eitaa logo
شِیخ .
10.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
133 ویدیو
5 فایل
‌الله ‌ - طلبه - نویسنده - فعال رسانه #طلبه‌ی‌جوان‌حزب‌اللهی . مدیر - @Modir_sheikh تبلیغات - @O_o_tab_o_O ناشناس : https://daigo.ir/secret/84750920
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ علم ، هنر ، مقام ، اصالت خانوادگی و هرآنچه که برای آدمی ، افتخار آفرین است ؛ زمانی ارزشِ حقیقی پیدا می‌کند که با اخلاق و رفتارِ نیکو همراه باشد .🌸 ‌
هرچی بی‌ریاتر و صاف و ساده‌تر قشنگ‌تر !(:
‌ رنجِ کودکی‌هایمان ، فراق از دوستانِ دورانِ دبستان بود و دوری از همبازی‌های همیشگی . یا نهایتا اشک‌هایمان هنگامی‌ سرازیر می‌شد که مدادِ رنگیِ دوست‌داشتنیمان را زنگ‌ِ ورزش ، زیرِ نیمکت گم می‌کردیم . بزرگ‌تر که شدیم ، به دماغمان بادِ بلوغ افتاد و خیال کردیم حالا دیگر برایِ خودمان کسی شده‌ایم . اشک و ناله در کارمان نبود و مدام با غرور سینه سپر می‌کردیم در برابر مشکلات . کمی که گذشت مشکلات را نه با جسم که با روح و جان لمس کردیم و اشک‌هایمان در خلوت و گوشه دنجی در هیئت سرازیر شد . هرچه بود ، غم‌های کوچک بود و آغوش‌های کوچک‌تر . حالا اما هرکسی به قدر چندین هزار سالِ نوری ، غمی عظیم در دل دارد و تاب و تحملی به قدر یک دانه‌ی گندم کوچک ... دیگر صحبت از گم شدنِ مداد رنگی‌هایمان یا اندوهِ قهر کردن‌ با دوستانمان و یا حتی دعواهای بی حساب و کتابمان نیست . غم‌ها مهمان ناخوانده نیستند بلکه دیگر جزئی از وجودمان شده‌اند .. چنان بختکی بد خلق و عظیم‌الجثه به جانمان نشسته‌اند . هرکسی به شکلی در خویشتنِ خویش به اندوهی دچار است . ✍🏻
تنها برایِ تو می‌نويسم ‌. حالا که دلتنگی ، قلبم را به تپش انداخته ، حالا که اشک تا لبه‌ی چشمانِ بی فروغم آمده است . می‌نويسم ... زیرا که یک نویسنده راه چاره‌ای جز ثبتِ احساساتش بر روی صفحه‌ی کاغذ ندارد ... بلکه با این کار کمی آرام بگیرد و از اندوهِ عظیمش کاسته شود . به رسمِ عادت و یا شاید به شوقِ بازگوییِ حقایق ، برای تو نامه می‌نويسم ‌. تا بازگردی و وصال را چنان رقصی دل‌انگیز بر روی صفحات کاهی روانه کنم . . . دوست‌دارِ تو . ✍🏻
شِیخ .
‌ تنها برایِ تو می‌نويسم ‌. حالا که دلتنگی ، قلبم را به تپش انداخته ، حالا که اشک تا لبه‌ی چشمانِ بی
هر نامه را ... به نام و به عنوان هرکه بود تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم .
‌ممنون که با این پرچم‌های امام‌حسینیِ جلوی در ، شهرو زیبا میکنید :)
‌ بهمن بود . ‌. سرمایِ هوا استخوان سوز بود و تاریکیِ پیش‌از طلوعِ خورشید ، جان را به لب می‌رساند . دسته جمعی با رفقای اهل دل ، راهیِ مشهد شده بودیم . هتل ، نزدیکِ حرم بود و دل مشغولی بابت چگونگی رفت و آمد نبود . روزها گذشت و چندین مرتبه به بارگاه مبارکِ رضایِ رئوف علیه اسلام تعظیم کردیم . نوبتی هم اگر بود نوبت به خرید سوغاتی می‌رسید ‌. عقل سلیم فرمایش کرد که کسی از نوجوانی شانزده هفده ساله ، توقع سوغاتی ندارد ولیکن دل ، امر فرمود که بازار ها را یکی پس از دیگری طی کن تا بلکه برای دوستان و خویشاوندانت تحفه‌ای پیدا کنی . بهایی پرداخت شد و کتاب‌هایی خریده شد . منتهی دل همراهی نفرمود که سوغاتی باشند . کتاب‌ها را خودم برداشتم و دوباره چرخیدن در بازار را از سر گرفتم ‌. این چنین شد که با مغازه ای کوچک رو به رو شدم که مملو از محصولاتِ مذهبی بود . با چشم ، مغازه را در نوردیدم‌ و نهایتا سجاده جا نمازی مخملی ، به رنگِ سبزِ درختانِ سرو یافتم . بی‌درنگ وجه لازم را به مغازه دار پرداخت کردم و جانمازِ منحصر به فردِ دوست داشتنی را در کیفم قرار دادم . چندین سال از آن ماجرا می‌گذرد در میان آدمها گشتم و گشتم ، چه کسی بیش تر از پدربزرگ می‌توانست از دریافت این سوغاتی ذوق کند . حالا هر بار که او سر بر سجاده می‌گذارد من دلم غنج می‌رود . . آن روز هیچ سوغاتی مناسبی که مناسب جیبِ طلبه‌ای تازه وارد باشد یافت نشد . ولیکن سجاده جانمازِ زیبایِ مخملی ، تعلق پیدا کرد به مردی که همانند او هرگز بر روی این زمین نیست . .💚 ✍🏻
- شرح در تصویر .