eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 «پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله علیه و آله و سلم)»میفرمایند: جَاهِدْ فی‌ سبیلِ ‌الله فَاِنَّكَ إنْ تَفعلْ كُنَتَ حَیّاً عِندَ اللهِ تُرزَقُ... وَ إنْ رَجَعتَ خَرَجتَ مِن الذُّنوبِ كَما وُلِدتَ. در راه خدا جهاد کن و بدان اگر به شهادت رسیدی در نزد خدا حیات و روزی خواهی داشت و چنانچه (سالم) بازگشتی همانند روزی خواهی بود که به دنیا آمدی و دیگر گناهی بر تو نخواهد بود.  (مستدرک، ج ١١، ص ١٠)   @Sedaye_Enghelab
مایه نگاه کردن داریم یه دیدن من توی خیابون شاید ببینم اما نگاه نمیکنم "شهیدعباس بابایی" @Sedaye_Enghelab
از خدا پروا کنید؛ تا  پَر وا   کنید… می‌گویند تقوا از تخصص لازم تر است، آ نرا می‌پذیرم، اما می‌گویم: آنکس که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد، بی‌تقواست. "شهید مصطفی چمران" @Sedaye_Enghelab
شهیدی که رهبری شالش را برای تبرک گرفت بچه‌های گردان علی‌اکبر(ع) میرن پیش رییس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) تا دیداری داشته باشند و روحیه‌ بگیرن تو مراسم سیدجمال که مسئول تبلیغات گردان بوده و مداح اهل بیت(ع)، برنامه اجرا می‌کنه و جلوی حضرت آقا مرثیه سرایی می‌کنه. موقع نماز وقتی حضرت آقا میان شروع کنن نماز رو، سیدجمال که قرار بود مکبر باشه شال سبزش و میندازه رو دوش آقا و میگه اینو می‌ذارم تا تبرک بشه و ان شاء الله در جبهه شهید بشم. نماز که تموم میشه و میره شال رو بگیره آقا می‌فرمایند که شما ساداتی و اگه مشکلی نداره این به عنوان تبرک پیش من بمونه که سیدجمال قبول می‌کنه. بعداً حضرت آقا به برخی از دوستان لشگر می‌سپرن بیشتر هوای سیدجمال رو داشته باشن و نذارن بره خط که حضورش برا بقیه رزمنده‌ها باعث دلگرمی و قوت قلبه اتفاقاً تو عملیات همه مواظب بودن که خط نره و عقبه بمونه، ولی تو شلوغی درگیری‌ها سید هم جلو میره و به آرزوی دیرینه‌اش میرسه و شهید میشه مداح اهل‌ بیت "شهید‌ سیدجمال قریشی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر سه وارد خانه شدند. رضا دلش به عبدالله و مجتبی قرص بود كه از او بزرگتـر و قدبلندتر بودند. مهدی آن سه را به اتاقی راهنمايی كرد. كـف اتـاق، موكـت سـبز رنگی پهن بود و دور تا دور اتاق، پتويی دولا جا گرفته بود. مهدی تعارف كـرد و آن سه نفر نشستند. پنكه ای در گوشه اتاق كار می كرد و هر چند لحظه پرده آويخته به پنجره بزرگ اتاق را تكان ميداد. مهدی بيرون رفت. مجتبی گفـت: «عبـدالله، حـالا يادم آمد كجا اين بنده خدا را ديده ام». رضا با هول و ولا گفت: «كجا؟» مهدی، سفره به دست آمد و آن را پهـن كـرد. مجتبـی نـيم خيـز شـد و گفـت: «اخوی، راضی به زحمت نبوديم». مهدی گفت: «اين حرفها چيست؛ تعارف نكنيـد. نـان و پنيـری هسـت، بـا هـم می خوريم». مهدی بيرون رفت. رضا گفت: «نگفتی كجا ديدی اش». مجتبی گفت: «پسر، مگر روی آتش نشسته ای، اين قـدر وول مـيخـوری؟ بعـداً برايت تعريف می كنم». مهدی، بشقاب های غذا را آورد. كنار آن سه نشست و چهارتايی شروع كردند بـه خوردن. رضا اول باترديد اما بعد با اشتها دست به غذا برد. بعد از غذا، مهدی كمی با آن سه گپ زد و بعد گفت: «كمی استراحت كنيد، بعد خودم به پادگان می رسانمتان». عبدالله گفت: «نه اخوی، راضی به زحمت شما نيستيم». مهدی خنديد و گفت: «شما چه قدر تعارفی هستيد؟!» مهدی بالش آورد و بيرون رفت. آن سه دراز كشيدند. رضا گفت: «خب مجتبـی، حالا بگو». مجتبی گفت: «عبدالله، يادت هست روزهای اولی كه به پادگان آمديم؟» عبدالله گفت: «همچين می گويی روزهای اول كه انگار چند سال است در جبهـه هستيم! هنوز سه هفته نشده». ـ خب، بابا... منظورم همان روزهای اول است. يك روز صبح زود وقتی كنار منبع آب داشتم دست و صورتم را می شستم، اين بنده خدا را ديدم كه سـطل سـطل آب میبرد و توي دستشويی ها می ريخت. بعد محوطـه دور آنجـا را بـا جـارو تميـز كـرد. عبدالله، تو هم بودی... نه؟ ـ آره... حالا يادم آمد. دو ساعت است فكر می كنم كجا ديـده امـش. نگـو نيـروی خدماتی است! رضا گفت: «پس چه طور خانه و زندگی اش اينجاست؟» مجتبی در بين خواب و بيداری گفت: «نميدانم شايد...». كلمه آخر حرفش كش آمد و خوابش برد. چند لحظـه بعـد، آن سـه بـه خـواب عميقی فرو رفتند. @Sedaye_Enghelab
بند۵۵ بارخدایا ! ازتوآمرزش میطلبم برای هرگناهی که بخاطرتعظیم تو با نفس خویش دشمن گشته و اظهار توبه نمودم و تو پذیرفتی و از تو در خواست عفو کردم و تو عفو نمودی ولی پس از آن هوای نفس مرا به سوی آن مایل کرد تا این که به طمع رحمت واسعه و عفو کریمانه ات و با فراموشی تهدیدت و آرزوی وعده ی جمیلت مجدّداً به آن بازگشتم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! @Sedaye_Enghelab
تندتر از امام و ولایت فقیه نروید که پایتان خرد میشود. از امام هم عقب نمانید که منحرف میشوید. "شهید محمدرضا تورجی زاده" @Sedaye_Enghelab
داشتم برای نماز ظهر وضو میگرفتم ، دست به شانه ام زد . سلام و علیک کردیم ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : " علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم . معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه . باید یه کاری بکنیم " گفتم : " مثلا چی کار ؟ " گفت " دو تا کار ؛ اول خلوص ، دوم سعی و تلاش .. " .. "شهید حسن باقری" @Sedaye_Enghelab
فرازی ازوصیت نامه به خانواده و دوستانم توصیه می کنم که از راه خدا و اسلام بیرون نروند و احکام اسلام را به پا دارند . مخصوصا به خواهرانم می گویم که حجاب خود را رعایت کنند و از امام حسین و یاران با وفای او درس بگیرند و هیچ گاه امام را تنها نگذارند که خشنودی خدا در پیروی از امام خمینی می باشد و تا از رهبر خود پیروی کنیم هیچ کس نمی تواند به انقلاب و اسلام ضربه بزند تا انشاالله این انقلاب را به انقلاب جهانی امام زمان (عج ) متصل نماییم "شهیدسلطانعلی آهمند" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ "تصور کن" با صدای صابر خراسانی تصور کن ببینی رفت و آمد نیست دگر باب الجواد و صحن و گنبد نیست حرم را فرض کن بی‌صحن گوهرشاد یک لحظه... سالروز تخریب قبور مطهر بقیع را تسلیت عرض می نماییم. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله علیه و آله و سلم)»:میفرمایند إنّ صَبرَ المُسلِمِ فی بَعضِ مَواطِن الجهادِ یَوماً واحِداً خَیرٌ لَهُ مِن عِبادَةِ اَربعینَ سَنَةً. یک روز استقامت و پایداری مسلمان در اماکن جهان، برای او از چهل سال عبادت بهتر و والاتر است.  (مستدرک، ج ١١، ص ٢١) @Sedaye_Enghelab
بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال ست... و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر میکند... و سر ما در راه کدامین یار خود را از پای نمیشناسد... "شهید سیدمرتضی آوینی" @Sedaye_Enghelab
در حرفۀبنایی مهارت خاصی داشت پیش از آن که به استخدام سپاه درآید، مخارج زندگی خانواده اش را از این طریق تأمین می کرد. با وجود آن که خانواده اش از لحاظ مالی وضع مناسبی نداشت، بخشی از درآمدی را که از طریق بنایی کسب می کرد، به مستمندان می داد؛ زمانی هم که از سپاه پاسداران حقوق دریافت می کرد؛ مبلغی از حقوق و دستمزدش را به نیروهای بسیجی تحت آموزش که نیازمند بودند می بخشید. او کمتر از مرخصی استفاده می کرد، اما زمانی که احتیاج مالی پیدا می کرد، به مرخصی می رفت و به کار بنایی می پرداخت تا مخارج زندگی خانواده اش را تأمین کند .. "شهید عیسی آستوی" @Sedaye_Enghelab
آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه؟ شهید زین الدین یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست و خیره می شد به یک نقطه می گفت «آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود. "شهیدمهدی زین الدین" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این حرم حتی بدون گنبد و صحن هم دیدنیست @Sedaye_Enghelab
رضا از خواب پريد. اول منگ و گيج به اطراف نگاه كرد. نمی دانست در كجاسـت. عبدالله و مجتبی در كنارش خواب بودند. همه چيز به يادش آمد. بـه سـاعتش نگـاه كرد. رنگ از صورتش پريد. با هول و ولا عبدالله و مجتبی را تكان داد. ـ بچه ها، بلند شويد. ديرمان شد. مجتبی... عبدالله... مجتبی و عبدالله نشستند. عبدالله گفت: «خيلی بد شد. حسابی دير كرديم». در اتاق باز شد و مهدی وارد شد. هر سه بلنـد شـدند. مهـدی گفـت: «همچـين خوابيده بوديد كه دلم نيامد بيدارتان كنم». رضا گفت: «خيلی ديرمان شده. فرمانده، پوست كله مان را می كند». مهدی خنديد و گفت: «نترسيد... آبی به سر و صورتتان بزنيد، برويم». ماشين به پادگان رسيد. رضا گفت: «خدا به دادمان برسد. حسابی دير كرديم». مجتبی به خورشيد در حال غروب نگاه كرد و گفت: «خيلی بد شد». مهدی گفت: «اگر می خواهيد، من بيايم و با فرمانده تان صحبت كنم». عبدالله گفت: «اگر اين كار را بكنيد، خيلی خوب می شود». نگهبان دم در پادگان با ديدن مهـدی سـلام كـرد و طنـاب ورودی را برداشـت. ماشين داخل پادگان شد. مهدی گفت: «گفتيد كدام گردان هستيد؟» ـ حضرت زهرا(س). ماشين به سوی يكی از ساختمان ها رفت. مجتبی و رضا و عبدالله با اضطراب پياده شدند. مهدی هم پياده شد و گفت: «يكی برود فرمانده گردان را صدا كند». رضا به داخل ساختمان دويد. چند لحظه بعد با فرمانده گردان آمـد. فرمانـده بـا ديدن مهدی خنديد و او را بغل كرد. رضا با تعجب به عبدالله و مجتبـي نگـاه كـرد. مهدی، فرمانده را كنار كشيد و كمی با او صحبت كرد. بعد به سـوی آن سـه آمـد و گفت: «خب، من رفتم. اگر گذارتان به شهر افتاد، باز هم به ديدنم بياييد. خوشـحال می شوم. خداحافظ». مهدی با آن سه دست داد و رفـت. فرمانـده گـردان بـه طرفشـان آمـد و گفـت: «برويد به اتاقتان. اين دفعه را به خاطر آقا مهدی بخشيدمتان». رضا گفت: «آقا مهدی؟» فرمانده گردان گفت: «مگر او را نميشناختيد؟ آقا مهدی، فرمانده لشگر ماست». نفس در سينه رضا حبس شد. به مجتبي و عبدالله نگاه كرد. آن دو هـم چنـدان حال و روز بهتری نداشتند. @Sedaye_Enghelab
 بند ۵۶ بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که باعث روسیاهی میشود در آن روزی که چهره ی دوستانت سفید و چهره دشمنانت سیاه میگردد، آن زمانی که گروهی یکدیگر را ملامت میکنند، پس گفته میشود که “نزد من با همدیگر مخاصمه نکنید، چه من پیش از این وعیدم را به شما رسانده” بودم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا