eitaa logo
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
1.1هزار دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
14.6هزار ویدیو
28 فایل
براي بهترين دوستان خود آرزوي شهادت کنيد .. 🌷شهيد سيد مجتبي علمدار🌷 لینک ناشناس payamenashenas.ir/Shahid_Alamdar #تأسیس؛1398/1/12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸 :شوخ طبعی :مادرودوستان سید 💕🕊💕🕊 در موقع کار بسیار جدی بود😐. اما زمانی که پای شوخی به میان ميآمد انسان بسیار شوخ طبعی بود😁. همین جاذبه و دافعه، سید را برای همه دوستداشتنی کرده بود😌. 🍃شوخیهای فقط برای خنده نبود، بلکه همه کارهایش هدفمند بود👌. مادرش ميگفت: »در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم👁👁 انتظار بودم؛ چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم😌😌. 🌿ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم. پشت در پسرعموی سید، آقا سید مصطفی بود،،دیدم چهره اش درهم و ناراحت است😓! 🍂 بعد از احوالپرسی گفت: ”زنعمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید.“ دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: ”چی شده!؟😥“ گفت: ”یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد.“ برای لحظاتی از خود بیخود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده اند😰. ترسی عجیب😨 وجودم را فراگرفت. نكند مجتبی ... مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم😞 تا آن پاسدار را ببینم☹️. در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که از سرم نگذشت😓 👇 🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ 🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ : ازنیروهای گروهان ❤️🍃❤️🍃 ⏪اغلب نیروهای گروهان از بچه های ساری بودند. سعه صدر و بزرگواری و صمیمیت با بچه ها موجب شدکه برخی از دوستان فضای تشکیلاتی سازمان نظامی را فراموش کنند! 🌺اغلب نیروها در صبحگاه و یاکلاسهای آموزشی حضور به موقع نداشتند😒!این مسئله باعث نگرانی شد. چندباربه طرق گوناگون به بچه ها تذکر داد. اما گوش شنوایی در کار نبود☹️! تا اینکه یک شب همه بچه های گروهان را بعد از نماز در زمین فوتبال گردان مسلم جمع کرد😉. 🌸✨ نگاهی به همه کرد و با این دو بیت صحبتهای خودش را آغاز کرد: 💎📌هرکس به طریقی دل ما ميشکند بیگانه جدا، دوست جدا ميشکند🍃 بیگانه اگر ميشکند حرفی نیست از دوست بپرسید چرا ميشکند📌💎 ◽️بعد مکثی کرد و دربارة نیت و هدف ما از حضور در جبهه صحبت کرد😊. در ادامه به این نکته که شهدا بر گردن ما حق دارند،اشاره کردومطالب مفصلی در این زمینه گفت. بعد هم از اهمیت نظم و ...👌 حرفهای خیلی روی بچه ها اثر گذاشت؛ 👇 🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ ،؛حسین تقوی ⏪در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگي كامل نيروها آموزشهاي سخت را شروع کردیم. مانورهاي عملياتی نیز آغاز شد💥. يكي از این مانورها پنج مرحله داشت.قرار بودنيروهاي گروهان سلمان فرماندهي کار را آغاز کنند.درآن مانور من مسئوليت كوچكي را زير نظر بر عهده داشتم🙂. بعد از انجام مانور متوجه شدم، با من صحبت نميكند🙁! تا چند روز همين طور بود. 💓دل به دريا زدم و به چادر فرماندهي گروهان رفتم. گفتم: ، چند روزي هست كه با من صحبت نميكنيد😔! آيا خطايي از من سرزده يا در كارم كوتاهي كرده ام☹️؟ نگاه دوستداشتني به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوي كه كجا اشتباه كردي. 🌺گفتم: نميدانم! اما فكرميكنم به دليل اين باشد كه من ساعتي قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بينظمي يكي از نيروها، به صورت او سيلي زدم.😓 👇 🆔 @Shahid_Alamdar
; 🌺🍃✨🌺🍃✨🌺 ⏪به ما خبر دادند كه در عمليات والفجر 10 مجروح شده.اماكسي ازمحل بستري شدنش خبر نداشت😢. هرچه گشتيم او را پيدا نكرديم. حتي به بنياد شهید هم سر زديم، اما خبري نبود. 🔻رفتم مسجد، يكي از دوستان آنجا ديدم. او به ما گفت، را برده اند بيمارستان رشت. 🔺از همان جا تماس گرفتيم. گفتند:چهار مجروح را به تهران منتقل كرده ايم و در بين آنها فاميلي شخصي هم است. 🔹با خودم گفتم:شايد اشتباه شده و منظور همان علمدار است.به سمت تهران حركت كرديم. در فرودگاه مهرآباد تهران سؤال کردیم مجروحاني را كه از رشت آورده اند به كدام بيمارستان منتقل كرده اند؟ 📌 اما کسی نميدانست. از همان لحظه تا فردا ظهر با تمام بيمارستانهاتماس گرفتيم. نزديك ظهر همسايه مان در ساري با ما تماس گرفت و گفت: در بيمارستان رشت است.« خودش تماس نگرفته بود، بلكه دوست هم اتاقي او تلفن زده و خبر داده بود 👇 🆔 @Shahid_Alamdar 🌺🍃✨🍃✨🌺🍃✨
🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ؛ ازدوستان ⏪سوم راهنمایی بودم. به من قول داده بود. اگر معدلم بالای هفده شود، مرا به جبهه ببرد. روزی برای دیدن به منزلشان رفتم. گفت که او مجروح شده. به زودی مرخص ميشود و به خانه ميآید. 🌺 چند روز بعد برای عیادتش رفتم. چهره اش باآن ریشهای انبوه و موهای بلند شبیه میرزا کوچک خان شده بود.با شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و خندیدم😊. 🌸 بعد گفتم:«شما شهید نميشوی، بیخودی اینقدر تلاش نکن!» 🍃تیرخورده بود به پهلوی . روده اش را سوراخ کرده بود😔؛ چون داخل بدن ترمیم شدنش مشکل بود، سوراخی روی شکمش ایجاد کرده بودند😢. روده به کیسه ای متصل شده بود😭. 😜به شوخی گفتم:«سید،این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما رو خفه کرد!» خندید و گفت:«اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار ميکنند. حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن ميشود...😓 👇 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 :()( خالصه شده از متن ماهنامه فکه) ◀️خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتي فرهنگی ميرويم. بلکه گفتم به يك سفر سياحتي كه از طرف مدرسه است ميرويم. امابازمخالفت ڪردند.😕 دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدني شديدي پيدا كردم. 28 اسفند ساعت سه نيمهشب بود. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعاي توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن.🤗 هر چه بيشتر در دعا غرق ميشدم احساس ميكردم حالم بهتر ميشود. نميدانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد.😴 در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتي ايستاده ام. دم غروب بود، مردي به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: ميخواهم چيزي نشانت بدهم!😳 با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولي هر چه ميگفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب ميكرد😓 👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 : درخشي ـ ◀️پسرم پنج ساله بود كه مريض شد. اصلًا غذا نميخورد. دكترها گفتند اگر تا فردا غذا نخورد بايد در بيمارستان بستري شود. همان شب در مسجد چال مراسم داشتيم و مجتبي مداحي ميكرد.✨ ماه مبارك رمضان بود، پيش خودم گفتم: در اين ماه عزيز از بخواهم كه براي پسرم دعا كند. به او گفتم. هم كه ذكر مداحيهايش يا زهراس و يا حسين ع بود براي پسرم در آن مجلس دعا كرد. بعد از مراسم به منزل رفتم. همه ناراحت بودند. گفتم: دعا كرده، انشاءالله خوب ميشود.😌 موقع سحري همه مشغول خوردن بوديم كه پسرم از خواب بيدار شد. بعدگفت: غذا ميخواهم! مقدار زيادي غذا خورد. ما در عين تعجب بسيار خوشحال شديم. رفته رفته حال او خوب شد. به طوری که تا ظهر دیگر مشکلی نداشت.✨ شب بعد موضوع را به گفتم و از او تشكر كردم. ميدانستم اين دعاي بود كه كار خودش را كرده. 👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 : ◀️مدت زیادی ازشهادت نگذشته بود. جو سیاسی همه شهرها را ملتهب کرده بود.💔 دوم خرداد76 در پیش بود. عده ای از دوستان که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند.👥 مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود صحبت ميکردند. موج حمایتهای آنها به هیئت هم کشیده شده بود. این سیاسی کاریها باعث شد عده ای از هیئت جدا شوند.😒 يك شب دوباره دور هم جمع شدند و بحث سياسي را پيش كشيدند. یکی از دوستان که به کار خود در حمایت از آن نامزد اصرار ميکرد، گفت: والله قسم، اگر خود هم بود به ... رأی ميداد. گفتم: چی داری ميگی؟! چرا بی خود قسم ميخوری.✨ بعد شروع کردم به صحبت. تا توانستم برعلیه کاندیدای مورد حمایت او حرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم!☄ 👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🌷 🏹 ◽️من خودم بعد از عملیات طریق القدس نزدیک ایشان بودم، با یک و روحیه خیلی بالایی ایشان داشت کارش را انجام میداد... ◽️من دیدم که عراقیها را ایشان هدفشان میگرفت و آنها به زمین میخوردند، در این موقع بود که جایی که او شلیک میکرد توسط عراقی ها کشف شد و یک تیر رها شد. ◽️کنار ایستاده بودم که این تیر آمد و از کنار گوش ایشان رد شد و لاله گوش زرین را سوراخ کرد؛ اما خم به ابرو نیاورد و کارش را با جدیت بیشتر ادامه داد ... ◽️شخصیت ️که جزو یکی از اسطوره‌های کشورمان است گمنام مانده است؛ بعد از شهادت ایشان رادیو دشمن با شادی اعلام کرد را زدیم ... 🌷🌷 ✍ : شهیدحاج حسین خرازی شادےروح شهدا کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar