ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_28 "ریحانه" با حالی خراب و داغون رفتم بیمارستان! یه هفتهای از این حالت
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_29
_ با آزمایش ندادن از زیرش در نرو ریحانه
_ چیزی نیست که بخوان بابتش آزمایش بدم
_ لج میکنی چون میترسی!
جدی نگاهش کردم و در حالی که دندون هامو بهم میفشردم گفتم
_ رها بس کن
_ بس نمیکنم! میترسی این زندگی و محمد رو ول کنی و این داره به خودت آسیب وارد میکنه
صدامو بردم بالا که برای لحظهای کل بخش ساکت شد
_ میگم تمومش کن
_ چرا داد میزنی؟ یه آزمایش سادهاس دیگه تو که اینقدر ترسو نبودی
با قدم هایی بزرگ رفتم سمت رختکن. تقصیر من بودم اومدم اینور مثلا کمکش کنم...
هِی میگم بسه دیگه ادامه نده باز بدتر میکنه!
آره دروغ چرا میترسیدم...
از اینکه تومورم دوباره برگشته باشه و من دوباره زجر بکشم
دفعه پیش حضور محمد اینقدر برام قابل لمس نبود و تا این حد وابستهاش نبودم
ولی الان قضیه فرق کرده...
رو صندلی نشستم و حس میکردم گرمی اشک هایی که ناخودآگاه روی صورتم میریخت
گوشی رو برداشتم. دلم برای صداش یه لحظه تنگ شد...
بعده سه تا بوق با همون لحنش جوابم رو داد
_ سلام ریحان بانو
_ سلام
_ خوبی خانمم؟
_ خوبم، تو خوبی؟کجایی؟
_ شکر خوبم. عرضم به حضورت که با جواد اومدم یه انبار چند تا وسیله ببرم
_ پس وسط کار مزاحمت شدم
_ چه حرفا! من وسط جنگ هم باشم ببینم زنگ میزنی دشمن رو نگه میدارم اول جوابت رو میدم بعد جنگ رو از سر میگیریم
_ خیلی لوسی محمد
_ مخلص شما هم هستیم، جان کارم داشتی؟
لحظهای سکوت کردم...
حرفی نداشتم ولی یهو چیزی اومد به دهنم
_ محمد...
_ جانم..
_ وقتی یه کاری بخوای بکنی اما ازش مطمئن نیستی چیکار میکنی؟از کی مشورت میگیری؟
_ چه سوالای تخصصی میپرسی!
_ اذیت نکن بگو دیگه...
_ خب بستگی داره چه کاری باشه، اگر روی کار و آینده و زندگیم اثر بزاره یا مسئله جدی باشه استخاره میگیرم
_ استخاره؟چجوری هست؟
_ نیت میکنی و از داخل قرآن یا به روش های دیگه از خدا به نوعی کمک میگیری
_ میتونی برام استخاره کنی؟
_ من که نه ولی حاج آقا مسجد هست میخوای بدم به اون؟
_ باشه پس بگو برام بگیرن
_ چیزی شده ریحانه؟
_ بعدا میگم بهت
_ باشه یه چند لحظه وایسا
باشهای گفتم و منتظر با خودکار توی دستم بازی میکردم
_ ریحانه حاجی گفت یه چند دقیقه دیگه میگیره الان دستش بنده نمیشه
_ من منتظرم پس
_ باشه عزیزم، فعلا
دور اتاق میچرخیدم. نمیدونستم استخاره چیه ولی همین که از خدا کمک میگیری برام کافیه تا مطمئن بشم از اون کاری که میخوام بکنم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_29 _ با آزمایش ندادن از زیرش در نرو ریحانه _ چیزی نیست که بخوان بابتش آزما
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_30
_ سلام دخترم، شرمنده اون موقعی که زنگ زدی زمان مناسبی برای استخاره نبود
_ سلام... یعنی نگرفتید؟
_ چرا دخترم، جوابش هم خیر بوده و تاکید شده انجام بشه
_ جدا؟
_ ان شاءالله هرچی خیر هست رقم بخوره
بعده کلی تشکر تلفن رو قطع کردم و به سمت آزمایشگاه رفتم
_ فکر کردم وسایلت رو جمع میکنی که بری
_ مگه اصرار نمیکردی آزمایش بدم؟
_ چیشد؟ چند دقیقه رفتی تو اتاق سنگی چیزی خورد به سرت؟
به خنده رفتم سمتش که داشت نمونه ها رو میچید داخل سبد
_ رها لوس نشو دیگه! مگه نمیخواستی آزمایش بگیری ازم؟خب من حاضرم
یه تای ابروش و بالا داد
_ آزمایش که میگیرم ازت ولی میفهمم چیشد که نظرت تغییر کرد
با همون لبخندم روی صندلی نشستم. با نگاه های مشکوک بازوبند رو برام بست
_ چشمات و ببند باز خون دیدی غش نکنی
دست گذاشتم روی صورتم..
تیزی سوزن رو داخل دستم حس کردم
_ یه کاری کن فردا صبح جوابش بیاد
_ قول نمیدم ولی باشه
_ اذیت نکن
_ باشه میسپرم دست بچه ها حاضرش کنن
از جا بلند شدم
_ من باید برم خونه محمد اینا زودتر میرم
_ ریحانه...
طرفش برگشتم که اومد نزدیک تر و دستم رو گرفت
_ جوابش هرچی بود امیدت رو از دست نده باشه؟؟
سری براش تکون دادم و حاضر شدم
آفتاب داشت غروب میکرد که من سوار ماشین شدم و نمیدونم چقدر طول کشید تا با زدن زنگ مریم در و برام باز کرد
_ وای سلامم
_ سلام عزیزم
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود ریحانه
با لبخندی از بغلش بیرون اومدم
_ منم دل تنگت بودم خانم
_ آره جون خودت! مامان زنگ نمیزد کلاهت اینطرفا نمیافتاد
_ کلاه چیه من نصف دیگه زندگیم اینجاس
_ اوه اوه چه زبون هم میریزه
با خنده وارد خونه شدیم که مامان شیرین با خوشروئی به استقبالم اومد
_ خوش اومدی دخترم
_ ممنونم
یکم که نشسته بودم مریم با سینی چایی به سمتم اومد
_ محمد کجاست؟میاد اینجا؟
_ بهش خبر دادم که اینجام فکر کنم بیاد
مامان شیرین ظرف شیرینی و شکلاتی رو گذاشت روی میز
_ هرچی خواستی بردار و اصلا تعارف نکن
_چشم
قطاب های رو میز بدجوری بهم چشمک میزدن!
طاقت نیووردم و خم شدم دو تا برداشتم
با ولع میخوردم و چایی رو هم سر میکشیدم
نمیدونم چم شده بود اما عجیب داشت بهم میچسبید!
_ ریحانه رنگت پریده ها...
_ نگران نباش مامان از صبح سره کار بوده اینجا دو پینگ میکنه و رو به راه میشه
نیم نگاهی بهش انداختم و به شوخی چشم غرهای براش رفتم
رو کردم سمت مامان شیرین
_ خودمم نمیدونم چند وقته اینجوریم! عمهام هم که اومده بود همینو میگفت
_ چند وقته؟ حالت تهوع هم داری؟؟
_ وای آره خیلی اما جای نگرانی نیست زود خوب میشه
چشمای مامان شیرین برقی زدن که متعجب خیره بودم بهش...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
آشوبِ جهان و جَنگِ دنیا به کنار
بُحرانِ ندیدنِ تو را من چه کنم؟!
#عاشقانه_مذهبی♥️ #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
من الصعب تهدئه القلب
ألذي یریدك دوماً
سخت است آرام کردن ِ قلبی که
تو را همیشه میخواهد ..
#عزیزمحسین
اگه دنیا باعث دلگرفتگیت شد ؛
دنبالِ دلیل و مقصر خاصی نباش ..
تا دنیا ، دنیاس وضعش همینه !
با دلِ گرفته برو در خونهیِ خدا ..(:
خودش دنیا رو اینجوری آفریده
پس تورو تحویل میگیره
بگو نمیخوام با دنیا دل گرفتگیم رو
برطرف کنم ؛
میخوام تو دلم رو با خودت شاد کنی ..(:
#استاد_پناهیان
@YekAsheghaneAheste
🌹
🌸آنان که به بیداری خدا
✨اعتقاد دارند شبها
🌸خواب آرامتری دارند!
✨یک زنـدگی پراز خوبی
🌸یک شب پراز آرامـش
✨و کلی دعـای خیـر
🌸نصیب لحظـه هاتون
شبتون سرشاراز آرامش 🌙
@YekAsheghaneAheste
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
#شب_بخیر
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
«💚🕊 »
بسمربالحسن|❁
رویقبرخاکیاتطرحضریحتمیکشد
آرزوهاداردایننوکربرایتیاحسن:)
💚¦↫ #السلامعلیڪیاحسنبنعلی
🕊¦↫ #دوشنبههاۍامامحسنے
‹ @YekAsheghaneAheste ›
مطالعه این صفحه زیاد وقتت رو نمیگیره...
اما عوضش به حرف رهبرت احترام گذاشتی رفیق🖐🏼🌱
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
بخونیمباهم...
إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ،
وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ،
وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ،
وَضاقَتِ الْأَرْضُ،
وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ،
وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکیٰ،
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ..
فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ..
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ،
وَعَرَّفْتَنا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ،
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ..
فَرَجاً عاجِلاً قَرِیباً..
کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ..
یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ، یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ
اکْفِیانِی فَإِنَّکُما کافِیانِ،
وَانْصُرانِی فَإِنَّکُما ناصِرانِ.
یَا مَوْلانا یَا صاحِبَ الزَّمانِ،
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،
أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی،
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ،
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ،
یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ..
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ.💙!
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@YekAsheghaneAheste
●دیگَرانرااَگَراَزماخَبَرینیستچهغَم
●نازَنینا،توچرابیخَبَراَزماشُدهای؟
#عزیزترازجانمـ♥️ـ
●اَصلامُیدونیچَیه°🌹°
توتَمَنایِمَنُ،یارِمَنُ،جانِمَنی،پَسبِمان
پَسبِمانتاکهنَمانَم،بهتَمَنایِکَسی...
°بهخودِتقَسَمدِلمپَرمیزَنه
°بَراتایاِمامحُسِین.🫀.
°اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ
#امام_حسين
#کربلا
@YekAsheghaneAheste
مراقب نگاهت باش!
"العَینبَریدُالقَلب"
چشم، پیغامرسانِ دل اسـت!💚
-شهیداَحمَدمُحمّدمُشلِب-
#شهیدانه #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
#ترجمه آيه ۲ سوره انفال:
مؤمنان، فقط کسانی هستند که چون یاد خدا شود، دل هایشان ترسان می شود، وهنگامی که آیات او بر آنان خوانده شود بر ایمانشان می افزاید، و بر پروردگارشان توکل می کنند.
#تفسیر
خداوند در دومين آيهى اين سوره مىفرمايد: «إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ»، ياد خداوند دلهاى مؤمنان را مضطرب مىكند، ولى در جاى ديگر مىفرمايد: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» «1»، با ياد خداوند دلها آرام مىگيرد. اين دو آيه با هم منافاتى ندارد، زيرا در يك جا ترس از عظمت خداوند است. و در جاى ديگر اطمينان داشتن به خداوند.
چنانكه در آيهاى ديگر مىخوانيم: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ» «2» كسانى كه از خداوند خشيت دارند و با خواندن يا شنيدن قرآن پوست بدنشان مىلرزد، پس از مدّتى آرام شده، دلهايشان نرم مىشود.
آرى، ياد قهر و عقاب الهى دل مؤمن را مىلرزاند و با ياد لطف و مهر الهى، دلش آرام مىگيرد، همچون كودكى كه از والدين خود، هم مىترسد و هم به آنان دلگرم است.
«وجل»، به حالت اضطراب «3» و خوف و ترس انسان گفته مىشود كه گاهى به خاطر درك مسئوليّتها و احتمال عدم انجام وظايف است و گاهى به خاطر درك عظمت مقام و هيبت
الهى است. لذا در قرآن مىخوانيم: «إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» «1»، تنها بندگان عالم و آگاه، از خداوند خشيت دارند. «2»
#امام_زمان
#هرروزباقران
@YekAsheghaneAheste
هدایت شده از ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
از غزل خوانی چشمان پر از ناز تو آه
من فدای رخ زیبای تو ای حضرت ماه
دلبر ماهرخِ فتنه گرِ شهر آشوب
یک جماعت شده با طرز نگاهت گمراه
جنگ نرم،اسلحه ی مخفی چشمان تو نیست؟
صاحب آلت قتاله ی چشمان سیاه
ای زلیخای زمان،حضرت زیبای جهان
یوسفت خسته شده در کف تنهاییِ چاه
همه گفتیم که بر دلبری ات آمنّا
تو ولی زمزمه ی زیر لبت لا اکراه
جان من بر کف و عشقم همه اش تقدیمت
نور چشمم!تو ببین و تو بگو و تو بخواه
کار من نیست تحمل، که تو چون معجزه ای
به خداوند، به نقاش ظریف تو پناه
#سخن_عشق
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی دقیقه وقت بزار گوش بده…
.
#سید_الشهدا
@YekAsheghaneAheste
#ذڪر_درمانے
💠مرحوم حاج اسماعیل دولابی رحمة الله علیه می فرمایند:
🕋بعد از نماز مغرب دستها را بلند کن و هفت مرتبه یا قاضی الحاجات بگو و بعد از خدا حاجتت را بخواه...که برآورده میشود.
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_30 _ سلام دخترم، شرمنده اون موقعی که زنگ زدی زمان مناسبی برای استخاره نبود
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_31
_ چیزی شده مامان شیرین؟
_ نه عزیزم چی میخواستی بشه؟فقط مراقب خودت باش..!
متعجب به نگاه هایی که بین مامان شیرین و مریم رد و بدل میشد و لبخند محوی که روی صورت مریم نشسته بود خیره شدم...
خدا میدونه راجبم چه فکری کردن!
اذان که دادن پاشدم ظرف ها رو جمع کنم که مریم جلومو گرفت
_ نه نمیخواد خم بشی خودم جمع و جور میکنم
_ وا..! چرا یه جوری باهام رفتار میکنی؟
_ عزیزم برو نمازت و بخون من مرتب میکنم دیگه...برو
شونهای بالا انداختم و بعده گرفتن وضو نمازم رو خوندم
بین نماز بودم که با زنگ در مریم بازش کرد و چند دقیقه بعد محمد داخل شد
صدای سلام علیکش رو از داخل اتاق میشنیدم...
" اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُهُ
اَلسَّلامُ عَلَینَا وَ عَلَی عِبادِ اللّه الصّالِحِین
اَلسَّلامُ عَلَیکمْ
وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُه "
در اتاق باز شد وبا لبخندی گرم اومد سمتم. پیشونیم رو بوسید و کنارم نشست
_ قبول باشه خانم
_ علیک سلام
_ سلام به رو ماهت عزیزم، خوبی؟
با اینکه مثل همیشه بود ولی خواستم یکم اذیتش کنم و گفتم
_ چیه مهربون شدی؟
_ دستت درد نکنه یعنی تا الان نامهربون بودم؟
با خنده نگاهش کردم و با حرفش یه تای ابروم و بالا دادم
_ چی میگن مامان اینا
_ چی میگن؟
_ همش میگن مراقب زنت باش و فلان!
_ نمیدونم حتما مراقب نبودی که گوشزد کردن بهت
پاهاش رو جمع کرد و پرسشی ادامه داد
_ ولی یه جوره عجیبی میگفتن! مامان خوشحال بود...
_ من یکی خبر ندارم محمد دیدی که داشتم نماز میخوندم
_ نمیدونم والا... اگه تموم شده برو کنار ما هم یه نمازی بخونیم اگر خدا قبول کنه
از جا بلند شدم و چادر رو از سرم برداشتم
_ تو هم یه جورایی خوشحال میزنی!
_حالا بزار اول نماز بخونم راجبش حرف میزنیم
چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون
_ عزیزم برای شام میمونی؟
_ نه مامان میریم مزاحمتون نمیشیم
_ مزاحمت چیه ریحانه بمونید دور هم میخوریم یه چیزی
مریم از آشپزخونه اومد بیرون و داشت دستش رو خشک میکرد گه گفت
_ راس میگه مامان بمونید حالا، بعده چند هفته لطف کردید اومدید
_ شرمنده نکن مریم خانم
لبخندی زد و متوجه حرفم شد
_ بمون دیگه ریحانه یه شب هزار شب نمیشه
استرس جواب فردا نمیزاشت درست فکر کنم!
همش دلم میخواست یا سریع تر فردا بشه یا هیچ وقت فردا روزی نرسه...
به ناچار سری تکون دادم و قرار شد بمونیم
با هم مشغول برداشتن ظرف و چیدن سفره بودیم که محمد اومد
_ زیبا رویان چه کمکی از دستم برمیاد براتون؟
_ هیچی مامان جون برو بشین یکم استراحت کن تا بچینیم
_ عه مامان! چی چی بشینه... بیا این ترشی ها رو بریز داخل کاسه ببینم
محمد رفت سمت مریم
_ بد جنس شدی خواهرخانم
_ برای جلوگیری از هرگونه تنبلی گاهی لازمه
با خنده گفتم
_ نگران نباش مریم اینقدر محمد کار میکنه تو خونه که تنبلیش نمیشه
_ بفرما تحویل بگیر به این میگن زن نمونه
_ بسه حالا... هوای همو دارن...
سه تایی زدیم زیره خنده و مامان شیرین به تبعیت از ما لبخندی زد...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_31 _ چیزی شده مامان شیرین؟ _ نه عزیزم چی میخواستی بشه؟فقط مراقب خودت باش..
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_32
اخرای شام بود که با صدای در محمد رفت ببینه کیه
_ این وقت شب کسی نمیاد اینجا که...
_ شاید بچم جواده! از سه روز پیش همش میگه میخوام یه سر بیام پیشت فکر کنم به شیما گفتم امشب بچه ها میان به جواد گفته..
لقمه آخرو دهنم گذاشتم و کمی بعد سر و صدای محمد میومد
با ترس از جام بلند شدم..!
کنار ستون وایسادم و مریم اومد کنارم
_ این صدای محمده داره داد میزنه؟
_ آره ولی نمیدونم چخبر شده
خواستم جلو تر برم که مریم دستم رو گرفت
_ خب بزار ببینم چی شده
_ نمیخواد. خوشش نمیاد بری جلوی در
بدون اینکه به حرفش گوش بدم چادر انداختم رو سرم و رفتم تو حیاط
نمیدونم صداش از سره خوشحالی بود یا داشت دعوا میکرد!
جلوتر که رفتم مردی سوار موتور شد و رفت
_ چیشده محمد؟
_ برو تو چرا اومدی بیرون؟
_ داشتی صدا میدادی فکر کردم با کسی بحث میکنی
_ قبل نماز پرسیدی چرا خوشحالم...
_ خب..
_ دلیل خوشحالیم رسید
پاکتی توی دستش بود که ازش رو هوا گرفتم
_ به مامان اینا چیزی نگو تا خودم بگماا
پاکت رو که باز کردم کارتی داخلش نمایان شد
برش داشتم و با دیدنش پاهام لرزید...
_ این چیه محمد؟
_ بالاخره اینقدر رفتم و اومدم و اصرار کردم تا بالاخره کارت اعزامم صادر شد... وای خدایا شکرتتت
_ کارت اعزام؟ اعزام کجا؟
_ از اونجایی که دیر اقدام کردم تقریبا یه سری جاها باز شده و نیاز به نیروی جدید نیست ولی خب کمک میخوان برای جمع آوری مجروحان و یه سری عملیات های خنثی سازی
پاهام سست شدن و دیگه توان وایسادن نداشتم
_ از چی حرف میزنی؟
_ من دوس داشتم کجا برم ریحانه؟؟ قرعه به نامم خورده دختر..
روی کارت به عربی یه چیزایی نوشته بود که فهمیدم بحث سوریه دوباره باز شده..
محمد که از رفتن نا امید شده بود
توی این چند روز گذشته دیگه راجبش حرف نمیزد
پس چیشد که دوباره اسمش رو نوشتن و کارتش اومد؟؟
لبه باغچه نشستم. اشک حلقه زد دور چشمم
_ میخوای بری سوریه؟
_ عه ریحانه چرا اینجوری میکنی؟
صدام رو بردم بالاتر و گفتم
_ با توام میخوای بری سوریه؟؟
_ هیسس یواش تر الان میشنوم
_ تو هنوز مادرت خبر نداره، زنت به زور از طریق داداشش فهمید داری چیکار میکنی بعد زده به سرت که بری؟
_ عزیزم من که برای جنگ نمیرم! میرم کمک کنم برمیگردم
_ مگه نگفتی اون افعانستانی ها توی عملیات های خنثی شهید شدن؟اونا واسه جنگ نرفتن پس چرا شهید شدن؟؟
کلافه روبروم نشست
_ آخه ریحانه جان شهادت که خبر نمیده.. قسمته
_ اومدیم قسمت تو شهادت بود
_ دست امام حسین درد نکنه
_ چی میگی برا خودت؟؟ وقتی میخواستیم ازدواج کنیم حرف از سوریه و رفتنت نبود حالا یهویی هوایی شدی؟؟
اومد حرفی بزنه که پریدم وسط
_ چند ماه پیش نگفتی یکی از سردار ها اعلام کرده تا چند ماه دیگه کار داعش تموم میشه؟؟پس کو؟ چیشد؟ الان شوهر من داره کجا میره؟؟
مریم از پله ها اومد پایین
_ چیزی شده داداش؟مامان دلش داره مثه سیر و سرکه میجوشه
_ هیچی نیست مریم برو تو میایم داخل
قدمی یه سمتم برداشت که محمد مجدد تکرار کرد بره خونه
وقتی رفت سر چرخوند سمتم
_ ریحانه یه لحظه گوش بده به حرف من
_ به چی گوش بدم؟هان؟ اگر جنگ نیست، اگر دیگه اونطرف داره کار تموم میشه پس تو کجا میخوای منو ول کنی بری؟؟؟
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آواز رحیل کاروان می آید
🌸خیزید ز جا که میهمان می آید
🌸ای مردم قم به ناقه اش گل بزنید
🌸معصومه ملیکه ی جهان می آید...
#حضرت_معصومه
@YekAsheghaneAheste
۲۳ ربیع الاول، سالروز ورود با برکت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به قم گرامی باد💐
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ
|↫ #حضرت_معصومه
|↫ #ورود_حضرت_معصومه_به_قم
@YekAsheghaneAheste
«🤍🌿»
کسیكتویهیئتفقطسینهمیزنه
خیلیکاربزرگینمیکنه!
کسیكِسینهمیزنه،فقطیهسینهزنه ؛
شیعهمرتضیعلیبایدبارفتارش
عشقشُثابتکنه..
+شهیدمصطفیصدرزاده
🤍¦↫ #بدونتعارف
🕊¦↫ #شهیدانه
🌱¦↫ #امام_زمان
‹ @YekAsheghaneAheste ›
آقاجون..
توی این دور زدنا ، از شما خیلی دور شدم..
خیلی ضربه خوردم! خیلی بی قیمت شدم..
خیلی عمرمو حیف کردم..
آقاجون..پشیمونم
روحمو تیمار کن جسممو درمان..
منو برا سربازی امام زمان عج الله تربیت کن
به خدا از آوارگی تو کوچه پس کوچه های تاریک دنیا مضطرب و خستم !!
خیالمو آسوده کن..
#آقام_امام_حسین علیهالسلام
@YekAsheghaneAheste
💫 با #وضو بخوابید .....💫
کسی که :
با وضو بخوابه بسترش مث مسجد میشه
و تا صبح براش حسنه مینویسن..
⭐️
(نماز شب خونا التماس دعای خوب )
.....💫💫 @YekAsheghaneAheste
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
#شب_بخیر
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
🌹قرار صبح🌹
✅ 💕سلام بر #سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام💕
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار
ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#امام_حسين
🌺🌺🌺🌺
@YekAsheghaneAheste