『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣ اسماء جان چیشده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟ دکتر چی میگه؟؟؟ نمیتونستم
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سیزدهم3⃣1⃣
چرا اما...
اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی وقت بود
منتظرت بود این چادر کمکت میکنه
کمکت میکنه که گذشتتو فراموش کنی و حالت خوب بشه من و بقیه ی
شهدا بخاطر حفظ حرمت این چادر جونمون رو دادیم اون پیش تو امانته
مواظبش باش ...
باصدای اذان صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم
بلند شدم وضو گرفتم که نماز بخونم. آخرین باری که نماز خوندم سه سال
پیش بود
نمازمو که خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا این حس و تجربه نکردم
سر سجاده ی نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتن شدم
به خوابی که دیدم فکر میکردم مامان بزرگ همیشه میگفت خوابی که قبل
اذان صبح ببینی تعبیر میشه
اشک تو چشام جمع شد
یکدفعه بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریه کردم
بلند بلند گریه میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعن بودم بخاطر رامین
نیست
مامان و بابا و اردالان سریع اومدن تو اتاق که ببینن چه اتفاقی افتاده. وقتی
منو رو سجاده نماز درحالی که هق هق گریه میکردم دیدن خیلی خوشحال
شدن. مامان اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد. اردالان و بابا هم اشک تو
چشماشون جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند....
_ همه خوشحال بودن
مامان که کلی نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال ادای نذراش. هر روز
خونمون پر بود از آدمایی که برای کمک به مامان اومده بودن
این شلوغی رو دوست نداشتم. از طرفی هم خجالت میکشیدم پیششون
بشینم. هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
_ باالاخره نذرو نیاز های مامان تموم شد
ولی هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنی هنوز چادری نشده بودم
نمیتونستم به مامان بگم که میخوام چادری بشم اگه ازم میپرسید چرا چی
باید میگفتم. نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
_ مامان بزرگم از مکه اومده بود. مامان ازم خواست حالا که حالم بهتر شده
باهاش برم خونشون. خیلی وقت بود از خونه بیرون نرفته بودم با اصرار های
مامان قبول کردم
مامان بزرگ وقتی منو دید کلی ذوق کردو بغلم کرد. همیشه منو از بقیه
نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء برای من یه چیز دیگست.
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکه و جاهایی که رفته بود
تعریف میکرد
مهمونا که رفتن مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده
- بچه ها از خوشحالی نمیدونستن چیکار باید بکنن
سوغاتیا رو یکی یکی داد تا رسید به من یه روسری لبنانی صورتی با یه
چادر لبنانی
انگار خوابم تعبیر شده بود
همه با تعجب به سوغاتی من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن که
چرا برای اسماء چادر آوردی اسماء که چادری نیست.
_ مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت سرتون به کار خودتون
باشه(خیلی رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولی چیزی نپرسیدم
_ رفتم اتاق روسری و چادرو سر کردم یه نگاهی به آیینه انداختم چقد
عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد به قربون
صدقه رفتن انقد شلوغ کرد همه اومدن تو اتاق. مامان بزرگم اومد منو کلی
بوس کرد و گفت:
برم برای نوه ی خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ به تعریف همه لبخند میزدم
مامان درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت
کاش همیشه چادر سر کنی
چیزی نگفتم
_ اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح که بیدار شدم دلم خواست از
خوابم یه تصویر بکشم....
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یه مرد جوون که چهرش
مشخص نیست میومد تو ذهنم. تصمیم گرفت همونو بکشم
(این همون نقاشی بود که توجه سجادی رو روز خواستگاری جلب کرده
بود)
_ مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم برای این که حال
و هوام عوض بشه قبول کردم و آماده شدم از در اتاق که میخواستم بیام
بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم. اردلان و بابا ومامان وقتی منو دیدن
باتعجب نگاهم میکردن
اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یه روز با چادر ببینم مواظبش باش
_ منم بوسش کردم وگفتم چشم.
بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن
اون روز مامان از خوشحالی هر چیزی رو که دوست داشتم و برام خرید.....
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
کانال
💝سربازان دهه هشتادی ها💝
تاکنون چهارتا رمان بی نظیر رو تقدیم اعضاء خوب کانال کرده ایم.
شما میتونید برای سریع تر پیدا کردن متون رمان #هشتک های زیر را جستجو بفرمایید😉⬇
1⃣کتاب کشتی پهلو گرفته🍃
#کتاب_اول_کانال
2⃣کتاب خاطرات حاج قاسم(سلیمانی)🍃
#کتاب_دوم_کانال
3⃣رمان_دو_مدافع(عاشقانه)🍃
#کتاب_سوم_کانال
4⃣#رمان_خداحافظ_سالار🍃
#کتاب_چهارم_کانال
🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊
😍#تشویقی:⬇⬇
💚در صورت ۲۰۰ سین خوردن آخرین پارت رمان...
در صبح بعد یک پارت جدید گذاشته می شود✔
❤در صورت ۳۰۰ سین خوردن آخرین پارت رمان...
در صبح بعد دو پارت جدید گذاشته می شود✔
💜در صورت ۴۰۰ سین خوردن آخرین پارت رمان...
در صبح بعد سه پارت جدید گذاشته می شود✔
#با_ما_همراه_باشید😍
Narimani-Shab 11 Moharam1398-004.mp3
5.11M
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁
میدونم ڪہ بہ نوڪرات علاقہ دارے
🎤سیدرضا نریمانے
#شبتون_مهدوی🌸
#وضو_یادتون_نره😊
@shohaadaae_80
#تلنگر_روزانه🔎
❌گله نکن...
❌ناشکری نکن ...
✅خدا حکمت همه کارها
را میدونه
👌فقط مرتب بهش بگو :
💚ای که مرا خواندهای،
💙راه نشانم بده...
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سیزدهم3⃣1⃣ چرا اما... اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهاردهم4⃣1⃣
دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برای
کنکور،، کلی عقب بودم
مدرسه نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم
_ اون روز ها خیلی دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم. با
یکی از دوستام که خیلي تو این خط ها بود صحبت کردم حتی خوابمم براش
تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفته قراره
دوباره شهید بیارن بیا بریم...
خیلی دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفته بودم
برای همین قبول کردم.
کتاب هایی رو که زهرا دوستم داده بود و شروع کردم به خوندن،خیلی برام
جذاب و جالب بود.
وقتی میخوندم که با وجود تمام عشق و علاقه ای که بین یه شهید و
همسرش وجود داشته با این حال به جنگ میره و اونو تنها میزاره و در
مقابل همسرش صبورانه منتظر میمونه و شهادت شوهرشو باعث افتخار
میدونه قلبم به درد میومد.
یا پسری که به هر قیمتی که شده پدر و مادرشو راضی میکرد که به جبهه
بره
پسر بچه هایی که تو شناسنامه هاشون دست میبردند تا اجازه ی رفتن به
جبهه رو بهشون بدن.
دختر بچه هایی که هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون به نور بود
و شهادت پدرشون رو باور نمیکردن.
و...
واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابی رو که تموم میکردم در موردش
یه نقاشی میکشیدم
یه بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایی که تو کتاب بود، یه بار
عکس دختر بچه ای منتظر ، یه بار عکس مادر پیری که قاب عکس پسرش
دستشه و منتظره که جنازه ی پسری رو که 20سال براش زحمت کشیده و
بزرگش کرده رو براش بیارن.
هوا خیلی گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا برای مراسم تشییع
شهدا.
خیلی چادر سرکردن برام سخت بود با این که چند ماه از چادری شدنم هم
میگذشت ولی بازم سخت بود دیگه هر جوری که بود تحمل کردم و رفتم.
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر
نمیکردم مردم انقدر معتقد باشن،جدا از اون همه جور آدمو میشد اونجا
دید. پیر و جوون،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همه رو با خودشون برده بود.
پیکر شهدا رو آوردن همه دویدن به سمتشون ،یه عده روی پرچم ایران
که روی جعبه رو باهاش پوشونده بودن،یه چیزایی مینوشتن،یه عده چفیه
هاشونو تبرک میکردن،یه عده دستشونو گذاشته بودن رو جعبه و یه
چیزایی میگفتن،در عین حال همشون هم اشک میریختن
پیرزنی رو دیدم که عقب وایساده بود و یه قاب عکس دستش بود و از گرما
بی حال شده بود
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جان این عکس کیه؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمه منتظرشم گفته امروز میاد. بطری آب رو
دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونی امروز میاد
گفت:اومد به خوابم خودش بهم گفت که امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا
نمیرید جلو
گفت:بهم گفته مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم
شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم:
مادر جان اخه این شهدا هویتشون مشخص شده اگه پسر شمام بود حتما
بهتون میگفتن، جوابمو نداد.
بهش گفتم:
مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطی جمعیت شدیم و هولمون داد جلو.
نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ی شهدام،یه احساسی
بهم دست داد. دست خودم نبود، همینطوری اشک از چشام میومد دستمو
گذاشتم رو یکی از جعبه ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت
کمک کن به اون پیرزن خیلی سخته انتظار....
جمعیت مارو به عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش
نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگه نا امید شده بودیم گفتیم
حتما رفته، داشتیم برمیگشتیم که دیدیم یه عده جمع شدن و آمبوالنس
هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
با زهرا دویدیم سمتش، هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم
خورد شده بود گریه میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب
نمیداد،تموم کرده بود.
مامور آمبوالنس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار
میکنید
_ نسبتی با شما دارن
_ زهرا جواب داد:نسبتی ندارم، بلند شدم با صدای بلند که عصبانیتم
قاطیش بود از آدمایی که اطرافمون بودن علت این اتفاقو میپرسیدم.
یه عده میگفتن که گرما زده شده،یه عده میگفتن زیر دست و پا مونده و...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برا
👌چون آخرین پارت دیشب ۱۱۶ سین خورده✔
🎁تشویقی امروز یک پارت جدید⬆
#نوش_نگاهتون😍
#بخشـش☘💚
همیشه كافى نیست كه توسط دیگران بخشیده شویم،
گاهى باید یاد بگیریم كه خودمان هم خودمان را ببخشیم😇🌸
@shohaadaae_80