eitaa logo
شِیخ .
11.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
155 ویدیو
7 فایل
‌الله ‌ بانوی طلبه‌ی دهه هشتادی که شیفته‌ی کتاب و چای و نوشتن است. و او همیشه می‌نویسد‌. شبها، روزها، عصرها و همیشه! پس در این مکانِ مقدس دنبال زرق و برقهای مجازی نباش. فقط بخوان و لبخند بزن. مدیر: @Oo_Parvaneh_oO
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ برای من از فلسطین بگو ! از ایستادگی در برابر ظلم و ستم. برای من از جنگ بگو. برای من از اشک و آه و از دست دادن‌های پی در پی بگو. برای من از دل کندن بگو. بگو ! میخواهم بدانم میتوانم در برابر این همه غم، مغموم نگردم ؟ میتوانم با شنیدن آنچه حقیقت است زنده بمانم و به حیاتم ادامه دهم؟ بگو ! برای من از کودکان غزه بگو. بگو ببینم میتوانم خودم را جای مادران فلسطینی بگذارم، خون فرزندم را ببینم، از دست دادنش را به چشم ببینم و زنده بمانم ؟ بگو ! همه چیز را بگو. بگو ببینم میتوانم زنده بمانم اگر شریک زندگی‌ام را با یک بمب ناقابل از دست دهم؟ اصلا شنیدن این همه حقیقتِ تلخ از منه دل نازک چه چیزی باقی خواهد گذاشت. نه! من نمیمیرم. رسالتی دارم. مسئولیتی دارم‌‌. باری به من سپرده شده که باید به مقصد برسانم. نه! من نمیمیرم.‌ من به این حیاتِ پر قصه ادامه می‌دهم تا روایت کنم‌ حق را و فریاد مظلومان را برسانم به گوش جهانیان. نه من نخواهم مُرد تا از کودکان مظلوم غزه بگویم... من نمیمیرم تو چطور!؟
‌ همیشه خیال میکردم جامانده ام. از آدم‌ها، از ثانیه‌ها و از تاریخ ... میدویدم. آنقدر تند و بی مهابا که بعید بود به مقصد نرسم و گلی که در کنار هدف روییده بود را نچینم. در میانه‌ی راه اما نشستم. روی تکه سنگی که با سبزی برگ‌های ریز و درشت پوشانده شده بود. وقتی صدای تپش قلبم آرام شد و بدنم در سکونی ستودنی قرار گرفت؛ تازه چیزهایی شنیدم‌.. صدای آواز خواندن پرندگان، صدای دویدن رود در میان درختان و ریشه‌های کهن‌سالشان، صدای راه رفتن نسیمِ دل انگیزی که به شاخه‌های سبز درختان و علف های قد کشیده‌ی چمنزار می‌خورد. و صدای خودم! کسی که فراموش شده بود در انبوهی از خواسته ها و امیال. شنیدم صدای نفس کشیدن کسی را که فقط فهمیده بود باید بدود بی آنکه بخواهد از مسیرِ رسیدن به خواسته‌هایش لذت ببرد. بی آنکه بخواهد خودش را ببیند و بشنود.. تازه در آن وقت بود که دیدم عکس صورتم را در آب زلال رودخانه که چه زیبا بود و نحیف. من خودم را سال‌های سال ندیده بودم. محروم مانده بودم از آنچه هست برای رسیدن به آن چیزی که نیست... حالا دوباره میروم. نه برای آنکه فقط به مقصد برسم. نه برای آنکه بدوم تا ابد و روزهای بعدش. نه! من دوباره میروم تا ببینم همه‌ی چیز را و بشنوم همه‌ی دنیا را و حس کنم درون خودم را. من میروم. اما دویدنی در کار نیست. حالا وقت آن است که در صفحه‌ی عالم قدم بزنم ... |
‌ کلا زندگی اینجوریه که باید پا روی دلت بزاری. حالا ممکنه دلت نخواد کاری انجام بدی. اما اون کار درست و حق باشه! و تو باید بر خلاف میل باطنی بری سمت اون کار. یا مثلا دل و قلبت با کاری موافق باشه و تو برای خدا باید اون کارو کلا رها کنی! سخته دیگه‌.. واقعا دشواره. مثلا همین طلبگی. آدم میتونه مسیر دیگه ای رو انتخاب کنه و تهش به نقطه ای برسه که هم از لحاظ اجتماعی هم از لحاظ مادی، حسابی به اوج برسه.. و خیلی از سختی هایی رو که ممکنه توی این مسیر بکشه، توی اون راه نکشه. اما آدمیزاد میاد پا روی خیلی چیزها میزاره و مسیر سختی رو انتخاب میکنه که رسالت های سنگینی هم داره! تازه بعد از طلبگی هم باید خیلی چیزهارو بوسید و گذاشت کنار. مثلا خجالت.. طلبه ای که وظیفه‌اش تبیینِ باید هر لحظه و هر ثانیه تو دل مردم باشه و حقیقت رو بهشون بگه. و اگه خجالتیه پا روی دلش بزاره‌‌. خجالتشو قورت بده و با مردم ارتباط بگیره. ‌ پ.ن : اینارو گفتم چون لازم بود یکی بیاد و همین چیزهارو بهم بگه. جدیدا اون قدری که لازمه برای مردم وقت نمیزارم. حتی همین کانالم از دستم در رفته. باید پا روی دلم بزارم... شما هم بزارید 🌱•
شِیخ .
‌ ‌سه شنبه بود. سه شنبه‌ی اولین هفته‌ای که ما با کوله باری از امید و یک دنیا خستگی از سفر تبلیغی بازگشته بودیم. سه‌شنبه‌ی همان هفته‌ای که همه‌اش دویدن بود و دویدن. یک ماه از منزل دور بودیم و حالا که رسیده بودیم به او باید فقط می‌دویدیم تا کارها عقب نیافتد‌. شستن لباسها، جا به جا کردن یک ساک کتابی که با خود برده بودیم، سر و سامان دادن به خوراکی ها و خیلی کارهای دیگر که گفتنشان هم جسم آدمی را خسته می‌کند. چه رسد به انجام دادنشان. سه شنبه؛ ساعت ۱۱ صبح دومین کلاسم شروع شد. با این عنوان [ روش کلاسداری تبلیغی ]. ده دقیقه ی اول مات بودم و حیران. ده دقیقه‌ی دوم شاد بودم و مسرور و تا آخر کلاس محو بودم در نکاتی که استاد میگفت و نظرات ارزشمندی که دوستان طلبه‌ام در کلاس ارائه می‌دادند. بعد از گذشت یک ماه از شروع ترم جدید، هفته ی گذشته نخستین باری بود که سرکلاس حاضر می‌شدم. اما آن چنان دل بسته بودم به نکات و فضای شیرینش که گویی سه سال را در این محفل گذرانده ام. بگذریم! این هفته هم به روز سه شنبه رسید و بار دیگر در این کلاس حاضر شدم. با لبخند، شوق، احساس رضایت و کنجکاوی شدید و غیر قابل وصف امروز را هم پشت سر گذاشتم. با این تفاوت که این هفته باید ده دقیقه‌ای در کلاس محتوایی ارائه میدادم و تصور میکردم استادِ کلاسی هستم. از نتیجه عبور میکنم اما شیرینی‌اش آن بود که بعد از ارائه‌ی مطالب توسط استاد بزرگوار و دوستان مهربانم هم مورد نقد قرار گرفتم و هم نقاط قوت کلاسداری خودم را دریافت کردم... این کلاس جز آن دسته از کلاسهایی‌ست که از آدم، دل می‌برد :)♡
‌ این همه روزمرگی توی این پیچِ بزرگ ِتاریخی خیلی بده! خدایا خودت به ما دغدغه بده خودت روزمرگی رو از ما بگیر ! نزار تو آتیش غفلت بسوزیم . نزار ببینیم ماجراهای غزه رو و ساکت و خاموش به زندگی معمولیِ خودمون ادامه بدیم! خدایا ! غیرت رو در ما زنده کن. حیا رو در ما زنده کن .. خسته ایم از این همه بی‌تفاوتی .. روزها بیدار شدن و شب‌ها خوابیدن خوردن و آشامیدن و سفر رفتن و دلبسته شدن به زندگی که ذره ای خدایی نیست. خدایا . خودت هدایتمون کن.
‌‌ آدمها از تو خبر دارند! به اندازه ای که بگویی و نشان دهی و ابراز کنی؛ تو را و احساست را و اهدافت را می‌شناسند . و نه بیشتر ! آدمها از تو خبر دارند به قدر کوچکی و ظریفیِ انگشت کوچکِ یک نوزاد تازه متولد شده! و نه بیشتر از آن.. اگر بغض کنی، اشک بریزی می‌فهمند ناراحتی! اگر بگویی چه چیزی اشک تو را تا لبه ی چشمانت رسانده، علت غم و اندوهت را در می‌یابند و این شناخت هم اندک و کوچک و پیش پا افتاده است. آنها نمی‌دانند چه ولوله ای و چه غوغایی و چه تپش عجیبی در قلب تو برپاست. آنها از لرزیدن دلت بی‌خبرند. غمی که داری را می‌فهمند و نه خود تو را. و این یعنی تو تا به ابد فهمیده نمی‌شوی حتی اگر بگویی چرا و چگونه غمگینی! که غم انگار مویرگی در جانِ توست به پهنای تمام جهان که اگر هم بخواهی نمی‌توانی برای کسی بازگویش کنی. نه تنها غم که هر احساسی و هر تجربه ای و هر اتفاقی در درون ما، تنها و تنها برای خودمان است. نه شخص دیگری. که گفتن و نگفتن برخی احساسات آنچنان فرقی به حال ما نمی‌کند. پس عجیب نیست اگر بشر همواره احساس تنهایی می‌کند. ♥️
با خواندن این کتاب برایم یادآوری شد که من حواس دیگری هم دارم که به غیر از بینایی می‌توانند در مسیر لذت بردن از زندگی و چیزهایی که دوستشان دارم یاری ام کنند. چه اشکالی دارد اگر چیزهایی را که دوست داریم علاوه بر تماشا کردن، لمس کنیم؟ یا ببوییم‌ و یا حتی بشنویم؟ مثل لمس صفحات قرآن یا بوییدن عطر دل انگیزی که در فضای حرم پخش است. مثل شنیدن صدای پرنده‌ها و نوازش گیاهان؟ همه چیز به دیدن نیست :) زندگی هیجانش بیشتر می‌شود اگر گاهی چشمانمان را ببندیم و اطرافمان را به کمک چهار حواس دیگر احساس کنیم.. این کتاب درباره ی مردی ست که کاملا ناگهانی در مسیر از دست دادن بینایی قرار می‌گیرد و در طول این جاده به حقایق بسیار جالبی دست می‌یابد ‌‌‌... بخرید بخونید کیف کنید
‌ امروز روز خونه‌داری بود. گوشه به گوشه‌ی خونه رو تمیز و مرتب کردم‌. شد دسته‌ی گل! به گلدون ها آب دادم، میزها و آیینه‌ها رو دستمال کشیدم، لباس هارو شستم‌، جای بعضی از وسایل خونه رو عوض کردم‌، جارو کشیدم و خیلی کارهای دیگه که جزئی به نظر میرسه و ممکنه اصلا به چشم نیاد. توی این چند ساعت حس کردم زندگی خیلی جریان داره و نفس کشیدن لذت بخشه‌. بیکاری و سکون آدم رو از لذت چشیدن مزه‌ی شیرین زندگی بی بهره میکنه .‌.. از خدا میخوام همیشه کاری باشه برای انجام دادن. درس خوندن، کتاب خوندن، ظرف شستن و همه‌ی اون کارهایی که یوقت هایی ممکنه برای انجام دادنشون غر بزنم :) ‌ |
ایران، جانِ من است. چشم گشودم به جهان و برای نخستین بار او را دیدم. در هوایش نفس کشیدم و برای آبادانی‌اش خونِ دل خوردم! هرگز به رفتن از کنار او فکر نکردم. هرگز در هیچ زمان دلم نخواست از حریم امن و پر مهرش خارج شوم. زیرا که او با تمام کم و کاستی هایش متعلق به من است و من متعلق به او.. اگر تمام جهان برای من قد خم کنند به یک لبخند ظریفش نمی‌فروشم .. در هر گوشه که باشم، چون میدانم او هم در آنجاست با خیالی راحت مژه بر هم می‌گذارم و شب را به صبح می‌رسانم. وجودش مبارک و نیکوست. وجودش لازم است برای حیات. وجودش وجودِ من است! اگر زخمی بشود، آه می‌کشم و اگر اندوهی بر دلش بنشیند؛ ساعت ها اشک می‌ریزم. من به تمامِ او وابسته ام! من همه‌اش را دوست دارم... بمیرم برای دل وطنم که مغموم است برای و زخمی بزرگ بر پیکرش نقش بسته ...
‌ می‌خواهم قصه‌ای روایت کنم. کوتاه و دلنشین. جمعیتِ زوار همچون تراکمِ گلهای لاله در دشتی سرسبز بود. ازدحام آدمها باعث شد دلم غنج برود. از حرم خارج شدیم‌. از بین چند موکبی که همان اطراف برپا شده بودند، موکب چای عراقی را برگزیدیم. ( پر رنگ ترین نقطه‌ی اشتراک من و همسرم همین چای است! [ خنده ] ) موکبی که چای می‌دهد. صف ندارد. اما صفا دارد. از لحظه ای که سمت موکب حرکت کردیم و تا وقتی که گرمای چای را در گلویمان احساس کردیم شاید دو دقیقه هم طول نکشید. چای اول را نخورده، چای دوم را برداشتیم‌. کنار موکب پلی بود و پله ای و شلوغیِ شهر. دنج تر از این مکان، کافه ای را میشناسی؟ با دو لیوان چای عراقی در جوار حرم حضرت معصومه س و روی همان پله‌ های فلزی برای خودمان کافه ای ساختیم. موسیقیِ متنِ داستانمان هم صدای همهمه‌ی مردمی صبور و با قریحه و با ایمان بود. و بعد چای دوم را که نوشیدیم همسرم گفت: چند دقیقه دیگه بمونیم. به آدمها نگاه کن ببین چیزی به ذهنت میرسه درموردشون بنویسی؟ حیرت آور بود! او خودش برای من همه‌ی آدمهاست. یعنی یک نفر به قدرِ میلیاردها نفر. چند دقیقه ای را که در آنجا اضافه تر ماندیم تا من ذوق هنری و نویسندگی ام پرورش پیدا کند، همه اش با توجه به او گذشت. و داستان به این بلندی نبود. داستان کوتاه بود و مختصر : انا من أولئک ، ممَّن یَمُوتون حین یُحبّون . . .
‌ هرآنچه دیده بیند و گوش بشنود، قلم می‌نویسد. مگر آنکه آدمی بخواهد تخیل کند و جهانی تازه در ذهنش ترسیم نماید تا بتواند کنجی بنشیند و بنویسد.. و اِلا اگر به گفته ها و شنیده ها و دیده ها بسنده کنیم باید برای همیشه قلم را ببوسیم و کنار بگذاریم. که گاهی جهان ِبیرون از ذهن تکراری میشود و خسته کننده؛ ولیکن دنیایِ خیالی همواره در حال تغییر و تحول و گشفتی‌ است . ‌‌
‌ از واقعیاتِ اطرافِ خود اگر بخواهم روایت کنم، بی خبرم از امواجِ جهان و انگار جزیره‌ای دور افتاده در انتهای اقیانوسِ دنیا هستم که نه او کسی را می‌بینید و نه کسی او را . روایتِ روزهایم شبیهِ کتاب داستانی‌ست که تمام صفحاتش یک ماجرای واحد را روایت می‌کند‌‌. بی آنکه کلمه ای پیش یا پس داشته باشد. صبح هایم شب می‌شوند و شبهایم صبح. درس میخوانم، کتاب می‌خوانم، گاهی پشت چرخ می‌نشینم و با بیکلام های - یونس عبدولف - لباس هایی خلق میکنم. آدم ها را میبینم، مینویسم و تمام. اما اگر بخواهم روایت کنم از خیالِ بلند پروازم که تشبیهش کرده ام به پروانه ای زیبا و کوچک، خیالم می‌شود یک کتابخانه‌ای به بزرگیِ تمام طولِ زمین و پر از ماجرا و اتفاقاتِ عجیبِ خارق العاده که آدمیزاد دوست دارد روایت کند یا بشنود یا ببیند. یعنی یک طورهایی حیاتی که من در ذهن پرورانده‌ام بسیار گسترده تر و جالب تر از حیات خارج از ذهن است. که نه فقط من بلکه تمام نویسندگان جهان ناچارند برای نوشتن و دوام آوردن در این حرفه‌، با جهان بزرگ تری که خودشان ساخته‌اند رابطه ای قلبی ایجاد کنند. گستره تخیل آدمی همچون جهانی است که در آن زندگی می کنیم. دنیای نویسندگی را نه پایانی هست و نه انتهایی. لکیامیم