آدمهای انگشتشماری توی این دنیا هستند که چهرۀ درهم و لرزانشان را هم بشـود دوست داشت. آن چشـمهای بیتاب میخواستند تر بشوند و اگر آدمها رفته بودند و تابلوها تمام شـده بود، اگر من میتوانستم و میخواستم، دســتهای نــازلی از خــودش کنــده میشــد و جــایی در مــن پیدا میکرد که غدههای گوشۀ چشمش را بگذارد باز شوند. باز شوند و هی بتراوند یک جایی روی شانههای من. من چه بودم آن موقع؟ غرق طور دیگری از زیبایی، یا مانده زیر آوار ِپشت ِهم خطهای شکستهای که دلم را میخراشیدند. هی میخراشیدند و باز برمیگشتند و روی خراشها زاویۀ تند و تیز فرو میکردند...
#عاشقی_به_سبک_ونگوگ
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
#انتشارات_شهرستان_ادب
#رمان #رمان_ایرانی #بریده_کتاب #بخشی_از_کتاب #داستان #داستان_ایرانی #عاشقانه #خبوشان #ایرانی_بخوانیم
حبقوق با مهربانی به تکتک آن آدمها لبخند زد.
-بگذار دردهایشان را بگویند. اگر گوشهای ما از شنیدن خسته شود، بازهم گوشهایی هست که همیشه برای شنیدن دردها و نیایشهای ما، باز است و هرگز خسته نمیشود؛ خداوند، خدای بزرگ ما! آن قدوس که از ازل بوده، نخواهد گذاشت که ما نابود شویم. خدا صخرهٔ ماست... چشمان خدا پاکتر از آن است که بر گناه بنگرد، و او عادلتر از آن است که بیانصافی را تحمل کند.
#شکینا
#محمدامین_پورحسینقلی
#انتشارات_شهرستان_ادب
قیمت با تخفیف: 105 هزار تومان
رمان_فارسی #بخشی_از_کتاب #بریده_کتاب #حبقوق_نبی #ادبیات_دینی #ادبیات_تاریخی #رمان_دینی #رمان_تاریخی #ایرانی_بخوانیم #ادب_بوک
پرده پیچوتاب میخورد و تا وسط اتاق میدود. دود را به سینه میدهم. پنجره غیژغیژ صدا میکند. بویی عجیب به کندی همه جا پر میشود. باد همیشه بوهای عجیب میآورد. پنجره صدا میکند. پرده در وسط اتاق میرقصد. دود را بیرون میدهم. آرزو میکنم همیشه مغزم سالم بماند. آرزو میکنم او کنارم باشد، نه به این خاطر که دهانش بوی نارنج میدهد. نه! این نیست و بهخاطر موج موهایش هم نیست. دوستش دارم و میخواهم کنارم باشد. میخواهم آرام باشم. میخواهم به عمق چشمهای سیاهش خیره باشم و چیزی نبینم. میخواهم بایستند که من آرام باشم. کاش همهجا بوی نارنج میداد. میگویم: «کاش همهجا بوی نارنج میداد.» و پرده آرام میشود.
#ریگ_جن
#مهدی_زارع
#انتشارات_شهرستان_ادب
قیمت با تخفیف: 29 هزار تومان
#ادبیات_جنایی #رمان_فارسی #ادبیات_معمایی #معمایی_جنایی #بخشی_از_کتاب #بریده_کتاب #مواد_مخدر #شهرستان_ادب #ادب_بوک
ستارهها خودشان را تا سر شاخههای درختان چنار میدان رسانده بودند که شجاع دست لای در خانه برد؛ کلون چوبی آن را کشید و وارد دالان تنگ و تاریکشان شد. صدای شِروِهخوانی مادرش را که شنید، آهسته و پاورچین خودش را به پشت در اتاق رساند و از لای درز در نگاه کرد. بچهها ردیف خوابیده بودند، و مادرش نشسته بود زیر نور نارنجی رنگ چراغموشی و لباسهایشان را وصلهپینه میکرد. سوزن میزد، شعرهای باباطاهر همدانی را زمزمه میکرد و اشک میریخت. سوز صدایش دل سنگ را کباب میکرد. مرا روز ازل چون آفریدند/ پریشونم، پریشون آفریدند/ پریشون خاطرون رفتند در خاک/ آی... مرا از خاک ایشون آفریدند.
#زغال_سرخ
#سیدحسن_حسینیارسنجانی
#انتشارات_شهرستان_ادب
قیمت با تخفیف: ۸۰ هزار تومان
www.adabbook.com
#رمان #رمان_ایرانی #داستان #داستان_فارسی #نویسنده_ایرانی #ایرانی_بخوانیم #وقت_معلوم #کتاب #معرفی_کتاب #بریده_کتاب #بخشی_از_کتاب