eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ ❇️از امروز در دونوبت عصرگاهی و شبانگاهی رمان گذاشته میشود😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✨ امشب یکم زودتر میخوایم مباحث رو شروع کنیم😍
اینو قبول دارین که....⇩ برای شروع هر فعالیتی اول باید لوازم اون رو بدست بیاریم✔
مثلا برای ساخت یک دَر باید اول چوب تهیه کنیم یا برای ساخت یک انگشتر اول باید نگین اونو بدست بیاریم✅ و...
لوازم رو اگر بدست بیاریم توی این موقعیت جوانی اونوقت توی امتحان موفق میشیم😍📖
البته در کنار علم آموزی چندتا کاردیگه هم باید انجام بدیم😉⇩
۱) خودسازی یعنی همین نیمه شبها.... چله گرفتن ها... زیارت عاشورا.... صلوات فرستادن.... زیارت..... و....📿
۲) اطرافمون رو خوب کنیم💛 {توضیحات داره که انشاءالله بهش خواهیم پرداخت}
۳) ورزش کردن🏆 [توخود‌بخوان‌حدیث‌مفصل‌از‌این‌مجمل👆🏻]
سخنم تمام😊 به رسم ادب⇩ صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا(س)🌱
روی این لوازم فکر کنید که چطور بدست بیاریم شون💪🏻 تا انشاءالله توی شبهای آینده بهتر بتونیم به این مسائل بپردازیم🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدویازدهم1⃣1⃣1⃣ - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری ا
🍀 ⃣1⃣1⃣ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم: - شما چند مجهولی هستید. نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند. مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید: - ببینید همین بود یا نه؟ اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست. پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید: - رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست. همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید: - شما جواب بده. می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید: - مصطفی! خودتی! زنده ای؟ می خندد. لبم را می گزم. می گویم: - على توداداش منی یا آقا مصطفی. کم نمی آورد و می گوید: - إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟ مصطفی بلند می گوید: - آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن. علی می گوید: - إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه. بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید: - على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدودوازدهم2⃣1⃣1⃣ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم: - شما
🍀 ⃣1⃣1⃣ چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد: - باشه. به هم می رسیم. درست صحبت کن. علی می کشمت. ساقدوش خائن. و خنده ای که بند نمی آید. کلا چیزی دستگیرم نمی شود از حرف هایشان . صحبت شان که تمام می شود می گوید: - باید برادران زنم را عوض کنم. - هنوز هیچی نشده ؟ - ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای علیه من صادر کرده ن. برادر یعنی همین علی و سعید و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دایی ام تغییر مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. این حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند. - البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم. می ایستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد لیستی در می آورد که: - حالا بریم سراغ کدامشون؟ سرم را می چرخانم به سمتش: - کدام چی؟ لیست را نشانم می دهد و می گوید: - کدام یک از این گزینه ها. ورقه را تا میزنم و می گویم: - لیست رو مادر دادن؟ -مادر و خواهرای بزرگوار وعمه وخاله. دیشب توی خانه ی ما بحث داغ خرید بود. این را پنج به علاوه یک نوشته ! لازم الاجراس. می خندم. همه کارهای جدی را با شیرینی و لطایف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخریم و برای رو کم کنی پنج به علاوه ی یک بقیه ی موارد را بررسی می کنیم. ساعت مرا که می خرد زیر بار خرید ساعت برای خودش نمی رود به استناد این که نیاز ندارد. اصرار بی فایده است. کمی به ساعتی که برایش پسندیده ام خیره می شوم. - این ساعت رو می بینید؟ و با انگشت نشانش می دهم. سرخم می کند و می گوید: - نقره ای صفحه سفید را می گید؟خیلی قشنگه! انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گویم: - خب راستش دوست داشتم این ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، یادی. ابرویی بالا می اندازد و می گوید اگر رفع دلتنگی با یک ساعت امکان پذیره حاضرم کارگر همین مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خویش مثل مسعود است. استدلال هایش به علی رفته. آرامش سعید را القاء می کند. این ها را امروز و دیروز فهمیدم تا رفع بقيه ی مجهول ها. لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راھی می شویم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. اما فردا نمی گذارند یک دل سیر بخوابم! از صدای مادر بیدار می شوم. چشم باز می کنم و نیم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بینم. پاهایم را جمع می کنم و نیم خیزمی شوم. با خنده می گوید: - عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. این مصطفی جانت ما رو کشت . چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراهم را بر می دارم . روشنش می کنم. - اول صبح چکار داشت؟ - عاشق جان! با هم قرار می ذارید بعد فراموش می کنی؟ بیا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور. تا مادر می رود ولو می شوم توی رخت خواب . خیالم راحت است که دیگر صدایم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پریده. خیالم از دوروبر مصطفی دورتر نمی رود. دیروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هیجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آید و تمام ذهنم را پر می کند. - إ لیلا جان پاشو مادر، الآن می آد بنده ی خدا! می نشینم و پتو را دور خود می گیرم. - خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد! همراهم زنگ می خورد و شماره ی مصطفی می افتد. خیز برمیدارم و به خاطر عجله ام بی اختیار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلویی صاف کنم. قلبم تپش می گیرد. - سلام بانو! صبح بخیر. - سلام. تشکر. - اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپریده بخوابید. هرچه گلویم را صاف می کنم. فایده ای ندارد. - نه، نه خوبه. دیگه باید بلند می شدم. کم پیش می آد تا این ساعت بخوابم. همزمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. یازده است. وای چه آبروریزی غلیظی! مثل قیرریخته است و دیگر نمی شود جمعش کرد. - خیلی هم خوب. تلافی این مدت که درست نخوابیدید. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخورید، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡