمریکا همان جاسوس آمریکایی بد قلق! اما پرونده این جاسوس آمریکایی دست تیم سرهنگ مقصودی بود. ولی حالا چرا... زمان نداشت. باید پاکسازی هم می‌کرد. از همه مدارک عکس گرفت و دوباره همه چیز را به همان حالت اول سر جایشان گذاشت. نه خانی آمده و نه خانی رفته.... با احتیاط تمام از عمارت خارج شد. وقتی از عمارت دور و سوار ماشین شد، گفت: +حاجی از عمارت اومدم بیرون. مدارکی هم پیدا کردم. اسماعیل نفس آسوده‌ای کشید. شاید برای نفس آسوده کشیدن زود بود، اما فعلا خطر جان هامون دفع شده بود. _ چه مدارکی؟ هامون کلافه ماشینش را روشن کرد: _ فکرکنم این بار هم با موساد طرفیم، هم با سازمان سیا آمریکا! وقتی هامون عکس‌ها را برای اسماعیل فرستاد، اسماعیل با دیدن هر کدومشان زیر لب فحشی نثارشان می‌کرد. امید هم با دیدن عکس‌ها یاد کیس مورد نظر سرهنگ مقصودی و تیمش افتاد. _حاجی این همون جاسوس آمریکایی نیست که سرهنگ مقصودی و تیمش دنبالش بودن؟! ته چهره‌اش خیلی شبیه هست. اسماعیل سرش را تکان داد. پرونده‌اش با مقصودی گره خورده بود! حالا باید دو تیم می‌شدند. البته بد نبود چون نیرو کم داشت. قطعا نیرو های خِبره تیم مقصودی کمکش می‌کردند. +یه ارتباط با تیم سرهنگ مقصودی بگیر و بگو باید حتما یه جلسه حضوری داشته باشیم. امید سری تکان داد. _ باشه حتما... این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب ✍🏻حورا... تا پایان مراسم صدبار جان دادم. حتی یک لحظه هم قدرت نفس کشیدن نداشتم. به قدری از آدم‌های اطرافم بی‌زار بودم، می‌توانستم به راحتی در صورت تک‌تکشان تف بیاندازم. اخر انسان انقدر وقیح؟ آرنولد و پدرش آدال جوری لبخند می‌زدند، انگار من همان آدم دیروز نیستم و این ها نمی‌خواستند خواستگاری کنند. اگر الان ایران بودیم و یک همچین اتفاقی برای پسری افتاده بود و به قولا مراسم عقد عشقش را می‌دید، یا خودکشی می‌کرد ویا مراسم را بهم می‌زد. اما این ها ککشان هم نگزید هیچ،حتی آرنولد پیشنهاد رقص هم می‌داد. خدا می‌دانست آن لحظه چقدر دوست داشتم خودم را خفه کنم. امیرعلی هم دست کمی از من نداشت. انگار نفس کشیدن برای او هم سخت شده بود. و من نمی‌دانستم این سختی طاقت فرسا تا کجا باید ادامه یابد. بعد از عوض کردن لباس‌هایم، روی تخت نشستم. به قدری بدنم خسته و کوفته بود، حتی حال خوابیدن هم نداشتم. اصلا از خستگی و درد پاهایم نمی‌توانستم به خواب فکر کنم. چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیم بلند شد. امیرعلی بود و نمی‌دانستم چرا از دیدن اسمش بدنم لرز خفیفی به خود گرفت. اصلا نمی‌توانستم حدس بزنم در فکرش چه می‌گذرد‌. آن از داخل ماشین و خنده‌های بی سر و تهش، این هم از الان... پیام را باز کردم. _بیداری؟ حتی نای تایپ کردن هم نداشتم. +اره واقعا بیشتر از این نمی‌توانستم تایپ کنم. از درد پاها و کمر به خود می‌پیچیدم. به دقیقه نکشید در اتاقم باز شد و داخل آمد. با اینکه الان به من محرم می شد،اما باز هم از او خجالت می‌کشیدم. اصلا نمی‌توانستم در چشم‌هایش نگاه کنم. انگار چیزی من را می‌ترساند. ترس بد و مزخرفی بود، در برابر او! باید کمی خوددارتر و محکم‌تر رفتار می‌کردم. همان‌طور بی حرف نزدیکم آمد. نگاهش این بار خنثی نبود. حرف داشت. خیلی حرف! اما نمی‌دانستم چه چیزی خواهد بگوید. مگر موضوع نگفته دیگری هم باقی مانده بود؟ اگر باقی مانده بود که هیهات داشت! چون واقعا از این همه پیچیدگی خسته شده بودم. اما برخلاف تصورم دستش را سمت پاهایم برد و آرام انگشتان پایم را ماساژ داد. واقعا تعجب کرده بودم! نه از او بلکه از خودم. او تنها مردی بود که به غیر از عموجلال و هوبرت و مرصاد به من دست زده بود. شاید دست زدنش مشکلی نداشت و به من محرم بود، ولی از بدن خودم توقع داشتم کمی بلرزد تا مثل برق گرفته‌ها بشود. اما هیچ کدام از این ها نشد و برعکس آرامش عجیبی روح و روانم را در بر گرفت. رفته رفته احساس کردم درد پاهایم کم شد. آرام تشکری کردم. اما او گفت: _نیاز به تشکر نیست.شاید این عقد صوری باشه، ولی تو باز هم زن من محسوب می‌شی و باید مراقبت باشم. یه جا خونده بودم می‌شه با ماساژ پا، دردخیلی از نقاط بدن رو کم کرد. برای همین پاهات رو ماساژ دادم. حالا با خیال راحت می‌تونی بخوابی... بعد هم بی‌هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. انگار آمده بود ماموریتی را انجام بدهد و برود. اما نمی‌دانستم چرا انقدر اصرار داشت صوری بودن این عقد را یاد آوری کند؟ خب من خودم هم می‌دانستم این عقد صوری و موقتی است. دیگر لازن نبود هربار متذکر شود. مگر اینکه... مگر اینکه چه؟ از چه چیزی می‌ترسید؟ از وابستگی؟! از وابسته شدن من به خودش؟! یا... سرم را تکان دادن. حتی فکر کردن به این موضوع هم آزارم می‌داد. درد پاهایم کم شد و جسمم آرام شد. ولی روح و روانم آن آرامشش را از دست داد. زیر لب تمام افراد آن سازمان را نفرین می‌کردم. آن ها علاوه بر جسم، روح آدم‌ها را هم نابود می‌کردند... این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب خسته‌تر از همیشه، اتاق حورا را ترک کرد و به اتاق خودش رفت. خیلی سخت بود جلوی دیگران خودت را محکم نشان بدهی و از درون فروپاشیده باشی. فروپاشی‌ات هم بخاطر زندگی عجیب و غریب نزدیکانت باشد. از وقتی به یاد می‌آورد زیر دست این پرستار و آن پرستار پاس کاری می‌شد. آن هم فقط بخاطر نبود مادر! و در کل برایش سخت بود طعم مادر نداشتن. هرچند تا به حال مزه مادر داشتن را نچشیده بود و از بِدو تولد بی‌مادر بزرگ شده بود. مهر و محبت مادری را نداشت و از آن طرف هم پدری نداشت. پدرش همیشه در جلسات و مأموریت‌های متعددش به سر می‌برد. یا وقتی به خانه می‌آمد، از فرط خستگی اصلا یادش می‌رفت پسری هم دارد. نوجوان‌تر شد، فهمید باید روی پای خودش بایستد. زندگی در آلمان هم یادش می‌داد اگر خودت کار کردی و شکمت را سیر، آن وقت برده‌ای! چون هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌تواند و نمی‌خواهد به تو کمک کند. از آن طرف هم آدم‌ها انگار ربات بودند. بدون حس، بدون تعلقات و هر چیز انسانی دیگر... همین حس سرد بودن و خشکی، با او بزرگ شد. تبدیل شد به دیاکو سفید و دیاکو سیاه! همیشه هم با این دو نیمه در جدال بود. دیاکو سیاه را دوست نداشت و دیاکو سفید هم در آن دنیا مایه ضررش بود. در جایی که دل سوزاندن اصلا معنی ندارد و به چشم نمی‌آید، چه را باید فداکاری می‌کرد؟ فداکاری و مهربانیش مربوط به دیاکو سفید بود و جدی بودن و حصار کشیدن دور خودش هم، دیاکو سیاه. همه این جدل‌هایش ادامه داشت تا وقتی تبدیل به امیرعلی شد. امیرعلی شدنش این دعوای بین دیاکو سفید و دیاکو سیاه را خاتمه داد. چون دیگر دیاکو نبود و سیاه و سفید نداشت. امیرعلی بود و امیرعلی هم می‌ماند... اما نمی‌دانست چرا دوباره دچار آن حس دوگانگی شده بود؟ همه چیز در هم گره خورده بود و ماجرا بدجوری بیخ پیدا کرده بود. وقتی وسط مجلس عقد فهمید هامون چه مدارکی را پیدا کرده، سرش سوت کشید! تمام شک و شبهاتش روی آدم‌های دیگر بود. یعنی فکر می‌کرد از آدم های دورتر می‌تواند رد سردسته اصلی را بزند. دریغ از اینکه کیس مورد نظر جزء نزدیک‌ترین افراد بود. کیارش پدر گلارا بود! حالا وقتی قطعات پازل را کنار هم می‌گذاشت می‌فهمید اصرار های هوبرت برای ازدواج او با گلارا چه بود. هرچند گلارا دختر واقعیش نبود و درواقع پدرخوانده‌اش محسوب می‌شد، ولی باز هم دست پرورده او بود. امیرعلی هم از همین می‌ترسید. خوب می‌دانست برای آدمی مثل کیارش که غسل‌های هفتگی پادگان اشرف از او هیولایی وحشتناک ساخته بود، کاری ندارد جابه جا کردن تمام موقعیت‌ها... شاید هم قدرتمند بودنشان پوشالی بود، اما اگر بی‌خیال هم می‌شدند باید شاهد دریای خون مردم بیچاره می‌بودند. مردمی که هیچ گناه و تقصیری نداشتند. و فقط درگیر جنگ بین جهل و عدل بودند. چنگی به موهایش زد و سراغ کتاب‌های شعر رفت. قبلا تعریفشان را از هامون شنیده بود ولی درک شعرهایش زمانی تاثیر گذار شد که حورا را در حال خواندنشان دید. هیچ وقت یادش نمی‌رفت‌. حورا کاملا غرق شده در شعرها، برای خودش زیر آلاچیق نشسته بود. سعی کرد شعرها را به یاد بیاورد. چشمانش را بست و شقیقه اش را ماساژ داد. «عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگر است عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگر است» چقدر این شعر برایش با معنی بود. انگار با این شعر، حالا روح گرفته بود و به دلش می‌نشست. یک لحظه از ته دل آرزو کرد کاش بار دیگر حورا برایش از مثنوی بخواند. از مولوی و شعرهای فوق العاده‌اش. از عشق و معرفت بی پایانش. اگر چه این شعر ها عرفانی بود و برای خالق بی‌همتا سروده می‌شد. اما عشق آسمانی هم از همین عشق زمینی شروع می‌شود. یک لحظه مغزش توقف کرد. او الان چه فکری کرده بود؟! حورا برایش شعر بخواند؟ عشق زمینی داشته باشد تا به عشق آسمانی برسد؟ خودش هم نفهمید چرا همچین فکری کرد. یعنی اعتراف کرده بود؟ این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب💫 💜سه روز بعد💜 الان سه روز از مراسم عقد ما می‌گذشت و من فقط سر میز شام او را می‌دیدم. می‌دانستم افکارش آشفته است و نگرانی‌اش به خاطر جان من، او را به این حال و روز انداخته. اما... اما نبود خودش بیشتر برایم دردناک بود. من به غیر از او در این غربت کسی را نمی‌شناختم. او همه کس من محسوب می‌شد. نمی‌توانستم نسبت به او بی‌تفاوت باشم. نمی‌توانستم.... گوش‌هایم سوت کشید! برای بار ده هزارم صوری بودن محرمیت من و او مثل پتکی بر سرم فرود آمد. اصلا شاید به خاطر همین بود کم حرفی‌هایش! دیر خانه آمدن‌هایش! سکوت کردن و تنهایی بار مشکلات به دوش کشیدن‌هایش! همه و همه به من نهیب می‌زدند. پاهایم سست شد و بر زمین افتادم. انگار حالا فهمیده بودم منظور امیرعلی از آسیب صیغه چه بود. من دختری بودم که در اوج جوانی صیغه شده بودم. شاید صیغه به خاطر ماموریت نود و نه ساله بود، اما من خوب می‌دانستم پایان این قائله جدایی بود. حالا جدایی ما یا با واگذار کردن و بخشیدن صیغه توسط خودش بود و یا... از فکر کردن به مورد دوم بدنم یخ بست. حتی فکر کردن به مورد دوم جانم را از بدن خارج می‌کرد. مطمئن بودم اگر بلایی سرش می آمد، نمی‌توانستم طاقت بیاورم. شاید چهره‌ام این را نمی‌گفت، اما خودم را نمی‌توانستم گول بزنم. باید به خودم اعتراف می‌کردم شاید خیلی زودتر هم باید این اعتراف را می‌کردم. اما هر بار خودم با خودم در جدل بودم و از اعتراف طفره می‌رفتم. اعتراف هم به عشق بود. یا به قول مرصاد عین و شین و قاف... سه حرفی که بدون یک‌دیگر معنی نمی‌دهند و وقتی با هم هستند، معنا و مفهوم زندگی را بیان می‌کنند. حالا هم این سه حرف برایم معنا پیدا می‌کردند. معنا پیدا می‌کردند و من می‌ترسیدم کوبش قلبم را همه عالم بشنوند. بشنوند و رسوا شوم. اما رسوایی از جنس دلدادگی! دلدادگی بی‌انتهایی که خودم هم پایانش را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم و نمی‌خواستم بدانم. زیبایی عشق به همین سکوت و مجهولیتش بود. به این بی‌نهایت بودنش! به این ظرافت و زیبایی‌اش! هر چیزی در این دنیا به عشق نیاز داشت. چون آدم‌ها بدون عشق هیچ‌اند! پوچ‌اند! انگار اصلا وجود ندارند. تهی می‌شوند و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. خیلی‌ها می‌گویند عاشق شوی همه چیزت را از دست می‌دهی و دیگر نگرانی نداری. اما برعکس بود. عاشق بشوی تازه همه چیز برایت رنگ و بو می‌گیرد. برایت تازه می‌شود و لذت می‌بری. چون تازه می‌فهمی لذت دوست داشتن چیست. لذت دوست داشته شدن چیست. همه چیز زیبا می‌شود و تو این زیبایی را با معشوقت تقسیم می‌کنی. تقسیم کننده هم دل است. قاضی دل است. دل شاید زمان نفهم باشد، اما عادل است. خودش خوب می‌داند دیگران را چگونه در خودش جا کند. خوب می‌داند کجا دل بشود و بتپد. کجا هم خموش بشود و گوش به فرمان عقل. همه این‌ها هم نوعی زیبایی است. زیبایی که فقط با عاشق شدن می‌توانی او را بیابی. بیابی و بر پنجره دلت قاب کنی. قاب را هم هر روز دستمال بکشی تا گرد فراموشی روی آن نشیند... نفس عمیقی می‌کشم و فقط خیره در اتاقش می‌شوم. می دانم نیست و شاید شب ببینمش. اما من به همان هم راضیم. لبخند تلخی می‌زنم. قانع بودن هم یکدیگر از مزیت‌های عشق است. مزیتی که گاهی اذیت می‌کند و می‌رنجاند. گاهی هم دوباره مثل من عاشقت می‌کند. این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب💫 به اتاقم بر می‌گردم و سعی می‌کنم کمی ذهنم را آرام کنم. نشستن پای لپ‌تاب و تایپ زیاد، هم بدنم را کوفته می‌کند و هم چشمانم را اذیت... ترجیح می‌دهم اول روی کاغذ مطالب را بنویسم و بعد با تایپ صوتی آن را تایپ کنم. شروع به نوشتن می‌کنم. به قدری در آن اندیشه و فلسفه غرق می‌شوم، تا با صدای درب اتاق به خودم می‌آیم. می‌دانستم هانا آمده تا برای ناهار صدایم کند. گفتم بیاید داخل. _سلام خانم! هوبرت‌خان تشریف آوردن برای ناهار، گفتن بیام صداتون کنم. لبخندی می‌زنم و سری تکان می‌دهم. از وقتی فهمیده بودم هانا دقیقا چه کسی هست، دیگر به رسمی صحبت کردنش ایراد نگرفتم. چون می‌دانستم اگر خیلی صمیمی شود، جان خودش هم به خطر می‌افتد. خواست از اتاق بیرون برود که چشمکی زدم. فهمید منظورم چیست و لبخند محوی زد. باید امروز به بهانه‌ای بیرون می‌رفتیم. قطعا حرف‌های زیادی داشتم با هانا... از پله‌ها پایین می‌آیم و سمت میز می‌روم. دوباره نقاب شادی و نشاطم را روی صورتم می‌نشانم. +سلام عموجان! لبخند با غروری زد. _سلام حورای عمو! خوبی؟ الان دیگه کمتر می‌بینمت. گفتم با دیاکو ازدواج کردی بیشتر همدیگه رو ببینیم. دوباره از آن خنده‌های مصنوعی کردم. +ببخشید واقعا! دیاکو که خودتون می‌بینید انقدر کار داره اصلا نیست. منم پایان نامه بدجوری امونم رو بریده. خنده‌تی کردم و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید: _راستی دانشگاه(...) یه امتحانی گرفته و از بین اون استعدادهای برتری رو انتخاب کرده. تقریبا میشه گفت فلسفه‌دان و متفکرهای زیادی هم اونجا هستن. من تو رو معرفی کردم. با سابقه درخشان تو اونا بدون مخالفتی قبول کردن. اون دانشگاه قبلی هم که واسه بورسیه پایان نامه‌ات دعوت نامه فرستاده بود هم هست. انتخابت چیه؟ البته قبل از تصمیم گیری هم می‌تونی یک سر به اونجا بزنی. خیلی تعجب کردم! اما برای احتیاط سعی کردم از درجه تعجبم کم‌کنم. خوب می‌دانستم اینجور استعدادیابی‌ها و جمع کردن دانشجوها از سراسر جهان مخصوصا ایران، بخاطر این بود که خودشان فکر می‌کردند می‌توانند به راحتی هوش و وقت نخبه‌های دیگر را بخرند و می‌گذاشتند بر روی دانشجوهای ایرانی. تصمیم گرفتم پیشنهادش را قبول کنم. اما پیشنهاد سر زدن به آنجا را... چون حالا حالاها قصد نداشتم وارد دانشگاهی شوم. می‌دانستم هرجا او پیشنهاد بدهد، ضرر سنگینی برایم دارد. برای رفتن هم اجازه گرفتم با یکی از خدمتکارها بروم و او هم خوشبختانه گفت با هانا بروم. البته خودش هم گفت دیاکو سفارش کرده هانا بیشتر مراقبم باشد. بعد از کمی صحبت کردن با هوبرت به حیاط عمارت رفتم. نگاهم به زیبایی حیاط عمارت افتاد. اینجا برای دیگران پر از شکوه و زیبایی بود. اما برای من باز هم با قفسی تنگ تفاوت نداشت. از هرگوشه و کناری صدای جیغ و گریه می‌شنیدم. آجر به آجر این عمارت با خون مردم بیچاره ساخته شده بود. انگار همین الان هم زنده بودند و از دیدن خونه‌های ساخته شده با خونشان فریاد می‌زدند. تحمل این فضای باز، هم برایم سخت شد. تصمیم گرفتم به بهانه همین دانشگاه هم که شد، از عمارت خارج شوم. با هوبرت صحبت کردم ‌و به هانا هم گفتم حاضر بشود. با راننده انتخاب شده هوبرت به سمت دانشگاه رفتیم. این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب💫 ✍🏻شخص سوم... وقتی ضبط تمام شد، از اتاق خارج می‌شود. کمی به ذهنش سکوت می‌بخشد و خودش را وارد حمام می‌کند. خوبی ساختمان ضبط به همین مجهز بودنش بود. وقتی انگشتانش را لای موهایش فرو می‌برد و ماساژ می‌دهد، احساس می‌کند تمام سلول‌های مغزش آزاد می‌شوند و عصب‌های مغزی‌اش شروع به کار می‌کنند. حمام همیشه انقدر لذت بخش بود یا حالا در این شرایط؟ سعی کرد به همین موضوع هم فکر نکند. سریع حوله را پوشید و با کلاهکش سعی کرد موهایش را خشک کند. از حمام خارج شد. وقتی کلاهک را برداشت، دیدش باز شد. اما از دیدن صحنه روبه رویش، عصبی شد. اخم نکرد، داد نکشید، اما جوری پوزخند زد و لحنش را تمسخر آمیز کرد، طرف تا فیهاخالدانش بسوزد. +بهت یاد ندادن نباید بدون اجازه وارد اتاق کسی بشی؟! گلارا سعی کرد آرام باشد. توقع چنین حرکتی را هم داشت. اما نباید کم می‌آورد‌. _سلام! پوزخند روی صورتش غلیظ‌تر شد. این ترفندهای گلارا را از بَر بود. لباس های سیاه و سبزخاکی گلارا هم به خنده اش انداخته بود. +نمی ترسی سیبیل کلفتای اشرف از دستت ناراحت بشن؟! منظورم به این تیپی هست که زدی! سیاه و سبز و خاکی رنگ و... شروع کرد به خندیدن. خوب می‌دانست گلارا از توهین به زن‌ها و در واقع نوچه‌های مریم رجوی خوشش نمی‌آید. گلارا انگار کم کم داشت آرامش مصنوعیش را از دست می داد. این همه ضعف در او، بعید بود... _چه مشکلی با اونا داری؟ مگه لباس و رنگش چه ایرادی داره؟ با این حرف رسما قهقهه‌دش به هوا رفت. روی صندلی ولو شد و گفت: +نه خوشم اومد آفرین. می‌بینم بدجوری داری سوتی میدی. مگه همین تو و اون بابات به اضافه اون معشوقه یا در واقع زن بابات اسمش چی بود؟ آهان! جسیکا نبودین می‌گفتین حجاب چیه ملت چرا نمی‌ذاره مردم رنگ شاد و قرمز بپوشن. حالا چطور خودتون این ریختی شدین؟ حتی اون مریم و مسعود جونتون هم حجاب رو توی پادگان‌ها اجباری کردن. یعنی انقدر خشکین؟ انقدر بی روح و بی احساس؟ لرزش دست‌های گلارا را دید. نگاهش خبیث شد. دست گذاشته بود روی نقطه ضعف گلارا. گلارا هم خوب می‌دانست در مبارزه با دیاکو نمی‌تواند پیروز میدان باشد. جوری کیش و ماتش کرده بود که حد نداشت! الحق شاه شطرنج لقب خوبی برای او بود. نفس عمیقی کشید. می‌دانست دیاکو مثل مردهای دیگر نیست و راه دَر رویی به قلبش وجود ندارد. آن هم با وجود زن داشتن او. فقط در حیرت بود آن دختر به نظر خودش حاضر جواب، چطور دل سنگ دیاکو را آب کرده بود. _همین جوری راحت هستم. با این حرف میخ نگاهش را با تمسخر به مردمک چشم‌هایش کوبید. +خوبه افکار کلاغ طورت، روی ظاهرت هم تاثیر گذاشته... خنده مصنوعی کرد. کوبیدن نوع زندگیش به سرش توسط اطرافیان عادی شده بود. خیلی ها در لفافه تیکه‌های درشت بارش می‌کردند ولی او عین خیالش هم نبود. اما تیکه‌های دیاکو بدجور روح و روانش را هدف گرفته بود. _ظاهر و افکار باید یکی باشه دیگه! در ضمن کلاغ هم نه و پرستو... چرا دست از تمسخر بر نمی‌داری؟ دیاکو خنده‌ای کرد. پس خوب آتشش می‌زد. جلوی موهای اصلاح شده‌اش را در دست گرفت و آرام پیچاند. +تو یه احمق و عوضی به تمام معنایی! افکار و ظاهر باهم یکی باشن؟ اونم از آدمی مثل تو؟ مسخره است... فشاری را تحمل می‌کرد که حد نداشت! به زور لبخند زد. _آی آی دیاکو خان بی‌ادب شدی پسر! ابرویی بالا انداخت. +ادب؟! تو اصلا می‌دونی ادب چی هست؟ تو ادب بهت نمیاد. خودت رو خسته نکن... بعد هم نیشخندی زد. نیشخندش بدجوری گلارا را سوزاند. برای احتیاط و جلوگیری از تنش های دیگر خندید. هرچند عصبی. این را دیاکو فهمید و از ته دل به این حقارت می‌خندید. می‌خواست تیر آخرش را هم مستقیم به ذهن و قلب گلارا شلیک کند. بلند شد و مقابل کمدش ایستاد. وقتی لباس هایش را برداشت گفت: +می‌دونم الان خیلی آمپر سوزوندی واسه حرف زدن با من. انرژیت قابل تحسینه! اما از این به بعد سعی کن خوب تمرین کنی،بعد بیای اینجا واسه من نقش بازی کنی. در ضمن من زن دارم و در آینده بچه. پس... فقط کمی سرش را کج کرد و گفت: +گمشو بیرون! گلارا از این رفتار دیاکو شدیدا خشمگین شد. از اول هم آمدنش به اینجا اشتباه بود. می‌خواست به قول خودش فرصتی به دیاکو داده باشد. اما او همین شانس را هم سوزانده بود. عصبی پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: _تسویه حسابمون خیلی دیر نمیشه... این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب💫 🔅شخص سوم🔅 🇮🇷ایران🇮🇷 در زد و با اجازه‌ای گفت. وقتی وارد اتاق شد، سرهنگ مقصودی و دوتا از اعضای تیمش را دید. قبلاً تعریفشان را از خود حاج اسماعیل شنیده بود. می‌دانست نیروهای خِبره و توانمندی هستند. در این شرایط هم واقعا به نیروی جدید و کمکی نیاز بود. هرچند پرونده ی هر دو تیم بهم گره خورده بود. به نشانه ادب، احترامی برای دو سرهنگ گذاشت و با آن دو نفر هم دست داد. اسمشان را به خاطر آورد. «امیر ریاحی» و «حامد فرهمند» بعد از اینکه خودشان را بهم معرفی کردند، شروع به توضیح درمورد مدارکی کرد که از کیارش شکوهی پیدا کرده بود. _ این جاسوس آمریکایی در واقع هیچ وقت به خودش احساس ترس رو راه نمیده. اگر شک بکنه، قطعا مهره‌هاش رو حذف می‌کنه تا سفید بمونه. در مورد بحث فرمول سازی هم اون بعد از گِرگ استون مسئولیت پرونده‌اش رو قبول کرد. الان هم دو ماهِ داره تلاش میکنه سفید باشه تا بیاد ایران. امیر متفکر سری تکان داد. _براش برنامه‌ای دارید؟ نفس عمیقی کشید و گفت: + اولش نه! فعلا می‌خوایم بزاریم زندگیش رو بکنه. باید وقتی وارد ایران هم میشه احساس اطمینان سفید بودن رو داشته باشه. فقط تحت نظر کلی هست. خیلی ریسک نمی‌تونیم بکنیم. دو تا از مهره‌های مهمشون، بچه‌های ما کنارشون زندگی می‌کنن. حامد که تا آن لحظه ساکت بود گفت: _طبق چیزی که من خوندم و دیدم، خواهر شما باید هرچه زودتر به ایران برگرده. چون... همان لحظه در اتاق باز و امید وارد اتاق شد. در حالی که سرش روی برگه‌ها بود، ضربه‌ای به آن زد. _مرصاد کارمون در اومد! این شازده بلیطش برای چهار روز دیگه است. اول هم میاد اصفهان. پروازش دو تیکه است. بعدشم با کاردار سفارت(...) ملاقات داره. وقتی دید صدایی نمی‌آید سرش را بالا آورد و با دیدن حاج اسماعیل و سرهنگ مقصودی تعجب کرد. _ ای وای بیخشید من می‌خواستم برم اتاق مرصاد نمی‌دونم چی شد یهو اومدم اینجا... حاج اسماعیل سعی کرد لبخندش را مخفی کند. سرهنگ مقصودی هم سعی می‌کرد جدی باشد. _بیا داخل. برادر مرصادت هم اینجاست.فکرکنم اطلاعاتی که آوردی به دردمون می‌خوره.حالا دقیق بگو... امید سری تکان داد و سمت مانیتور اتاق رفت. فلش را وصل کرد و برگه‌ها را هم روی میز گذاشت. _اینا همون کلمات و کدهای توی اتاق هوبرت هستن.وقتی رمزگشایی کردم فهمیدم تاریخ و ساعت ورود کیارش به ایران هست. از طرفی هم انگار توش اشاره‌ای شده تا هوبرت عملیاتی رو انجام بده. فاصله این تاریخ‌ها هم چهار روز بیشتر نیست. یعنی چهار روز بعد اینکه کیارش به ایران اومد، هوبرت باید اون عملیات رو انجام بده. بعد از توضیحات امید، حامد سری تکان داد و روی کاغذ خطوطی را کشید. _با این توضیحات من مطمئن‌تر می‌شم برای برگردوندن خواهرتون به ایران. شما باید زمانی رو برای این کار در نظر بگیرید که هوبرت و کیارش دور از هم باشن. اینجوری کنترل کردنشون آسون‌تره. یه تیم برای کنترل کیارش توی ایران و یک تیم دوم برای کنترل هوبرت. اینجور که بوش میاد عملیات هوبرت برای بردن خواهرتون هست و گرفتن اون فرمول. الان در حال حاضر هوبرت فهمیده اون فرمول مربوط به انسان سازیه و اینکه تا الان چیزی رو بروز نداده یعنی نقشه‌ای تو ذهنشه. اون عملیاتم بی شک به خواهرتون و پسرعموتون ربط داره. باید برشون گردونیم ایران... مرصاد لبش را جویید. تمام عملیات و سر انجامش به اضافه جان حورا و امیر علی، در همین چهار روز خلاصه می‌شد. باید نهایت تلاششان را می کردند. باید خودش به آلمان می‌رفت. برای برگرداندن حورا بهتر بود خودش هم آنجا باشد. با پیشنهادش، حاج اسماعیل نگران‌تر از قبل گفت: _مطمئنی خودت می‌خوای بری؟ دیگر نیاز نبود اطمینانش را به زبان بیاورد. چشمان راسخ و محکمش برای اسماعیل حجت بود. هرچند کیارش و هوبرت در آن سازمان شاید بند انگشت هم نمی‌شدند، اما اجنبی‌ها خوب بلد بودند از کاه، کوه بسازند. مرصاد هم می‌خواست کاهِ کوه شده را فتح کند. ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب💫 ✍🏻شخص سوم...«ایران» کت تک اسپرتش را پوشید و عطری زد. امید با خنده چند قدم جلو آمد و به شانه‌اش کوبید. _نه انصافا خوشم اومد! حسین خیلی جیگر و مامانی گریمت کرده. شدی عین خود آلمانی‌ها. یه پنج شیش سالی هم از سنت کم شده پیرمرد... خنده‌ای کرد و روبه روی آینه ایستاد. +اگه من پیرمرد هستم، جنابعالی به چی مفتخری؟ امید ابرویی بالا انداخت و گفت: _از قدیم گفتن مرد عذب، عین پیرمرد لب گور میمونه! حکایت تو هم همینه... مرصاد هم فقط به گفتن ضرب المثل خوبی بود، اکتفا کرد. از این پسرها نبود که می‌گفتند ازدواج نمی‌کنند. نه اصلا! به نظرش این ها دیگر شورش را در آورده بودند و زیادی خودشیفته تشریف داشتند. هر عقل ناقصی هم می‌دانست هیچ انسانی بدون همدم نمی‌تواند زندگی کند. اصلا آدم‌ها بدون هم می‌پوسیدند. اما خودش تا به حال نتوانسته بود دل به کسی ببندد. شاید دلیلش هم به اقتضای شغلش بر می‌گشت. شغلی که کمتر زنی حاضر می‌شد با آن کنار بیاید. برای همین مرصاد بعد از یکبار خواستگاری رفتن، دیگر سراغش نرفت. هیچ وقت یادش نمی‌رفت. شب خواستگاری، دختر خانواده بدجوری فتیله پیچش کرد. به قدری محکم و قاطع گفته شما مرد زندگی نیستید که مرصاد یک لحظه خودش هم به خودش شک کرد. به دلایل امنیتی نمی‌توانست درست در مورد شغلش توضیح بدهد. برای همین گفته بود شغلش دیر آمدن و ماموریت‌های طولانی زیاد دارد. آن دختر هم نه گذاشت و نه برداشت،گفت شما مرد زندگی نیستید! خلاص... مرصاد آن شب به بعد با خودش عهد بست،مرد باشد و مردانگی کند. اما نه مردانگی از جنس گفته های آن دختر. بلکه مردانگی‌ای از جنس غیرت و فداکاری. از جنس حمایت‌های بی‌پایان و جان‌فشانی‌های تمام نشدنی. این‌ها برایش معنای رشادت و مردانگی می‌داد. وگرنه عربده کشی و هیکل بزرگ کردن را همه بلد بودند. همه بلد بودند ریش بلند و گردن کلفت داشته باشند. اما نه برای او این ها مهم بود و نه حرف‌های پشت سرش. فقط به هدفش فکر می‌کرد. هدف بزرگی که داشت... احتمالا اگر همین الان هم آن دختر مرصاد را می‌دید، از لحاظ چهره می‌گفت مرد زندگی نیستی! حسین کارش را جوری انجام داده بود،حتی زن عمو ناهید هم اول او را با آن چهره نشناخت. موهای رنگ شده ژل زده! روبه بالای آلامُد! ابروهای برداشته شده. صورت شش تیغ شده... همه و همه او را با مرصاد قبلی تناقض بخشیده بود. به اتاق حاج اسماعیل رفت تا گزارشش را تحویل بدهد. بعد از تحویل گزارش، حاج اسماعیل پسته‌ای شکست و گفت: _دقت کردی خیلی وقته به ما سر نزدی؟ دیشب خونه صدیقه‌خانم سراغت رو می‌گرفت. می‌گفت این پسره چرا انقدر بی‌معرفت شده. مرصاد خنده‌ای کرد. +والا حاج خانوم روی چشم ما جا دارن. شما خودتون دارید می‌بینید این اوضاع رو... بهشون بگید بعد پرونده حتما بهشون سر می‌زنم. اسماعیل بخاطر روزهای آینده و سختی کار، بی توجه به جمله آخر مرصاد گفت: _انقدر تعارف تیکه پاره نکن! شب میای خونه ما. اون جلال بی معرفت رو هم میگی پاشه بیاد. تاکید می‌کنم. دست خالی هم نمیای! مرصاد وقتی فهمید صدیقه خانم دعوت می‌کند و حاج اسماعیل هم می‌گوید جلال را بیاور، یعنی دقیقا شب سر رأس ساعت باید آنجا باشد. قبول کرد و شب هم به جلال و زن عمو خبر داد. صدیقه خانم مرصاد را مثل پسر خودش می‌دید. مثل میلاد! میلاد هم مثل مرصاد یک نیروی امنیتی قسم خورده بود. قسم خورده بود تا جان در بدن دارد محافظ امنیت کشورش باشد. چند سال پیش هم طی یک عملیات خنثی سازی بمب به شهادت رسید. به شهادت رسید و آرزوی بزرگش تحقق یافت. آهی کشید. کی می‌شد او هم شهید بشود؟ اما قبل از آن باید شهید می‌بود تا شهید بشود... ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️