آدمهای انگشتشماری توی این دنیا هستند که چهرۀ درهم و لرزانشان را هم بشـود دوست داشت. آن چشـمهای بیتاب میخواستند تر بشوند و اگر آدمها رفته بودند و تابلوها تمام شـده بود، اگر من میتوانستم و میخواستم، دســتهای نــازلی از خــودش کنــده میشــد و جــایی در مــن پیدا میکرد که غدههای گوشۀ چشمش را بگذارد باز شوند. باز شوند و هی بتراوند یک جایی روی شانههای من. من چه بودم آن موقع؟ غرق طور دیگری از زیبایی، یا مانده زیر آوار ِپشت ِهم خطهای شکستهای که دلم را میخراشیدند. هی میخراشیدند و باز برمیگشتند و روی خراشها زاویۀ تند و تیز فرو میکردند...
#عاشقی_به_سبک_ونگوگ
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
#انتشارات_شهرستان_ادب
#رمان #رمان_ایرانی #بریده_کتاب #بخشی_از_کتاب #داستان #داستان_ایرانی #عاشقانه #خبوشان #ایرانی_بخوانیم
ستارهها خودشان را تا سر شاخههای درختان چنار میدان رسانده بودند که شجاع دست لای در خانه برد؛ کلون چوبی آن را کشید و وارد دالان تنگ و تاریکشان شد. صدای شِروِهخوانی مادرش را که شنید، آهسته و پاورچین خودش را به پشت در اتاق رساند و از لای درز در نگاه کرد. بچهها ردیف خوابیده بودند، و مادرش نشسته بود زیر نور نارنجی رنگ چراغموشی و لباسهایشان را وصلهپینه میکرد. سوزن میزد، شعرهای باباطاهر همدانی را زمزمه میکرد و اشک میریخت. سوز صدایش دل سنگ را کباب میکرد. مرا روز ازل چون آفریدند/ پریشونم، پریشون آفریدند/ پریشون خاطرون رفتند در خاک/ آی... مرا از خاک ایشون آفریدند.
#زغال_سرخ
#سیدحسن_حسینیارسنجانی
#انتشارات_شهرستان_ادب
قیمت با تخفیف: ۸۰ هزار تومان
www.adabbook.com
#رمان #رمان_ایرانی #داستان #داستان_فارسی #نویسنده_ایرانی #ایرانی_بخوانیم #وقت_معلوم #کتاب #معرفی_کتاب #بریده_کتاب #بخشی_از_کتاب
یعنی میشه زیبا عاشقم شده باشه؟ اگه این اتفاق افتاده باشه، من چه باید کنم؟ چه میتوانستم بکنم؟ از نظر کدخدا یک رعیتزاده، رعیتزاده بود و باید با رعیتزاده وصلت میکرد. قصۀ کبوتر با کبوتر و باز با باز بود. فرقی نداشت که معلم باشم یا نباشم. ماهی صد تومان حقوقم باشد یا صد هزار تومان. به هر حال اگر کدخدازادهای از راه میرسید و نمیتوانست مُفش را بالا بکشد، کدخدا او را قبول میکرد. پس من باید چه خاکی بر سرم میریختم؟ هرچقدر هم خواهرم التماس میکرد که قید زیبا را بزنم، نمیشد که نمیشد. مثل کنه چسبیده بود به دیوار دلم. اصلا انگار دلم با من نبود. حیران و سرگردان بودم و بین آن همه دختر زیباروی چشمه سیبی تا دهات اطراف که از خدایشان بود تنها معلم دیارشان فقط لب تر کند، دل من از قلعۀ جهنمیِ کدخدا بیرون نمیرفت. مثل غریب که اسیر اسب و اسطبل بود، من هم اسیر آن اتاقی بودم که مخصوص زیبا بود. وصفش را از رودابه زیاد شنیده بودم... گفته بود که کف آن اتاق را با دو گبۀ خوشرنگ ترکیباف، فرش کرده و شش جفت متکای یک دست با روپوشهایی از نوع شاهپسند آباناری، در طول و عرض اتاق به ردیف گذاشتهاند. خدایا مگر این دل یک کنجه گوشت بیشتر بود؟
#هزار_و_یک_جشن
#محمد_محمودی_نورآبادی
#انتشارات_شهرستان_ادب
قیمت با تخفیف: ۵۲ هزار تومان
Www.adabbook.com
#داستان #رمان #رمان_ایرانی #نویسنده_ایرانی #داستان_ایرانی #نویسنده_معاصر #ادب_بوک
آوارگیِ همۀ این سالها بود که دست از سرش برنمیداشت. هقهق آرامی کرد و شانهاش لرزید. گم شده بود. خدا بعضی از آدمها را گمشده به زمین میفرستد. که هرچه میدوند به جایی نمیرسند تا آرام و قرار بگیرند. فرقی نمیکند کجای این دنیای بزرگ باشند. فرقی نمیکند در کنار چه کسانی باشند. غربتشان تمام نمیشود.
#محرمانه_میلان
#فرناز_شهیدثالث
#انتشارات_شهرستان_ادب
قیمت با تخفیف: 120 هزار تومان
www.adabbook.com
#داستان #رمان #رمان_ایرانی #نویسنده_ایرانی #داستان_ایرانی #نویسنده_معاصر #ادب_بوک