يه جمله ای خوندم حس كردم شنيدنش
آدمو مهربون تر ميكنه،
نوشته بود:
"به خاطر بسپار كه در زمين،
مسافر و غريبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچاره من که یک عمر عادت کردم به جدایی😭
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
تصویر قشنگیست
ڪه در صحنهی محشر ؛
ما دور حسینیم و بهشت است
ڪه مات است ...
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
باید میرفتیم ناهار.. چاره نبود.. بعضیها خسته و گرسنه بودند.. طبق آدرس حاجی رفتیم بسمت مهمانسرای حرم
#دلشکستهامادلداده..
....هیچی از مسیر نفهمیدم و تا بخودم اومدم رسیدم #کاظمین.. یه شهری که غربت از سر روش میبارید.. با شلغی و بیخیالی آدمهاش حالم بیشتر گرفت.. تا اومدم ویلچر مادرم رو بگیرم باز همون زائری که نذر کرده بود رسید و اجازه نداد.. پابه پای ویلچر سوارها و کاروان رفتیم بسمت حرم.. پیاده روی تقریبا زیاد بود و مسیر راه نمیداد که اتوبوس تا نزدیکی حرم بره، بخاطر همین حال قشنگی بهم دست داد.. قدم زدن توی شهر امامجواد و امامکاظـم(علیهالسلام) ..سعی کردم از لحظهها و دقیقهها و ثانیه استفاده کنـم.. بعداز رد شدن از میدان و یه چهار راه رسیدیم به یه خیابونی که اطرافش پربود از مغازها و منتهی میشد به حرم.. اولین بارم بود و نمیدونم چرا حس نجف بهم دست داده بود.. یه حس آشنا شبیه خیابونی که پشت حرم امامعلی(علیهالسلام) بود و آخرش گنبد مشخص میشد.. تا نگاهم به گنبد طلایی افتاد هوش از سرم رفت.. مثل ندید بدیدها توی دلم با ذوق گفتم عهههههه حررررمممم... زائرای خانم دیدنی بودن و با چشمهای برق زده نگاه مغازههای خرید میکردن و بفکر سوغاتی بودن که حاجی با لحن خندهداری صدا زد بیاید حالا وقت برگشت برید خرید.. دستشون رو خونده بود که همشون زدن زیر خنده.. افتادم یاد بازار نجف که همین خانمها مادر منـم کشوندن توی خرید و به حاجی گفتم خدا شهیدتون کنه مادر منم از راه به در کردید و دیگه نمیاد بریم..😂
هر قدم که به حرم نزدیک میشدیم حالم غریبتر میشد، شوق و بغض باهم آمیخته شده بود و باز نمیدونستم چی باید بگم.. همیشه گفتن اولین جملهها برام سخت بود.. از طرفی هنوز نرفته بفکر وداع بودم و داشت برام تلخش میکرد.. بیخیال این فکر شدم و رفتم سمت سید ، ویلچرهارو نمیذاشتن ببریم داخل مجبور شدیم بدیمشون تحویل امانتداری و مادرها رو پیاده راهی حرم کنیـم..
غربت حرم و اولین نگاهم به دوگنبدطلایی دوباره چشمام رو داشت خیس میکرد.. اما شلوغی و شکوه دور ضریح حالم رو خوب کرد.. بعداز زیارت کنار ایستادم و جلال ضریح رو نگاه کردم.. صدای صلوات منو بیاد مشهد مینداخت و شلوغی و شکوه دور ضریح منو بیاد نجف.. سید رو که گم کردم بیخیال شدم و وایسادم به نماز و دعا.. متاسفانه وقت کم بود باید زودتر برمیگشتم #کربلا .. غربت بیشتر حرم در این خلاصه شد که تنها چیزی حدود یک یا دوساعت اونجا بودیم.. با دلی پراز غم و حرفهایی که نتونستم به آقاامامجوادو امامکاظم(ع) بزنم وداع کردم .. از دیدن گنبد و ضریح سیر نمیشدم و باز مجبور به رفتن بودم و باز چندقدم رفتم و باز برگشتم و گفتم: چون چاره نیست میروم و میگذارمت، ای پاره پاره تن بخدا میسپارمت..💔 چقدر دلـم روضه میخواست.. شاید بخاطر همین بود که بد بهم ریختـم و دیگه نمیتونستم حرف بزنم..
وارد حیاط حرم شدم تامادرم باهم برگردیم که مادر سقاخونه رو دید و گفت آب میخوام.. رفتم براش آب بیارم که سید رو دیدم به سرعت باد داشت میرفت و با صدای بلند میگفت یه لیوانم برای من بیار.. یه لیوان برای مادرم آوردم یکیم برای سید که سقاخونه بعدی دیدم با مادرش دارن آب میخورن.. گفتم سید آب؟؟! باخنده گفت بخورش خوردم دیگه.. مادرم گفت نگهش دار تبرکی حرمه برای اونیکه ویلچرم رو میاره میدمش به اون.. رفتیم بیرون حرم و سرقرار ولی از بقیه زائرا خبری نبود..
داشتم دنبالشون میگشتـم که نه تنها پیداشون نکردم بلکه سیدومادرم گم کردم.. همونطور مونده بودیم که یهو حاجی اومد سمتمونو گفت دیر کردید بقیه رفتند ..گفتم ویلچر؟ گفت والا یکی نشست توش و یکیم هولش داد و رفتن😂 .. مادرم اون یک لیوان آب تبرک #سقاخونه رو هم خودش خوردو گفت قسمتش نبود..🤦♂😂
مجبورشدیم تمام مسیر رو پیاده مادرم رو بیارم تا پیش اتوبوس.. داخل اتوبوس که رسیدیم یهو چشم مادرم خورد به اون بندهخدایی که با ویلچر میاوردش و با صدای تقریبا بلندی گفت: عه آقا کجا بودی؟ اونم اومد سمت مادرم و گفت: والا خیلی دنبالتون گشتم نبودید یکی دیگه رو آوردم.. داشت توضیح میداد که یهو مادرم گفت: منم خیلی دنبالت گشتم آخه برات آب #غسالخانه آورده بودم..
چشمای من باشنیدن این جمله گرد شد و سریع نگاه اون بندهخدا کردم که عکسالعملش رو ببینم، دیدم اونم چشماش گرد و خیره بمادرمه درحالیکه هیچ حرفی نمیزد.. و آخرش خیلی آروم گفت: ممنونم..
بیصدا و در خودم از خنده بخودم پیچیدم..😂
اومدم که بشینم جام کناره پنجره بود و مادرم زودتر نشست ، بهش گفتم اجازه میدی بشینم.. ناباورانه یکم کشید جلو و گفت بیا از پشت سرم رد شو برو...
یه لحظه با چشمای گرد متعجب نگاش کردم و بعد به هیکل خودم نگاه کردم که چطوری از پشت سرش و از روی صندلی رد شم و برم بشینم سرم جام .. که دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم وباخنده گفتم مادر من عزیزم یه لحظه بلند شو تا من بشینم اینطوری نمیتونم رد شم..😂
بااینکه یه زیارت کوتاه بود ولی خوشحالی و حال خوبی به همه دست داده بود ..
دوباره راه افتادیم بسمت #کربلا.. دوباره حس و حال عاشقی و اون جنون خاص بهم دست داد .. فقط دو شب فرصت داشتـم و کلی حرف و درد دلهایی که مونده بود و نگفته بودم به آقاامامحسین(علیهالسلام) ..
هر چی به پایان سفر میرسیدم بهم ریختهتر میشدم.. دوباره در دل از آقا خواستم که یکشب رو بتونم باهم دوتایی خلوت کنیـم.. بدجوری دلشکسته بودم و بوجوری به اون خلوت نیاز داشتم..
شب میلاد آقاعلیاکبر(علیهالسلام) بود و باسید تصمیم گرفتیم به محض رسیدن بریـم حرم.. و همین باعث آرامش و بستن چشمام شد..
#ادامهدارد...
جلویبعضیازخاطرههابایدنوشت
آهستہتربہیادآوردهشود، خطر
ریزشاشڪ . . .💔(:
خاطراتحرمرومیگیرمتوبـغلمتایہ
کمآرومبشہآغوشم..'
شده دردی به دلت ریشه کندآب شوی؟همه شب باغم دلتنگی خود خواب شوی؟••|💔
✨💫سلسله نور💫✨
پس از من علی به امر خدا،مولا و امام شماست.سپس امامت در نسل من که از فرزندان او هستند خواهد بود و این تا روزی که خدا و پیامبرش را ملاقات کنید ادامه دارد...ای مردم!نور از طرف خدای عزوجل در من قرار گرفته است و پس از من در علی و سپس در نسل او تا مهدی قائم ادامه دارد.
بخشی از فراز ۶خطبه #غدیر🌱
🌹🌿5روز تا#عید_غدیر خم
@Shahadat1398🕊