❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ای بهاری ترین🌸 آینه هستی
یوسف کنعانی من، #سلام✋
#آقاجانم...
بیا و اذان عشـ♥️ـق بخوان
تا جهان سراسر #مسلمان شود
بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن...
چشم #انتظار ماندهام
من سر خوشم💖 از لذت این
چشم به راهی
و #چشم_انتظار میمانم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌺🌺🌺
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔹از #انتظار، پنجره ها باز مي شوند
🔹با نور چشمـ😍تو گره ها باز ميشوند
🔸تقـويمهايمان🗓 همه زارند خسته اند
🔸اين ابرهـا چگونـه #ببارند خسـته اند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌺🌺🌺
*آفاجان
روايت است که بالاترين #عبادتِ خلق
در اين زمانه بُوَد #انتظار آمدنت
روايت است که با #ذوالفقار مي آيي
چه با شکوه بُوَد #اقتدار آمدنت
روايت است قيامي که سيدش #يمني ست
خبر دهد چون نسيم از #بهار آمدنت
مقام #رهبري سيد خراساني ست
نشانه ي دیگر از روزگار آمدنت
نشانه هاي #ظهورت هنوز کامل نيست
دلي که منتظرت نيست بی گمان #دل نيست
🌷الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج🌷*
🌺🌺🌺
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌾تو را میجویم
فراتر از #انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم♥️
که نمیدانم کدامیک ازما غایب است⁉️
💢ولی در آخر به این نتیجه میرسم
که غایب #من هستم!
زیرا تو همیشه بوده ای✅
ولی #چشمان_من تو را نمی بینند😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌺🌺🌺
﷽
سلام_امام_زمانم♥
میدانم که صبحی زیبا
خورشید رویتان میدرخشد
و من شادمانه تر از هر روز
سلام خواهم کرد...
السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي
سلام_امام_زمان_عزیزم❤
و تو آن خوبترين خبري
که خداوند، عالم را
از شوق آن
پُر خواهد کرد ...
بیا موعود هنگام قیام است
جهان مجروح یک جو التیام است
زمان لبریز شوقو#انتظار است
زمین بر رجعتت امّیدوار است
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرج♥️
🌺🌺🌺
بیا موعود هنگام قیام است
✨جهان مجروح یک جو التیام است
زمان لبریز شوقو#انتظار است
✨#زمین بر رجعتت امّیدوار است
بیا امروز روز عشق❤️است ما را
✨علمدار😍 تو در صدر است ما را
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
🖤🖤🖤
بیا موعود هنگام قیام است
✨جهان مجروح یک جو التیام است
زمان لبریز شوقو#انتظار است
✨#زمین بر رجعتت امّیدوار است
بیا امروز روز عشق❤️است ما را
✨علمدار😍 تو در صدر است ما را
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
🖤🖤🖤
💠 منتظر ظهور
🔹 مطلب دیگر درباره #انتظار حضرت است كه اگر كسی عارفاً به شأن ولی عصر و «منتظراً لأمره» بمیرد، این #پاداش_شهید را دارد.
امام ششم (سلام الله علیه) فرمود منتظر ظهور كسی است كه تیر به دست آماده باشد؛ نه اینکه منتظر ظهور، کسی است که مفاتیح به دست و دعاخوان باشد! آن كسی كه كتاب دعا در دست اوست و می گوید خدایا ظهور حضرت را برسان، او منتظر حضرت نیست، كسی كه تفنگ در دست گرفته، او منتظر حضرت است. حضرت در آنجا فرمود: «لِیعِدَّنَّ أَحَدُكُمْ لِخُرُوجِ القَائِمِ وَلَوْ سَهْماً».
🔹 معنای #انتظار این است كه قبل از آمدن حضرت حداقل یك تیر تهیه بكند؛ نیروی رزمی است كه می تواند منتظر حضرت باشد، دعاخوان چگونه می تواند منتظر حضرت باشد؟! این تماشاچی كه بگوید كه خدایا كاری به من نداشته باش، امام خود را بیاور و دنیا را اصلاح كن، چنین کسی كه منتظر حضرت نیست.
🔹 فرمود ولو با یك تیر شده آماده باشد؛ تیراندازی یاد بگیرد، دشمنش را بشناسد، دوستش را بشناسد، شاید حضرت فردا ظهور كرد؛ این معنی #انتظار است. این شخص اگر هم در بسترش به موت حَتف انف بمیرد «مات شهیدا»، وگرنه آن كسی كه بگوید خدایا كاری به من نداشته باش تو می دانی و دینت و ولی ات، همان حرفی است كه می گوید: ﴿فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ﴾؛ ما اینجا هستیم تو به كمك خدا دینتان یاری كنید، كاری به ما نداشته باشید! همراهان امیر المؤمنین (علیه السلام) نظیر #عمار_یاسر این گونه حرف می زنند می گویند یا علی حرفی كه بنی اسرائیل به موسای كلیم گفتند كه ﴿فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ﴾ ما این طور نمی گوییم، ما می گوییم «إذهب نحن معكَ» هر جا كه تو رفتی ما می آییم؛ این معنی #انتظار است.
#روز_ارتش_جمهوری_اسلامی_ایران
#آیت_الله_العظمی_جوادی_آملی
📚 سوره مبارکه حدید جلسه 13
#امام_زمان علیه السلام
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
هدایت شده از کانال توبه
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 سلام مخلصانۀ نایب به امام
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَالرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْدًا غَيْرَ مَكْذُوبٍ
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقُومُ
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حِینَ تَقْرَأُ وَتُبَیِّنُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حِینَ تُصَلِّی وَتَقْنُتُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حِینَ تَرْکَعُ وَتَسْجُدُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حِینَ تُهَلِّلُ وَتُکَبِّرُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حِینَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ
#انتظار
#مهدویت
#نیمۀ_شعبان
#یا_صاحبالزمان
#السلام_علی_المهدی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاهها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ،
و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنهاش هم شده بود.
به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد.
بعد از آسمانی شدن #پدر، قلب مادر هم ایستاد!
یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشهی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از #بنیاد_شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد.
از روزی که مشغول کار شده بود،
کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلیها از همهی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
_آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش!
ِ+جان آبجی؟
زهرا: _امروز میریم حرم؟
مریم به فکر رفت.
مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانهاش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت.
مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد.
زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست،
محمد صادق پشتسرشان ایستاده بود.
مرد بود دیگر! #غیرت داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی میشوی روی خواهرهایت! مرد که باشی
گرگ میشوی برای دریدن گرگهای دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد :
" السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بیپناهها! سلام انیس جان!
اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمدهام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمدهام سوی گنبدت! آقای شهر بیسروسامان روزگار!
آقای خستهتر ز من و همرهان من!
ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه #شکستهام؟ آقا نگاه میکنی که مرا #زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم #پنجه میکشند؟
آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بیسروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم!
#حرمت_شکن_نبودهام که مرا هجمه کردهاند! #بیآبرو_نبودم و رسوای عالم و آدم نمودهاند! آقای خستگی من و اهل خانهام! دردانهی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که #حق بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانیات!"
صدای نقارهها بلند شد.
مریم چشمهای خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر #شفا گرفت! این صدای نقارهها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود!
" آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این همآواییات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟
حقم بگیر ای تو تمنای بیکسان!
حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان!
آقای خستهتر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!"
مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.
محمدصادق اخم کرده و برای امام،
از امروز مریم میگفت،
از دردهای مادر میگفت،
از اشکها و هقهقهای زهرا میگفت!
" امروز جمعه بود... جمعههای دلگیر!
امروز جمعه بود... جمعهای که بوی #انتظار میداد؛ جمعهای که بود #درد میداد، بوی درد بیکسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر #تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همهیِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو #درمان درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! "
گریههایش که تمام شد،
به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر
از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشههایی که با پدر میآمد.
مثل همیشههایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشههایی که میآمد و میرفت.
دلش زیارتنامه میخواست.
دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانهی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امینالله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست.
اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃