eitaa logo
تماشاگه راز
275 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
شیخ روزبهانِ بقلی فرماید: «مرا از دنیا دو چیز خوش آمد: سخنِ دل‌پذیر و دلِ سخن‌پذیر» مجمع النفایس / مقدمه
در کجا خوانده‌ام، به یادم نیست کرده مضمون‌ِ آن دلم را صید رمضان گر خوش است و ماه‌ِ خداست رفتنش را چرا تو گیری عید؟!
💠 در اخلاق درویشان پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فساد من گواهی داده است. گفتا: به صلاحش خجل کن! تو نیکو روش باش تا بدسگال به نقص تو گفتن نیابد مجال چو آهنگ بربط بود مستقیم کی از دست مطرب خورد گوشمال شیخ اجل سعـدی شیرازی
تیغ بران گر به دستت داد چرخ روزگار هرچه میخواهی بِبُر اما مَبُر نان کسی
تماشاگه راز💐 دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم
یک نفر آمد ... کتاب‌های مرا برد روی سرم سقفی از تناسب گل‌ها کشید عصر مرا با دریچه‌های مکرر وسیع کرد میز مرا زیر معنویت باران نهاد ! درودهاو ارادت یارانِ جان روزگارتان لبریز عافیت و خرسندی ✋💐
نوشته‌ای که ستردن نمی‌توان از دل نگارنامه عشق است و مشق استاد است روز گرامی باد🕊
تماشاگه راز💐 معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین به چین زلف تو آید به بتگری آموخت هزار بلبل دستان سرای عاشق را بباید از تو سخن گفتن دری آموخت برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من وجود من ز میان تو لاغری آموخت بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع چنان بکند که صوفی قلندری آموخت دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست ندانمش که به قتل که شاطری آموخت چنین بگریم از این پس که مرد بتواند در آب دیده شناوری آموخت
🌼🍃 منم که در ره عشق توام به سوز و گداز خوش آن زمان که نهی پا به چشمم از سر ناز کسی که راه سپارد به سوی کوی مراد چه بیم در دل او باشد از نشیب و فراز ؟ چه سان توان که کند باز بال و پر مرغی که گشته است سراپا اسیر پنجه ی باز گذشت عمر و میسّر نگشت وصل رخش خدا کند که شود لحظه ای به من دمساز ببسته ام به کسی دل به یمن بخت جوان که نیست در همه عالم کسی به او انبار خدا کند که شود فیض قُرب او حاصل که یار بر سر ناز است و من به عین نیاز چگونه سر نکنم ناله و فغان کز هجر گهی در آتش و آبم ، گهی به سوز و گداز بگفت هاتف عشق "اشتری" ! به گوش دلم کنون که واله و شیدا شدی بسوز و بساز ...