أین بقیة الله...
👆👆👆 💞#آخرین_عروس💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت8⃣ آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را بر
👆👆👆
#آخرین_عروس 🎀
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت9⃣
اكنون، ما آرام آرام در محلّه #عسكر قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه #امام را به تو نشان بدهم.
از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابى نكنى!
نگويى كه مى خواهم #امام را ببينم. گفته باشم اين كار #خطرناك است❗️
قدرى راه مى رويم. #نسيم میوزد، بوى #بهشت به مشام مى رسد، آنجا خانه #آفتاب است.
با بى قرارى و وجدى كه دارى #سلام
مى كنى:
#سلام بر آقا و #مولاى من!
#سلام بر نور #خدا در زمين!
تو مى خواهى به سوى #بهشت بروى، من دست تو را مى گيرم!
#كجا مى روى؟
تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود❗️
بعد از يك عمر #آرزو ، به اينجا رسيده ام، #امامِ من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم❗️
آنجا چند #مأمور ايستاده اند. آنها به ما #نگاه مى كنند. زود #اشك چشمانت را پاك كن!
بايد #فكرى بكنيم.
شما كجا مى رويد!
ما به درِ خانه #قاضى شهر مى رويم.
چرا رفيقت #گريه كرده است؟
بعضى از #نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند.
وقتى اين را مى گويم، آنها #اجازه
مى دهند كه برويم.
بيا تا به درِ خانه #قاضى برويم كه حرف من #دروغ نباشد
خانه #قاضى آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مى گويى: چقدر #قشنگ جواب دادى!
اين نامردها، همه #سرمايه ما را گرفته اند
#ادامه_دارد.
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟✨
أین بقیة الله...
👆👆👆 💞 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت4⃣1⃣ او اصرار مى كند كه بايد به #خانه اش
👆👆👆
🎉#آخرین_عروس 🎉
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت5⃣1⃣
ــ بايد #فرصت را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد #جوانان را با #حكيمه بيشتر آشنا كنى.
ــ باشد. مى نويسم. مقدارى #صبر داشته باش.
اكنون رو به #حكيمه مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى #جوانان خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را #بنويسم".
او به فكر فرو مى رود، #دقايقى مى گذرد. #حكيمه رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره #آخرين_عروس را براى شما بگويم".
مى دانم تو هم دوست دارى اين #خاطره را بشنوى.
#خاطره_آخرين_عروس!
#همسفرم! من و تو آماده ايم تا اين #خاطره را بشنويم. گويا #حكيمه از ما مى خواهد به #سفرى برويم. سفرى دور و دراز!
بايد به #اروپا برويم، به سرزمين "روم"، قصر #امپراتورى.
ما در آنجا با #دخترى به نام #مليكا
آشنا مى شويم...
💞🏳💞
#مادر! به من چند روزى #فرصت بده!
براى چه❓
مى خواهم در مورد #همسر آينده ام فكر كنم و #تصميم بگيرم.
ــ اين كار #فكر كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر #عمويت براى تو پيدا مى شود❓
#مادر نزديك مى آيد و روى #مليكا را مى بوسد. او #آرزو دارد #دخترش هر چه زودتر #ازدواج كند.
اگر اين #ازدواج صورت بگيرد به زودى #مليكا، #ملكه👑 كشور #روم خواهد شد.
#ادامه_دارد...
أین بقیة الله...
👆👆👆 🎉#آخرین_عروس 🎉 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀 #قسمت5⃣1⃣ ــ بايد #فرصت را غنيمت بشمارى، با
👆👆👆
💞 #آخرين_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣1⃣
همه #دختران روم #آرزو دارند كه جاى #مليكا باشند; امّا چرا #مليكا روى خوشى به اين #ازدواج نشان نمى دهد⁉️ آيا او دلباخته #مرد ديگرى شده است❓ آيا او #عشقِ ديگرى در دل دارد❓
#مادرِ_مليكا از اتاق بيرون مى رود.
#مليكا از جا برمى خيزد و به سمت #پنجره مى رود. هيچ كس از #رازِ دل او خبر ندارد.
درست است كه او در #قصر زندگى مى كند; امّا اين #قصر براى او #زندان است. اين #زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوه اى ندارد.
همه روىِ زرد #مليكا را مى بينند و نمى دانند در درون او چه #شورى برپاست. #مادر خيال مى كند كه او گرفتار #عشق ديگرى شده است. امّا #مليكا گرفتار شك شده است.
او از #كودكى به #خدا و #مسيح اعتقاد داشت و به #كليسا مى رفت و مانند همه #مردم به سخنان #كشيش هاى مسيحى گوش مى داد.
#ادامه_دارد...
أین بقیة الله...
👆👆👆 💞 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت5⃣2⃣ يا #مريم مقدّس! من چه كنم! آيا اي
👆👆👆
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣2⃣
#مليكا روز به روز #لاغرتر مى شود. #چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است.
#مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه #عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد.
بعد از آن #بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ #مليكا آمده است.
امروز #قيصر، پدربزرگ #مليكا به عيادت او آمده است:
#دخترم!
#مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى!
#مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره #مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است.
اشكِ چشم او بر صورت
#مليكا مى چكد:
ــ دخترم! نمى دانم اين چه #بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من #آرزو داشتم كه تو #ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد.
ــ گريه نكن #پدربزرگ.
ــ چگونه #گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟
ــ چيزى نيست. من #راضى به رضاى #خدا هستم.
ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟
ــ پدربزرگ! #مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند.
آنها #اسير تو هستند. كاش همه آنها را #آزاد مى ساختى و در حقّ آنها #مهربانى مى كردى، شايد #مسيح و #مريم_مقدّس مرا شفا بدهند!
#قيصر اين سخن را مى شنود و به #مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران #مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به #مليكا خبر مى رسد كه گروهى از #اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه #پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى #غذا مى خورد.
#پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه #مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند #آزاد شوند.
اكنون #مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى #مريم مقدّس! من كارى كردم تا #اسيران آزاد شوند، من دل آنها را #شاد كردم.
از تو مى خواهم كه دل مرا هم #شاد كنى".
#مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب #محبوبش را ببيند
. شايد يار آسمانى اش، #حسن(ع) به ديدارش بيايد.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
رفتم مسجد آقای #مروارید، نماز ظهر را خوانده بودند.
#جوانی آمد و مقابل من نشست، خم شد دستم را بوسید و #اشک ریخت. گفت: «من با منبرهای شما خیلی صفا کردم، ولی یک اتفاقی برایم افتاده، میخواهم این را برای شما بگویم». گفت: «مرحوم آقای #مولوی قندهاری که از دنیا رفت، من مطمئن بودم که در تشییع جنازه ایشان #حضرت حضور پیدا میکند، لذا به شوق و اشتیاق حضرت رفتم و سایه به سایه از اولین آناتی که مطلع شدم، کنار جنازه بودم، تا اینکه آمدیم توی #صحن.
به #صحن که آمدیم، دائماً حواسم به اطرافم بود که ببینم شخصیت فوقالعادهای یا کسی را میبینم... به نزدیکهای #حرم که رسیدیم، یک حالت سرزنشی نسبت به خودم شروع کردم: مگرتو کی هستی؟ با چه رویی میخواهی حضرت را ببینی؟ اصلاً چه توقعی داری؟
شروع کردم به بدیهای خودم بد و بیراه گفتن. ما کجا؟ آقا کجا؟ در حال #سرزنش خودم بودم که صدایی خیلی ملایم و آرام آمد: میخواهی #آقا را ببینی؟ برگشتم جهت #صدا را ببینم، دیدم ماشاءالله #حضرت در این جمعیت از همه به قول معروف یک سر و گردن بلندتر بود... و توصیفاتی از حضرت کرد از جمله اینکه گفت «موهای مبارکشان از زیر #عمامه تا بناگوششان بود، محاسن پرپشت. دقت کردم و در موهای سر و صورت #حضرت یک موی سفید ندیدم». این #جوان این را با یک حالت #انقلابی به من گفت و رفت.
من این #جوان را نه قبلش یادم میآید دیده باشم، نه بعد از آن. خیلی هم #آرزو دارم یک بار دیگر او را ببینم.
👇👇👇
🏴🏴 @yaran_mahdi_313 🏴🏴
أین بقیة الله...
👆👆👆 #آخرین_عروس💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت2⃣0⃣1⃣ ــ يك حسىّ به من مى گويد همين الآن با
👆👆👆
#آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت3⃣0⃣1⃣
آيا او را به ياد دارى؟ همان پيرمردى كه به دستور #امام به بغداد رفت و بانو #نرجس را به #سامرّا آورد.
درِ خانه #بِشر را مى زنيم. او با ديدن ما خيلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد.
از اوضاع شهر #سامرّا سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه سپاهيان مُهتَدى - همان خليفه زاهدنما - را كشتند و با خليفه اى جديد به نام #مُعتَمد بيعت كردند. اين خليفه جديد بيشتر به فكر خوش گذرانى و عيّاشى است.
من رو به #بشر مى كنم و در مورد
#امام_عسكرى(ع) و فرزندش #مهدى(عج) سؤال مى كنم.
#خدا را شكر كه آنها در سلامت كامل هستند، اكنون #مهدى(عج) حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو #نرجس هم سؤالى از او بكنم.
نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشك در چشم #بِشر حلقه مى زند.
من نگاهى به او مى كنم و از او مى خواهم توضيح بدهد.
بِشر برايم مى گويد كه #نرجس آرزو
مى كرد مرگ او زودتر از مرگ
#امام_عسكرى(ع) باشد و اكنون بانو به آرزوى خود رسيده است.
او در بهشت مهمان #حضرت_فاطمه(س) است.
#نرجس از خدا خواسته بود كه مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد.
امّا به راستى در اين خواسته او چه رازى نهفته بود؟
شايد #نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا كند، #خديجه(س) قبل از #پيامبر(ص) از دنيا رفت، #فاطمه(س) هم قبل از #على(ع)
در فرصت مناسبى همراه #شيخ به خانه #امام_عسكرى(ع) مى رويم، اين سعادت بزرگى است كه مى توانيم با #امام ديدارى تازه كنيم.
اين ديدار روح تازه اى به ما مى دهد.
#امام محبّت زيادى به #شيخ مى كند و با او سخن مى گويد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد.
بعد از لحظاتى #شيخ سكوت مى كند. هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه #مهدى(عج) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين #آرزو را به زبان بياورد يا نه؟
آيا من لياقت دارم #مهدى(عج) را ببينم؟ آيا #خدا اين توفيق را به من مى دهد؟
شيخ در همين فكرهاست كه ناگهان
#امام_عسكرى(ع) او را صدا مى زند:
"اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از #حجّت_خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون #حجّت_خدا نخواهد بود.
رحمتهاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع می شود به برکت حجت خداست".
🔻نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
#ادامه_دارد...