eitaa logo
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
21.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
9 فایل
تبلیغات پربازده 👇💪🔥 https://eitaa.com/joinchat/4061725027C4a63c54783
مشاهده در ایتا
دانلود
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#یاران_آسمانی 🌸🍃 در يكى از روزهاى سال 1362، زمانى حضرت آيت الله العظمى امام خامنه اى، رييس جمهور
🌸🍃 : يك زحمتى بكش به آقاى... تماس بگير، بگو فلانى گفت اين آقا مرحمت رفيق ما است، هر كارى دارد راه بياندازد، هر كجا هم خودش خواست ببريدش، بعد هم يك ترتيبى هم بدهيد برايش ماشين بگيرند تا برگردد اردبيل، نتيجه را هم به من بگوييد. حضرت آقا خم شد، صورت خيس از اشك مرحمت را بوسيد و فرمودند: ما را دعا كن پسرم، درس و مدرسه را هم فراموش نكن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان و... كمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبيل، مرحمت را خوشحال و خندان ديد كه با حكمى پيشش آمد، حكم لازم الاجرا بود، مى توانست باز هم مرحمت را سر بدواند، ولى مطمئن بود كه مى رود و اين بار از خود امام خميني(ره) حكم مى آورد، گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در ليست بسيجيان لشكر 31 عاشورا. مرحمت به تاريخ هفدهم خرداد 1349 در يك كيلومترى تازكند "انگوت" در روستاى چاى گرمى، متولد شد. امام كه به ايران برگشت، مرحمت كلاس دوم دبستان بود، 13 ساله كه شد، ديگر طاقت نياورد و رفت ثبت نام كرد براى اعزام به جبهه، با هزار اصرار و پادرميانى اين آشنا و آن هم ولايتى، توانست تا خود اردبيل برود، اما آنجا فرمانده سپاه جلوى اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گريه زارى كرد فايده اى نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهاى مرحمت هم سفارش شده بود كه يك جورى برش گردونند سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: ببين بچه جان! براى من مسئوليت دارد. من اجازه ندارم 13 سالها را بفرستم جبهه. دست من نيست. مرحمت گفت: پس دست كى است؟ فرمانده گفت: اگر از بالا دستور بدهند من حرفى ندارم. همه اين ها ترفندى بود كه مرحمت دنبال ماجرا را نگيرد. يك بچه 13 ساله روستايى كه فارسى هم درست نمى توانست صحبت كند، دستش به كج مى رسيد؟ مجبور بود بى خيال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستورى از بالا برگشت. مرحمت بالازاده تنها يك سال بعد، در عمليات بدر، به تاريخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسيار كمى از شهادت فرمانده دلاور لشكر 31 عاشورا شهيد مهدى باكرى، بال در بال ملائك گشود و ميهمان سفره ى حضرت قاسم(ع) گرديد. (براي شادى روح شهدا صلوات) 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 بغضم گرفت..این عرشیای من نبود .. نمی شناختمش ..خیلی خشن بود .. و سرد !! آب دهنم
🌸🍃 - ازدواج نکرد رستوران هم به نامش نشد... زمزمه کردم:درد منم همینـه - چی ؟؟ - همین شرط شما زندگیمو به آتیش کشیده عمو..متوجهید؟ - نه !! یعنی چی؟؟؟ - شهاب شرطو باخت..خودتون باید بهتر پسر پول پرستتونو بشناسید - آره..واسه همین این پیشنهادو دادم - عمو .. چرا به بقیه ش فکر نکردین؟ - گیج شدم..یعنی چی؟چی شده دختر؟بگو جون به لبم کردی !! - خب شرط شما رو باخت و رستوران به نامش نشد..به اون ثروت زیاد نرسید.. همونطور که بند کیفمو دور انگشتم پیچ می دادم با صدای آرومتری گفتم:تلافی کرد...سر من..منِ از همه جا بی خبر - چی می گی ترنم؟یعنی چی تلافی کرد سر تو؟چیکار کرده؟؟؟؟ بغض کردم دستمو ازحصار بند کیفم آزاد کردمو گذاشتم رو صورتم و آرنجمو تکیه دادم به زانوم... - شرط شما منو بدبخت کرد..شهاب گند زد به زندگیم..هرجوری دلش خواسته منو نشون داده جلوی عرشیا .. انقدر قدم به قدم و برنامه ریزی شده پیش رفته که عرشیا دیگه منو باور نداره - این امکان نداره..شهاب من همچین آدمی نیست حرصم گرفت..شهاب من همچین آدمی نیست..خوبه خودش می دونه چجوری حسابای شرکتو ... ناخودآگاه داد زدم:هست..هست بدتر از اینشم هست..از این پست تر می شه پسرتون..ازش هرچیزی بر می آد..بهم ریختنه یه زندگی کار هرکسی نیست..یه آدم سندگل و بی وجدان می خواد که پسر شما بود دیگه نتونستم جلوی هق هقمو بگیرمو آزادش کردم..منتظر حرفای چرند عمو نشدمو از شرکت زدم بیرون..برام سنگین تموم شد..فکر می کردم عمو یه چیزی بگه..ولی اونم طرف شهاب بود.. حاضر بودم به هر دری بزنم تا به عرشیا برسم..بهش ثابت کنم من بد نیستم.. رفتم سراغ بابا..نمی دونم چجوری رسوندم خودمو به اونجا..هرچی به عمو گفته بودم براش تعریف کردم..از عکس العمل بابا خوشحال شدم .. از داشتن یه طرفدار..یه پشتیبان .. یکی مثل بابا !! می دونستم حقمو می گیره با صدای بابا از افکارم خارج شدم .. چشمام می سوخت.بابا پرسید: - شهاب دقیقا چیکار کرده؟ دوباره بغض کردم..یاد آوریشم زجرم می داد..زندگیم..عشقم..کم چیزی نبود..به باد رفته بود !! با صدای لرزونی گفتم:بابا... بابا هم صداش می لرزید..ناراحت بود.. - جانم بابا؟بگو ... باز اشکام راه افتاده بود..همونجور همه چیز رو برای بابا گفتم....رفتار عرشیا..تلفنای مشکوک..شماره ای که بعد بهم ریختن زندگیم از شبکه خارج شده بود . . . ولی قضیه عکسارو نمی تونستم بگم ... سخت بود نشون دادنش به هرکسی .. خصوصا بابا وقتی همه حرفامو زدم ساکت نشستم سرجام و با گونه های سرخ شدم از حرص مشغول ور رفتن با بند کیف بیچاره م شدم ... نگاهی به بابا انداختم..چشماش پر اشک بود..ولی دوست نداشتم بابام جلوی من اشک بریزه...خجالت می کشیدم نگاش کنم..باز سرمو انداختم پایین و آب دهنمو قورت دادم بلکه بغضم بخوابه و اشکام نریزن ... بابام برای من اینجوری شده بود..مثل این که اونم باورش نمی شد زندگیم اینجوری از دست رفته باشه !! آهی که بابا کشید تا قلبمو آتیش زد..من این وضعیت رو نمی خواستم..صدبار خودمو لعنت کردم که چرا به بابا گفتم..حقش نبود اینجوری زجر بکشه..ولی مگه من به کی می تونستم بگم دیگه؟؟؟؟ - ترنم بابا؟ از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم سرمو آوردم بالا و فقط نگاش کردم..تاب نیاوردم سرمو انداختم پایین.. - چرا سرتو می ندازی پایین ؟؟ تو باید محکم باشی..ناراحتی من به خاطر داشتن همچین برادرزاده ی نامردیه .. نه تو بابا.. تو عزیزمی..خودم حلش می کنم دخترم..تو کاری نکردی..اون حق نداره برای چهار تا تماس مشکوک اینجوری کنه خواستم بگم فقط چهارتا تماس مشکوک نیست ولی نمی شد ... نالیدم:بابا... - جان بابا؟ - من بی گناهم به خدا - می دونم دختر بابا..می دونم - ولی عرشیا قبول نداره - غلط کرده..فکر می کردم واقعا عاشقته و بهت اعتماد داره - عاشقه بابا..ولی اون تلفنا..بهش حق می دم.. دیگه بابا چیزی نگفت..گوشیشو برداشت و به کسی زنگ زد .. سرمو انداختم پایین و رفتم تو فکر..فکر همیشگیم که گناه من چی بوده؟فکر این که این زندگیه منه؟ - عرشیا .. همین الان می آی شرکت من - نه نداره..همین که گفتم جا به جا قطع کرد..خوشم اومد .. مطمئن بودم عرشیا می آد..ولی من نمی خواستم ببینمش.. از جام بلند شدمو دستی به شالم کشیدم و گفتم:خب بابا..من دیگه برم - کجا؟تازه زنگ زدم عرشیا بیاد..باید با جفتتون حرف بزنم صدام می لرزید:من دیگه کاری باهاش ندارم - ولی من با جفتتون کار دارم..بشین تحکم صداش باعث شد دوباره بشینم..بدون هیچ حرفی !! 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🏡 موکت‌ها، رنگ و بافتی خاص به فضای یک اتاق می‌دهند به شرطی که در نگه‌داری آن‌ها دقت شود. برای آن که موکت همواره خوب به نظر برسد، آن‌ را تمیز نگه داشته، لکه‌ها و سوختگی را برطرف کنید. رفع لکه به محض دیدن لکه، آن را پاک کنید. لکه‌های مایع را با یک حوله کتان یا دستمال کاغذی‌های سفید خشک کنید. هرگز دستمال را روی موکت مالش ندهید چون باعث می‌شود به داخل فیبر نفوذ کند، فقط سعی کنید آن را خشک نمایید. با فشار دست روی حوله خشک، این قسمت را تقریبا خشک کنید. با لکه‌بری که خود می‌سازید، لکه را تمیز کنید. برای این منظور چند قطره مایع ظرفشویی را (که خمیری نباشد) با آب مخلوط کنید. حدود ¼ قاشق چای‌خوری از آن را حدودا به یک لیتر آب اضافه نمایید. روی لکه بریزید. دقت کنید موکت خیلی خیس نشود. به آرامی لکه را پاک، سپس با آب تمیز کنید. مراحل را تا رفع کامل لکه تکرار کنید. در صورت تغییر رنگ موکت‌های دارای الیاف مصنوعی، لکه احتمالا چسبناک بوده است. آن را با آب گرم شسته، با یک دستمال سفید و تمیز خشک کنید. در مورد لکه موکت‌های پشمی از آب ولرم استفاده کنید. هرگز از آمونیاک یا لکه‌برهای دارای ترکیبات قلیایی که به بافت موکت آسیب می‌رساند، استفاده ننمایید. موکت‌ها و پادری‌های دارای الیاف گیاهی مانند کنف دارای الیاف زبر و سخت بوده، در مقایسه با موکت‌های پشمی و موکت‌های دارای مواد مصنوعی مقاومت کم‌تری در برابر لکه دارند. بعد از از بین بردن لکه، قسمت خیس شده را سریع با فن یا سشوار و حرارت کم خشک کنید. سوختگی در مورد موکت‌های پرزدار، در صورتی که جای سوختگی کوچک است، با قیچی قسمت‌های سوخته را ببرید. از گوشه‌ها چند نخ اضافه پیدا کنید. با چسب خیلی قوی آن‌ها را در جای سوخته بچسبانید. نخ‌ها را برش زده، همسطح موکت کنید. لکه شمع با یک قاشق، لکه خشک شده شمع را بتراشید. روی لکه دستمال کاغذی یا پارچه سفید گذاشته، با حرارت کم اتو بکشید. زمانی که موم کاملا جذب شد، دستمال را بردارید. 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_یک_اشتباه ❌🌸 ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ
❌🌸 ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﭼﻨﺪ ﻇﺮﻑ ﺗﯿﻨﺮ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ؛ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻡ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺁﻭﺭﺩﻣﺶ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺗﯿﻨﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ. ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﻧﯽ ﻫﻢ ﺭﻭﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﯿﻨﺮ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ. ﺷﻌﻠﻪ ﺁﺗﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﮐﺮﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻟﯿﻼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﻓﺎﺕ ﺭﺍﻫﯽ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﺪ ﻗﺎﺗﻞ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺯﺳﺎﺯﯼ ﺻﺤﻨﻪ ﻗﺘﻞ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻧﺸﺮﯾﻪ ﺳﺮﻧﺦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺭﺳﺎﻧﺪﯼ؟ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺰﺩﻩ‌ﺍﻡ. ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ‌ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮐﯿﮏ ﻭ ﺁﺑﻤﯿﻮﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﻣﯽ‌‌ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻗﺘﻞ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ؟ ﮐﺸﺘﻤﺶ ﭼﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﭘﺎﺷﯿﺪ. ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ، ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﭙﺎﺷﺪ. ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﭽﻪ‌ﺩﺍﺭ ﻧﻤﯽ‌ﺷﺪﯾﻢ، ﺭﻓﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻟﺘﻤﺎﺳﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﻓﺖ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺗﻮﺍﻓﻘﯽ ﻃﻼﻕ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻃﻼﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮ ﺍﻭﻟﻢ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ. ﺍﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒ‌ﺗﺮﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ‌ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺮﺍ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻣﻦ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻪ‌ ﻫﺴﺘﻢ. ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﭽﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ، ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﭽﻪ‌ﺩﺍﺭ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﯼ؛ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ‌ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻡ؟ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻫﻢ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ. ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﯾﮏ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﻪ‌ﺍﻡ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﺮﺍ ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﺩ. ﺑﭽﻪ ﯾﮏ ﻭﺟﺒﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﻣﺮﺍ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﭘﺸﺖ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﺯﮎ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﺍﺻﻼ ﺑﭽﮕﯽ ﻧﻤﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺷﺎﺥ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﮑﺸﺪ ﻣﮕﺮ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻧﺒﻮﺩ؟ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﯾﻦ‌ﻃﻮﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ. ﺳﺰﺍﺭﯾﻨﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻼ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ. ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﺸﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ؟ ﻣﻦ ، ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒ‌ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﺎﻓﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺻﻼ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﺪ. ﺑﻌﺪ، ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ. ﺑﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮔﺮﻡ‌ﺗﺮ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﻫﻤﻪ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻇﻬﺮ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﮐﺸﺖ ﻣﯽ‌ﺯﺩ ﻭ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺯﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﮔﺮﯾﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻓﺎﯾﺪﻩ‌ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ‌ﭘﺨﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ‌ﺍﺵ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ؟ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻠﺖ ﺑﯽ‌ﺩﻭﺍﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺵ‌ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ، ﮐﺠﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ. ﻓﯿﻠﺘﺮ‌ﻫﺎﯼ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺭﺍ ﻫﻔﺖ ﺗﺎ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﻢ ﻭ ﮔﻮﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻡ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺁﻣﺎﺭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ. ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ‌ﺍﺵ ﺯﯾﺮ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ. ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﮐﺘﮏ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺯﺩﯼ؟ ﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ. ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ‌ﺍﺵ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﻢ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻮﺩ. ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺩﻟﺖ ﺁﻣﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ؟ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﻫﻢ ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ‌ﺍﻡ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ‌ﺷﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﻮﺍﻧﻢ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻤﯽ‌ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﻪ‌‌ﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ؛ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻤﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ. ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩﯼ؟ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﺍﯾﻞ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ. ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺷﺪﻡ. ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﻢ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺒﺎﺯ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻡ. ﺍﺯ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ‌ﺷﺪﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺍ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩﻡ. ﻃﻼﻕ ﺗﻮﺍﻓﻘﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮ ﺍﻭﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺣﯿﻪ‌ﺍﻡ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
سوال ۸۲۰🌸🍃 با سلامپسری 26 ساله هستم.حدود یک سال است نامزد کرده... آرش ( تحصیلات : لیسانس ، 26 ساله ) با سلام پسری 26 ساله هستم.حدود یک سال است نامزد کرده ام. نامزدم بسیار دختر خوبی است.متاسفانه چن وقتی است احساس میکنم به دلایل مسائل مالی از انتخاب ایشان پشیمان شده ام و فکر میکنم اگر با یک دختری که موقعیت شغلی مناسبی داشت ازدواج کرده بودم خوشبخت تر بودم. لطفا کمکم کنید چه کنم؟چگونه از این احساس جانخراش نجات پیدا کنم؟ مشاور: خانم سعیده صفری باسلام برادر گرامی در مورد سؤال اولتان باید بگویم که تاخیر در زندگی مشترک به دلیل ترس از هزینه های آن نوعی بی اعتمادی به خداست. اگر هم اکنون یکی از نزدیکان ثروت مند شما بگوید"ازدواج کن؛ من نیازهایت را تامین خواهم کرد" بدون هیچ تضمینی اعتماد می کنید؛ اما بسیار شگفت آور است با اینکه خدای توانا روزی بندگانش را ضمانت کرده ولی به او اطمینان ندارید... مسلم است که ابتدای زندگی سختی های خاص خودش را دارد اما اگر همسری مهربان و مناسب خود انتخاب کنید و عشق و صمیمیت میان شما حاکم باشد، این دشواری ها افزون بر تکامل، قابل تحمل می شود. آلمانی ها می گویند" اگر زن و شوهر، یکدیگر را بخواهند، در کلبه خرابه هم زندگی می کنند" وقتی به تدریج زندگی خود را می سازید سختی ها کمتر می شود، و با نگاهی به گذشته، همان تلخی ها هم برایتان شیرین خواهد شد؛ پس به خدا توکل کنید ، زندگی زناشویی تان را به تاخیر نیاندازید و اگر در خود بلوغ اجتماعی و اخلاقی لازم را احساس می کنید پیگیر مراسم ازدواجتان باشید شما می توانید با یک برنامه ریزی صحیح از تسهیلاتی که بعد از ازدواج به شما تعلق می گیرد استفاده کنید . یکی از این تسهیلات وام ازدواج است، به مقدار 6 میلیون تومان با بهره بسیار کم و طولانی مدت. سپس با پس انداز کردن آن به مدت چند ماه در یک قرض الحسنه دیگر از وام های دیگر بهره مند شوید و بدون اینکه به دیگران نیازمند باشید با همین پول جشن ازدواجتان را به راه بیاندازید و با پرهیز از خرج کردن های اضافه زندگی مشترکتان را شروع کنید و به خدا توکل کنید. و چه بسا نارضایتی شما از همسرتان نیز بدون تاثیر از این مسائل نباشد یعنی چون ایشان را با افراد دیگر مقایسه می کنید و وضعیت مالی مناسبی در حال حاضر ندارید این نارضایتی را شدیدتر احساس می کنید. توصیه می کنم اگر از سایر خصوصیات همسرتان راضی هستید و ایشان بالقوه توان با شما بودن و تحمل مدتی سختی را دارند به این خصوصیت با پر و بال دادن به آن برجسته نکنید. و همچنین چه بسا همسرتان بتوانند تحصیلاتشان را ادامه دهند و کمک خرجتان باشند یا حتی با کارهایی که داخل منزل می توان انجام داد مانند خیاطی، بافتنی، آرایشگری نیز می توان درآمد خوبی کسب کرد پس به جای نا امید شدن از ایشان بهتر است ببینید چه کاری را دوست دارند و در چه کارهایی استعداد دارند. در مورد شرایطتتان صادقانه با ایشان صحبت کنید بگویید که هر کاری از دستتان بر بیاید برای آرامش ایشان انجام خواهید داد، او را مجبور به کار کردن نمی کنید ولی اگر خودش تمایل دارد می تواند این کار را انجام دهد. 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🌱 توطئه اى كه خنثى شد يعقوب پسر ياسر مى گويد: متوكل عباسى بارها مى گفت : كار ابن الرضا (امام هادى ) مرا عاجز كرده ، هر چه كوشش كردم شراب بنوشد و در مجلس شراب من بنشيند، نپذيرفت . ديگر فرصتى هم ندارم او را به اين كار بكشانم . گفتند: اگر درباره او چنين فرصتى ندارى مهم نيست . در عوض برادرش موسى شراب خوار و اهل ساز و آواز است ، مى خورد و مى نوشد و عشقبازى مى كند. خوب است بفرستيد او را از مدينه بياورند ما كار را بر مردم مشتبه مى كنيم . او را فرزند رضا معرفى كرده و مشهورش مى نماييم . (و مى خواستند از اين راه بر موقعيت امام هادى عليه السلام لطمه وارد كنند.) متوكل كسى را با نامه پى موسى فرستاد، او را با تعظيم و احترام وارد بغداد كردند و همه بنى هاشم و سران لشكرى و كشورى به استقبالش ‍ رفتند. متوكل تصميم داشت وقتى موسى وارد بغداد شد املاكى به وى واگذار كند و ساختمان عالى برايش بسازد. ساقيان شراب و زنان نوازنده نزد او بفرستد، پس از تكميل وسايل عيش و نوش ، خود نيز در آنجا به ديدنش ‍ برود. موسى كه وارد شد، امام هادى عليه السلام در سر پل وصيف كه معمولا در آن محل از واردين استقبال مى شد با موسى ملاقات كرد و بر وى سلام گفت و احترامش نمود و به او گوشزد كرد و فرمود: متوكل تو را خواسته تا حرمتت را بشكند و قدر و منزلت تو را پايين آورد و تو را بى ارزش كند. مبادا به او بگويى كه من اهل شراب هستم و شراب مى خورم . موسى گفت : اگر او مرا براى اين غرض خواسته باشد، چاره ام چيست ؟ فرمود: احترام خود را نگهدار و چنين كارى مكن ! منظور او رسوا كردن شما است . هر چه امام عليه السلام او را موعظه و نصيحت كرد، موسى نپذيرفت . وقتى امام عليه السلام ديد موسى زير بار نمى رود، فرمود: اين را بدان مجلسى را كه متوكل در نظر گرفته ، هرگز آن مجلس را نخواهى ديد و به آرزويت نخواهى رسيد. سه سال موسى كه در بغداد بود، هر روز صبح به ملاقات متوكل مى رفت ، مى گفتند: امروز كار دارد برو فردا بيا. فردا صبح كه مى رفت ، مى گفتند: حالا شراب خورده و مست است . برو فردا بيا! فردا كه مى رفت ، مى گفتند: امروز مريض است و دارو خورده ، حال ملاقات ندارد. روزها به همين منوال گذشت تا متوكل كشته شد و در نتيجه آنها حتى يكبار با هم در يك مجلس ‍ شراب ، ننشستند. 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
و ❌ مامانم و آبجیم عقب وایساده بودن، هیچکس جرات نمیکرد بیاد جلو، یقمو گرفت و در حالی که گریه میکرد گفت چیکار کردی با من ستاره؟ من عاشقت بودم، آبرو برام نذاشتی، چجور جلوی خانوادم جلوی مادرم سرمو بلند کنم؟ بگم زنم با پسرعمم ریخته رو هم؟ ستاره لااقل با فامیلم نمیریختی روهم.. با کسی این بلا رو سرم میاوردی که فامیل من نباشه. زبونم بند اومده بود اون لحظه هزار بار به خودم لعنت فرستادم که به حرف مادرم گوش ندادم و خودم نیومدم راستشو بگم. سهیل داد زد میدونی بهنام چی بهم گفته؟ ویستو فرستاده میگه زنت عاشق منه، بخاطر من میخواد از تو طلاق بگیره...👇👇⛔️🔞 https://eitaa.com/joinchat/4093182295Cfc40ba5931 چکارش کردن دختره ی بدبختو😔👆
سوال ۸۲۱🌸🍃 با عرض سلاممن 6ساله ازدواج کردم و یک دختر یک و نیم... م ( تحصیلات : دیپلم ، 24 ساله ) با عرض سلام من 6ساله ازدواج کردم و یک دختر یک و نیم ساله دارم و نزدیک یک سال متوجه شدم شوهرم با دختر خانمی که قبل از ازدواج با من بهش علاقه مند بوده به صورت تلفنی و ایمیل ارتباط دارد و من با او به شدت برخورد کردم و قهر کردم و او قول داد که دیگر دست از این کارش بر دارد ولی متوجه شدم رابطه اش را قطع نکرده و وقتی دلیلش را از او می پرسم به من می گوید من نمی توانم فراموشش کنم و تو زیادی حساسی ما رابطه انچنانی نداریم و فقط در حد کاری است و دیگر هیچ . میخوام بدانم چیکار کنم . مشاور: خانم سعیده صفری خواهر عزیزم پاسختان در متن سؤالتان نهفته است، همسرتان تعهد زناشویی شما را زیر پا گذاشته اند و به احتمال زیاد حقیقت را به شما گفته است، نمی تواند فراموشش کند ولی از عواقبش آگاه نیست ، به همین خاطر توصیه می کنم در اسرع وقت همراه با ایشان به یک مشاوره خانواده مراجعه کنید و تصمیمی جدی برای ادامه زندگیتان بگیرید. 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🌱 معجزه اى از امام جواد عليه السلام على بن خالد (كه زيدى مذهب بود) مى گويد: من در شهر سامرا بودم . شنيدم مردى را كه در شامات ادعاى پيامبرى مى كرده دولت وقت دستگير نموده و در اينجا زندانى كرده اند. به ديدن او رفتم . تا از حال او آگاه شوم ، ديدم آدم فهميده اى است . گفتم : فلانى ! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانى شده اى ؟ گفت : من از اهالى شام هستم ، در محلى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام در آنجا نهاده شده ، پيوسته مشغول عبادت بودم . يك شب ، ناگهان شخصى در پيش رويم نمايان شد، فرمود: برخيز! برويم . بى اختيار برخاستم و با او به راه افتادم . اندكى گذشت ديدم در مسجد كوفه هستم . فرمود: اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى ! مسجد كوفه است . ايشان نماز خواند من نيز نماز خواندم آنگاه دوباره به راه افتاديم . چيزى نگذشت كه خود را در مسجد مدينه ديدم ! باز هم نماز خوانديم و به رسول خدا صلى الله عليه و آله درود فرستاد و زيارتش نمود سپس خارج شديم . لحظه اى بعد ديدم كه در مكه هستيم و تماس مراسم و زيارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم . پس از آن به راه افتاديم . چند قدمى برداشتيم . يك مرتبه متوجه شدم كه در محل قبلى ، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپديد شد. يك سال از اين ماجرا گذشت - من در همان مكان مشغول عبادت بودم - كه ايام حج رسيد همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستين همه آن مكانهاى مقدس را با هم زيارت كرديم و كارهاى سال گذشته را انجام داديم ، سرانجام مرا به شام بازگردانيد. وقتى كه خواست از من جدا شود، گفتم : تو را سوگند مى دهم به خدايى كه تو را چنين قدرتى كرامت فرموده بگو! تو كيستى ؟ مدتى سر به زير انداخت . سپس نگاهى به من كرد و فرمود: من محمدبن على بن موسى بن جعفر هستم . و من اين قضيه را به چند نفر از دوستان نزديك خود گفتم ، خبر به محمدبن عبدالملك زيات (وزير معتصم ) رسيد او دستور داد مرا دستگير كردند و تهمت زدند كه مدعى پيامبرى هستم . اكنون مى بينى كه در زندانم . به او گفتم : خوب است اصل قضيه خود را به محمدبن عبدالملك بنويسى ، شايد تو را آزاد كند، او هم ماجراى خود را نوشت . محمدبن عبدالملك در زير همان نامه نوشته بود، بگو همان كسى كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از آنجا به مدينه و از مدينه به مكه برده سپس ‍ به شام برگردانده ، از اين زندان نيز نجات دهد. على بن خالد مى گويد: چون جواب عبدالملك را خواندم ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت به او گفتم : صبر كن ! تا ببين عاقبت كار چه مى شود و از زندان بيرون آمدم . صبح روز ديگر به زندان رفتم كه احوال او را بپرسم ، ديدم نگهبانان زندان و ماءمورين بسيار و عده اى از مردم در اطراف زندان رفت و آمد مى كنند، پرسيدم : چه شده است ؟ گفتند: همان زندانى كه ادعاى پيامبرى داشت از زندان ناپديد گشته با اينكه درها همه بسته بود، نمى دانيم به زمين رفته يا چون پرنده به آسمان پر كشيده است . (بدين گونه امام جواد او را از زندان نجات داد.) على بن خالد پس از ديدن اين واقعه دست از مذهب خود (زيدى ) كشيد و از شيعيان امام نهم حضرت جواد شد 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_یک_اشتباه ❌🌸 ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﭼﻨﺪ ﻇﺮﻑ ﺗﯿﻨﺮ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ؛ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪ
❌🌸 ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻃﻼﻕ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ، ﮐﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﭘﺸﺖ‌ ﺳﺮﺵ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ. ﺷﻬﺮ ﻫﻢ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ. ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﻘﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯼ؟ ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩﻡ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩ. ﺁﻥ‌ﻗﺪﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺴﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺮﺟﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺩ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺧﺮﯾﺪ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻃﻼﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ. ﺧﺐ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺩﯾﺪﻡ. ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺭﻓﺘﯽ، ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﻃﻼ ﻣﯽ‌ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ؟ ﻃﻼ‌ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺶ. ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺳﯿﻢ‌ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﻟﻮ ﺭﻓﺖ، ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻦ ﻧﺮﻭﺩ. ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪﯼ؟ ﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﺪ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ. ﻣﻦ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺷﺎﻥ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺁﺳﯿﺒﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻨﻢ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺁﺳﯿﺐ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﻔﻮﺫ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ؟ ﺻﺒﺢ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺷﺪ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﺮ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﺮ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺷﺪﻡ. ﻫﻤﻪ ﻟﻮﺍﺯﻣﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺴﺪﺵ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻡ. ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ؟ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ‌ﺯﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ، ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ‌ﻃﻮﺭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺭﺳﺎﻧﺪﯼ، ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ. ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺑﻨﺪﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﺴﺖ. ﭼﺮﺍ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ. ﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺑﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩﻡ، ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﻋﺎﻗﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ؟ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺯﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﻢ. ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻣﻮﺍﺩ ﻧﻤﯽ‌ﮐﺸﻢ. ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﺮﺍ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﮑﻨﻢ. ﻣﻨﺎﺑﻊ: ﺟﻬﺎﻥ ﻧﯿﻮﺯ 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🌿 بهترین فاصله سنی برای ازدواج ... فاصله سنی مناسب میان زن و شوهر را می توان 2تا 4سال و در برخی مواقع 2 تا 7سال یا 4تا 7 سال در نظر گرفت. البته این به آن معنا نیست که اگر یکی دو سال به این سنین افزوده یا از آن کاسته شود، نباید ازدواجی انجام گیرد. شاید بتوان گفت که اگر تمام زمینه ها بررسی شده باشد و مشکل خاصی دیده نشود، می توان فاصله سنی را به دیده اغماض نگریست ولی در عین حال بهترین و مناسب ترین فاصله سنی 2 تا4 سال است. طبیعی است که اگر سایر شرایط، مناسب نباشد، باز هم ازدواج نمی تواند موفق باشد. فلسفه وجود چنین تفاوت سنی در این است که: اولا خانم ها زودتر به بلوغ عقلی و جسمی می رسند و در نتیجه پختگی روانی لازم را زودتر پیدا می کنند.ثانیا خانم ها زودتر به بلوغ جنسی می رسند و بهتر است به نیازهای آنها زودتر پاسخ داده شود. از طرف دیگر نیازهای جنسی خانم ها نیز زودتر فروکش می کند، بنابراین به علت آمادگی زودتر زنان برای ازدواج و بلوغ اجتماعی است که این تفاوت سنی طرح می شود. از دیدگاه دینی و در روایات اسلامی تناسب های مختلف در ازدواج تحت عنوان کلی، هم کفو بودن مطرح شده است که یک جنبه آن تناسب سنی است. عدم تفاهم و درک متقابل با افزایش سن، انعطاف آدمی کاهش می یابد و همین امر در زندگانی مشترک معضل آفرین می شود. در نتیجه محیط امن خانه تبدیل به فضایی ناامن و تحمل ناپذیر می شود. به عنوان نمونه، زنی که از همسر خود بزرگ تر است با توجه به تجربه بیشتری که دارد ممکن است این احساس در او ایجاد شود که او محق تر است و بنابراین دایم امر و نهی کند و کمتر به دیدگاه های همسر خود توجه کند. پیامد چنین رفتاری عدم درک مسایل و مواضع یکدیگر، کناره گیری مرد از مدیریت خانواده، مطیع صرف همسر شدن و از همه مهم تر الگودهی نامناسب برای فرزندان است. یا مردی با داشتن ?? سال سن بیشتر، طبیعی است که می تواند از تجارب بیشتری برخوردار باشد بنابراین این مساله زمینه ای فراهم می کند که شخص ارزش لازم را به نظرهای فرد کوچک تر ندهد یا طرف مقابل بیش از اندازه احساس کوچکی کند و همیشه در حال اضطراب و تشویش باشد و بالاخره از اداره زندگی درمانده شود. مردانی که با زنان بزرگ تر از خود ازدواج کرده اند مرد به علت عدم تمکین مناسب وکافی زن ممکن است به همسر دوم یا ازدواج موقت بیندیشد. عدم ارضای مناسب غرایز جنسی یکی از اهداف ازدواج، ارضای غرایز است و این خود می تواند عامل موثری در تداوم زندگی خانوادگی باشد. اما در سنین بالا، فرد از لحاظ غریزه جنسی افول می کند؛ به نحوی که زوجین نمی توانند موجبات رضایت یکدیگر را در روابط زناشویی به نحو مطلوب تامین کنند و همین امر ممکن است موجبات درگیری را فراهم آورده، محیط خانواده را متشنج کند. این مساله در موارد چشمگیری به بروز افسردگی در زنان جوان می انجامد و در برخی از زنانی که خویشتن دار و باتقوا نباشند، گرایش به انحرافات و لغزش ها دیده می شود و در مردانی که با زنان بزرگ تر از خود ازدواج کرده اند مرد به علت عدم تمکین مناسب وکافی زن ممکن است به همسر دوم یا ازدواج موقت بیندیشد. وقتی که فاصله سنی بین زن و شوهر زیاد باشد، هریک در دوره ای از زندگانی به سر می برند که از لحاظ میل جنسی با هم متفاوت هستند. به عنوان مثال، زنی که در دوران جوانی (18سالگی) به سر می برد و همسرش در 35 سالگی است و به مرز میانسالی نزدیک شده است. در این حالت زوج نمی تواند نیاز جنسی همسر خود را به شکل مطلوب ارضا کند. این عدم ارضای جنسی، ممکن است به شکل های مختلف همچون نق زدن های فراوان، عدم احساس رضایت از زندگی و... در زن جلوه گر شود. پیدا شدن سوءظن گاهی وجود فاصله های سنی زیاد باعث می شود که زوجین سوءظن هایی نسبت به یکدیگر پیدا کنند و ممکن است حتی نتوانند دلایلی هم برای این گونه افکار ارایه کنند. امر و نهی به همسر در چنین خانواده هایی فرد بزرگ تر به دلیل داشتن تجربه، خود را ملزم می داند که مدام به همسر خود امر و نهی کند؛ 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 - ازدواج نکرد رستوران هم به نامش نشد... زمزمه کردم:درد منم همینـه - چی ؟؟ - ه
🌸🍃 یک ساعت بعد در اتاق باز شد و عرشیا وارد شد..بدون توجه به من که روم سمت پنجره بود و بدتر از خودش محلش نذاشتم رفت سمت بابا و بهش سلام کرد خیلی مودبانه !! نشست سر جاش نه توروخدا برای بابام طاقچه بالا بذاره..پسره ی پررو..هرچی دلش می خواد می گه قیافه هم می گیره..احمق زودباور.. - عرشیا..پسرم این گلی که من دادم بهت اینجوری نبود..چیکارش کردی؟ باز پوزخند زد پسره ی خر:والا از خودش بپرسید چیکار کرده که به این روز افتاده... - همشو شنیدم..حالا نوبت توئه که بگی - پدر جون من بگم اون بگه این بشنوه اون بشنوه..هیچ فرقی نداره..این قضیه حل شدنی نیست..اونم به این سادگیااا..فکر کنم فقط یه راه داشته باشه بابا که معلوم بود به زور جلوی خودشو گرفته گفت: می شنوم - طلاق !!! داد بابا بلند شد:غلط کردی به همین راحتی می گی طلاق..تو اگه عاشق بودی دختر منو اینجوری نمی فروختی به یکی دیگه..اینجوری تحقیرش نمی کردی به خاطر حرف این و اون..اونوقت داغونش که کردی بیاریش بگی تنها راهش طلاقه..احساساتشو به بازی می گیری هر غلطی دلت می خواد می کنی تازه می گی طلاق؟بی خود حرفشو می زنی چه برسه به عمل بهش - پدر جان !! من مرض ندارم زندگی و احساسات خودمو سرکوب کنم..عاشق بودم ولی وقتی همه چی علیه همین خانومه توقع چی دارید از من؟؟؟؟ با چشمام التماسش می کردم نگه قضیه عکسارو ... نمی خواستم آبروم جلوی بابام هم بره ... سخت بود !! نشون دادنش به هرکسی سخت بود چه برسه به بابا ... - باید آقای راد هم بیاد اینجا .. ببینه پسرش چی می گه...اونم از اولش باشه و ببینه بدون این که مهلت هر حرف و کاری رو بهمون بده گوشی رو برداشت و با پدرجون هم تماس گرفت و گفت کار فوری پیش اومده زود خودشو برسونه شرکت ... پدرجون از ترس این که اتفاق بدی افتاده باشه نیم ساعته خودشو رسوند شرکت..با دیدن ماها که صحیح و سالم نشسته بودیم کنار هم نفس راحتی کشید ولی بلافاصله پرسید:برای بقیه اتفاقی افتاده؟ بابا با لبخند تلخی رفت کنارش و باهاش دست داد و گفت: نه همه خوبن .. بیا بشین اینجا بعد سفارش چهارتا چای داد و نشستیم دور هم... و سلام علیک و ... منو عرشیا باز هم ساکت نشستیم سرجامونو به سرامیکا خیره شدیم.. بابا سکوتو شکست و رو به پدرجون گفت: راستش آقای راد.. این دو تا جوون همین اول زندگی به یه مشکل رسیدن..گفتم شما هم بیاید حلش کنیم هه !! مشکل..فاجعه رو می گه مشکل..نمی دونم چجوری می خواد حلش کنه... تو فکرای خودم بودم و حواسم به هیچ جا نبود ... فقط با صدای بلند پدرجون از جا پریدم:چـــــــــی؟؟؟؟؟؟؟ خب گویا بابا پته مو ریخت رو آب کامل..همچین می گم پته مو ریخت رو آب انگار واقعا کاری کردم..خودمم باورم شده بس که عرشیا بهم تلقین کرده ... هعی..عرشیا.. بابا با صدای آرومی ادامه داد : آرومتر..بله..همین که شنیدین حالا می خواین با جفتشون حرف بزنید عرشیا پیش دستی کرد و گفت: من دیگه حرفی ندارم..هرچی بابا گفتن همون حرفای منه و از موضعم کوتاه نمی آم پدرش رو بهش گفت: تو بیخود می کنی..اگه می دونستم عشقت انقدر آبکیه پیش قدم نمی شدم برای خواستگاری و ... انقدر طرف کار بلد بوده پُرِت کرده که اینجوری تو روی زنت وایسی متهمش کنی؟برای خودم متاسفم واسه تربیت همچین پسری دلگرم شدم..پدرجون هم پشت من بود ... ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبم که عرشیا بُل گرفت:بفرماااا نشسته لبخند ژوکوند می زنه..منم بودم پدر و پسرو می نداختم به جون می خندیدم دیگه داشتم می ترکیدم از زور حرص..خیلی ساکت نشسته بودم: خودت انقدر خامی حرف منو باور نمی کنی مجبورم متوسل شم به بزرگترمون..وقتی هم حق با منه مسلما باید طرف منو بگیرن..چرا دیگه جوش می آری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو که از موضعت کوتاه نمی آی پس نگران این چیزا نباش..راه خودتو برو..آره اصلا اشتباه کردم اومدم به بابا گفتم دردمو..تو آخرش همون آدمی هستی که بودی..یکی که منتظری یه حرفی بهت بزنن با یه دلیل بیخودی..توام رو هوا بگیری باورش کنی .. می دونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی دیدم چیزی نمی گه بلند تر داد زدم: می دونـــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟چون منتظر یه فرصت بودی..فرصتشم دادن دستت..مبارکت باشه دیگه همه چی جوره برات اینو که گفتم رفتم سمت در ... پشتم که بهشون شد اجازه دادم اشکام بریزن و دیگه به صداهای بابا و پدرجون که صدام می زدن هم توجهی نکردم و رفتم بیرون.. 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛