eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
.‹🌿🖇› •چطوری گناه‌ نکنیم!؟ - 🌻: هروقت‌که‌فکرگناه‌اومد‌توسرت...↯ ¹•شیطان‌رولعنت‌کن! ²•یه‌صلوات‌بفرست! ³•بگواستغفرالله - 🌻: اگردیدی‌بازم‌ول‌کن‌نیست...↯ ¹•برویه‌وضوبگیر! ²•دورکعت‌نمازبخون! ''تو۹۹درصدمواقع‌جواب‌میده! کافیه‌فقط‌یه‌بارامتحان‌کنید🌱 ●•قانون‌دلمون‌ازامروز↯ موقع‌گناه،اگردیدی‌هیچ‌جوره‌نمی‌تونی‌ جلوی‌شیطان‌وبگیری! اول‌دورکعت‌نمازمیخونی بعدهرگناهی‌خواستی‌انجام‌میدی...! ''مطمئن‌باش‌اینجوری‌خداکمکت‌میکنه‌دیگه‌ سمت‌اون‌گناه‌نمیری" @YekAsheghaneAheste
جوری‌زندگی‌کن... جوری‌برخورد‌کن... جوری‌حرف‌بزن... کہ‌وقتی‌مردم‌تو‌رودید‌ن‌عاشق‌خدا‌بشن(:'! @YekAsheghaneAheste
جوانان ما عاشق مبارزه با اسرائیل هستند...✌🏼 @YekAsheghaneAheste
هرچه‌هیکل‌بزرگ‌کنی‌‌ که‌انسان‌نمیشوی! انسانیت‌مربوط‌به‌داشتن‌ بزرگواری‌های‌اخلاقی‌است..(: @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_24 وقتی نگاه من رو هم رو خودش دید،سرش رو انداخت پایین که همون خانمه که انگار
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ گوشه ای از حیاط نشسته بودم و سرم رو به دیواری تکیه زدم‌. روضه خوان میگفت،بعد ۱۳۴۰ سال هنوز داغ حسین تازه است... این حسین کی بود واقعا؟ چرا هرکسی که به اینجا میومد،بغضش می‌گرفت و گریه میکرد؟ دلم گرفته بود....چشم هام رو بستم و خودم رو به جریان پرتلاطم زمان سپردم. گوش هایم برای شنیدن غم حسین کافی بود.. *** "امیر" وقتی با جواد رسیدیم،رفتیم کمکِ آقا رسول.... یک ساعت نشده بود که سر و کله محمد هم پیدا شد... _حال مادرت چطوره محمد!؟... درحالی که کفش هاش رو در میاورد گفت _خوبه خداروشکر،یه سرم بهش وصل کردن....دیگه اصرار کرد که من بیام اینجا و خودش با تاکسی میاد... سری تکون دادم و مشغول جدا کردن ظرف های یکبار مصرف برای شام امشب شدم،که محمد هم اومد کمک... دیگه حسينيه تقریبا شلوغ شده بود و سخنران هم داشت حرف های اخرش رو میزد. جواد با سبدی بزرگ اومد و گفت _خدا خیرتون بده،حاجی گفت غذا هارو بچینید تو این سبدا... محمد با خنده گفت _بعد ببخشید بزرگوار،دقیقا شما چیکار میکنید؟ _بنده مدیر اجرایی هستم... به محمد نگاهی کردم و زدم زیره خنده که محمد با تکون دادن سری گفت _میبینی امیر خان؟....ملت پسرخاله دارن،ما هم یکی رو داریم مثل جواد... جواد در حالی که داشت میرفت گفت _خیلی هم دلت بخواد....غر بزنی شب مجبوری سینه خیز تا خونه بری... دیگه منتظر جواب محمد نشد و رفت..‌ اگر این دوتا تو یه روز،یک مکالمه کَل کَلی نداشته باشن،انگار قَسَمِشون رو شکوندن!... ساعت طرفای ۹ بود که حاج آقا بیاتی اومد آشپزخونه..... _بچه ها خسته نباشید همگی،برید بالا دیگه کم کم سینه زنی شروع میشه... باشه ای گفتیم و با محمد رفتیم بالا.. گوشه ای نشستیم و روضه خوان شروع کرد به گفتن درد ودل بی بی زینب....آخ که جیگرم داشت میسوخت... " غم عشقت بیابان پرورم کرد هوایِ وصل بی بال و پرم کرد به من گفتی صبوری کن صبوری صبوری ترفه خاکی بر سرم کرد آی .. خدایا زینبم تنها و بی کس کَسِ بی کس به فریادِ دلُم رس خدایا من همان محمل نشینم چنان در خیمه ها آتش به پا شد که دامن ها پناهِ شعله ها شد به عمقِ جانِ من این غم چنان شرار افروخت در آن دیار دلِ خیمه ها برایم سوخت ... " اومدن این اشک ها دست خودم نبود....انگار طلسم حضرت زینب شدم و چه طلسمی زیبا تر از این؟... نگاهی به محمد که کنار دستم،سرش رو پایین انداخته بود کردم....از تکون خوردن شونه هاش معلوم بود اونم بی قراره... .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_25 گوشه ای از حیاط نشسته بودم و سرم رو به دیواری تکیه زدم‌. روضه خوان میگفت،ب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ بعد از اینکه مراسم تموم شد،منو محمد رفتیم بیرون که دیدیم جواد رو صندلی نشسته... با دیدن ما سرش رو بالا گرفت و لبخندی زد... از چشم های قرمزش معلوم بود که بدجور امشب عاشقی کرده تو راه امام حسین... با هم رفتیم کمک برای پخش کردن غذا... دیگه کارمون تقریبا تموم شده بود که محمد همراه با مادرش به سمت من و جواد اومد _قبول باشه خاله... _قبول حضرت فاطمه باشه پسرم... سلامی کردم که با لبخند جوابم رو داد. رو کردم به محمد و گفتم _با مادر میای؟ _نه مامان میگه نمیخواد مزاحم بشه... رو کردم به مادر محمد که جواد بهش میگفت خاله شیرین و گفتم _حاج خانم این چه حرفیه میزنید؟تشریف بیارید دربست در خدمتتونم _خدا خیرت بده ولی... _تو رو خدا ولی نگید...بفرمایید خواهش میکنم.. به ناچار سری تکون داد و همراه محمد و جواد سوار ماشین شدیم و حرکت کردم... ... جواد که کنار من نشسته بود گفت _خاله اشکال نداره من امشب پیش شما بمونم؟ _نه خاله جون....مریم که نیست،تا هر وقت میخوای بمون عزیزم یهو محمد با لحن خنده داری گفت _کجا اینو دعوت میکنی مامان؟...این الان بیاد،رو زمین که نمیخوابه!بچه پررو تخت من رو تصاحب میکنه .. خنده ای کردم که جواد گفت _از قدیم گفتن بزرگتر احترامش واجبه...الان من به عنوان بزرگتر باید بهم احترام بزاری و تختت رو بهم بدی... _کی گفته تو از من بزرگتری؟ جواد رو کرد به منو گفت _امیر تو یه چیز به این بگو....دو ماه مگه ازش بزرگتر نیستم؟... با خنده سری تکون دادم و از تو آینه نگاهی به محمد کردم و گفتم _درسته دو ماه چیزی نیست....ولی خب دیگه... کفری گفت _خب نداره برادر من!....الان تو اینطوری میگی این هوا برش میداره مادر محمد که معلوم بود از دست بحث های اینا کلافه شده گفت _ای بابا تمومش کنید دیگه....ماشالله چه جونی دارید شماها!...جفتتون تو پذیرایی می‌خوابید... محمد با تعجب رو کرد به طرف مادرش _تو پذیرایی؟ رو کاناپه؟ تا صبح که خوابم نمی‌بره... _همینی که هست... دیگه تا برسیم هیچکس چیزی نگفت و منم تو دلم داشتم به حرف هاشون میخندیدم... بعد از رسوندنشون به سمت خونه حرکت کردم.... ساعت نزدیکای ۱ بود که رسیدم و خداروشکر مامان خواب بود.حداقل یه امشب رو راحت میخوابم. از پله ها رفتم بالا که دیدم چراغ اتاق ریحانه روشنه... ..‌.. کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
☘..☘..☘..☘ دریاے آرامِ چــــادرمــــــ را در هیچـــــــــــــــ تنــدبادے به آغوش دشمن نمیســپارم @YekAsheghaneAheste
زیارت عاشورا بخوانیم 🙂🌱 به نیت شادی روح شهدا و عاقبت بخیری همه التماس دعا @YekAsheghaneAheste
حضرٺ آقا فرمودند♥️ ما که روی حجاب این‌قدر مقیّدیم بہ خاطر این است که حفظ حجاب به زن کمک مۍکند تا بتواند بہ آن رتبه‌معنوۍعاݪۍ خود برسد.✨ @YekAsheghaneAheste
🔆ظرف غذایش🍛که دست نخورده می ماند وحشت می کردیم.😨 🔅مطمئن می شدیم به گروهانی در یک گوشه خط لشکر، غذا 🥘نرسیده؛ اینطوری اعتراض می کرد به کارمان.😣 🔆تا آن گروهان را پیدا نمی کردیم و غذا🍲 بهشان نمی دادیم، لب به غذایش نمی زد.😓 🔅گاهی چهل و هشت ساعت غذا 🍛نمی خورد تا یقین پیدا کند همه غذا خورده اند.🥲 🌹شهید حاج قاسم سلیمانی🌹 @YekAsheghaneAheste
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻 @YekAsheghaneAheste
••بسـم‌رب‌المهـدۍ‌‌[‌جان‌ها‌به‌فدایش]🌱••
⋞💚🌤⋟ سلام ای آرزوی چشمان گنه‌کارم🥀 اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ 『 اَلسـلامُ‌عَلَيْـكَ‌اَيُّہاالاِْمـامُ‌الْمَاْمـوُنُ‌✋🏻 』 @YekAsheghaneAheste」
📔•| ‌بـه‌نیابت‌ازاهل‌بیت‌"علیه‌‌السلام"، همه‌اموات‌،،شھدای‌مدافع‌حرم‌وهمه‌شھدای‌اسلام‌ . 🌿•| بـسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یاصاحِبَ‌الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ. . 🌿•| "عجـ" اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا. @YekAsheghaneAheste
مطالعه این صفحه زیاد وقتت رو نمیگیره... اما عوضش به حرف رهبرت احترام گذاشتی رفیق🖐🏼🌱 @YekAsheghaneAheste
❣نزدیک عروسی🎉 که شد، شهید مصطفی ردّانی پور، یک کارت دعوت💌 برای امام رضا علیه السلام فرستاده بود مشهد.😍 ❣یک کارت هم برای امام زمان عج الله که انداخت داخل مسجد جمکران.😊 ❣و یک کارت هم برای حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت معصومه سلام الله علیها که آن هم به داخل ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها انداخت.☺️ ❣درست قبل از عروسیش در خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیده بود.🥹 ❣در خواب به بانو عرض کرد: قصد مزاحمت برای شما را نداشتم.😔 ❣ حضرت فرموده بودند: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا عروسی شما نیاییم؟ چه کسی بهتر از شما؟ ببین! همه ی ما آمدیم، شما عزیز ما هستی مصطفی جان....🥰 @YekAsheghaneAheste
🖇🌱..🍃..🌱..🍃 به والله که جانانم تویی تو بسلطان عرب جانم تویی تو نمیدونم که چونم یا که چندم همی دونم که درمانم تویی تو @YekAsheghaneAheste
⚜دعای غریق⚜ 💠دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان💠 یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراه قریباُ ⚜ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺁﻝ ﯾﺎﺳﯿﻦ⚜ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺎﺭﺗﻬﺎﯼ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻻﻣﺮ، ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ،ﺍﺳﺖ. ﺭﺍﻭﯼ ﻭ ﻧﺎﻗﻞ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﻨﺎﺏ ﺍﺑﻮ ﺟﻌﻔﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻦ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﻦ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻦ ﻣﺎﻟﮏ ﺟﺎﻣﻊ ﺍﻟﺤﻤﯿﺮﯼ ﺍﻟﻘﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺭﺟﺎﻝ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺭﺍﻭﯼ ﺷﻨﺎﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭ ﻗﺪﺍﺳﺖ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ . ﺍﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﻣﺘﻌﺪﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺻﻐﺮﯼ ﻣﯽ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﻣﮑﺎﺗﺒﺎﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﻣﻘﺪﺳﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻻﻣﺮ، ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺎﺋﻞ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺗﻮﻗﯿﻌﺎﺕ ﻣﺘﻌﺪﺩﯼ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻮﻗﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺘﻀﻤﻦ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺷﺮﯾﻒ ﺁﻝ ﯾﺎﺳﯿﻦ ﺍﺳﺖ. 🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🍃 ﺳَﻼﻡٌ ﻋَﻠﻰ ﺁﻝِ ﻳﺲ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﺩﺍﻋِﻲَ ﺍﻟﻠﻪِ ﻭَﺭَﺑّﺎﻧِﻲَ ﺁﻳﺎﺗِﻪِ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﺑﺎﺏَ ﺍﻟﻠﻪِ ﻭَﺩَﻳّﺎﻥَ ﺩﻳﻨِﻪِ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﺧَﻠﻴﻔَﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ ﻭَﻧﺎﺻِﺮَ ﺣَﻘِّﻪِ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﺣُﺠَّﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ ﻭَﺩَﻟﻴﻞَ ﺍِﺭﺍﺩَﺗِﻪِ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﺗﺎﻟِﻲَ ﻛِﺘﺎﺏِ ﺍﻟﻠﻪِ ﻭَﺗَﺮْﺟُﻤﺎﻧَﻪُ ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻓﻲ ﺁﻧﺎﺀِ ﻟَﻴْﻠِﻚَ ﻭَﺍَﻃْﺮﺍﻑِ ﻧَﻬﺎﺭِﻙَ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﺑَﻘِﻴَّﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓﻲ ﺍَﺭْﺿِﻪِ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﻣﻴﺜﺎﻕَ ﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟَّﺬﻱ ﺍَﺧَﺬَﻩُ ﻭَﻭَﻛَّﺪَﻩُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﻭَﻋْﺪَ ﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟَّﺬﻱ ﺿَﻤِﻨَﻪُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺍَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟْﻌَﻠَﻢُ ﺍﻟْﻤَﻨْﺼُﻮﺏُ ﻭَﺍﻟْﻌِﻠْﻢُ ﺍﻟْﻤَﺼْﺒُﻮﺏُ ﻭَﺍﻟْﻐَﻮْﺙُ ﻭَﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﺔُ ﺍﻟْﻮﺍﺳِﻌَﺔُ، ﻭَﻋْﺪﺍً ﻏَﻴْﺮَ ﻣَﻜْﺬﻭُﺏ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗَﻘﻮُﻡُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗَﻘْﻌُﺪُ، اَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗَﻘْﺮَﺃُ ﻭَﺗُﺒَﻴِّﻦُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗُﺼَﻠّﻲ ﻭَﺗَﻘْﻨُﺖُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗَﺮْﻛَﻊُ ﻭَﺗَﺴْﺠُﺪُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗُﻬَﻠِّﻞُ ﻭَﺗُﻜَﺒِّﺮُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗَﺤْﻤَﺪُ ﻭَﺗَﺴْﺘَﻐْﻔِﺮُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺣﻴﻦَ ﺗُﺼْﺒِﺢُ ﻭَﺗُﻤْﺴﻲ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻓِﻲ ﺍﻟﻠَّﻴْﻞِ ﺍِﺫﺍ ﻳَﻐْﺸﻰ ﻭَﺍﻟﻨَّﻬﺎﺭِ ﺍِﺫﺍ ﺗَﺠَﻠّﻰ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺍَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻻِْﻣﺎﻡُ ﺍﻟْﻤَﺄﻣُﻮﻥِ ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺍَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟْﻤُﻘَﺪَّﻡُ ﺍﻟْﻤَﺄﻣُﻮﻝُ، ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﺑِﺠَﻮﺍﻣِﻊِ ﺍﻟﺴَّﻼﻡ ﺍُﺷْﻬِﺪُﻙَ ﻳﺎ ﻣَﻮْﻻﻯَ ﺍَﻧّﻰ ﺍَﺷْﻬَﺪُ ﺍَﻥْ ﻻ ﺍِﻟـﻪَ ﺍِﻻ ﺍﻟﻠﻪُ ﻭَﺣْﺪَﻩُ ﻻ ﺷَﺮﻳﻚَ ﻟَﻪُ، ﻭَﺍَﻥَّ ﻣُﺤَﻤَّﺪﺍً ﻋَﺒْﺪُﻩُ ﻭَﺭَﺳﻮُﻟُﻪُ ﻻ ﺣَﺒﻴﺐَ ﺍِﻻ ﻫُﻮَ ﻭَﺍَﻫْﻠُﻪُ، ﻭَﺍُﺷْﻬِﺪُﻙَ ﻳﺎ ﻣَﻮْﻻﻱَ ﺍَﻥَّ ﻋَﻠِﻴّﺎً ﺍَﻣﻴﺮَ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ ﻭَﺍﻟْﺤَﺴَﻦَ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ ﻭَﺍﻟْﺤُﺴَﻴْﻦَ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ ﻭَﻋَﻠِﻲَّ ﺑْﻦَ ﺍﻟْﺤُﺴَﻴْﻦِ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ ﻭَﻣُﺤَﻤَّﺪَ ﺑْﻦَ ﻋَﻠِﻲٍّ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ، ﻭَﺟَﻌْﻔَﺮَ ﺑْﻦَ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍّ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ، ﻭَﻣﻮُﺳَﻰ ﺑْﻦَ ﺟَﻌْﻔَﺮ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ، ﻭَﻋَﻠِﻲَّ ﺑْﻦَ ﻣﻮُﺳﻰ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ، ﻭَﻣُﺤَﻤَّﺪَ ﺑْﻦَ ﻋَﻠِﻲٍّ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ، ﻭَﻋَﻠِﻲَّ ﺑْﻦَ ﻣُﺤَﻤَّﺪ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ، ﻭَﺍﻟْﺤَﺴَﻦَ ﺑْﻦَ ﻋَﻠِﻲٍّ ﺣُﺠَّﺘُﻪُ، ﻭَﺍَﺷْﻬَﺪُ ﺍَﻧَّﻚَ ﺣُﺠَّﺔُ ﺍﻟﻠﻪِ، ﺍَﻧْﺘُﻢُ ﺍﻻَْﻭَّﻝُ ﻭَﺍﻻْﺧِﺮُ ﻭَﺍَﻥَّ ﺭَﺟْﻌَﺘَﻜُﻢْ ﺣَﻖٌّ ﻻ ﺭَﻳْﺐَ ﻓﻴﻬﺎ ﻳَﻮْﻡَ ﻻ ﻳَﻨْﻔَﻊُ ﻧَﻔْﺴﺎً ﺍﻳﻤﺎﻧُﻬﺎ ﻟَﻢْ ﺗَﻜُﻦْ ﺁﻣَﻨَﺖْ ﻣِﻦْ ﻗَﺒْﻞُ ﺍَﻭْ ﻛَﺴَﺒَﺖْ ﻓﻲ ﺍﻳﻤﺎﻧِﻬﺎ ﺧَﻴْﺮﺍً، ﻭَﺍَﻥَّ ﺍﻟْﻤَﻮْﺕَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍَﻥَّ ﻧﺎﻛِﺮﺍً ﻭَﻧَﻜﻴﺮﺍً ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍَﺷْﻬَﺪُ ﺍَﻥَّ ﺍﻟﻨَّﺸْﺮَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍﻟْﺒَﻌَﺚَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍَﻥَّ ﺍﻟﺼِّﺮﺍﻁَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍﻟْﻤِﺮْﺻﺎﺩَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍﻟْﻤﻴﺰﺍﻥَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍﻟْﺤَﺸْﺮَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍﻟْﺤِﺴﺎﺏَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍﻟْﺠَﻨَّﺔَ ﻭَﺍﻟﻨّﺎﺭَ ﺣَﻖٌّ، ﻭَﺍﻟْﻮَﻋْﺪَ ﻭَﺍﻟْﻮَﻋﻴﺪَ ﺑِﻬِﻤﺎ ﺣَّﻖ، ﻳﺎ ﻣَﻮْﻻﻱَ ﺷَﻘِﻲَ ﻣَﻦْ ﺧﺎﻟَﻔَﻜُﻢْ ﻭَﺳَﻌِﺪَ ﻣَﻦْ ﺍَﻃﺎﻋَﻜُﻢْ، ﻓَﺎَﺷْﻬَﺪْ ﻋَﻠﻰ ﻣﺎ ﺍَﺷْﻬَﺪْﺗُﻚَ ﻋَﻠَﻴْﻪِ، ﻭَﺍَﻧَﺎ ﻭَﻟِﻲٌّ ﻟَﻚَ ﺑَﺮﻱٌ ﻣِﻦْ ﻋَﺪُﻭِّﻙَ، ﻓَﺎﻟْﺤَﻖُّ ﻣﺎ ﺭَﺿﻴﺘُﻤُﻮﻩُ، ﻭَﺍﻟْﺒﺎﻃِﻞُ ﻣﺎ ﺍَﺳْﺨَﻄْﺘُﻤُﻮﻩُ، ﻭَﺍﻟْﻤَﻌْﺮُﻭﻑُ ﻣﺎ ﺍَﻣَﺮْﺗُﻢْ ﺑِﻪِ، ﻭَﺍﻟْﻤُﻨْﻜَﺮُ ﻣﺎ ﻧَﻬَﻴْﺘُﻢْ ﻋَﻨْﻪُ، ﻓَﻨَﻔْﺴﻲ ﻣُﺆْﻣِﻨَﺔٌ ﺑِﺎﻟﻠﻪِ ﻭَﺣْﺪَﻩُ ﻻ ﺷَﺮﻳﻚَ ﻟَﻪُ ﻭَﺑِﺮَﺳُﻮﻟِﻪِ ﻭَﺑِﺎَﻣﻴﺮِ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺑِﻜُﻢْ ﻳﺎ ﻣَﻮْﻻﻱَ ﺍَﻭَّﻟِﻜُﻢْ ﻭَﺁﺧِﺮِﻛُﻢْ، ﻭَﻧُﺼْﺮَﺗﻲ ﻣُﻌَﺪَّﺓٌ ﻟَﻜُﻢْ ﻭَﻣَﻮَﺩَّﺗﻰ ﺧﺎﻟِﺼَﺔٌ ﻟَﻜُﻢْ ﺁﻣﻴﻦَ ﺁﻣﻴﻦَ.✨ اللهم عجل لولیڪ الفرج✨🌟 (عج)‌‌⁵صلوات‌ @YekAsheghaneAheste
صبح آمده برخیز ، که خورشید تویی در عالم ناامیدی ، امید تویی در جشن طلوع صبح در باغ وجود آن گل که به روی صبح خندید تویی @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_26 بعد از اینکه مراسم تموم شد،منو محمد رفتیم بیرون که دیدیم جواد رو صندلی نش
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ تقه ای به در زدم و رفتم تو _چرا هنوز بیداری؟ سرش رو از تو گوشی بالا اوورد و گفت _من؟...هیچی داشتم یه چیزی میخوندم...تو کجا بودی؟ نگاهی به صورتش انداختم،چشم هاش قرمز بودن و رد اشک رو گونه هاش افتاده بود... نگران شدم که نکنه دوباره اتفاقی افتاده باشه! اروم در رو بستم و رفتم جلوش نشستم _الهی من قربونت بشم،باز چی شده؟ متعجب بهم خیره شد و گفت _چیزی نشده امیر!...چرا اینجوری میکنی؟ دست زدم به گونه هاش و گفتم _پس این نم و جای اشک ها چی میگن؟ بغض کرد و گفت _امیر من امروز رفتم یه جایی... دستام رو از صورتش کشیدم و دقیق بهش نگاه کردم ببینم چی میگه... ترسیده بودم،نکنه باز اون پسره کاری کرده،یا جایی بردتش؟ انگار که خودش از تو صورتم فهمید و هول شده گفت _نه...اونجایی که تو فکر میکنی نرفتم!... نفس راحتی کشیدم که ادامه داد _جایی که امشب بودم امیر خیلی متفاوت بود.‌..یه جوری بود!...نمیدونم چجوری بگم...وقتی میخواستم از کنارش عادی بگذرم،چیزی اومد تو ذهنم که مانع شد! انگار که کنترل پاهام دست من نبود. من رو کشوندن به جایی که همه جاسیاه بود!...امیر، یهو بغضم گرفت! نفهمیدم چجوری دارم اشک میریزم...اصلا خیلی عجیب بود... وقتی داشت باهام حرف میزد،بغض داشت و چشم هاش آماده باریدن دوباره بودن... مثل اینکه حضرت زینب امشب به خواهر منم نظر کرده بود!... لبخند تلخی بهش زدم و گفتم _حالا الان داشتی چی میخوندی نگاهی به گوشی دستش انداخت و با همون حالتش گفت _اونجا همش اسم دو نفر رو میگفتن...همش میگفتن وای از دل زینب،چه ها کشید از دوری حسین!....کنجکاو شدم ببینم اینها کی هستن.. لبخندم پررنگ تر شد و گفتم _حالا فهمیدی کی هستن؟ با گفتن این حرفم انگار نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیره گریه... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_27 تقه ای به در زدم و رفتم تو _چرا هنوز بیداری؟ سرش رو از تو گوشی بالا اوورد
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ دلم ریخت...طاقت گریه های ریحانه رو نداشتم. بغلش کردن و سرش رو گذاشت رو شونه هام... در حالی که داشت گریه میکرد گفت _امیر میدونی زینب کیه؟... میدونستم،خوب هم میدونستم، بی بی زینب کی بود و چه ها کشیده بود... صبر و طاقتش بود که من رو شیفته خودش میکرد... اما با این وجود سری تکون دادم،که ادامه داد.. _امیر....برادرش رو تشنه شهید کردن!...سرش رو بریدن و بالای نیزه ها بردن.... منم هم پای ریحانه شروع کردم به گریه کردن. از بغلم بیرون اومد و گفت _میدونی چقدر براش دیدن این صحنه ها سخت بوده؟...من طاقت ندارم،یه خار تو پای تو بره!...اون سر برادرش و رو نیزه ها دیده بود...بدن برادرش رو اونطور دیده بود... گریه هاش تبدیل شده بودن به هق هق. میدونستم تحمل گریه های زیاد رو نداره برای همین از کنار تخت آبی دستش دادم.. یک سر آب رو خورد...انگار که اروم تر شده بود گفت.. _چرا من تا الان هیچ وقت این ها رو نشنیده بودم؟...چرا یک بار مامان اینارو برام تعریف نکرده بود؟ ریحانه راست می‌گفت...تا جایی که به یاد دارم،مامان همیشه یا سره کار بود و یا با خاله مَهین در گشت و گذار! یکبار با ما ننشست حرف بزنه. بابا هم که اینقدر درگیر شرکت بود و وقتی هم که می‌اومد خونه مامان بقیه وقتش رو می‌گرفت ‌... ریحانه گفت _یادته بچه بودیم مادرجون تو حیاط نذری میپخت؟همیشه برام سوال بود چرا اینکار رو میکنه... از اون روز به بعد مامان دیگه نذاشت بریم خونشون!...یادته؟ سری تکون دادم و حرفش رو تایید کردم... بعد از اینکه حالش بهتر شده بود ازش قول گرفتم دیگه سروقت گوشی نره و بگیره بخوابه که اونم قبول کرد. از اتاقش بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباس هام رو عوض کردم و خودم رو انداختم رو تخت... چه شب عجیبی بود امشب... یا امام حسین،میشه خواهرم رو هم بیارید تو مسیرتون؟...به خدا که تا عمر دارم نوکریتون رو میکنم... عمه زینب!...میشه بزرگواری کنی،خواهر من رو هم زیره چادرت بگیری؟ میدونی که چقدر دوستش دارم و وابستشم!...تو رو برادرت قسم میدم مراقبش باش... از خستگی چشم هام گرم شدن و نفهمیدم کی خوابم برد... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste