eitaa logo
تماشاگه راز
275 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
لقمان بظاهر غلامی زیردست بود، و به باطن، حکیمی فرزانه از اینرو خواجه او در هرامری با وی مشورت میکرد تا از حکمت و نصيحت اون بهره بَرَد. عادت خواجه، این بود که هر طعامی که نزد او می بردند بدان دست نمیزد مگر آنکه ابتدا لقمان از آن طعام چیزی خورَد. روزی خربزه ای برای خواجه آوردند. او لقمان را صدا زد و نزد خود خواند. و قاشی از خربزه بُريد و به او داد. لقمان با اشتهای تمام آن را خورد. خواجه، قاش دیگری داد و او با رغبت و میل وافر آن را نیز خورد. و خواجه، پی در پی از خربزه می برید و به او میداد تا اینکه به هفده قاش رسید. ذائقه خواجه از اشتهای فراوان لقمان تحریک شد و خواست که او نیزشیرینی و گوارای ی خربزه را بچشد. فقط یک قاش مانده بود. همینکه آخرین قاش را به دهان گذاشت از تلخی آن حالش دگرگون گشت. به لقمان روی کرد و گفت: پس تو چگونه این خربزه تلخ و جانگاه را خوردی؟ لقمان پاسخ داد: من که از دست تو نعیم فراوان خورده ام، شرمم آمد که از تلخی آن بی تابی نشان دهم. مأخذ این حکایت، داستانی است که در كتاب والموانسه، ابوحیان توحیدی، جلد ۲ ص ۱۲۱ آمده است. نیز حکایتی مشابه آن در التوحید، طبع طهران به اهتمام دکتر صفا، ص ۷ ۷-۷۶ و  نیز نیشابوری در منطق الطیر  حکایتی نظیر آن دارد. این حکایت در بیان این مطلب است که عاشق حقیقی کسی محنت ها و رنج هایی که در راه معشوق بر او وارد می شود، بجان بپذیرد و ملالت و بیتابی نشان ندهد، چراکه شیرینی عشق، همه تلخی ها را شیرین می کند. نی که لقمان را که بندهٔ پاک بود روز و شب در بندگی چالاک بود مگر نه این است که لقمان، بنده ای پاک بود و شب و روز در خدمت خواجه اش چُست و چالاک بود؟ خواجه‌اش می‌داشتی در کار پیش بهترش دیدی ز فرزندان خویش خواجه اش او را در هر کاری مقدّم می ساخت و حتّی او را از فرزندان خود نیز بهتر وخوبتر میدانست. مثنوی شریف استاد کریم زمانی @TAMASHAGAH
احوال خوب "نعمت" است و احوال بد تلنگر کاش یادمان بماند هر دو مهمانند و گذرا نگران هیچ چیز نباش رفیق! @TAMASHAGAH
چو عیسی عزم بالا کن برون بَر، جان ازین پستی میا اینجا، که خر گیرند دجالانِ یونانی 🔸 مقصود از خرگیریِ دجالانِ یونانی این است که فلاسفه‌ی یونان، عیسیِ جان را رها می‌کنند و خرِ تن را ارج می‌نهند، معنی را نمی‌بینند و به ظاهر می‌پردازند. ✍ 📕 ص۲۰۹ خرگرفتن= کسی را احمق فرض کردن @TAMASHAGAH
بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم‌تر و مهربان‌تر باشد؛و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرشان مهربان و بخشنده‌اند. حضرت فاطمه( س) «دلائل الامامه ص76» «کنزالعمال ، ج‌ 7، ص225» @TAMASHAGAH
جلوه دادند دو جهان در نظرم همه را همتم افکند و برداشت @TAMASHAGAH
نه هر چشمی ز جسمی می‌برد جان نه هر زلفی دلی سازد پریشان نه هر دلبر ز فایز می‌برد دل رموز دلبری سری است پنهان دشتستانی @TAMASHAGAH
عشق هایی ، کز پِیِ رنگی بُوَد عشق ، نَبوَد ، عاقبت ، ننگی بُوَد زانکه عشقِ مردگان ، پاینده نیست چون که مُرده ، سویِ ما، آینده نیست عشقِ زنده ، در  روان و در بَصَر هر دمی باشد زِ  غنچه ، تازه‌تر عشقِ آن زنده گزین، کو باقی است وز شرابِ جان‌فزایت  ساقی است جان @TAMASHAGAH
دچار باید بود و گرنه ، زمزمه‌یِ حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد . و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست . و عشق صدای فاصله‌هاست صدای فاصله‌هایی که غرق ابهامند. سپهری @TAMASHAGAH
زبان ترجمان دل است؛ نخست دل گوید، آنگاه زبان گوید، هر که را دل راست باشد، گفتار زبان راست باشد؛ راست گفتاری گواهِ راست دلی باشد و کژ گفتاری گواه کژ دلی. هر کس گواه اصل و گوهر خویش‌اند. @TAMASHAGAH
ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمده‌ایم از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم رهروِ منزلِ عشقیم و ز سرحدِّ عَدَم تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمده‌ایم سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بُستانِ بهشت به طلبکاریِ این مهرگیاه آمده‌ایم با چُنین گنج که شد خازنِ او روحِ امین به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمده‌ایم لنگرِ حِلمِ تو ای کِشتیِ توفیق کجاست؟ که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمده‌ایم آبرو می‌رود ای ابرِ خطاپوش ببار که به دیوانِ عمل نامه سیاه آمده‌ایم این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما از پِیِ قافله با آتشِ آه آمده‌ایم 🔆🔆🔆 @TAMASHAGAH
ای مردی که هر نااهلی را در درون خود عشق اندوخته‌ای این پراکندگی تا کی؟ ای مردی که دل خود را به هزار بازار عشق دیگران بفروخته ای این آشفتگی تا چند؟ دل به بازار من آورده و بفروخته‌ای دل بفروخته مفروش به بازار دگر طاووس عارفان بایزید بسطامی قدس الله روحیه یک شب در خلوتخانۀ مکاشفات کمند شوق را بر کنگرۀ کبریای او در انداخت، و آتش عشق در نهاد خود برافروخت، و زبان را از در عجز و درماندگی بگشاد و گفت: یا ربِّ مَتی أصِلُ الَیکَ؟ بار خدایا! تا کی در آتش هجران تو سوزم، کی مرا شربت وصال دهی؟ به سرّش ندا آمد که بایزید هنوز تویی تو همراه توست اگر خواهی که به ما رسی "دع نفسک و تعال"،"خود را بر در بگذار و در آی." /مجالس‌ پنجگانه @TAMASHAGAH