زنـــدگی
منشـــوری است دوار
که پرتو پر شکــوه خلــقت
با رنگهــای بدیـع و دل فریبــش
آن را خیــال انگیز
پر شــور و زیبــا گردانیده است
زندگی را دریاب!
😊امروزتون لبریز آرامـش😊
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم
داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم
گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم
هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم
بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم
هست آب زندگانی در لب شیرین تو
بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم
هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم
بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم
من چو موسی ماندهام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم
نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگانی چون کنم
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم
#سنایی
مثلِ قفلی که دهان بسته وُ گم کرده کلید
آمدم رو به تو با پرچمِ یک دست سفید
دستِ شعرم که نه دستانِ دلم هم بالاست
جانِ آئینه به لب آمده از این تبعید
تیغِ شب بیخِ گلوی دل و خوابم پیداست
باز من ماندم و یک عالمه اوهام پلید
عشق من دست بجنبان و به فریاد برس
کم کن از وحشتِ کابوسِ بدِ در تهدید
یاد دلتنگیِ بی غَلّ و غَش و نازت خوش
گر چه عمریست که آن هم شده ماضیِ بعید
بی تو در جا زدم و ماحَصَلم تو سری است
شکلِ یک کودکِ شهریوریِ با تجدید
خوش به حالِ غزلِ ساده ی بی تصویری
که به تکرارِ تو زیباست نه اوصافِ جدید
خطرِ سیلیِ هر "نقد" بِه از حلوایش
حیف این "باورِ بی فایده شان" تَه نکشید
#آرش_مهدی_پور
🌹🌹🌹
#من_از_زندان_نمیترسم...!!!
نه از حبسش...
نه ازمرگش...
نه ازپاییز بی برگش...
#من_از_پایان_این
دیدار میترسم...
از ان روزی که
از یاد تو خواهم رفت...
میــــــــــــــــــترسم...!!
@
در دیدهی من یاری و بر سینهی من بار
هم در نظرم نوشی و هم بر جگرم نیش
دلگیر مشو گر گله کردم، چه توان کرد؟
وقتی شده این فاصله از حوصلهام بیش
@
من ابر شدم گریه شدم شانه شدی تو؟!
یک شانه ی بی منت و مردانه شدی تو؟!
آشفتگیِ خاطرِ من هیچ، اقلاً؛
گیسوی پریشانِ مرا شانه شدی تو؟!
مجنون نشدی، هرچه که لیلا شدم از عشق
آواره یِ شهرِ تو شدم خانه شدی تو؟!
حوّایِ تو بودم نشدی آدم من، حیف!
از شوق شدم بلبل تو، دانه شدی تو؟!
تاریک شدی، نور شدم هر شبِ ابری
شمعت شدم و ماهِ تو، دیوانه شدی تو؟!
من شانه شدم تا تو بباری غم خود را
آن وقت که من گریه شدم شانه شدی تو؟!
به یک پلک تو می بخشم تمام روز و شب ها را
که تسکین می دهد چشمت غم جان سوز تب ها را
بخوان! با لهجه ات حسی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لب ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب ها را
دلیل دل خوشی هایم! چه بغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سبب ها را
بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان باادب ها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب ها را...
#نجمه_زارع