#خاطرات_شهدا
همرزم شهید میگفت:
در عملیات والفجر ۱۰ سید از بغل تیر خورد، اول من خوردم بعد سید...
یک ساعت بعد از من، مجروح شد و تیر خورد به بازویش و از بازویش تیر به پهلویش اصابت کرد درست مثل مادرش زهرا(س)...😔
همانطور که در به پهلویش زدند سید هم از پهلو تیر خورد...
در آن حال و در آن درد شدیدی که داشت به جای آخ گفتن می گفت:
#یازهرا_س...
#یامهدی_عج...
#یاحسین_ع...
عاشق ائمه بود این نشان دهنده ی این است که سراسر زندگی سید با ائمه (ع) بود...👌
آقا مجتبی یک آرزو داشت این آرزو را وقتی تو شلمچه بودیم یک بار من توی مداحی اش🎤 شنیده بودم...
وقتی زیارت عاشورا می خواند می گفت:
خدایا...
تو را به سر بریده ی امام حسین(ع) قسمت می دهم من یک بار بروم توی مدینه زیارت عاشورا بخوانم بعد جان مرا بگیر...🕊
همسر شهید هم می گفت:
خودش همیشه می گفت دوست دارم بعد از سفر حج یک سال نشده شهید بشوم...
همین طور هم شد...😭
.
#جانباز_شهیدسیدمجتبیعلمدار🌹
کانال علمداران عشق🇮🇷
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
ترکشي به سينه اش نشسته بود . برده بودنش برای اخرين
عمل جراحي.
قبل از عمل بلند شد که برود بهش گفتن : بمان! بعد از عمل
مرخصت مي کنن ،اينجوري خطرناکه.
گفت: وقتي اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمي خوام...
خاطره اي از زندگي خلبان
#شهيد_احمد_کشوري
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه مینوشت. اتاقش که میرفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم میزدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق میشد و نیروها با هم دست میدادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط میکرد. جلسهی فرماندهها با بنی صدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش میگفت «هرکی ندونه، فکر میکنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچههای گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشد و از وضع خط و بچهها سراغ میگیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم میکنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»
#شهید_حسن_باقری
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
خيره شده بود به آسمان . حسابي رفته بود توي لاک خودش.
بهش گفتم : « چي شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه ،
گفت:«بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعني چي؟ميگن آدم مثل گوشت
کوبيده ميشه...يا بايد بعداز عمليات کربلاي 5 برم کتاب بخونم يا
همين جا توي خط مقدم بهش برسم »...
توي بهشت زهرا که مي خواستند دفنش کنن ، ديدمش جواب
سوالش رو گرفته بود.با گلوله توپي که خورده بود به سنگرش ،
ارباً اربا شده بود.مثل مولايش حسين عليه السلام...
خاطره اي از شهيد دکتر سيد محمد شکري
راوی همرزم شهید
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
دو سه روزی بود میدیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم» همین جوری؟» گفت» نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه میدونم؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمیدونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمیزنم که تو با من حرف میزنی. دیدم راست میگه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمیره.» شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: «میخواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
#شهید_مهدی_زین_الدین
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم بهش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم بهش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده اش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»
#شهید_مهدی_باکری
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
مرخصی داشتم قرار شد با حاج حسین بریم اصفهان
حاجی گفت بیا با اتوبوس بریم
بهش گفتم حاجی ! هوا خیلی گرمه
حاجی گفت: گرمه!!!
پس بسیجی ها تو گرما چیکار میکنن؟
با همون اتوبوس میریم تا کمی حالمون جا بیاد
#شهید_حسین_خرازی
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
دوره فتوشاپ را میگذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام میدادم. یکی از کارهایی که از آن لذت میبردم نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان شهید بود، وقتی عکس طراحی شده ام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه های اجتماعی گذاشتم همه خوششان آمد، تعداد زیادی از بچه های عاشق شهادت پیدا شد. محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم، وقتی آن عکس را فرستادم خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد، گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود، قبول نکرد و گفت که محل شهادت را سوریه بنویس، نوشتم. آن موقع تخیل بود اما به واقعیت تبدیل شد آن عکس در شبکه های اجتماعی خیلی معروف شد.
#شهید_محمدرضا_دهقان
#نقل_از_خواهر_شهید
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
دو تا برادر بودند که بظاهر هيأتي نبودند- وبه قول بعضي ها - آن تيپي. اين دو شيفته ي سيد شده بودند وبه خاطر دوستي با سيد واره هيأت شدند. يک روز مادر اينها شک مي کند که چرا شبها دير به خانه ميآيند؟!. یک شب دنبال آنها راه مي آفتد ، مي بيند پسرايش رفتند داخل يک زيرزمین،اين خانم هم پشت در ميشيند و گوش مي دهد؛ متوجه مي شود از زير زمين، صداي مداحي ميآيد. بعد از تمام مراسم، مادر متوجه مي شود فرزندانش مشغول نماز شده اند. با ديدن اين صحنه، مادر هم تحت تأثير قرار مي گيرد و او هم به اين راه کشيده مي شود خود سيد بعدها تعريف کرد که اين دوتا برادر يک شب آمدند، گفتند: سيد! مادر ما مي خواهد شما را ببيند. رفتم ديدم خانمي است چادري؛ گفت: آقا سيد! شما من را که نماز نمي خواندم، نماز خوان کردي! چادر به سر نمي کردم، چادري کرديد! ما هر چه داريم! از شما داريم. اين خانم بعدها تعريف کرد که سيد به من گفت: من هر چه دارم از اين فرزندان شما دارم! اينها معلم اخلاق من هستند!
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
تا پیش از سفرش به کربلا پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود خالکوبی هم داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچیکتر ها باید به حرفش گوش میدادند. مجید کسی بود که زیر بارحرف زور نمیرفت بچه ای نبود که بترسد. خیلی شجاع بود اگر میشنید کسی دعوا کرده هر دو طرف را زور میکرد آشتی کنند وگرنه با خود مجید طرف میشدند. در عین مهربانی جوری رفتار میکرد که همه از او حساب ببرند.
وقتی از سفر کربلا برگشت مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(ع) خواستی مجید گفته بود یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل(ع) کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین (ع) و گفتم : آدمم کنید
سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد. همیشه در حال دعا و گریه بود. نیازهایشان را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت میخواند. خودش همیشه میگفت: نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش 《پناه حرم، کجا میروی برادرم》بود
#شهیدمجیدقربانخانی
#Shahid_Alamdar
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#خاطرات_شهدا
بیمارستان بزرگ بود ومخصوص مجروحان جنگ. بستریام که کردند، فهمیدم هم تختیام یک بسیجی است. چهره ساده و با صفایی داشت🧔♂قیافهاش میخورد که جزو نیروهای تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسی،
گفتم: پدر جان تو جبهه چکارهای🤔
لبخند زد🙂گفت: تدارکاتی
گفتم: خودمم همین حدس رو زدم.
جوانی توی اتاق بود که دایم دور و بر تخت او میچرخید🚶♂اول فکر کردم شاید همراهاش باشد، ولی وقتی دیدم اسلحه کمری دارد، شک کردم😳
کم کم متوجه شدم مجروحان دیگری که در آن اتاق هستند، احترام خاصی به او میگذارند. طولی نکشید که چند تا از فرماندهان رده بالای سپاه آمدند عیادتش مثل آدمهای برق گرفته، بر جا خشکم زده بود.😲
انتظار داشتم آن بسیجی ساده و با صفا هر کسی باشد🧔♂ غیراز حاج عبدالحسین برونسی. همین که از بیمارستان مرخص شدم، رفتم توی تیپی که او فرماندهاش بود.😇
تا موقعی که شهید شد ازش جدا نشدم.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
@Shahid_Alamdar
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️
#خاطرات_شهدا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.
گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کردکه خیلی عادی و معمولی جلوه کند.پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.
فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.
#سردارشهیدسیدحمیدمیرافضلی
@Shahid_Alamdar
❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷
🟣🟢🟣🟢🟣🟢🟣🟢🟣
#خاطرات_شهدا
بعد از عملیات بازی دراز با دلی شکسته رو به خدا کردم گفتم: پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی که کعبهات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم.... .
مشغول دعا و درخواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد و دستی به شانهام زد و گفت: حاج علی مکه میروی؟
یک دفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم؟ چطور مگه؟ خندید و ادامه داد: برایم سفر جور شدهاست، اما من به دلیل تدارک عملیات نمیتوانم بروم و با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!
سر به آسمان بلند کردم. دلم میخواست با تمام وجود فریاد بکشم: خدایا شکرت.
#سردار_شهید_حاج_علی_موحددانش
@Shahid_Alamdar
🔵🟣🔵🟣🔵🟣🔵🟣🔵
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
#خاطرات_شهدا
در اردوها شب ها بیشتر به استراحت میگذرد و شوخی و خنده، اما محسن می نشست وسط چادر و شروع میکرد به دعا خواندن بقیه را هم به توسل وا میداشت غیر از آن همیشه او را
در گوشه ای با قرآن جیبی اش می دیدی
این جمله از زبانش نمیافتاد:
خدا رو بچسبید...
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
@Shahid_Alamdar
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدحسینمحمدخانی
نیروهای غیر ایرانی پشتِ بی سیم میگفتند:
حاج عمار استشهد
سریع از اتاق عملیات گفتیم:
حاج عمار شهید نشده حالش خوبه و فقط کمی جراحت داره
گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد
این نیروها دو سه سال بود که با حاج عمار کار میکردند
نمیخواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود
پشت بی سیم گفتیم:
فلانی.!
نگو حاج عمار شهید شده نگذار نیروها متوجه شوند و روحیهشان را از دست بدهند
از این طرف در اتاق عملیات به فکر این بودیم
چه کسی را جایگزین حاجعمار کنیم
کسی که جنگده، خستگی ناپذیر، شجاع و
مدیر باشد و با نیروها بجوشد واقعا کسی را نداشتیم
حاجقاسم بعد از شهادت حاجعمار گفت:
کمرم شکست .
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
برای ترمیم سنگرها رفته بودیم که وقت نماز شد. شهید باقری گفتند: اول نماز بخوانیم.یکی از بچهها گفت: اینجا خطرناک است،بهتر است وقتی به جای امنی رفتیم نماز بخوانیم.شهید باقری در جواب گفتند: کسی که به جبهه میآید نماز اول وقت را رها نمیکند.سپس خود شروع به خواندن نماز کرد.
آتش دشمن بر سر ما لحظهای قطع نمیشد.ما وحشت زده شده بودیم ولی او به آرامی و بدون عجله نمازش را میخواند.نمازش سرشار از لذت و عشق به خدا بود...
#شهید_حسن_باقری🌹
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
اومد به حاج ابومهدی گفت:
حلالمون کن؛ پشت سرت حرف می زدیم
ابومهدی خندید..!
با همون خنده بهش گفت:
شما هر موقع دلتون گرفت پشت سر من
حرف بزنید تا دلتون باز شه...
#شهید_ابومهدیالمهندس🕊🌹
@Shahid_Alamdar
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#خاطرات_شهدا
سه ماه تعطیلات تابستان که می شد، می گفت: من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم، وقتمو تلف کنم میخوام برم شاگردی.
میگفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟! می گفت: می رم شاگرد یه میوه فروش می شم. می رفت و آنقدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود. به او می گفتم: آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت اینطوری کنی؟!
می گفت: طوری نیست، کار کردن یه نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟! می گفت: حضرت علی این همه زحمت می کشید! نخلستون ها رو آب می داد، درخت می کاشت، مگه ما به دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم؟!
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🕊
@Shahid_Alamdar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#خاطرات_شهدا
تو کل دانشگاه هم خوشتیپ بود و هم زیبا و هم درسخون؛ و اینجور افراد هم
توی کلاس زودتر شناخته میشوند..🍃
نفهمیدنِ درس،کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یادگرفتن جزوه های درسی بهانه هایی بود که دختر ها برای هم کلام شدن با او انتخاب میکردند..!
پاپیچش میشدند ولی محلشان نمی گذاشت سرش به کار خودش بود..وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج میدادند میگفت: دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که بدرد زندگی نمیخوره نمیشه باهاش زندگی کرد..
#شهید_دکتر_محمدعلی_رهنمون
#خاطرات_شهدا
رسم خوبی داشتیم....
ماه رمضون ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع می شدیم افطاری می رفتیم خونه ی دانش آموزا...
یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند.
علی گفت:
وحید بریم نماز بخونیم؟
وقت نمازه...
من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا می خونیم.
نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی بنده خدا...!
از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونم و گفت:
کاری که موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر می مونه!!
شهید علی خلیلی🕊🌹
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
هوای گرم تیرماه و شرجی بودن هوا، اکثر نیروهای مستقر در شهرک دارخوین را به اورژانس کشانده بود؛ حتی فرمانده لشکر یعنی حاجحسین خرازی را!
به محض ورود فرمانده لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران، مشغول معاینه و مداوای او شدند. به تشخیص پزشک، اول، یک سرم، و بعد هم قدری دارو به او تزریق کردند. پس از مدتی، یک سبد گیلاس نزد حاج حسین بردیم تا بخورد؛ ولی او سبد را برگرداند و گفت: اول، به تمام مجروحان و بیمارانی که در اورژانس هستند، بدهید و سپس برای من بیاورید. سبد گیلاس را به دیگر بیماران اورژانس تعارف کردم و تهماندهی سبد گیلاس را برای حاجحسین آوردم. فروتنانه گفت: نمیخورم. گفتم: چرا؟ حالا که همهی بیماران اورژانس از این گیلاس خوردهاند! جواب داد: وقتی تمام نیروهای لشکر گیلاس داشته باشند و بخورند، من هم گیلاس میخورم.
#شهید_حسین_خرازی🕊🌹
#خاطرات_شهدا
شهرداری که هیچ وقت حقوق نگرفت
آقا مهدی باکری زمانی که شهردار ارومیه بود هیچ وقت حقوق دریافت نکرد.
او با من که مسئول اعتبارات شهردای بودم، طی کرده بود که به هرکس که امضای او زیر نامه اش بود مبلغ مذکور را از حقوقش کسر کرده و به او پرداخت شود.
همه کسانی که نیازمند بودند و به او مراجعه میکردند با این کار نیازشان بر طرف می شد.
بعد از اینکه شهرداری را ترک کرد، نه تنها طلب کار نبود بلکه مبلغی هم به شهرداری بدهکار بود.
علت آن هم این بود که هر کس تقاضایی می کرد آقا مهدی زیر نامه اش مرقوم میکرد: امور مالی لطفا مبلغ فوق از محل بودجه مورد توافق به ایشان پرداخت شود.
به همین دلیل به شهرداری بدهکار شده بود که روز آخر آن را هم خودش تسویه کرد و به سپاه رفت.
بعد از آمدنش به سپاه به او گفتم: تو که شهردار بودی و بودجه واختیارات لازم را داشتی چرا از حقوق خودت به نیازمندان میدادی؟
به شهیدباکری گفتم: اگه اجازه بدهید حقوقتان را در این مدت حساب و پرداخت کنیم.
گفت: نه لازم نیست من حقوقم را کامل گرفته ام و بدهکارهم هستم. زندگی ما هم با همین اندک زمین کشاورزی که داریم به خوبی تامین میشود.
راوی: علی عبدالعلی زاده
#سردار_شهید_مهدی_باکری
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
🌊 اسمش منصور بود.
منصور مهدوی نیاکی ، متولد ۱۳۴۶ آمل.
پدرش کاسب بود و مادر خانه دار.
سال ۱۳۶۲ دانش آموز سوم دبیرستان رشته تجربی بود که رفت جبهه و تا زمان شهادت بیش از ۱۷ ماه با عضویت بسیجی تو جبهه ها حضور داشت....غواص بود و تو عملیات کربلای چهار ( ۴ دی ۱۳۶۵) با دست بسته به همراه ۱۷۴ غواص دیگر زنده به گور شد و بشهادت رسید...شادی روحش صلوات🇮🇷
.
▪️نوشتم یه شهیدِ، خوندی غواص
▪️نوشتم پر پرِ، خوندی گل یاس
▪️نوشتم کربلا ی چهار، دستاش
▪️نمیدونم چرا میخونی "عباس"
.
#دست_بسته
#کربلای_چهار
لشکر_ویژه_۲۵_کربلا،مازندران
#خاطرات_شهدا
#شهید_مصطفی_چمران🕊
🔸گاهگاهی آنقدر زیر فشارروحی خسته می شوم که برای فرار از درد و غم ،دست به دامان شهـادت می شوم.
🔸خدایا مرا بخاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل ،توجیهشان می کنم ببخش.
شادی روح شهدا صلوات
@Shahid_Alamdar
#خاطرات_شهدا
بعد از آنکه محسن وارد سپاه شد، عصر ها به کتابفروشی می آمد و پولی را که از این کار به دست می آورد برای اردوهای جهادی کنار می گذاشت.
محسن کار برق کشی هم انجام می داد، پول دست مزدش را در قُلَّکی که برای این کار کنار گذاشته بود، جمع می کرد و هر دفعه که به اردوی جهادی می رفتیم، سه، چهار میلیونی که جمع کرده بود را خرج اردو می کرد.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
@Shahid_Alamdar