eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
588 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم خیلی روی حجاب غیرت داشت. همیشه مراقب ما خواهران بود که تنها جایی نرویم و با نامحرم هم کلام نشویم و حجابمان را حفظ کنیم. حسین با اینکه خیلی مهربان بود اما از دست کسانی که حجابشان را رعایت نمی کردند  ناراحت می شد و آنها را امر به معروف می کرد و می گفت: حجابتان را حفظ کنید که خون شهدا پایمال نشود. و حتی به دختر بچه های فامیل هم تذکر می داد و می گفت: بروید روسری سر کنید و موهایتان را بپوشانید که نامحرم نبیند. من کوچک که بودم یکم خوش خنده بودم و با صدای بلند می خندیدم. برادرم اگر صدای خنده ام را می شنید سریع به من تذکر می داد و می گفت: مراقب باش صدایت را نامحرم نشنود. بخاطر همین که می دانستم برادرم مراقب من است من هم سعی می کردم رعایت کنم که از دست من ناراحت نشود. و ای کاش مردهای امروزی هم مانند شهدا این غیرت علوی را داشتند که از ناموسشان مراقبت کنند تا بتوانند به وقت از ناموسان مملکتشان دفاع کنند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعداز ده سال مفقودیت یه روز از طرف بنیاد به ما خبر دادند که پیکر شهیدتان پیدا شده و قرار است فردا بیاورند آماده باشید تا تشییع اش کنیم‌. تو اون ده سال یاد ندارم یکبار پدرو مادرم به معراج شهدا یا سردخانه ها رفته باشند و پیگیر پیکر برادرم باشند چون اصلا باورمان نمی شد که شهید شده باشد. محمد علی در جبهه بیسیمچی بود و همیشه در عملیاتها پشت سر فرمانده هان جنگ بوده است. و هیچ زمان کسی از نحوه ی شهادتش به ما حرفی نزد. فقط شهید اصغر فصیحی قبل از شهادتش گاهی می گفت: محمدعلی شهید شده است. و اگر اهل روستا پدرم را جایی می دیدند می گفتند: پدر شهید آمده، برادرم محمد علی با شهید مهدی فصیحی در عملیات بدر بودند و باهم شهید شدند. منتها سه روز بعد پیکر پاک شهید مهدی فصیحی را آوردند اما پیکر برادرم ده سال بعد بازگشت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
💔 شد زنده به نام تو ، هر روح مرده‌ای ای مهربان‌تر از پدر و مادرم کردی اسیر ، جانِ هر پیمبری به حبّ خود ای کشتی نجات عالم و پیغمبران، کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
2_1152921504646366639.mp3
5.74M
🖤 | اره دیگه کم کم شد تموم میشه.. 🎤 با‌مـداحــے : حسین سیب سرخی 🚩 سبڪ : # کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
2_1152921504619793557.mp3
10.39M
🌙 🔳 (علیه السلام) 🌴دست خالیم خدا توشه ام فقط گناست 🌴باز نشسته پشت در بنده ای که بی حیاست 🎤 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
........قرآن،کلام نور....... صوت قرآن مهری برجانها زند چون کلامش نوری بردلهازند رهنمودهایش،هدی للمتقین باشدبهرجن وانسش،بریقین ذکرهرروز،حکمتی باشدتورا بهرلطفش،یادآری برخدا سروده:عسکرقنبری(شیدا) دلهانورانی نمیشود،مگربایادخدای بزرگ، قرآن کلام نوراست وانوارحق،،انواری که هدایتت میکند،به آنچه تورا رستگارمیکند، پس هرکه از این هدایت نورالهی،وقرآن کریم،دورماند...زبون وخوار گردید..وبه عذابی دردناک گرفتارخواهدگردید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نمیدانم آمدنش برای چه بود!؟ همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد. ترسیدم که نکند دل به او عادت کند که از هرچیز ترسیدم سرم آمد. قصد دارم از ماندنش بترسم... شاید تا ابد بماند! با انگشت سبابه جملات را ل*م*س می کنم. برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان میگیرم و چندبار دیگر می‌خوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آ*غ*و*ش خداحافظی است! دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چندکلمه اشک بریزم. دلم عجیب می‌گیرد، خوش بحال همانی که او برایش چنین نوشت. در باز و پدرم مقابلم ظاهر می‌شود. با تعجب به صورتم خیره میشود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی می‌زند و دستهایش را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند. سرم راکج و سلام می کنم. به آ*غ*و*شش می‌روم و سرم را روی شانه اش می‌گذارم _ پدر عزیزم. خوش اومدی. _ مرسی! سرم را از روی شانه اش برمیدارد و با ناباوری به چشمانم زل میزند... _ عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی.. جو گرفته بودت! وبعد می‌خندد . سرم را پایین می اندازم. خوشحالم که راضی است!. چمدانم را می‌گیرد و پشت سرش میکشد. مادرم چاقوی بزرگ استیل دردست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه روی لبه ی چاقو، نشان میدهد که درحال درست کردن سالاد است! باخوشحالی صورتم را می‌بوسد و می‌گوید: الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانوم خودم! برات
غذایی که دوست داری درست کردم! تشکر می کنم و کش چادرم رااز سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام می‌زند : برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضر شه خبرت می کنم! سرتکان میدهم و کشان کشان از پله ها بالا می روم. هنوز چندپله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم ميزند _ نمیخوای کادوت رو همینجا باز کنی ماهم ببینیم؟!. کی بهت داده؟! لبم را میگزم. _ فک کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است! _ باشه! دستشون درد نکنه! بدون معطلی از پله ها بالا میروم. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود! دراتاقم را به سختی باز می کنم و داخل میروم... همه چیز مرتب است. بوی تمیزی میدهد! هیچ چیز تغییر نکرده. عجیب است! مادرم برای خودش دکوراسیون عوض نکرده. چادر و روسری ام را درمی آورم و روی تخت می اندازم. باعجله روی زمین مینشینم و کادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درس*ی*ن*ه حبس و به یکباره کاغذرنگی رویش را پاره می کنم. ازدیدن صحنه مقابلم خشک میشوم. دهانم باز میماند و بغض می کنم. مثل دیوانه ها بینش لبخند میزنم! دستم را روی تصویر میکشم و لبم را جمع می کنم. از آن چیزی که گمان میگردم بهتراست! دستم راروی شیشه اش میکشم و باتجسم لبخند شیرین یحیی به کما میروم! هدیه ام یک قاب بود. قابی از یک طرح! درقاب شهیددمرتضی آوینی پشت دوربینش نشسته بود و از یک دختر که روی تپه های خاکی نشسته بود فیلم میگرفت! دختر، من بودم که یک دست رازیر چانه زده و بایک دست دیگر چادر را روی لبهایم کشیده بودم.
روزی چندبار مقابلش می ایستادم و محو مفهومش میشدم... روی طرح سید مرتضی فوکوس شده بود و من کمی دور تر نشسته بودم! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشته شده بود. یحیی باهدیه اش باعث شد دیگر نترسم! و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت کرد و به من فهماند که مسیرم را درست انتخاب کرده ام! هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظه تنگ و تنگ ترشد! گاها به خانه ی عمو زنگ میزدم و به بهانه ی حرف زدن با یلدا، حال یحیی را می پرسیدم. بعضی وقتها صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که درحال صحبت با آذر یا عمو بود. قلبم به تپش می افتاد و نفسم بند می آمد. روز نهم یلدا صبح زود به تلفن همراهم زنگ زد دست از مرتب کردن رو تختی ام میکشم و تلفن را جواب میدهم. - جان دلم؟ یلدا: سلام دختر. چطوری؟! _ خوبم! توخوبی؟! صبحت به خیر. یلدا: راستی صبحت به خیر...نه خوب نیستم! بغض به صدایش می دود! یک دفعه دلشوره میگیرم. دهانم گَس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد به یکباره صدای گریه اش در گوشم می پیچد یلدا؟! چی شده؟! رفت. همین الان...رفت! گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این کی؟! کی رفت؟ ممکن نیست... اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده. یحیی... داداشم رفت. بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره میشوم. _ محیا؟ چرا ساکت شدی!؟ یه چیزی بگو تا دق نکردم. یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد! _ عزیزم... دعاکن به سلامت بره و برگرده!